معرفی کتاب « من آلیس نیستم ولی اینجا خیلی عجیبه! »، نوشته فرید حسینیانتهرانی
You may say I’m a dreamer,
But i’m not the only one…
John Lennon
برای شادی و تحملش،
برای هیراد و تخیلش
با تشکر از زویا پیرزاد
به خاطر ترجمه خوشخوانِ آلیس در سرزمین عجایب
۱. تخممرغ دوزرده فابرژه
همسرم غولها را زیادی جدی میگیرد! آنها را بیخود گنده میکند… دست خودش نیست. این هم خودش را به هول و ولا میاندازد، هم غول را معذب میکند! آن نیمهشب هم که داشتم روی متن «درباره ما» برای وبسایتم کار میکردم تا صبح خروسخوان تحویل طراح دهم، به همین دلیل وحشتزده شد: توی اتاق نشسته بودم به نوشتن ــ چندین بار خط زدم و از نو نوشتم… چشمهایم خسته بود و سردردم داشت پا میگرفت. با این حال فرصت کم بود و باید سر و تهش را زودتر هم میآوردم. بالاخره بعد از بالا و پایینِ بسیار، سر و شکل متن درآمد و رسیدم به ماجرای فابرژه [۱] و تخممرغها… داشتم ماجرای الهامبخشی آنها را مینوشتم که یکهو هوایی شدم بروم سراغ عکسی از آنها توی کامپیوتر… در حقیقت یکجور رفتار غیرارادی بود درست مثل جیغ کشیدن او! من هم دست خودم نبود: دستهایم سست شد. اراده از دستهایم رفت و چیزی ــ نیرویی ــ حرکت دستهایم را به دست گرفت! بیهوش و مدهوش نبودم، بیمیل هم نبودم اما انگار… هدایت میشدم به انجام دادن تصمیمی که خودم گرفته بودم! موس را تکان دادم و مونیتور روشن شد و نورش جاری شد و چشمهایم را زد… تصویر دسکتاپ تخممرغی را نشان میداد که داخلش کالسکه تاجگذاری است. توی نور زیاد، دستم را ناخودآگاه سمت کالسکه دراز کردم و سرانگشتانم روی سطح مونیتور چسبید. بین سرانگشتانم و السیدی جرقههای کوچکی زد که اگرچه نور نداشت (یا نورشان به چشم نمیآمد)، روی پوست حس میشد. مهم ارتباط بود که زده شده بود: کالسکه از درون تخممرغ بیرون جهید و به سمت من حرکت کرد و بزرگ و بزرگتر شد! همیشه خیال میکردم کسی پشت کالسکه نیست (همینطور هم هست) اما ناگهان غول نورانی یکچشمی از توی کالسکه بیرون آمد و قد کشید و تمام اتاق را پر کرد! خواستم آرزویم را برایش بگویم که ــ با همان حال نیمههوشیار ــ احساس کردم یک جای کار میلنگد! حتی اگر بهفرض تخممرغ فابرژه نقش چراغ جادو را بازی کرده بود، غول افسانه علاءالدین دو چشم داشت، نه یک چشم… غول یکچشم مال افسانه اولیس بود! غول که ذهن مرا خوانده بود گفت:
«این چشمم خوابه هنوز! من مرحلهای میخوابم، مرحلهای پا میشم!»
«ولی همیشه دو تا چشم داشتی تو قصهها و کارتونا و نقاشی و…»
«خب بعد از اون افسانه معروف شدم و کارم گرفت… همین شد که کم آوردم! گفتم تقسیم انرژی کنم: الآن همینطور که یهسری آرزوهای ساده رو یهچشمی برآورده میکنم، نصفه هم استراحت میکنم!»
بعد یک اخم خندهداری کرد و ادامه داد که:
«حالا چه گیری دادی به این چشم؟! همه مثل بچه آدم آرزو میکنن… لازم بود دوچشمی برآوردهش میکنم، نبود خوابمو خراب نمیکنم! فقط یکی رو غیر خودت دیدم اینقد گیر… باهاس بشناسیش! همون یارو که اسمش یه لحظه از ذهنت گذشت!»
«گیر نبوده… میخواسته کورت کنه! واسه اون علاوه بر دو تا چشم خودت باید یکی هم قرض میکردی! با کله به این گندگی حافظهت قد گلدفیشه ها!»
