معرفی و بررسی رمان به هادس خوش آمدید
بیش از چند دهه از حضور جدی زنان در عرصهٔ ادبیات ایران نمیگذرد و باید این حضور را، پدیدهای نو ظهور تلقی کنیم. زنان در دورهٔ فعالیت خود را در این عرصه آثاری را پدید آوردند که حاوی خواستهها، اندیشهها و احساسات آنهاست. پیش از ا ین قلم در کف مردان بود و آنچنان که باید و شاید حق مطب را دربارهٔ زنان ادا نمیکردند. تقریباً مردان در نوشتههای خود با حب و بغض به توصیف زنان میپردازند و اگر هم نویسندگانی توانا باشند، نمیتوانند به زیبایی زنان، احساسات و اندیشههای یک زن را به تصویر بکشند. به همین دلیل حمایت از نویسندگان زن و ارج نهادن به آثار آنان گامی مهم و اساسی در عرصهٔ ادبیات است.
فروغ فرخزاد اولین کسی بود که اندیشهها و احساسات زنانه را آشکارا وارد ادبیات کرد و اشعار او آغاز تولدی دیگر برای حضور زنان در عرصهٔ ادبیات بود. این جریان نو پا توسط نویسندگانی چون، دانشور، بهبهانی، پارسی پور، پیرزاد، وفی، علیزاده، سلیمانی و…تقویت شد. مطالعه و بررسی این آثار، گام جدیدی است برای شناخت بهتر دنیای زنان، رعایت حقوق آنان و حفظ شأن و مرتبهٔ آنان در جامعه.
به هادس خوش آمید چهارمین و بهترین اثر بلقیس سلیمانی است. سلیمانی پیش از این با دو اثر خویش، بازی آخر بانو و خاله بازی اثبات کرده بود که نویسندهای اجتماعی است و بررسی مشکلات و وضعیت زنان مهمترین دغدغهٔ اوست. به هادس خوش آمدید، موفقترین اثر سلیمانی است، چرا که لغزشهای دو رمان پیشین در آن دیده نمیشود. این رمان با پختگی و چیرگی وی بر نویسندگی نوشته شده است، که ساختار روایی استوار آن، راه را بر نقدهای مغرضاته بسته است. داستان به شیوهٔ جریان سیال ذهن روایت شده است و راوی دانای کل محدود است. لحن راوی تا پایان داستان ثابت است، فقط در صحنهٔ آخر است که لحن عوض، و داستان چند آوایی میشود. مکان داستان تهران، خوزستان و گوران کرمان است. راوی با فلش بک و بازآوری (ریکاوری) خاطرات قهرمان پلی بین گذشته و حال ایجاد میکند که بهترین روش برای شناخت قهرمان و رابطهٔ او با دنیای گذشته و حال اوست. پیرنگ قوی و تأثیرگذار آن به گونهای است که خواننده خود را با قهرمان داستان شریک میپندارد و پابهپای او در تمام حوادث داستان پیش میرود. نقطهٔ اوج و مرکز ثقل داستان در همان آغاز داستان است. راوی اولین سطر اثر را با جملهٔ «به هادس خوش آمدید» شروع میکند و بقیهٔ حوادث و فراز و فرود و کنشهای داستان، سعی در بازسازی یک فضای هادسی و اثبات نام اثر است؛ این شگرد در نوع خود کمنظیر و جالب توجه است. اسم رمان برگرفته از یک اسطورهٔ یونانی است که بدون اطلاع از آن، نام اثر و کل محتوای آن برای خواننده نامفهوم است.
