داستان کوتاه آقای کوت شوک، نوشته جان کریستوفر
درست یادم نیست سال ۱۳۱۰ بود یا ۱۳۱۱. وقتی آدم توی سیرک کار میکند زمان دقیق آن در خاطرش نمیماند، چرا که تمام این سفرها شبیه به هم هستند. با این حال به خاطرم هست که چند سالی بود ناامیدی همه را فرا گرفته بود. راستش نمیشد جلوی خورد و خوراک هستر، چاقترین بانوی جهان را گرفت. میدانید ما گروهی بودیم که در کارها همکاری و همفکری داشتیم و وقتی مجبور شدیم به جای شیرینی و کلوچههای خامهای، سیبزمینی بخوریم هستر هم شرایط جدید را پذیرفت. در زمستان شیری که در سیرک داشتیم مرد. حیوان بیچاره مثل بقیه ما نمیتوانست با غذای جیرهبندی شده بسازد و بدین ترتیب وقتی آنفولانزا به سراغش آمد دیگر نیرویی برای مقاومت در وجودش نبود.
سخت کار میکردیم، همگی به خوبی میدانستیم زمان زمان بیکاری نیست به ویژه، با شغلی که ما داشتیم، رئیس ما دوستی به اسم پتن برگر بود. او در واقع همه ما را فروخت و برای آنکه در کورن ول مشغول پرورش مرغ شود، خود را بازنشسته کرد. اما این اقدام پس از آن که اوضاع کمی رو به بهبود گذاشته بود، رخ داد. در زمانی که میخواهم از آن برایتان بگویم ما در وضعیت بخور و نمیر به سر میبردیم و پتن برگر برای عادی کردن اوضاع شب و روز تلاش میکرد. یک بار وقتی ناخن فیل سیرک توی گوشت پایش فرو رفته بود، چهار شب تمام از او پرستاری کرد.
بله، ما در سیرک یک فیل، سه میمون، چهار اسب ابلق و چند جفت خرس قهوهای و کوچک داشتیم. لوسی استوکر سوار اسبها میشد و از آنها مراقبت میکرد. دوستی به نام آلف هنشاو از حیوانات دیگر مراقبت میکرد. رئیس در برخورد با حیوانات برای خودش راه و رسم خاصی داشت و آنها را روی صحنه تمرین میداد. علاوه بر هستر، سو و سامی آکروبات بازهای ما؛ ریف لافولت کوتولهترین انسانها؛ چند نفری با شغلهای عجیب و غریب و خود من نیز در سیرک کار میکردیم. البته من دلقک آن گروه بودم. یک وقت چیزی نمانده بود با سنجر کار کنم… بگذریم. از کارم راضی بودم.
تابستان آخری در محلی به نام کرون اقامت کردیم. کرون شهرکی در اسکاتلند است. روزی دو قطار از آن میگذرد و کیلومترها با نقاط دیگر فاصله دارد. در این محل پرت و دورافتاده پول چندانی به دست ما نمیآمد. آن شب، شب یکشنبه بود. در این منطقه از ساعت ۲۳ و ۵۹ دقیقه روز شنبه تا یک ثانیه پس از بامداد دوشنبه کسی سر و صدایی راه بیندازد روانه زندانش میکنند. بنابراین ما نمایشی اجرا نمیکردیم در واقع در این فاصله همه روانه شهرک شدند و تد مرا مامور مراقبت از وسایل سیرک کرد. من هم طبق معمول پس از چند لحظه مشغول مطالعه کتاب خوبی که همراهم بود شدم.
غروب خوبی بود، آسمان در بالای تپهها به رنگ سرخ و بالای سرم به رنگ ارغوانی در آمده بود. دو سه تکه ابر بالای سرم نیز نیمه سیاه و نیمه لاکی به نظر میآمدند. آسمان واقعا زیبا بود. من روی علفها کنار واگن بزرگ دراز کشیده بودم. یادم هست کتابی از خانم کورلی میخواندم. البته یادم نیست کدام کتابش بود ولی میدانم تمام آثار او را 10 ۱۲ بار و بعضی را حتی از آن هم بیشتر خوانده بودم. من تا وقتی آن مرد تقریبا بالای سرم ایستاد، متوجه حضورش نشدم. وقتی از روی زمین به قد و بالای او نگاه کردم کم و بیش تکان خوردم. او مردی بلندبالا، با قدی حدود ۱۸۰ سانتیمتر بود و از شانهها تا زانوانش را شنلی پوشانده بود. زیر شنل شلوار لی آبی رنگ و معمولی و کفشهایی مشکی به چشم میخورد.
مرد گفت: سیرک همین است
صدایش مثل صدای خوانندهای ایتالیایی که در سال ۱۲۹۱ در وادویل میشناختمش، آرام و دلنشین بود.