پشت چشم نازک کرد و رفت توی همون فیگور کلیشهای دستبهسینه…
«… ولی برای من نیازی نیست چشمت رو وا کنی! فقط کنجکاوی بود… اولاً که اصلاً نمیدونم کدوم آرزوم رو میخوام بگم و ثانیا ممکنه زیاد برات انرژیبر نباشه…»
هنوز آن یکی چشم را که تازه وقتی باز کرد فهمیدم کجاست، کامل باز نکرده بود که دوباره بست. انگار با یک گوشش هم میشنید و با یک سوراخ دماغش هم خُرخُر میکرد! چون وقتی من حرف میزدم، دستش را که پشت لاله گوش ِ بیدارش میبرد و آن را مثل یک قیف جمع میکرد و سرِ گشادش را نزدیک دهان من میآورد، میشد دید که پره آن یکی سوراخ بینی ارتعاش بیشتری دارد! و به همین تناسب با یک نگاه کلی پیدا بود که نیمی از بدنش در خواب است: نیمه خواب بافت ابرمانند و ماتی داشت. احتمالاً به همین دلیل احساس روبهرو شدن با یک غول را نداشتم. شاید چون برای خودش نقطهضعف درست کرده بود، در کمالِ خودش نبود و این رسم اسطورهها نیست، یا به این دلیلِ ملموس که مثل همقطارهایش زور الکی نمیزد و دنبال بهرهوری انرژی بود… به هر دلیلی که بود، این غول به من حسی انسانی میداد و این حس حتی روی ابعادش تأثیر گذاشته و به طرز قابلتوجهی کوچک شده بود! چیزی در حد و اندازه یک مرد قدبلند حداکثر… تا بیایم آرزوهایم را اولویتبندی کنم و یکی را انتخاب کنم و برایش بگویم… همسرم وارد شده بود و با دیدن او جیغ بنفشی کشید که نیمه دیگر غول را هم از خواب پراند! چشمهایش از ترس بیرون زد. دستم را دورش حلقه کردم که فرار نکند اما رشد کرد و گنده شد به قاعده یک غول! رنگ زرد روشنش به کبودی میل کرد و ناگهان مثل یک حباب یا بادکنک عظیم آنقدر ورم کرد تا ترکید!
خیره ماندهام به کپی یکی از تخممرغهای عید پاک فابرژه که دیروز به دستم رسید. میناکاریها بیشتر شیشهاند، سنگهای قیمتی هم که در کار اصلی وجود دارد و دارم روی تصویرِ آنها بر پسزمینه مونیتور زوم میکنم، با سنگهای تزیینی نهچندان گرانقیمت جایگزین شدهاند. حتی در حد آویز گردنبندهای چنددههزاردلاری که کمپانی دختر فابرژه با الهام از تخممرغهای استادِ ابوی به تولید انبوه رسانده، نیست ــ چه رسد به اصل جنس که سر میگذارد به چنددهمیلیون (یاد حراج کریستی بهخیر ــ همانجا آشنا شدیم)! البته خود فروشنده هم چنین ادعایی نداشت و هزار دلاری که سلفیدم را فقط با این تعهد گرفت که اندازهها موبهمو عین اصل جنس باشد. برای سنجش همین هم باید دقیقتر و جزئیتر نگاهش کنم… اما تماشا کردن همین نمونه ــ با تمام کم و کاستیهایش ــ باز هم جذابیت دارد، بهخصوص که مکانیزمش خیلی شبیه جواهر اصلی است: تودرتو… یک تخممرغ که از میان باز میشود و درونش یک زرده طلایی دارد و دوباره این زرده باز میشود به اندرونهای دیگر… در نمونه اصلی داخل زرده هم مجسمه ظریفی از جوجهای طلایی بود که سر و بالش میجنبید. رمز و راز پنهان در جواهر آدم را وصل میکند به فرهنگ مرموز راسپوتینی: جواهراتی که هیپنوتیزم میکنند! فرض کنی این هدیه عید پاک تزار نیکلای دوم به همسرش باشد، آنوقت میشود لحظه پیشکش این هدیه جادویی را تصور کرد. تخممرغی که در دل، قلب طلایی پادشاه را پیشکش میکند به دستان ملکهای که خود «جوجه مرگی فجیع را در آشیان به بیضه نشسته است!» انگار توأمان این هدیه خاطرات انهدام است: انهدام شهرت فابرژه و فرار او از روسیه… انهدام و زوال دربار رومانفها… انهدام و قتل راسپوتین… همه چون سیکلی معیوب دور طوق طلایی تخممرغ منعکس میشوند و میدرخشند.