کتاب به هادس خوش آمدید
نویسنده : بلقیس سلیمانی
اسطورهٔ هادس:
هادس یکی از خدایان یونان است. وقت تقسیم جهان، شهریاری دنیای زیر زمین به او تعلق میگیرد. وی به ندرت قلمرو تاریک خود را رها میکند و به اولمپ یا به زمین میآید. او خدایی سنگدل و بیرحم، اما در عین حال عادل و منصف است. پرسفونه برادرزادهٔ هادس است که به سنگدلی شهرت دارد، زئوس با ازدواج آنان مخالف است ولی هادس او را میرباید و به دنیای زیرزمین میبرد و ملکهٔ دنیای زیرزمین میکند. (همیلتون،1386:35) اسم هادس بد یمن بود و زیاد بکار نمیرفت. یونانیان و رومیان، با آنکه هادس را خدایی عبوس و بیاعتنا میدانستند که مقررات قلمرو خود را یکسان بر همه اعمال میکند، هیچگاه او را شیطان، ابلیس یا ظالم نمیدانستند. از این رو خانهاش به هیچوجه جهنم نیست، اما زندان است و هادس زندانبان به حساب میآید. مردگان دنیای هادس صرفاً شبح وجودی زندهٔ خود هستند، ولی گوشت و خون و شعور ندارند، و بیهیچ مفری در جهان زیرین میماندند، و کارهای زندگی پیشین خود را کم رمق و خودبهخود ادامه میدهند. محل سکونتشان ملالآور و تنوع و مراودهای در آن وجود ندارد.»(گرانت، 1384:451-452) قهرمان داستان نیز در بعضی موارد یک معشوقهٔ سنگدل است و قصد آزار عاشقان خود را دارد و مادرش او را نحس و بد یمن میداند. حوادث داستان برای رودابه بهگونهای پیش میرود که تصور میکند برای او هیچ راه نجاتی باقی نمانده و روی زمین با زیرزمین برای او یکسان است. برای همین در نهایت دست به خودکشی میزند.
خلاصه داستان:
رودابه دختر چهارم و آخر لطفعلی خان شیخ خانی یکی از خانهای ابراهیم آباد کرمان است. در حالی که همه امید داشتند بچهٔ آخر پسر شود از قضا او نیز دختر میشود. مادر نسبت به او یک کینهٔ شدیدی پیدا میکند و رودابه در دامن پدر و ننه بیگم، یکی از مستخدمین بزرگ میشود. رودابه در رشتهٔ علوم سیاسی دانشگاه تهران پذیرفته میشود. خانواده با نگرانی زیاد او را به تهران میفرستند. در پی جنگ و تهدید بمباران هوایی تهران، کوی دانشگاه ناامن میشود و رودابه به اصرار نامزدش احسان به خانهٔ یوسف خان، دایی احسان میرود. خانوادهٔ یوسف خان از ایران رفتهاند و او تنها زندگی میکند. یوسف خان در جوانی عاشق زلیخا، عمهٔ رودابه شده بود و از این عشق جز فضاحت بهرهای نداشته است. او با دیدن رودابه که شباهت زیادی به زلیخا دارد شوکه میشود و برای تقاص گرفتن از شیخ خانیها با ضربهای او را بیهوش و با او رابطهٔ نامشروع برقرار میکند. رودابه کینه یوسف خان و مردها را به دل میگیرد. تمام تلاش او برای تقاص گرفتن از یوسف خان بینتیجه میماند. او در این ماجرا، بیشتر از همه احسان را مقصر میداند؛ برای همین کمتر از پیش به او توجه میکند. احسان برای زهر چشم گرفتن از رودابه راهی جبهه میشود. رودابه نیز برای فرار از این کابوس و ننگ و رهایی از آداب و رسوم خانوادگی، برای کارهای فرهنگی به جبهه میرود. احسان شهید میشود و همه رودابه را مقصر میدانند. رودابه ناباورانه در شوک مجدد فرو میرود و به تهران برمیگردد. گشتهای امنیتی بین راه، به او سختگیری میکنند. رودابه عهد میکند که دیگر این راه را باز نگردد. سرانجام رودابه چون خود را بیوه میپندارد، حاضر به ازدواج با سیاوش، بیوه مرد شیخ خانیها میشود. اما سختگیری و رسوم خانوادگی ایجاب میکند که رودابه باکره باشد. رودابه برای رهایی از این ننگ و رفع شبهه از احسان، ماجراهایی را پشت سر میگذارد اما نهایتاً موفق نمیشود و سرانجام رودابه در حالت اغما گونهای، خود را از پل به پایین پرتاب میکند.
