معرفی کتاب « راسته کنسروسازان »، نوشته جان استنبک
به ادریکتز که میداند چرا و باید
* آدمها و جاها و ماجراها در این کتاب، بیشک، خیالی و ساختگی است.
سخن ناشر
جان استنبک (۱)، زادهٔ ۱۹۰۲، رماننویس شهیر آمریکایی است که آثار واقعگرایانهاش تصویری از زندگی انسان معاصر را به نمایش میگذارد. تلاش بیوقفهٔ او برای انعکاس واقعیات تلخ و پر از گزند طبقات فرودست و دور شدن از فضای رمانتیک حاکم بر ادبیات آمریکا، باعث شد که آثار وی طی چند دهه تبدیل به روایتی از تاریخ نانوشتهٔ مردمان این سرزمین شود.
توصیف بی نظیر استن بک از خانوادهای آواره و مصیبتزده در کتاب خوشههای خشم (۱۹۳۹)، شاهکاری را به ادبیات آمریکا افزود که در همان سال با ستایش منتقدین، جایزه ادبی پولیترز را به خود اختصاص داد.
استنبک نویسندهای پرکار بود و آثاری چون در نبردی مشکوک (۱۹۳۶)، موشها وآدمها (۱۹۳۷)، راستهٔ کنسروسازان (۱۹۴۴)، اتوبوس سرگردان (۱۹۴۷)، شرق بهشت (۱۹۵۲)، روزگاری جنگی درگرفت (۱۹۵۸)، زمستان نارضایتیها (۱۹۶۱)، سفرهای من با چارلی (۱۹۶۲)، همچنین مروارید، اسب سرخ، مرگ و زندگی و درهٔ دراز در کارنامهٔ درخشان او دیده میشود.
تجربیات شخصی نویسنده، از کارگری تا نویسندگی، پل ارتباطی او با لایههای تحتانی اجتماع بود.
کشور ما از دیرباز با آثار استنبک آشنا بوده است، زیرا زبان او روایتگر درد مشترکی از تمامی انسانها، فارغ از هر نژاد و ملیت است.
انتشارات نگاه مفتخر است، در مجموعهای بیمانند، آثار این نویسندهٔ بزرگ را با ویرایش جدید، تقدیم به دوستداران ادبیات جهان کند.
موسسه انتشارات نگاه
گفتار جان استن بک هنگام دریافت جایزهٔ نوبل
استکهلم، ۱۰ دسامبر ۱۹۶۲
از فرهنگستان سوئد سپاسگزارم که کارم را شایستهٔ این افتخار عظیم دانست.
یحتمل این شک در دل من میباشد که بیش از سایر مردان ادب که گرامی و محترمشان میدارم شایستهٔ جایزهٔ نوبل باشم. اما جای پرسش از آن شادی و غروری نیست که این جایزه را خود بهدست میآورم.
برای گیرندهٔ این جایزه مرسوم است نظریهٔ ادبی یا شخصیاش را دربارهٔ طبیعت و جهان ادبیات عرضه بدارد. با این وجود، در این فرصت خاص فکر میکنم پسندیده باشد به وظایف و مسئولیتهای سنگین پدیدآورندگان ادبیات بپردازم. اعتبار جایزهٔ نوبل چنین است و من از این جایگاه که ایستادهام به پیش رانده میشوم، نه اینکه زین پس چون موشی سپاسگزار و پوزشخواه بنالم، بلکه همچون شیری از غرور حرفهام و آن مردان بزرگ و نیک که این حرفه را در طول اعصار آزمودهاند، میغرم.
ادبیات نه رواجیافتهٔ جامعهٔ پریدهرنگ ناتوان از همه جا راندهٔ روحانی است که دعاهاشان را در کلیساهای تهی سر میدادند و نه بازیچهای برای آن برگزیدگان عزلت نشین، گدایان شاخ مقوایی بیرمق است.
ادبیات را قدمتی است چون کلام، زادهٔ نیاز آدمی، به آن و جز آن سبب که این نیاز فزونی گیرد دگرگون نمیشود. شاعران دورهٔ جاهلیت (۲)، رامشگران (۳) و نویسندگان دور و جدا از هم نیستند. از همان ابتدا حرفهشان، وظایفشان و مسئولیتهاشان را بنینوع آدمی مقرر داشته است.