اما داخل این یکی خالی است… پوچ است… تاریک است… مثل اتاق من: فقط نور مونیتور فضا را روشن میکند. بوی تند قهوه سیاه آمیخته به بوی سیگاری که زیر دستم گاه و بیگاه توی جاسیگاری دود میکند، اتاق را پر کرده… با رقص دود به آهنگ نسیم نموری که از پنجره میرسد چشمم ــ پشت غشای نازک اشک ــ تار میشود. تصویر که برمیگردد، ضربان توی شقیقههایم میکوبد و درد مثل خون پمپ میشود توی کاسه چشمهایم و دل و درونم به هم میریزد و… چیز جدیدی نیست، چیز بدی هم نیست، یک جور حال است مثل تیک داشتن، چپدست بودن، سیگاری بودن! سیگاری نیستم اما اسباب دستم است! گاهی به آن نیاز پیدا میکنم: برای افتادن فشار، بالا رفتن تپش قلب، تنگی نفس و نرسیدن اکسیژن به مغز، تلخی دهان و به هم ریختن معده ــ مقدمات معمول میگرن! حالا گاهی میگرن بدون ناز و ادا میآید و گاهی یک پاکت سیگار هم افاقه نمیکند.
اینبار جواب میدهد: سمضربههای میگرن دارد توی سر و صورتم شلنگتخته میاندازد و هر بار عضلهای را بیحس میکند و کرختی دردناکی ــ مثل همانها که با سرما توی گوشها یا سرانگشتان زقزق میکند ــ روی پوست سرم میدود. پوست سرم یخ میبندد… انگار موقعش رسیده… به این میماند که پوست سر من پوست تخممرغ باشد و از داخل تحت فشار تولد یک جوجه! تخممرغ جواهرنشان دارد آرامآرام پیش رویم درشت و درشتتر میشود: به جای جوجه، طاوسی مرصّع بال باز میکند. حالا تمام فیروزهها (سنگهای فیروزهای) با برشهای ناشیانه و شیشههای جایگزین میناها با کدورتشان پیدا شدهاند. اجراهای ضعیف و کیفیت پایین سنگ و شیشه توی ذوقم میزنند. هر قطعه به اندازه سنگهای نمای خانه قدیمیمان بزرگ شده است. همان حالی را دارم که وقتی به مرمرهای دودآلود پیچشده به نما نگاه میکنم، دارم ــ ترس سقوط!
قفل ریز و ظریف روی تخممرغ بلند شده و تا نزدیک تخمِ چشمم پیش آمده… دارکوبی است که میخواهد توی سیاهی چشمم لانه بسازد… از ترس چشمم خیس میشود… پلک میزنم و دوباره نگاه میکنم: درست مانند نمونه اصلی است اما پایهاش لق است. تخممرغ را که باز میکنم تازه ایراد اصلی پیدا میشود: سطح کروی زرده عین نمونه اصلی از طلاست، آنچه درست از آب درنیامده آبکاری و صیقل سطح زرده است که با سلولهای دست قابل تشخیص نبود اما حالا که یک سانتیمتر مربع جلوِ روی من به ده برابر خودش بدل شده این بیسلیقگیها یا ناشیگریها از چشم دور نمیماند…
به نقطه بحرانیاش رسیدهام. بیش از این نمیتوانم تاب بیاورم. حال تهوعم شدید شده و فشار توی چشمهایم آزاردهنده ــ دارکوب دارد کار خودش را میکند! البته میدانم سردرد تمامی ندارد و میماند و نمیشود برایش کاری کرد. حالا که او کاری که خواستم برایم انجام داده باید هرطور شده تحملش کنم! برای همین دِین است که اینجور وقتها اغلب مُسکن نمیخورم مگر اینکه سردرد دیگر غیرقابلتحمل شود. باید زودتر تمامش کنم که چنین نشود: تخممرغ را روی میز میگذارم و چشمم را به دورتر میدوزم. باری از روی کره چشمهایم برداشته میشود… توی نِت چند صفحه را اینور و آنور میکنم و اسم خودم را گوگل میکنم ــ زنم اسمش را گذاشته «وسواس یک خودشیفته»! خبر جدیدی نیست! به سایت جواهرفروشیام میروم و جاهای مختلفش را وارسی میکنم. بخش «درباره ما» را باز میکنم. جرعهای قهوه میخورم: شدت تلخیاش به ترشی میزند و دلم را بدتر به هم میریزد. یک قند توی دهنم میگذارم. سیگار را از جاسیگاری برمیدارم و عقب مینشینم. ناشیانه پک عمیقی میزنم و دود غلیظ و جذبنشده را ــ بیاینکه تو بدهم ــ به طُرفهای پس میدهم. همپای دود، تصویر مونیتور هم بهمرور دور و دورتر میشود و به قابی در دوردست بدل میشود. دود شمایل همان غول را گرفته… حضوری ناملموس و روحانی دارد. شاید هم از بیم ورود دوباره همسرم خودش را به خواب زده و بهمرور بیدار میشود!