گفتم: بله همین است. اما امشب نمایشی در کار نیست.
مرد گفت: من دنبال کار میگردم.
دلم میخواست بخندم اما در آن روزها دنبال کار گشتن خندهدار نبود. بلند شدم و به واگن تکیه دادم. به او گفتم: «من رئیس سیرک نیستم، اما میتوانم به شما اطمینان بدهم کاری از دست او هم بر نمیآید. من دلقک سیرک هستم ولی حتی اگر گردک، دلقک بزرگ، هم از راه برسد و تقاضای هفتهای یک شیلینگ بیشتر از حقوق من بکند، کسی شغل مرا به او نخواهد داد.»
مرد گفت: اسم من کوت شوک است!
گفتم: از ملاقات شما خوشحالم. من مایک سینابون هستم.
و گفت: «من آدم لاستیکی هستم»
گفتم: «ما آدم لاستیکی در گروهمان نداریم با این حال فرقی هم نمیکند.» او شنلش را از دوش برداشت. زیر شنل پیراهنی خاکستری رنگ پوشیده بود. سپس شروع به خم شدن کرد. من آدمهایی را که بدنی بسیار نرم دارند دیدهام اما او با حرکاتش مرا متحیر کرد. چون احتمال دارد چیزی از آن شنل ندانید برایتان توضیح میدهم که دو گروه به آدم لاستیکی معروفند. یک گروه دو مفصلیاند؛ یعنی میتوانند عضوی را از یک فصل به عقب یا به جلو خم کنند. مثلا میتوانند پاهایشان را از پشت به گردنشان برسانند و آنها را در جلوی گردن به هم گره بزنند. گروه دوم پوست مصنوعیاند؛ یعنی اگر کسی پوستشان را به جلو بکشد و بعد آن را رها کند، پوست به همان وضعیت کشیده شده باقی میماند. یک بار دکتری به من گفت این توانایی در واقع نوعی بیماری ویژه است. مردی که در برابر من ایستاده بود از هیچ یک از این دو گروه نبود. او علاوه بر مفاصلی که من هم داشتم در نقاط دیگر بدنش هم مفصل داشت و هر جای بدنش را میخواست به راحتی خم میکرد. وقتی حرکات مرد تمام شد به من گفت: خوب چه طور بود؟
– خوب بود اما به درد ما نمیخورد.
– میتوانم تا رئیس سیرک بیاید اینجا بمانم.
– تد را میگویی؟ البته که میتوانی. تا یک ساعت دیگر بر میگردد. راحت باشید.
– متشکرم
مرد روی علفها، نزدیک من نشست و کتابی از جیبش بیرون آورد. او چنانکه کتاب، فوقالعاده جالبی باشد مشغول خواندن آن شد. همیشه دلم میخواهد بدانم دیگران چه میخوانند. داشت لغتنامه میخواند. تد اندکی زودتر از بقیه برگشت و وقتی درخواست آن مرد را شنید سرش را تکان داد، اما او را به داخل چادر خود دعوت کرد. من هم رفتم. دلم میخواست بدانم باز هم خم میشود یا نه و اگر خم میشود من میتوانم کارش را تقلید کنم یا نه.
نتوانستم تقلید کنم. تد هم نتوانست. مرد سرش را تکان داد، او سری بزرگ و گردنی باریک داشت و به نظرم آمد با تکان دادن سرش دست به کار خطرناکی میزند.
تد گفت: اگر کار و بار ما رونقی داشت حتماً استخدامت میکرددماما حالا جز با اخراج یکی از بچهها آن هم بچههایی که پنج سال است با من کار میکنند، نمیتوانم کاری به تو بدهم».
غریبه گفت: شما هنوز از من نپرسیدهاید در قبال کاری که میکنم، چه میخواهم.
تد خندید و گفت: لابد جا و خوراک و ده شیلینگ در هفته. نه؟
آقای کوت شوک آرام گفت: بله، همین طور است.
تد به او زل زد و گفت: تو دیوانهای.
مرد سرش را تکان داد و گفت: شاید حق با شما باشد.
تد گفت: کافی است خودت را به لیورپول، بیرمنگام، لندن، یا هر شهر بزرگ دیگر برسانی. آنجا از روز اول میتوانی حدود ۱۵ لیره در هفته درآمد داشته باشی.
آقای کوت شوک شد شانههایش را بالا انداخت، وقتی این کار را کرد به نظر میرسید تمام بدنش در جهات مختلف موج میزد.
– من از شهرهای بزرگ خوشم نمیآید. اگر شما قبول کنید میخواهم برای شما کار کنم.
تد لحظهای به فکر فرو رفت: بسیار خوب، استخدام شدی. حقوقت را هم به یک لیره افزایش میدهم. وقتی توانستم بیشتر هم خواهم داد. به هر حال باید برایت جایی تعیین کنیم.
