کاراکتر سینمایی رضا موتوری با بازی بهروز وثوقی در فیلم رضا موتوری – 1349: بررسی و تحلیل
روراستی یک کارگردان جوان و خوشفکر با خودش و شهامت او در ریسک پذیری و کلیشه نشدن، نتیجهاش یک فیلم «کالت»، جمع و جور که گذر زمان ارزش هایش را عیانتر کرده و ضد قهرمانی در شمایل و «رضا موتوری» میشود، بعد از استقبال چشم گیر از فیلمی با مضمون و نشانههای ظاهری و تیپیکال قیصر که بر عنصر ضدقهرمان تکیه دارد، محوریت دادن به یک فیلم بر زیر بازارچه، هم جرات میخواهد و هم بیانگر عشق زائد الوصف مسعود کیمیایی به نات سینماست. او این استعداد و توانایی را دارد که در سومین فیلمش یک قصهٔ بنا شده پر اتفاق و تصادف را در موقعیتی باورپذیر قرار دهد. واسطهٔ اصلی در نمایش این فانتزی و واقعیت و پیوند نافرجام طبقاتی، جوان آسمون جل و بیستارهای است که اتفاقا خیال بافی و بلندپروازی را از سینما (با توجه به شغل فیلم بری اش) وام گرفته است. در این بازی عامدانه با خیال و واقعیت و فانتزی میبینیم که صحنهٔ سرقت گاو صندوق از داخل کارخانه در شروع فیلم شباهت چندانی با واقعیت ندارد و حتی با شیوهٔ عمل رضا موتوری (بهروز وثوقی) و دوستاش عباس قراضه (بهمن مفید) و حمل گاوصندوق به داخل یک آمبولانس و آن لودگیها و مهرانیهای رضا و عباس قراضه و راننده و دیگر سرنشین آمبولانس و صدا و لهجه آنها، حال و هوایی طنز آمیز و هجو گونه پیدا میکند. اصلا همین جابه جایی رضا موتوری و یک روشنفکر عصا قورت داده که نامزدش فرنگیس او را یک خروس بینه میخواند و پا گذاشتن آدم عقدهای شدهای همچون رضا به یک محیط اشرافی با فرهنگ و مناسبات خودش، از جاذبههای نمایشی و مفهومی کافی برخوردار است. به خصوص که میبینیم کیمیایی با نگاه بدبینانه و ضد طبقاتی اش، شخصیتی را علم میکند که هر چه بیشتر با رفتار آنارشیستی خود آداب و رسوم و برخوردهای فرمایشی این طبقهٔ به ظاهر برتر را زیر پا بگذارد و در عین حال از این فرصت به دست آمده در جهت اجرای عدالت با سبک و سیاق خودش استفاده کند. او این امکان را برای افرادی از طبقهٔ خودش فراهم میسازد تا به کرایهای ناچیز به مقصد میدان فوزیه سوار اتومبیل رولزرویس عاریهای زیر پای او شوند و حال کوتاه مدتی بکنند. منتها طنز تلخ قضیه این است که ضد قهرمان جدا افتادهٔ جامعهٔ سنتی در این جابجایی طبقاتی، عنان اختیار از دست میدهد و عاشق میشود، به قول خود رضا در آن اظهار ندامت صریح و صادقانهاش کنار سطل زباله پارک ساعی «اما تو حالا میشینی رو موتور دستات از پشت حلقه میشه دور کمرم، واسه این که باد نخودی سرمو میچسبونی به پشتم. خب من ندید بدیدم دیگه، معلومه عاشق میشم.»
کیمیایی نگاه رادیکالش را نسبت به طبقهٔ فرادستی که فرنگیس (فریبا حاتمی) و پسر عمومی التکنوئل اتوکشیدهاش نمایندگان آن هستند را در دل رئالیسم بقا میکند. روی همین اصل، انسانی با فاعلیت و بذله گویی و خصایل غریزی رضا موتوری تا مدت کوتاهی برای دختری با پایگاه اجتماعی فرنگیس میتواند جاذبه داشته باشد. اما از یک جا به بعد که این آدم بیقید و بند و رها میخواهد اصول و شناسنامه خودش را داشته باشد و تن به حقارت و اخته شدن ندهد، جاذبه ظاهری اولیه به دافعه تبدیل میشود رضا موتوری شکل گرفته در کانون سنت، نمیتواند در این پرتاب تصادفی در طبقهای متفاوت با فرهنگ و عقاید خودش، خصایل طبقهٔ گمنامش را فراموش کند و خود را به کوچه علی چپ بزند. برای او پیشنهاد رقص از محبوبش توسط مردی غریبه در آن دانسینگ، یعنی عین بیغیر تی، پس در ستیزی نابرابر بر فردیت کنش مند خود پافشاری میکند و کبودی آش و لاش شدن سر و صورت را به جان میخرد تا ثابت کند أصول خود را بر این سترون شدن تحمیلی ترجیح میدهد ضدقهرمان شناسنامه دار کیمیایی مثل دیگر قهرمانها و ضدقهرمان هایش از عشق و تمنا میگذرد تا سرش بالا باشد و بتواند با صدای بلند خطاب به زنی که حالا او را از جنس بیبو و خاصیت خودش میخواهد بگوید: «به من میگن رضا من عین اولمم، همیشه ام این ریختی بودم به من میگن رضا موتوری. من نمیتونم این ریختی مؤدب باشم. من یه جور دیگه ام. اگه میشستم پاک آبروم پیش خودم میرفت، به درک که آبروی تو رفت». این همان نگرش بدبینانه و چه بسا واقع بینانهٔ فیلمساز اجتماعی نگری چون مسعود کیمیایی است که نمیخواهد با خوش بینی احمقانهای بر آشتی پذیری طبقاتی در جامعه ناهمگون معاصرش که به شکل بد و عوام فریبانههای مدرن شدن را در حال تجربه کردن بود، صحه بگذارد.