تمام رمان حول حوادثی که برای رودابه اتفاق میافتد میچرخد. تکنیک داستانی پلی بین گذشته و حال ایجاد کرده و راوی با فلش بک به گذشته و بازآوری (ریکاوری) خاطرات و حوادثی که در گذشته برای رودابه اتفاق افتاده سعی در شناسایی موقعیت اجتماعی و واشکافی شخصیت او دارد. قهرمان وابستگی شدیدی به پدر دارد، با مردها راحت است و همین راحت بودن مقدمات حوادثی را فراهم میکند که سرانجام بدی را برای او رقم میزند. در اثر این حادثه، علاقه به مردان به نفرت تبدیل میشود و قهرمان کینهٔ شدیدی نسبت به مردان پیدا میکند. سنین فرهنگی، آداب خانوادگی و جامعه عرصه را بر قهرمان داستان تنگ میکند تا جایی که راهی به جز مرگ را پیش پای خود نمیبیند و چارهٔ کار خود را در خودکشی میداند. او گناه دختر بودن خویش را بر دوش میکشد. همه او را باری سنگین بر دوش خانواده میدانند. قهرمان با تکرار این جمله: «آیا من واقعاً کوهی بر شانههای آقام بودم. آیا هر دختری کوهی بر شانههای پدرش است؟»(ص 175) سعی دارد وضعیت خود و هم نوعان خود را روایت کند. با اینکه زنان دوشادوش مردان در همه عرصهها، حتی در جنگ حضور دارند، اما جامعه هنوز حقوق و هویت آنان را به رسمیت نشناخته و هیچ یک از حق و حقوقی که برای مردان قائل است برای آنها قائل نیست. این وضعیت تا جایی پیش میرود که حتی خانوادها بازگشت یک زن اسیر و حضور دوبارهٔ او را در کنار خانواده ننگ میدانند. «مشکلات زن عرب بعد از اسارتش شروع شده بود. همه به او طوری نگاه میکردند، انگار مردهاش بیش از زندهاش ارزش دارد. او یک جورهایی مایهٔ ننگ خانواده بود؛ خون بهایی که باز پس آمده بود. زن جوان هیچ جور نمیتوانست به خانوادهاش حالی کند که به او تجاوز نکردهاند. او زن بیوهای بود که همزمان بار بیوه بودن، جوان بودن، در اسارت بودن و از همه بدتر بازگشت از دل دشمن را بر دوش میکشید.»(ص 103) بازگشت زن، یادآور بازگشت رودابه از نزد یوسف خان است، که بهگونهای دشمن تبار شیخ خانی است. قهرمان داستان چنان بدبینیای بهنوع مرد پیدا کرده که هیچ یک ا ز این داستانها را باور نمیکند. «به نظر رودابه، این زنها حتی اگر اتفاقی برایشان افتاده باشد، حالا در این جا در میان خانوادهها و شهر خود ناچارند انکار کنند، انکار غلیظ آنها فقط یک مفهوم داشت، به آنها تجاوز شده بود، ولی چون جامعهٔ ایرانی و تابوهای آن را میشناختند، با خود عهد کرده بودند، به قیمت تطهیر دشمن هم که شده تعرض را انکار کنند و میکردند.»(ص 103)
با دگرگون شدن نظام ارباب رعیتی بعد از انقلاب، سکهٔ خاندان شیخ خانی از رونق میافتد و آن شکوه پیشین از بین میرود. طایفهٔ شیخ خانی میخواهند پلی بین شیخی و خانی ایجاد کنند؛ به همین دلیل آنان که پیش از این، دم از شاهنامه و قهرمانان ملی میزدند، برای حفظ موقعیت خود به انقلاب و قهرمانان مذهبی متوسل میشوند. اثر به گونهای بسیار منسجم و یکپارچه، شکسته شدن این ساختار اجتماعی را به تصویر میکشد. همچنین اثر، لحظات پرغرور انسانی و به بیچارگی و درماندگی رسیدن، از انسان بودن تا در نظر قهرمان و راوی به یک حیوان تبدیل شدن، از خان شیخ خانی بودن، تا به فقر و مسکنت و بیماری دچار شدن را به خوبی بیان میکند. «رودابه موجی از سلامتی میدید که از گریبان عیادت کنندهها به سوی پدرش پرتاب میشد درست مثل استخوانی که جلوی سگی انداخته شود.»(ص 178)«خانم پروین مثل مورچهای بود که ذخیرهٔ زمستانی را انبار میکرد… با حظی حیوانی سوغاتیهایش را جمع میکرد، یک مورچه سیاه و بزرگ که برای زمستانش دانه جمع میکند. این مورچه آنقدر طماع و نفرتانگیز بود که رودابه آرزو میکرد یک مورچهخوار از راه برسد و شرش را کم کند…»(ص 141)«مثل یک حیوان زخمی زوزهٔ دردآلود کشداری میکشید…بلکه احساس میکرد حیوانی زخمی در گوشهای از قبرستان زخمهایش را میلیسید و رو به آسمان زوزه میکشید.»(ص 135) در واقع راوی و قهرمان با تشبیه شخصیتهای داستان به حیوان میخواهند آن رویهٔ پنهان زندگی انسانی را، که فرق چندانی با دیگر موجودات ندارد، به تصویر بکشند.