دوباره آن صدا دارد توی گوشم میپیچد. همانی که گاه و بیگاه پیدایش میشود اما مال من نیست. به ذهنم میرسد نکند این صدا اصلاً مال همین غول باشد. دارد خطبهخط از روی «درباره ما» میخواند:
بیش از نیم قرن است که نام
«زرگران» طلایهدار طلا و جواهر
ایران است. این نام در هزار و
سیصد و پنجاه و پنج خورشیدی
به علی رسید. او که فرزند ارشد
علاء زرگران بود و قدردان این
نام، در راه سربلندی این اسم و
سرافرازی این رسم کمر همت
بست. او پشت دستان زبده پدر
پرورش یافت و فوت و فن
گوهرشناسی توشه و گوهرگری
پیشه کرد. اما نسل او در زمانه
دیگری میزیست: زمانهای
دگرگونشده، تمایلاتی دیگرگونه
و باورهایی نو… زرگرانِ جوان، با
درک درستِ دگرگونیها، در
جستجوی راهی برای بهروز
شدن بود. راهی که در کنار زرگران
بودن بازگوکننده پسندِ روز باشد.
پس ناچار بود جهانی بیندیشد و
بومی عمل کند. از این رو بخش
عمدهای از آثار او از جواهر سنتی
فراتر رفته و به بازسازی و تلفیق
آثار جهانی صنعتـ هنر جواهر با
مفاهیم ایرانی پرداخته است. به
گفته خود او «جواهرات» پیتر کارل
فابرژه، جواهرساز نامی روس، و
بهویژه کلکسیون تخممرغهایش
مهمترین الهامبخش او بودهاند…
آن شب ــ موقع نوشتن جمله پایانی ــ داشتم فکر میکردم چقدر این جمله در مورد انگیزه من برای جواهرساز شدن کژتاب است. نوشتمش چون امکان افشای دلیل اصلی انتخاب این شغل برایم وجود نداشت و ندارد ــ دلیلی که شاید به دیوانگی و توهم بِبَرد! پدر سالها خواسته بود که وردستش کار یاد بگیرم و من مخالفت کرده بودم.
«پسرت دیوانهست!»
با اینکه جواهرات فابرژه خیلی حیرتانگیز و الهامبخش بودند، اما بیش از اینکه مشوق جواهرساز شدنم باشد، کمک میکرد نیت اصلی من پنهان بماند!
«دیوانهای مگه تو؟!»
من برای اینکه کار متفاوتی بکنم به جواهرسازی رو نیاوردم، چون متفاوت بودم گوهرگر شدم!
«پسرمون دیوانه شده واقعا!»
غول برآورنده آرزوهای من توی چراغ جادوی علاءالدین یا تخممرغ دوزرده فابرژه لانه نکرده بود که پشت چشمهایم… توی کاسه سرم… روی طبلک گوشم و کنج «اتفاق» کشیک میکشد!