بشریت دوران اغتشاش ملالآور و پریشانی را پشت سر داشته است. سلف بزرگ من، ویلیام فاکنر، در اینجا که سخن میراند، به آن همچون تراژدی ترس جهانی اشاره کرد که چندان دیرپاییده است که دیگر از مشکلات روان آدمی سخنی نیست، و اینکه تنها دل آدمی در نبرد با زندگی است که شایستهٔ نوشتن مینماید.
فاکنر، بیش از بسیاری از آدمها، از نیروی آدمی و نیز ناتواناییاش آگاه بود. او میدانست درک و از میان بردن ترس بزرگترین وظیفهٔ نویسنده است. این تازه نیست. رسالت قدیم نویسنده تغییری نکرده است. او عهدهدار بسیاری از خطاهای غمافزا و شکستهای ماست، عهدهدار روشنی بخشیدن به رویاهای تیره و هولناک ما در راه ترقی است.
از این گذشته، نویسنده نمایندهٔ تبیین و تمجید استعداد مسلم آدمی به خاطر بزرگی دل و جان است – به خاطر شهامت در شکست – به خاطر دلاوری، عاطفه و عشق. در نبرد بیپایان علیه سستی و نومیدی، اینهاست پرچمهای گرد هم جمع شدهٔ امید و رقابت.
مسلم میدانم نویسندهای که پرشور به استعداد کمال آدمی مومن نباشد، او را جایگاهی در ادبیات نیست. این ترس جهانی کنونی، نتیجهٔ تزلزل پیشین در دانش، مهارت، عوامل خطرناک در دنیای طبیعی ماست. این راست است که مراحل دانش هنوز با این قدم بزرگ فراچنگ ما نیامدهاند، اما دلیلی برای این استنباط نیست که نتوان یا نشود همانسان به آنها نزدیک شد. در واقع بخشی از مسئولیت نویسنده پافشردن در تحقق این مهم است.
با وجود تاریخ طولانی و پرافتخار ایستادگی محکم بشریت در مقابل دشمنان طبیعی، با وجود شکست و انقراض گاهبهگاه، جبون و ابله خواهیم بود اگر در آستانهٔ بزرگترین پیروزی بالقوهٔ انسان، میدان را ترک کنیم.
زندگی آلفرد نوبل را میخواندم. طبیعی است دیگر؛ مردی که به روایت کتابها، منزوی و دانا بود. او بود که از بند گشودن نیروهای منفجرکننده را به انجام رساند. نیروهایی که این استعداد را دارند که خلاق خیر باشند یا شر ویرانگر، اما بیانتخاب، و نه سردر فرمان آگاهی و عدالت.
نوبل ناظر وحشیگریها و نابهجا به کار بردنهای پلیدی از کشف خویش بود. یحتمل حتی نتیجهٔ غایی تحقیق خویش را پیشبینی کرده بود – تقرب به تخریب آجل – ویرانی مطلق. برخی را این اعتقاد است که او یکسره دل از امید برگرفت. اما من این را باور نمیدارم. فکر میکنم او در تلاش کشف یک مهار بود، یک دریچهٔ اطمینان. فکر میکنم او سرانجام این را در مغز انسان و روان او یافت.
برای من، این اندیشه به وضوح در طبقهبندیهای این جوایز آشکار است. این جوایز به خاطر غنی ساختن و ادامهٔ دانش انسانی و دنیای او، اهداء میشوند. به خاطر ادراک و ارتباط که از وظایف ادبیات است و نیز این جوایز، بالاتر از هر چیز دیگر، به خاطر نمایش استعداد آدمی در راه صلح اهدا میشوند.
در کمتر از پنجاه سال که از مرگ او میگذرد، دروازههای طبیعت بر ما گشوده است و بار سهمگین انتخاب به ما عرضه شده است. ما بسیاری از قدرتهایی را که زمانی به پروردگار نسبت میدادیم به چنگ آوردهایم. ما، بیمناک و بیتدارک، سیادت به زندگی و مرگ تمام جهان و جهانیان را پذیرفتهایم.
سرانجام خطر، افتخار و انتخاب با انسان است. آزمایش کمال او در دسترس است. ما که نیرویی ایزدگونه بهدست آوردهایم. باید در جستوجوی مسئولیت و خردی در خور باشیم که روزگاری نیایش میکردیم که پروردگاری دارای آن است.
انسان، خود بزرگترین خطر و تنها امید ماست. این است که امروز سخنان آن حواری، یوحنای مقدس را یحتمل نیک بتوان چنین تاویل کرده «در پایان “کلام” است، و “کلام” انسان است – و کلام با انسانهاست.»