داستان بهگونهای پیش میرود که فضای هادسی تقویت میشود و گاه قهرمان را اسیر دنیای زجر آور هادس میبینیم که هیچ راه برون شدی برای او وجود ندارد. صحنهٔ اول اثر، در تاریکی پناهگاه و همهمهٔ افراد شروع میشود، که در مورد کارهای گذشته و روزمره صحبت میکنند؛ که یاد آور دنیای تاریک هادس است که در آنجا نیز زندگی کمرمق، خودبهخود جریان دارد. صحنهٔ دوم با توصیف خانهٔ یوسف خان که روح زندگی در آن مرده و با تشبیه دستان او به مار، که یک حیوان متعلق به دنیای زیر زمین است، طرح هادسی رقم میخورد و یوسف خان نماد هادس میشود که پرسفونه را علیرغم میل پدرش به دنیای زیرزمین میبرد. مرگ اندیشی و تلاشی برای رسیدن به دنیای زیرزمین نیز حکایت از فضای هادسی دارد. برای قهرمان زندگی معنایی ندارد. به نظر او وقتی احسان میمیرد چرا همه نمیرند، او بر سر قبر احسان خاک را چنگ میزند و در اندیشه نفوذ به دنیای زیرزمین است. قهرمان در آن شرایط بیشتر به مرگ میاندیشد تا به زندگی. هنگامی که خانم کاکاوند از او، برای برادر تاجیک در یک قبرستان، خواستگاری میکند او تنها به سنگ قبر خیره میشود و به مرگ میاندیشد. همچنین رودابه زمانی را تصور میکند که چمدانش، مانند چمدان احسان، روزی بدون او به گوران میرود. گوران نام با مسمی زادگاه رودابه است که ذهن خواننده را به سمت محل دفن خاندان رستم که در شاهنامه گوراب نام دارد، سوق میدهد. شیخ خانیها هر کجای دنیا که باشند گورشان در گوران است و گوران نقطهٔ آغاز و پایان زندگی آنان است. رودابه نام مادر رستم است، وقتی این رود جریان نداشته باشد و زنده نباشد گورابی بیش در گوران نیست. فراوانی نامهای شاهنامهای شخصیتها و از رونق افتادن زندگی آنان، حاکی از شکسته شدن ساختارهای اجتماعی و از بین رفتن نظام ارباب رعیتی است. انتخاب بیشتر نامها در داستان یا بر مصداق خود حکایت میکنند، یا مفهومی پارادوکس مانند میسازند. مانند نام آمینه که تنها راز دار رودابه است و سیاوش که انسانی محجوب است؛ یا یوسف خان که دیگر معصوم نیست و به شبه زلیخا تجاوز میکند. انتخاب این نامها و زوالشان با فروپاشی خاندان شیخ خانی گره خورده است. اما با این حال با مسمیترین و متناقض نماترین اسم، نام رودابه است. رودابه گیسوی خود را میبرد و روح زندگی در او مرده است. او دیگر روداب نیست و گوراب و مرداب است. او را مادر پهلوان خطاب میکنند ولی رستم را نمیزاید و با مرگ خود امید لطفعلی خان را ناامید و حتی پایان زندگی و دورهٔ آن خاندان را بیان میکند.
رمان داستانی منسجم و یکپارچه است و لحن راوی تنها در آخرین صحنه عوض میشود که به اثر زیبایی خاص داده است. گاه تکهای از آن به تنهایی یک مینی داستان است که تمام ریزهکارهایی داستانی را داراست. صحنهٔ خواستگاری خانم کاکاوند از رودابه برای برادر تاجیک بهترین صحنه اثر است که با یک مینی داستان پهلو میزند. (ص 112) داستان اثری کاملاً اجتماعی است و تأثیری عمیق و ژرف در شناخت و بررسی وضعیت زنان در جامعه دارد و در آن نکتههای فراوان روانشناسی، اسطورهشناسی و مردم شناسی به چشم میخورد. یک ایراد اثر، اشتباه شهرشناسی است. در راه برگشت از اهواز به گوراب، شهر بعد از نیریز، باید سیرجان باشد نه انار و برای رفتن به گوران لازم نیست از مسیر انار رفت. البته شاید توهم قهرمان و یا امکانات آن روز دخیل بوده باشد.
کتاب ماه ادبیات , خرداد 1391 – شماره 176