۲. تربیتِ آتیشبهسری
نمیدانم اولین بار دقیقاً چه زمانی این اتفاق عجیب برایم افتاد: اتفاق عجیب یا اتفاق نادر یا اتفاق خاص: ترکیبهای وصفی نسبتا مشابهی که زیاد شنیده یا خواندهام. نظر خودم این است که خاص بود اما نادر… نه! دستکم برای من ندرت نداشت و بعد از بار اول، توی زندگیام سایه انداخت. سایهای که هرچه برای من سنگین بود به چشم دیگران نمیآمد ــ انگار سایه یکی از اندامم باشد! سایه سرم، سایه نگاهم یا روانم مثلاً… اگر میشد «نگاه» را یک عضو در نظر گرفت یا «روان» جسمیت مییافت شاید سایه آنها تعبیر نادرستی هم نبود… و حتی ممکن بود بشود از ترکیب آنها به تعریف کاملتری رسید: سایه نگاه متفاوت من بر روانم یا سایه رواننژند من بر نگاهم به جهان! هرچه بود، چیزی از بیرون من انگار پیدا نبود، یا اگر بود مثل نقص عضوی که خانواده با آن بزرگ میشوند و از روی عادت بزرگش نمیکنند، در مراودات و مکالمات ما حذف به قرینه معنوی میشد! خانوادهای که فرزندی نابینا دارند چون میدانند او با مکانیزم خودش میتواند تصویری از دنیا ببیند، ممکن است وقتی دارد به دیوار برخورد میکند یا توی چاه میافتد خطابش کنند:
«جلو پاتو نگاه کن!»
«دیوانهای مگه تو؟!»
جملهای که اگر از دیگران خطاب به فردی مشابه صادر شود نهایت بیمروتی است. خانواده و نزدیکان من هم، از همان بچگی، این ویژگی را در من دیده و با من پذیرفته بودند و به خیالشان نرسیده بود من مرض داشته باشم!
نشسته بودم منتظر شروع برنامه کودک ساعت پنج عصر ــ اوایل ابتدایی بود. تلویزیون پشت به پنجره بود: نه درست زیر پنجره، با زاویهای جلو پنجره قرار گرفته بود که از نشیمن، آسمان پیدا بود. با اینکه یک گلدان بزرگ دیفنباخیا با برگهای درشتش قاطعالطریق بود اما وقتی پرده کنار بود ــ که معمولاً بود ــ کسی که مینشست به تماشای تلویزیون، آسمان هم در نظرش میافتاد: آن غروب آسمان منقلب بود… تازه تابستان تمام شده بود و سوز هوا و مهر و مدرسه به شکنجه میماندند! هرچه هم میخواستی خودت را به کوچه علیچپ بزنی و خیال کنی کمی بعد از برنامه کودک نوبت شام است و پس از آن میتوانی تا دیروقت بیدار بمانی و با پدرت مارپله بازی کنی… باز با این سرودِ [!] مرسوم اول مهرهای آنسالها سر عقل میآمدی که مدرسهها وا شده/ همهمه برپا شده/ با حضور بچهها/ مدرسه زیبا شده!
بچهای در یک لباس سرهمی روشن (که بیش از آنکه شبیه سارافونهای بچگانه باشد شبیه جلیقه مهار بیماران روانی (۱) بود) با دستهایی که مثل پدربزرگم پشتش گره کرده بود (یعنی با این جاافتادگی شاید احتیاجی هم به آن لباس پیدا نمیکرد)، به ضربِ مارشی گوشخراش پیش ِ یک پرده قدم میزد و ناگهان پرده کنار میرفت و مینوشت «برنامه کودک و نوجوان». پسرک هم عنان از کف میداد و احیاناً بندهای جلیقه مهار کودک درونش را پاره میکرد و با دستهای باز سمت عنوان برنامه پر میگرفت که نرسیده به آن ناگهان خشکش میزد و مثل یک پروانه خشکشده میچسبید روی صفحه و تمام…
معمول بود اول مجری نوجوان و خندهروی برنامه ــ در روپوشی گل و گشاد و روسری بسیار بزرگی با گره عجیب و احتمالاً رنگپریده یا تیره ــ از دست زدن به چیزی یا انجام دادن کاری یا گفتن حرفی ما را تا سرحد مرگ بترساند! بعد برنامه شروع میشد… داشتم اولین یا دومین آیتم را تماشا میکردم که «اتفاق» افتاد: خاطرم نیست چند دقیقه از شروع برنامه گذشته بود که سرگیجه و حال تهوع سراغم آمد اما این یادم است که طولی نکشید تا بفهمم چیزی اطرافم تغییر کرده یا در حال تغییر است که حال من را به هم ریخته! مثل لحظهای پشت چراغ قرمز