فصل اول
فروشگاه لیچانگ (۴) گرچه در پاکی نمونه نبود، در فراوانی معجزه میکرد. کوچک بود و انباشته، اما در آن تک اتاق آدم میتوانست هرچه را که میخواهد و لازم دارد تا عمری را بگذراند و خوش باشد، پیدا کند. از لباس گرفته تا غذا، هم تازه و هم کنسرو، عرق و توتون و لوازم ماهیگیری و ماشینآلات و قایق و طناب و کلاه کپی و تکههای گوشت خوک. در فروشگاه لیچانگ میشد جفتی دمپایی و کیمونوی (۵) ابریشمی خرید و نیم چتولی (۶) ویسکی و سیگار برگ تهیه دید. در هر حال که بودی میشد چیزی مناسب حالت بیابی. تنها جنسی را که لیچانگ نداشت آن سوی تکه زمین لخت در خانهٔ دورا (۷) گیر میآمد.
فروشگاه از سپیدهدم باز بود و بسته نمیشد تا آخرین ولگرد سرگردان سکهٔ ده سنتیاش را خرج میکرد یا به راحت شب میرفت. نه اینکه لیچانگ آزمند بود، نه، اما اگر کسی میخواست پول خرج کند، او دستیاب بود. موفقیت لی در میان مردم همانسان که دیگران را شگفتزده میکرد برای خودش شگفتیآور بود. در طول سالیان همه در «راستهٔ کنسروسازی» به او بدهکار بودند. لی هرگز مشتریهایش را در فشار نمیگذاشت. اما آنگاه که حساب بالا میرفت، نسیه دادن را کنار مینهاد و مشتری پیش از آنکه راهش را جای دیگر کج کند حسابش را میپرداخت یا برای پرداختنش کوشش میکرد.
لی، گردصورت بود و باادب، به انگلیسی مطنطنی سخن میگفت و حرف «ر»، را بکار نمیبرد. آن زمان که جنگهای تونگ (۸) در ایالت کالیفرنیا در جریان بود، گاهگداری پیش میآمد که او هم پاداشی مییافت. آنگاه لی مخفیانه به سانفرانسیسکو میشتافت و به بیمارستانی میرفت تا رنجوری به پایان میرسید. هرگز کسی سردر نیاورده است که او با پولش چه میکند. شاید چیزی گیرش نمیآمد. بلکه ثروتش در قبضهای نپرداخته خوابیده بود. اما او خوش میزیست و محبوب همهٔ همسایههاش بود. به مشتریهایش اطمینان داشت تا آنجا که اطمینان بیشتر حماقتآمیز بود. گاه اشتباههایی در کارش میکرد، اما اینها هم به نیت خیر حتی، برایش سودمند میشد. «قصر فلاپهاوس و گریل (۹)» هم چنین بود. هرکس جز لیچانگ معامله را زیانی کلی تلقی میکرد.
جای لیچانگ در فروشگاه پشت پیشخوان سیگار بود. دفتر حساب سمت چپش بود و چرتکه سمت راست. در جعبهٔ آیینه سیگار برگهای قهوهایرنگ قرار داشت و انواع سیگار، بولدورام (۱۰)، مخلوط دیوک (۱۱) و «پنج برادران» پشت سر لی، درون قفسههای دیواری شیشههای نیمبطر و چتول و نیمچتول اولدگرینریور (۱۲) بود و اولدتاونهاوس (۱۳) و اولدکلنل (۱۴) و اولدتنسی (۱۵) مرغوب، ویسکی مخلوطی که کهنگیاش چهار ماه ضمانت شده بود و خیلی ارزان بود و آن دور و برها به اولدتنیسشوز (۱۶) شهره بود. لیچانگ بیخود میان جایگاه ویسکی و مشتری نمیایستاد. چندتا تردست در فرصتی کوشیده بودند توجهش را به سمت دیگری از فروشگاه جلب کنند عموزادهها، خواهرزادهها، دامادها و عروسهایش در جاهای دیگر فروشگاه میایستادند. اما لی هرگز از پشت پیشخوان سیگار جم نمیخورد. روی جعبهٔ آیینه، میز تحریرش بود. دستهای چاق ظریفش روی شیشه میماند و انگشتها مثل سوسیسهایی کوچک و بیقرار میجنبید. حلقهٔ زرین پهن عروسی که برانگشت وسط دست چپش بود، تنها زیورش بود که با آن آرام روی تکه لاستیک جلو پیشخوان که از گذشت زمان سابیده شده بود، میکوبید. لی دهان پر و مهربانی داشت و برق طلای دندانهایش وقتی که میخندید گرم و سرشار بود. عینک یکچشمی میزد و چون همه چیز را با آن میدید مجبور بود برای دیدن دورها سرش را پس بکشد. روی چرتکه با انگشتهای بیقرار سوسیسمانندش به حساب سود و تنزیل، افزایش و کاهش میرسید و چشمهای خرماییرنگ دوستانهاش سراسر فروشگاه را میگشت و دندانهایش رو به مشتریها برق میزد.