من گفتم: توی چادر من جا هست. اگر خودش اعتراضی ندارد میتواند پیش من بیاید.
آقای کوت شوک لبخندی زد. لبخند غریبی داشت، مثل لبخند بچههای شیرخواره شیرین و دلنشین.
گفت: خوشحال میشوم با شما باشم.
نمیدانم چرا گفتم توی چادرم برای او هم جا هست. من همیشه سعی کردم تنها باشم و به راحتی با دیگران چیزی شریک نمیشدم. فکر میکنم این برخوردی روشنفکرانه است. آقای کوت شوک صدایی دلنشین و لبخندی مهربان داشت. اما دوستی که در بریکستون در سال ۱۳۰۷ سرم کلاه گذاشت نیز همین طور بود.
با این حال هرگز از هم چادری با او احساس تاسف نکردم. آقای کوت شوک ابدا فصول نبود. اگر در عمرتان با کسی هم چادر شده باشید قبول چنین حرفی برایتان دشوار است. جالب است. اما او از همان ابتدا مرا با اسم کوچکم، مایک، صدا کرد. در مدت چند روز او تمام بچههای سیرک را به همین ترتیب و با اسم کوچک صدا کرد. اما هیچکس او را جز آقای کوت شوک صدا نمیکرد. یک بار از او پرسیدم اسم کوچکش چیست و او آن را به من گفت اما هرگز نتوانستم تلفظ اسم کوچکش را یاد بگیرم.
او رفتار غریبی با حیوانات داشت. از همان ابتدا برای نگهداری میمونها، خرسها و فیل به کمک آلف رفت و دو هفته نگذشته بود که عملا به تمام ریزهکاریها وارد شد. اغلب بدقلقی میکرد اما کافی بود آقای کوت شوک به دیدنش برود، با صدایی گرم و دلنشین با او حرف بزند تا مثل بره آرام بگیرد. جالب بود که آلف هم هرگز اعتراضی نمیکرد. اگر کس دیگری دست به چنین کاری میزد آلف تصور میکرد میخواهد شغلش را از چنگش در آورد. اما در مورد آقای کوت شوک هرگز چنین احساسی نداشت. آلف در کارهای دیگر هم شرکت میکرد ولی خود او پیشنهاد کرد آقای کوت شوک با حیوانات روی صحنه برود تا تد کمی استراحت کند.
او هم با حیوانات به صحنه رفت و خوب از پس کار برآمد. او حیوانات را به کارهایی وا میداشت که من حتی تصورش را هم نمیکردم. گویی او و حیوانات سیرک افکار یکدیگر را میخواندند. یادم هست یک بار پس از نمایشی که اجرا کردیم مردم محلی با هم درباره او و کارهایش حرف میزدند.
یکی از آنها گفت: دیدی آن فیل چه میکرد؟ وای. حیرتانگیز بود!
دیگری گفت: «فیل! آنکه فیل نبود. یک مشت استخوان توی یک پوست بود. همین. من از این چیزها قبلا هم دیدهام».
من هرگز کسی مثل آقای کوت شوک ندیدهام. ریف که مثل تمام کوتولهها احساس میکرد از همه مهمتر است، مثل سگ دستآموز دنبال او این طرف و آن طرف میرفت. یادم هست یک بار هستر به من گفت اگر آقای کوت شوک شبها گپی با اون نزند و قهوهای با هم نخورند، تا صبح خوابش نمیبرد. یک بار سامی از بالای طناب پرت شد. ارتفاع طناب از زمین زیاد نبود. فکر میکنم حتی به ۷ متر هم نمیرسید. البته زیر پایش تور هم کشیده بودیم. ولی آن شب سامی یک کمی هیجانزده شد و خودش را بیموقع به سوی سو پرتاب کرد و او هم نتوانست او را در هوا بگیرد و سامی توی هوا معلق زد و از حاشیه تور هم گذشت. وقتی داشته سقوط میکرد پایش به حایل چادر نمایش خورد و از شکافی که در آن به وجود آمد خون فواره زد.
من به وحشت افتادم. او را به پشت صحنه بردیم. تد با ناامیدی سری تکان داد و به یکی از بچهها که دم دستش بود گفت: زود برو یک جراح پیدا کن. اما آقای کوت شوک نمیدانم از کجا، سر رسید و گفت: نگران نباشید.
او کنار سامی زانو زد، خون را با اسفنجی که همراه داشت پاک کرد. من بالای سرش ایستاده بودم و تماشا میکردم. خون همچنان فواره میزد. آقای کوت شوک از توی جیبش قوطی کوچکی بیرون آورد.
از او پرسیدم: این چیه؟
گفت: پماد
گفتم: ولی هنوز پمادی که خون را بند بیاورد ساخته نشده است!