که احساس میکنی ماشین دارد عقبعقب میرود در حالی که چراغ سبز شده و ماشینهای دیگر هستند که راه افتادهاند… تلویزیون راه افتاده بود و داشت میرفت. راه افتاده بود و از من دور و دورتر میشد و به همان تناسب کوچک و کوچکتر. انگار تلویزیون را روی یک چرخ نقاله گذاشته بودند و هُلش میدادند عقب ــ نه تند و نه کند. خیلی ملایم و منظم داشت میرفت آن ته! فاصله میز تلویزیون تا پای پنجره، خیلی کمتر از مسیری بود که تلویزیون طی کرده بود. همان چند دقیقه اول از دیفنباخیا با آن اِهن و تلپ که آدم را با وجه تسمیه آلمانیاش (۲) یاد سخنرانیهای غرّای هیتلر میاندازد/ باید از دیفنباخیا با آن شهرت کودککشی (۳) که آدم را یاد جنایات هیتلر میاندازد/ باید از دیفنباخیا با آن نام خانوادگی (۴) که آدم را یاد حماقتهای هیتلر میاندازد، رد شده و دیوار را شکافته و از طبقه پنجم پرت شده بود پایین…(۵) فکر کردن به این موضوع باعث شد تعادلم را از دست بدهم و احساس کنم همین الآن است که از روی مبلهای راحتی پرت شوم روی زمین… برای اینکه بیشتر از این سرم گیج نرود چشم از تلویزیون گرفتم و به پایین نگاه کردم، غافل از اینکه موضوع «تلویزیون» نبود: پاهایم داشت از من دور میشد و زمین زیر پایم هم به همین تناسب در عمق فرومیرفت و بالاتنه من را در ارتفاع رها میکرد. ترس از ارتفاع هم به ترس عدم تعادل اضافه شده بود…
ناخنهایم را توی دسته مبل فرو کردم. چشمهایم را بستم و پلکهایم را به هم فشار دادم. نم اشک از شکاف پلکها بیرون زد و روی مژههایم نشست. از خنکای قطرات اشکی که به پوست لب پلکهایم رسیده بودند، لرزم گرفت. نمیدانم چقدر کشید که دوباره آرام چشمهایم را باز کردم: تلویزیون دیگر حرکت نمیکرد، اندازهاش ثابت مانده بود اما کوچک و دور… فکر کردم شاید بشود این وضعیت را به حال اولش بازگرداند: تلاش کردم با پلک زدنهای پیاپی پرده پیش رویم را عوض کنم و تلویزیون را به جای اولش برگردانم… اما نشد! باید بلند میشدم و میرفتم پیش تلویزیون تا بتوانم آن را لمس کنم، نکند واقعاً عقب رفته باشد و اشکال از چشمهای من نباشد. آرام از جا بلند شدم. سرم گیج نمیرفت اما ابعاد عوض شده بودند. قدم برداشتن و ــ بهخصوص ــ بر زمین گذاشتن مشکل بود چون دیگر اعتباری به قدمگاهم نبود. خیابانی یکطرفه مسیر هرروزهات باشد و یک روز وارد آن بشوی و ببینی قطارِ ماشینها فشنگوار به سمتت شلیک میشوند. وقتی عصبانی از بیفرهنگی رانندهها به تهِ کوچه میرسی، میبینی تابلوی یکطرفه نو و برّاقی در انتهای کوچه سیخ ایستاده، دارد به تو دهنکجی میکند!
مسیر هرروزهام تغییر کرده بود. ولی این تغییر به سادگی تغییر جهت تابلوی یکطرفه نبود. تحلیلی از اوضاع نداشتم اما با گوشت و پوستم میتوانستم حس کنم که نه قدمگاه خاص ِ من که «ثبات» ــ به طور عام ــ زیر سؤال رفته است، پس با محافظهکاری راه افتادم. توی مسیر، هرچیزی که در دسترس بود لمس میکردم تا خیالم راحت شود ابعاد و اندازهاش همانی است که میبینم. تازه تمام اینها که درست و راست از آب درمیآمد، ابعاد و اندازههای بدنم هم به هم ریخته بود. اینکه از درون احساس نمیکردم کش آمدهام اما چشمهایم چیز دیگری میگفت، کنترلم را روی بدنم سخت میکرد. با این اوصاف ناچار بودم مثل صخرهنوردها پاهایم را قدمبهقدم بر زمین سفت کنم در حالی که نگاهم مستقیم به جلو بود که نکند یکآن حرکتی غیرقابل پیشبینی از سنگهای لغزان (تلویزیون یا اشیای دیگر) سر بزند. با تمام این پیشگیریها و پیشبینیها، پیش از آنکه بخواهم به تلویزیون برسم، رسیده و با آن برخورد کرده بودم!