پسینگاهی لی در همان حال که در جایگاهش ایستاده و برای گرم نگاهداشتن پاهایش دستهای روزنامه زیر پایش بود، با سبکسری واندوه در اندیشهٔ معاملهای بود که بعدازظهر همان روز انجام گرفته بود و همان بعدازظهر قطعی شده بود. از فروشگاه که بیرون میروی اگر گربهآسا آن سوی تکه زمین علفپوش بخزی، از میان لولههای بزرگ زنگزدهٔ از مصرف افتادهٔ کنسروسازیها راه باز کنی، کورهراهی پوشیده از علف را خواهی دید. ادامهاش که دادی از درخت سرو میگذری و آن سوی خط راهآهن از تختهای با جای پا بالا میروی و میرسی به بنایی دراز و کمارتفاع که دیرزمانی به عنوان انبار ماهی خشک (۱۷) از آن استفاده میشد. بنا، تنها اتاق بزرگ سرپوشیدهای بود مال آقایی پریشاناحوال، هوراس ابهویل (۱۸) نام. هوراس دو زن داشت و شش بچه و در طول سالیان با التماس و اغوا حسابی بدهی بالا آورده بود که در مونتری دومی نداشت. آن بعدازظهر هوراس به فروشگاه آمده و چهرهٔ ملول حساسش از سایهٔ درشتی که بر چهرهٔ لی دیده بود دوری گزیده بود. انگشت لی بر تکه لاستیک جلوی پیشخوان فرود آمد. هوراس کف دستهایش را روی پیشخوان سیگار گذاشت. به سادگی گفت: «فکر میکنم خیلی پول به شما بدهکارم.»
دندانهای لی برق زد، به قدردانی از برخوردی که با آنچه تاکنون شنیده بود، متفاوت بود. موقر سر تکان داد؛ اما خاموش ماند تا حقهاش بگیرد.
هوراس لبهایش را، گوش تا گوش، با زبان تر کرد. گفت:
«من خوش ندارم این قرض گردن بچههام بیفته. چرا که شرط میبندم حالا یه بسته قرص نعناع هم بهشون نمیدی.»
چهرهٔ لی چانگ موافقتی با این نتیجهگیری نشان داد. گفت: «خیلی پوله.»
هوراس ادامه داد: «تو اون جایی رو که من اونور بالای خط آهن دارم و توش ماهی خشک هست، میشناسی؟»
لیچانگ سر تکان داد، انبار خودش بود.
هوراس با لحنی جدی گفت: «اگه اونجا رو بهت بدم، حسابم باهات تسویه میشه.»
لیچانگ سرش را پس کشید و از میان عینک یکچشمیش به هوراس خیره شد، در حالی که حواسش پیش صورتحسابها بود و دست راستش بیقرار روی چرتکه میجنبید. به بنایی میاندیشید که سست بود و زمینی که اگر به مصرف کنسروسازی میرفت، ارزشی مییافت. لیچانگ گفت: «البته.»
هوراس عجول مینمود: «خب، صورتحسابو حاضر کن تا من سند فروش اونجا رو بهت بدم.»
لی گفت: «احتیاجی به صورتحسابا نیست، من سند تمام پرداختی رو بهت میدم.»
با بزرگواری معامله را تمام کردند و لیچانگ یه چتول «اولدتنیس شوز» ریخت. آنگاه هوراس ابهویل قدمزنان یکراست به آن سوی تکه زمین لخت رفت، از کنار درخت سرو گذشت و از خط راهآهن عبور کرد و از تخته با جای پا بالا رفت و به منزلی که از آن خودش بود رسید و روی تودهای از ماهی خشک خودش را کشت و گرچه ارتباطی با این قصه ندارد اما پس از این واقعه هیچکدام از بچههای ابه ویل، مهم نیست بچهٔ کدام مادر، کمبود بستهٔ قرص نعناع را ندیدند.
