کتاب به هاردتایمز خوش آمدید – نوشته ادگار لارنس دکتروف

کتاب به هاردتایمز خوش آمدید، رمانی نوشته‌ای. ال. دکتروف است. این اولین بار در سال ۱۹۶۰ منتشر شد و اولین رمان لپ است. داستان در غرب آمریکا در دهه ۱۸۷۰ می‌گذرد و حول شهر هارد تایمز می‌چرخد. این شهر مجموعه‌ای از حوادث غم‌انگیز از جمله خشونت و ویرانی را تجربه می‌کند که منجر به از هم گسیختگی بافت اجتماعی می‌شود.

این رمان مضامین اخلاقی، عدالت، و پیامد‌های قدرت کنترل نشده را بررسی می‌کند. شخصیت اصلی یک غریبه مرموز به نام بلو است که هرج و مرج را به شهر می‌آورد. این روایت واقعیت‌های خشن زمانه و تأثیر افراد بر جامعه را بازتاب می‌دهد.

ادگار لارنس دکتروف به خاطر داستان‌های تاریخی و توانایی‌اش در آمیختن وقایع واقعی تاریخی با عناصر داستانی شناخته شده است. کتاب به هاردتایمز خوش آمدید، نمونه‌ای اولیه از سبک داستان‌سرایی متمایز او و کاوش او در جنبه‌های تاریک‌تر طبیعت انسان در چارچوب موقعیت‌های تاریخی است.

نام اصلی کتاب:
Welcome to Hard Times Novel
E. L. Doctorow

کتاب به هاردتایمز خوش آمدید
نویسنده: ادگار لارنس دکتروف
مترجم: رمضان‌علی روح‌الهی
ناشر: نشر قطره


من توی بار، کنار پنجره، بودم و وقتی دیدم فی توی راه است، تندوتیز از در بیرون زدم. بقیه هم، بااینکه هنوز صدای جیغ می‌آمد، همین کار را کردند. وقتی فی چوب‌به‌دست و حاضریراق وارد شد، هیچ‌کس آنجا نبود.

همگی پخش‌وپلا توی خیابان ایستادیم و منتظر حادثه ماندیم. اِیوری[۸]، صاحب چاق‌وچله‌ی بار، سرش را عقب داد و از بطری‌ای که همراهش آورده بود نوشید؛ پیش‌بند سفید بسته بود و دست‌به‌پهلو توی خاک‌وخل‌ها ایستاده بود. تا آن‌وقت اِیوری را توی نور روز ندیده بودم. ساعت نزدیک چهار بود و خورشید طرف مغرب بالای دشت بود.

حالا دیگر صدایی از بار شنیده نمی‌شد. تنها اسبی که جلوِ در بسته شده بود اسب آن غریبه بود: اسب ابلق بزرگ و بی‌ریختی بود که به‌نظر نمی‌آمد توقع آب یا قشو داشته باشد. پشت سرش، لابه‌لای خاک‌وخل‌ها، یک کپه تاپاله‌ی تازه بود.

همین‌طور منتظر بودیم که صدایی از داخل بلند شد ـ صدای گرپ‌گرپ بود ـ و همه‌اش همین بود. بعد از مدتی، فی با چوب‌دستش از بار بیرون آمد و توی ایوان ایستاد. بعد جلو آمد و پایش سر خورد. اسب آن عوضی تند خودش را کنار کشید و فی کله‌پا شد و با زانو توی تاپاله افتاد. بعد پا شد و همین‌طور که تاپاله‌ها به شلوارش چسبیده بود تلوتلوخوران به‌طرف اِزرا مِیپِلِ[۹] نامه‌رسان رفت که گفت: «چشم‌هاش نمی‌بینه.» اِزرا کنار کشید و فی سکندری‌خوران از کنارش رد شد. گوش‌هایش را گرفته بود و پس سر طاسش کوفته شده و رشته‌های خون رویش بود. جیمی کوچولو کنار من ایستاده بود و دید که پدرش به‌سمت بالای خیابان می‌رود. چندمتری به‌دنبالش دوید، بعد ایستاد، و بعد از آن باز دوید. وقتی به فی رسید، کمربندش را گرفت و باهم داخل خانه شدند.

هیچ‌کس به بار برنگشت. همه یاد کارهایی افتادیم که باید صورت می‌دادیم. وقتی پشت درِ دفترم رسیدم، نگاهی به عقب سرم انداختم؛ تنها کسی که هنوز توی خیابان ایستاده بود اِیوری بود، پیش‌بندبسته. می‌دانستم که اول کسی است که پیش من می‌آید، و همین‌طور هم شد.

«بلو[۱۰]، اون آقا تو ملک منه. تو باید اون رو از اونجا بیرون کنی.»

«اِیوری، من دیدم که بابتش به تو پول داد.»

«من پشت اون پیشخون جنس دارم. تو ویترین بلورجات هست. نخود و لوبیا دارم. تو پستو هم هست. این بابا معلوم نیست چه‌کار می‌خواد بکنه.»

«شاید زود بره.»

«مخ فی رو داغون کرد!»

«دعوا همینه. کاری از دست من بر نمی‌آد.»

«لاکردار!»

«خب، اِیوری، من الان چهل‌ونُه سالمه.»

«لاکردار!»

هفت‌تیرم را از کشو بیرون آوردم و آن را روی میز به‌سمت هیکل گوشتالوی اِیوری سر دادم، اما اِیوری آن را برنداشت. درعوض، نشست روی تخت من و باهم منتظر ماندیم. طرف‌های غروب بود که جیمی آمد و گفت که از دهان پدرش خون می‌آید. بیرون زدم و رفتم جان بِر[۱۱] را پیدا کردم. جان سرخ‌پوست[۱۲] کر و لالی بود که برای ما حکم دکتر را داشت. باهم به خانه‌ی فی رفتیم، اما او پیش از رسیدن ما مرده بود. سرخ‌پوست شانه‌ها را بالا انداخت و رفت، و من ماندم و تا صبح پسرک را دلداری دادم…


  این نوشته‌ها را هم بخوانید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]