چشمهایم سیاهی رفت. بیحال پای تلویزیون ــ روی پارکت سرد ــ نشستم و دستم را روی باریکههای چوب کشیدم. مطمئن شدم ترکها و شکافهای قدیمی سر جایشان هستند و من توی یک سرزمین دیگر پرت نشدهام. همانوقت که تابلوی یکطرفه را نگاه میکنی محکم روی ترمز میزنی و نگاه مضطربت دنبال تابلوی کوچه میگردد نکند اشتباه آمده باشی. اما کوچه همان کوچه و پارکت همان پارکت و تلویزیون هم سر جایش بود!
تاریکی پشت شیشههای زیرتلویزیونی آن را به آینه تبدیل کرده است. سرخورده توی آینه، برای محکمکاری یا به دنبال آخرین شانس برای احراز حقانیت، پشت سرم را وارسی میکنم: تسین راک رد یهابتشا… در آینههای کنار هم چشم میاندازم نکند چیزی از چشمم افتاده باشد: تسین یزیچ… مأیوس و از سر استیصال جمله زیر آینه بغل را برای نمیدانم چندمین بار میخوانم (یعنی نمیخواهم بخوانم اما تا چشمم میافتد خوانده میشود مثل این شعارها یا دعاها که روی تابلوهای جادهها نوشتهها و خواندهها خودبهخودها…(۶)) «همهچی از اون اندازهای که توی آینه میبینی به تو نزدیکتره!» انگار خطاب آینه دومشخص است. معمول است که ضمایر دومشخص را به فارسی جمع ترجمه کنند که اشتباه هم نیست. اما خطاب آینه آنقدر صراحت دارد که روی کلمات دیگر جمله هم تأثیر گذاشته و آنها را به لحن غیررسمی شکسته است!… چشمهای من جای آینه را میگیرد و تلویزیون از آنچه میبینم به من نزدیکتر میشود. درستتر اینکه من یکی از ماشینهای پشت سرم شدهام و تلویزیون آینه بغل ماشین. انحنای آینه برعکس میشود و تصویر توی تقعرش از من دور و دورتر میشود… به خودم که میآیم، پنجههایم در پنجره درهای زیرتلویزیونی، انگار به ضریحی قفل شدهاند. دو صلیب توی دو دست دارم: دو صلیب که از اندازه واقعیشان بزرگتر و حجیمتر حس میشدند. آنپایه سنگین که انگار دست راستم مسیح ناصری است و دست چپم شمعون قیروانی!(۷)
تصمیم گرفتم همانجا نزدیک تلویزیون بمانم تا بتوانم بهتر ببینم. آن دوره هم جلو تلویزیون نشستن به این راحتیها نبود ــ بساطی داشت: هر بزرگتری سر میرسید ــ انگار در مهلکهای به نجاتت آمده ــ هجوم میآورد و عقب میکشیدت… مبادا کور شوی! اصلاً آن دورانْ کوری و کری و لالی و کلاً معلولیت توی بورس بود! توی خیلی از خانهها مجسمه سه میمون هندی «کور شو! کر شو! لال شو!» را میتوانستی پیدا کنی و وقتی از روی عادت یا کسالت به آنها خیره میشدی صاحبخانه میآمد و با حسننیت تمام و با آب و تاب، حکمت پشت این مجسمهها را برایت میگفت… یکجوری که آدم خیالش میبرد دلش میخواهد جای آنها باشد یا برای تو چنین آرزویی میکند و شروع میکردی به سرک کشیدن توی اتاق بچه صاحبخانه یا خمیازه کشیدن… داشتم «رنگینکمون» ثمین باغچهبان را گوش میدادم که مادرم بالای سرم آمد و هدفون پدرم را، که دو بالشتک چرمی نرم و راحت و بزرگ داشت برای گوشها، از روی گوشهایم برداشت و برایم از خانواده باغچهبان گفت و از جبار باغچهبان (پدر ثمین) که مؤسس اولین مدرسه ناشنوایان ایران بود!… هنوز توی بهت مدرسه ناشنوایان و بزرگ خاندان باغچهبان و میمونی از تخم و ترکه روشندلان و «رابطه» «پرنده کوچک خوشبختی» و «گلهای داودی» بودی که مجری برنامه یکهو و بیهوا، مستقیم و دومشخص مفرد خطابت میکند که «با توام! بله با خود تو! چرا اینقدر جلو نشستهٔ؟» بقیه را نمیدانم اما من بارها دستهایش را روی شانههایم دیدم که من را عقب هل میداد ولی تا آن روز ندیده بودم تلویزیون را عقبعقب ببرد!