اما به پسینگاه آن روز برگردیم، تن هوراس را فراز تختی نهاده و عطرآگینش کرده و دو همسرش کنار درگاه خانه نشسته بودند (آنها تا زمان تشییع جنازه دوستان خوبی بوده و پس از آن بچهها را تقسیم کردند و دیگر با هم حرف نزدند). لیچانگ پشت پیشخوان سیگار ایستاده و چشمهای جذاب خرماییرنگش حالت درونی غم آرام و ابدی چینی را داشت. میدانست کمکی از دستش برنمیآید، اما دلش میخواست بداند و شاید کوششی برای کمک میکرد. این صمیمیت از مهربانی لی سرچشمه میگرفت و دانستن اینکه حق انسان برای خودکشی شایستهٔ احترام است، اما گاه میشود که دوستی این نیاز را از میان برمیدارد. پیش از این لی مخارج تدفین را پذیرفته بود و سبدی خواربار برای خانوادههای مصیبتدیده فرستاده بود.
اکنون لیچانگ مالک بنای ابهویل بود؛ بنایی با سقفی خوب، کف مرتب و دو پنجره و یک در. خانه از ماهی خشک انباشته بود و بوی خوش و تندی داشت. لیچانگ برای فروشگاه در نظرگرفته بودش، چیزی مثل انبار، اما باز که فکرش را کرده منصرف شده بود. خیلی دور بود و هرکس میتوانست از پنجره وارد آن شود. داشت با حلقهٔ زرینش روی تکه لاستیک جلوی پیشخوان میزد و در فکر مشکل بود که در باز شد و مک (۱۹) وارد شد.
مک بزرگ و رهبر و عقل کل و به مقیاس کوچک استثمارگر گروهی کوچک از مردانی بود که بطور مشترک نه خانوادهای، نه پولی و نه هدفی داشتند، جز غذا و مشروب و شادی. اما از آنجا که بیشتر آدمها در جستوجوی شادی خویشتن را به نابودی میکشانند و بیزار از هدفهایشان دور میمانند، مک و رفقایش اندک و بهندرت قرین شادی میشدند و به آرامی از آن بهره میگرفتند. مک و هازل (۲۰)، که جوانکی زورمند بود، و ادی (۲۱)، که میفروش نوبتکاری بود در لاآیدا (۲۲) و هوگی (۲۳) و جونز (۲۴) که هر از گاهی وزغ و گربه برای آزمایشگاه «وسترن بیولوژیکال (۲۵)» جمعآوری میکردند؛ به طور معمول در آن لولههای بزرگ زنگزدهٔ تکهزمین لخت مجاور فروشگاه لیچانگ زندگی میکردند. یعنی هوا که مرطوب بود در آن لولهها بهسر میبردند اما در هوای خوب جایشان زیر سایهٔ درخت سرو سیاه بود، در بلندترین جای زمین لخت، آنجا که شاخههای بزرگ بههم پیچیده و سقفی ساخته بود و آدم میتوانست آن زیر بخوابد و جریان و زندگی «راستهٔ کنسروسازی» را نظاره کند.
همین که مک وارد شد لیچانگ اندکی محکم سر جایش ایستاد و چشمهایش به سرعت دور و بر فروشگاه چرخید تا اطمینان بیابد ادی یا هازل یا هوگی یا جونز هم وارد نشده باشند و خود را پشت جنسها نهان نکرده باشند.
مک با صداقتی پیروزمندانه منظورش را گفت: «من و ادی و بقیه شنیدیم تو صاحب ملک ابهویل شدی.»
لیچانگ سر تکان داد و منتظر ماند.
مک تند افزود: «من و رفقام فکر کردیم ازت اجازه بگیریم به اونجا اسبابکشی کنیم. ما اونجارو حفظ میکنیم.»
و پیشنهاد کرد: «اجازه نمیدیم کسی در و پنجره رو بشکنه بیاد تو و به چیز میزی ضرر بزنه. بچهها ممکنه پنجرهها رو بکنن، میدونی، اگه کسی بالا سرش نباشه ممکنه بسوزه و از بین بره.»