رضا موتوری با این اصول و خصایص و منش و قدرت انتخاب، ضدقهرمان شایسته و محرمی است که در این طی طریق، قابلیت قهرمان شدن را دارد چه نشانهای بهتر از آن پنجهٔ خونین بر پردهٔ سفید تراس سینما برای این قهرمان زخمی که اصراری بر قهرمان بودن ندارد؟ کیمیایی آنقدر برای این سیاهی لشگر تشخص یافتهاش ارزش و منزلت قائل است که هویت اصیل و واقعی او را با نقش خون بر پردهٔ نمایش ثبت میکند. در این آخر خطه دیگر محملی برای بازی و فانتزی و رویاپردازی نیست. انسانی از جنس رضا موتوری با آن فردیت و ریشههای تنیده شده در دل سنت، در سیر بیامان او بیرحمانهٔ حاکم بر جامعه در حال گذار از سنت به مدرنیزم پوشالی و بدقواره آن دوران، نهایت پایمردی و مقاومتش این است که کلاهش را سفت نگه دارد تا باد نبرد. او در اوج تنهایی و استیصال و تک افتادگی میخواهد هویتی دیگر برای طبقهٔ گمنامش رقم بزند. بضاعت و جوهرهٔ رضا تا این حد اجازهٔ ترکتازی را به او میدهد. اما تقدیر نافرجامش در گسترهٔ نگاه واقع بینانهٔ کیمیایی، تصادف و مرگی محتوم است. با این وجود، کیمیایی انسان برگزیدهاش را در ساحت قهرمانی خاکستری و باورپذیر نشان میدهد. آن حرکت نهایی رضا قبل از جان دادن اش، نشانهای از آخرین نمایش قهرمانانه اوست، ولی رئالیسم تاب کیمیایی در ادامه روی کف پوتین سوراخ رضا مکث میکند. این همان واقعیت دلپذیر و قابل دفاع فیلمسازی است که نمیخواهد به طبقهاش پشت کند. رضا موتوری بخشی از پیکرهای یک فیلمساز مولف و هم چنان وفادار به اصول و جهان بینی خود است.
یکی از موتیفها و نشانههای تألیفی بعدی در شماری از آثار کیمیایی، با شخصیت و نام «رضا» در این فیلم شکل گرفت. رضا موتوری یک تبارشناسی تاریخی و طبقاتی مهجور مانده، ولی هم چنان دیدنی است. کیمیایی انسانی در قامت و جایگاه رضا موتوری خلق میکند تا آن رولزرویس غلط انداز مشکی را به زیر بازارچه بکشاند و موتور شناسنامه دار خودش را داخل آن قرار دهد و نمایشگر «حلول طبقاتی» (با یک بیان تصویری به شدت موجز و هنرمندانه) باشد. او در دل بازارچهای قدیمی در محلهای سنتی از تهران سال ۱۳۴۹، اجرا و نمایش دلخواهش را به واقعیت جاری تحمیل کرد تا حرف و سخن کنایه آمیز و تلخش را با زبان تصویر بزند. سالها از آن زمان گذشته، دیگر نه بازارچه نواب (امامزاده یحیی) نام و نشانی اصل از گذشته خود دارد و نه میتوان رضا موتوری با جنم دیگری را در آن محلهها سراغ گرفت که بخواهد برای طبقهٔ آسیب پذیر و رنگ باخته اش، هویتی آرمانی دست و پا کند. این سرنوشت نافرجام خالق غریب رضاهایی است که در برزخی کامل، نظاره گر جامعهای تغییر یافته و از اصل دورافتاده است و هم چنان میخواهد از عقاید و اخلاقیات کلاسیک و ریشه دارش تخطی نکند.