هرطور که بود، آن روز توانستم چند دقیقهای پای تلویزیون برنامه را تماشا کنم. اول مشکلی پیش نیامد و داشت فراموشم میشد که چه اتفاق غریبی برایم رخ داده است… اما کمی که گذشت… دوباره تصاویر رفتهرفته و با همان ریتم پیشین توی عمق تلویزیون رفته و دور و کوچک… تلویزیون یک سیاهی گود شده بود که برق شیشهاش هم پریده بود. یکجوری مات بود انگار تصویر خام است و واسطهای برای نمایش آن وجود ندارد و دارد زندهزنده روبهروی من در ناکجای صحنه اجرا میشود. یک چیزی مثل چشمهای یخزده و تاریک یک موجود فضایی یکچشم!(۸) حالتی که آنموقع توضیحش برایم ممکن نبود اما حالا خوب میفهمم که تصویر یا بهتر بگویم «فضا» (نگفتم!) از نقطهای که من به آن نگاه میکردم ــ مثل فشار دادن انگشت توی بادکنک ــ فرومیرفت (انحنای فضاـ زمان). بعد یک قوسی روی تن بادکنک تصاویر را میبرد در عمق ناکجا (یا لازمان)!
(شعله چراغگاز مسحورکننده ــ مثل دم نامسیحایی اژدها ــ و سرابوار ــ مثل آبی غول بیچراغ ــ توی صورت و موهایم سیگار روشن میکند!)
هنوز وقتی میخواهم گاز را روشن کنم و آتش را زیر سیگار بگیرم، آتیشبهسر پیش رویم ظاهر میشود و حینی که دارد همهجا را به آتیش میکشد، آن موش مسواکسوار از بالای سرم توی آسمان خاکستری پرواز میکند و با صدای نخراشیدهای هشدار میدهد «بچهها مواظب باشید!»
(نصیحتی که فایده نداشت وگرنه هفتتیر بیگلوله من آتش نمیکرد!
نصیحتی که فایده نداشت وگرنه کشتیشکستگانیم؟
نصیحتی که فایده نداشت وگرنه بیمارستان قابل اشتعال نبود با کبریت…
نصیحتی که فایده نداشت وگرنه چشم جهانم چشم جهانم تا که بدیدم چشم سیاهش (۹)… از دود…)
رگهای دود بلند که میشود سیگار گرفته است… بیاینکه با آتش تماس برقرار کرده باشم، آتش بزرگ و بزرگتر میشود و حتی صدای وز خوردن موهای سرم را میشنوم که خودم را پس میکشم. کمکم دست رد به سینه این سیگارهای از سر ناچاری نمیشود زد ــ دارد عادت میشود ــ بهخصوص در روزهایی که کارم زیاد است. امشب هم تا صبح مشغولم. میخواهم طرح این نمونه قلابی را پیاده کنم تا مدل خودم را از روی آن بسازم: مدلی که درونش یک چراغ جادوی مینیاتوری باشد! غولش را هم هرکسی بتواند بیرون میکشد… همین حالا همسرم در اتاقخواب مشغول سر و کله زدن با عروسکهای غولپیکری است که با ورود من به اتاق طلسمشان باطل میشود و به ابعاد خودشان برمیگردند!
کتاب من آلیس نیستم ولی اینجا خیلی عجیبه!
نویسنده : فرید حسینیانتهرانی
ناشر: گروه انتشاراتی ققنوس
تعداد صفحات: ۱۶۰ صفحه