لی سرش را پس کشید و از عینک یکچشمی به چشمهای مک خیره ماند و همین که به فکر فرو رفت ضرب انگشت جنبانش کاهش یافت. در چشمهای مک نیت خیر موج میزد و دوستی و اشتیاقی برای شادی رساندن به همهٔ خلایق. چرا لیچانگ اندکی خودش را دودل میدید؟ چرا ذهنش همچون گربهای کار میکرد که بخواهد به نرمی راهش را از میان درختهای کاکتوس بیابد؟ به نیکی و تقریباً با احساسی از انساندوستی انجام شده. اندیشهٔ لی در جستوجوی امکانات بود. نه، اینها احتمالات بود و جنبش انگشتش آرامتر شده بود. دید که پیشنهاد مک را نپذیرفته و آنگاه شیشههای شکستهٔ پنجره در نظرش آمد. آنگاه مک برای بار دوم پیشنهاد محافظت اموال لی را داد. ولی با دومین نپذیرفتن بوی دود را میشنید و میشد که شعلههای کوچک بالاخزنده از دیوار را ببیند. مک و رفقایش میکوشیدند تا خاموشش کنند. انگشت لی آرام روی تکه لاستیک جلو پیشخوان قرار گرفت. درمانده شده بود. این را میدانست تنها امکان نجات برایش باقی مانده بود و مک در این مورد خیلی باگذشت به نظر میرسید. لی گفت: «میخواین اونجا رو اجاره کنین؟ میخواین مثِ مهمونخونه اونجا زندگی کنین؟»
مک خندهٔ کاملی کرد. باگذشت بود. داد زد: «آره، این یه آرزوست. البته چند؟»
لی به فکر رفت. میدانست مهم نیست چقدر تعیین کند. در هرحال چیزی گیرش نمیآمد. از این رو میبایست قیمت حسابی آبرو نگهداری را پیشنهاد کند. گفت:
– هفتهای پنج دلار.
مک قضیه را تمام کرد. باتردید گفت:
– باس با بچهها صحبت کنم، نمیتونی تو هفتهای چهارتا ببریش؟
لی محکم گفت:
– پنج دلار.
مک گفت:
– خب، ببینم بچهها چی میگن.
قضیه از این قرار بود. همه از آن خوشحال بودند. اگر تصور شود لی چانگ زیانی عمده دید، دستکم دیگر فکرش آنجور کار نکرد. پنجرهها نشکست. آتش زبانه نکشید، و گرچه هرگز اجارهای پرداخت نشد، اما اگر پولی در بساط مستاجرین بود، که اغلب هم بود، هرگز برایشان پیش نیامده که آن را درجایی، جز فروشگاه لیچانگ، خرج کنند. آنچه لی داشت گروه کوچک مشتریهایی بود فعال و بالقوه پنهان. اما قضیه از این بالاتر بود. اگر مستی غوغایی در فروشگاه به پا میکرد. اگر بچهها به قصد غارت از نیومونتری هجوم میآوردند، لیچانگ فقط خبری میداد و مستاجرینش به کمک میشتافتند. قید دیگری هم پیش آمده بود. نمیتوانی مال بانی خیرت را بدزدی. اندوختهٔ لیچانگ از شیر و هندوانه و قوطیهای لوبیا و گوجه فرنگی بیش از قیمت پرداخت اجاره بود. اگر در میان فروشگاههای نیومونتری دزدیهای ناگهانی و فراوان شوندهای پیش آمد؛ ربطی به لیچانگ نداشت.
بچهها به خانه وارد شده و ماهیخشکها بیرون ریخته شد. کسی نمیداند نام «قصر فلاپهاوس وگریل» را. که از این پس بر این خانه نهادند، که پیشنهاد کرد. در آن لولههای بزرگ و زیر درخت سرو جایی برای اثاثیه نبود و آن آراستگیهای کوچکی که نه از سر تشخصاند بلکه قیدهای تمدن ما هستند. در «قصر فلاپهاوس وگریل» بچهها به جمعآوری اثاثیه پرداختند؛ یک صندلی پیدا شد و تختخوابی سفری و یک صندلی دیگر. یک مغازهٔ فروش ابزار فلزی جعبهای قرمز رنگ در اختیارشان گذاشت، نه از روی بیمیلی چون خبری از آن نداشت، تا همین که میز و چهارپایهٔ تازهای پیدا شد که رنگ شود، نه فقط برای اینکه زیباتر شوند از این جهت که در چشم صاحب پیشینشان دگرگون جلوه کنند. و «قصر فلاپهاوس وگریل» دایر شد. بچهها میتوانستند جلو در خانهشان بنشینند و به آن سوی خط راهآهن و تکهزمین لخت و پنجرههای پیشین «وسترن بیولوژیکال» در خیابان چشم بدوزند. شبها صدای موسیقی را از آزمایشگاه میشنیدند و چشمهایشان آن سوی خیابان دنبال داک (۲۶) میگشت که برای آبجو به طرف فروشگاه لیچانگ میرفت و مک میگفت: «این داک آدم ماهیه، باید یه کاری براش بکنیم.»
فصل دوم
کلام رمزی است و لذتی که آدمها و چشماندازها، درختها، دستگاهها، کارخانهها و چینیها را فرا میخواند. آنگاه «شیء»، «کلمه» میشود و دیگر بار به اصل خویش بدل میگردد. اما دگرگون و در قالبی فریبنده ریخته شده. «کلمه»، «راستهٔ کنسروسازان» را فرا میخواند، مستحیلش میکند و بیرونش میریزد و «راسته» درخشش کمسوی جهان سرسبز و دریاهای آسمان تاب را بهدست آورده است. لیچانگ والاتر از فروشندهای چینی است. چنین باید باشد. شاید او بدی است که از پا مانده با خوب برابر شده – سیارهای آسیایی که با کشش لائوتسه در مدار خویش قرار گرفته و به نیروی چرتکه و دفتر حساب از لائوتسه گریخته است – لیچانگ در میان ارواح و لوازم فروشگاه درمانده است و چرخان و گیج. با جعبهای لوبیا آدمی خشن است. با استخوانهای پدربزرگش آدمی نجیب. زیرا لیچانگ گوری را در چایناپوینت (۲۷) کنده و استخوانهایی زردرنگ یافته بود، جمجمهای با موهای خاکیرنگ کشیده که هنوز بر آن بود. لی به دقت استخوانها را گرد آورده بود، استخوانهای ران و درشتنیهای راست، جمجمهای در میان، چنبرهای گرداگرد آن و لگنی و دندههایی خمیده از هر سو. آنگاه لیچانگ پدربزرگ شکنندهٔ درون جعبهاش را به آن سوی دریای باختری فرستاد تا دستکم در زمینی که به دست پیشینیانش تقدس یافته، به خاک رود.
مک و بچهها نیز، در مدارهایشان سرگردانند. آنها «تقواها» و «خوبیها» و «زیباییها» ی به شتاب از شکلافتادهٔ شوریدهٔ مونتری و جهان مونتریاند؛ آنجا که آدمها از ترس و گرسنگی در ستیز به خاطر نان، شکمهای همدیگر را میدرند، آنجا که آدمهای آرزومند دوست داشتن، هر چیز دوستداشتنی را از میان میبرند. مک و بچهها آن «تقواها» و «خوبیها» و «زیبایی» هایند. در دنیایی که حکومت با پلنگان زخمی است و با درندههای ناتوان به هیجان میآید و آراستگیاش با شغالان کور است، مک و بچهها با ظرافت همسفرهٔ پلنگانند و گوسالههای خشمگین را گرامی میدارند تا خردهنانها را پنهان کنند و مرغان دریایی «راستهٔ کنسروسازان» را طعمه نمایند. چه سود که انسان همهٔ دنیا را به چنگ آورد و اندوختهاش همراه زخم معدهای باشد و ورم پروستاتی و چشمی دوبین؟ مک و بچهها از دام میپرهیزند، کنار سموم گام برمیدارند و از تلهها جان بهدر میبرند در حالی که نسلی از بهدام افتادهها، مسمومها و گرفتارها به سرشان فریاد میکشند و آدمهای بهدردنخور، عاقبت نابخیر، ننگِ شهر، دزد، حقه و لات خطابشان میکنند. «پدر» ما که در طبیعت است، آنکه نعمت بقا به گرگ بخشیده است، به موشخرما و پرستو و مگس و پروانه، او باید که مهری فراوان و روزافزون در حق بهدردنخورها و ننگهای شهر و لاتها، مک و بچهها روا بدارد. تقواها و خوبیها و تنبلی و ذوق. «پدر» ما که در طبیعت است.
کتاب راسته کنسروسازان
نویسنده : جان استنبک
مترجم : سیروس طاهباز
انتشارات نگاه
تعداد صفحات: ۲۱۶ صفحه