آقای کوت شوک تبسمی کرد ولی حرفی نزد. او دوباره اسفنج را با دست چپش برداشت و آن را روی زخم کشید. وقتی کارش تمام شد به پای سامی نگاه کردم. قطره خونی از حاشیه پماد روی پا بیرون زد. آقای کوت شوک آن را هم پاک کرد و سرپا ایستاد.
– فردا صبح حالش خوب میشود.
من از زیر لایه پماد که مثل شیشه بود محل زخم و گوشت خونآلود سامی را میدیدم.
پرسیدم: فردا؟
گفت: بله، فردا!
فردا صبح سامی را دیدم. اون سرحالتر از همیشه داشت قدم میزد.
پرسیدم: پایت چه طور است؟
گفت: باید خیلی خوششانس باشم. فقط کمی کبود شده است.
از او خواستم محل زخم را نشانم بدهد. خط باریک و آبی رنگی روی پایش کشیده شده بود. اندکی کنارههای آن نیز ورم کرده بود. به چادرم برگشتم و آقای کوت شوک را دیدم.
از او پرسیدم: این پماد ساخت کجاست؟
قوطی را از جیبش بیرون کشید و گفت: دیگر چیزی از از آن نمانده است…بعد از… و شانههایش را بالا انداخت.
گفتم: آقای کوت شوک من مدتی است متحیرم شما اهل کجایید؟
– یک جای خیلی دور
– توی اروپاست؟
– نه خیلی دورتر.
من وقتی کسی نمیخواهد پاسخ پرسشی را بدهد به خوبی متوجه میشوم. به نظر من حق قانونی هر کسی است که سکوت کند. با این همه طبیعی بود که آدم حیرت کند.
منطقی نبود آدمی با این استعداد با همکاری با سیرکی درجه سه و حقوق یک پوند در هفته این طور وقتش را تلف کند مگر دلیل قانعکنندهای برای این کار داشته باشد. با خودم فکر کردم شاید در کشورش کاری خلاف قانون مرتکب شده یا به آدم مهمی اهانت کرده است و بدین ترتیب مخفی شده است. چرا که هیچکس به فکر نمی رسد اینجا دنبال او بگردد. باورم نمیشد کسی مثل او کار خلافی هم کرده باشد.
نمیدانستم مشکل آقای کوت شوک چیست با این همه خودم را طرفدار او احساس میکردم. یک روز من و تو داشتیم باهم حرف میزدیم.
تد گفت: اولین که آمد فکر کردم جایی دردسر درست کرده است. فکر کردم پای زنی در کار است یا با کسی دعوا کرده است یا شاید هر دو. قصد نداشتم کنجکاوی کنم. هرکس حق دارد از گذشته ناخوشایندش فرار کند. اما چون او این قدر آدم خوبی است کمی کنجکاوی شدهام. متعجبم او با چه کسانی همدم بوده است. این طرف و آن طرف، هر جا میتوانستم پرس و جو کردم ولی هیچکس او را نمیشناسد. او قبلا توی هیچ سیرکی نبوده است، اصلا در این کشور نبوده است.
گفتم: خوب حالا چه فکری میکنی؟
چه فکر میکنم؟ فکر میکنم تنها یک کشور وجود دارد که هیچکس اطلاع زیادی از آن ندارد، روسیه. فکر میکنم او اهل روسیه است. فکر میکنم کار خلافی کرده است و بعد مجبور شده است با عجله فرار کند.
گفتم: میتوانست توی سیرکهای بزرگ کار بگیرد.
نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت و گفت: تا عکسهایش را روزنامهها چاپ کنند؟ تروتسکی را ببین، مجبور بود مثل گانگسترها با یک لشکر محافظ حرکت کند. کوت شوک میخواهد ناشناس بماند.
گفتم: امکان دارد.
تد گفت: و اگر موفق شود به نفع من است.
گفتم: به نفع همهٔ ماست.
ما طبق معمول به نقاط مختلف سفر میکردیم و در جاهایی که سیرکهای بزرگ تمایلی به اجرای برنامه نداشتند، نمایش میدادیم. اوضاع سیرک کمی روبهراه شده بود و در این مورد آقای کوت شوک نقشی تعیینکننده داشت و کاملا راضی به نظر میرسید. تد حقوق او را زیاد کرد و او هم تشکر کرد اما به نظر نمیرسید برایش اهمیت داشته باشد. او مرتب مطالعه میکرد یا فرهنگ لغت میخواند یا شکسپیر یا انجیل. یک بار سعی کردم یکی از کتابهای خانم کورلی را به او بدهم اما فایدهای نداشت. او فقط لبخندی زد و تشکر کرد ولی هرگز لای کتاب را باز نکرد. به هر حال من و او خیلی با هم جور بودیم. هر کدام یک طرف میز کوچکی که من توی چادر گذاشته بود مینشستیم و زیر نور چراغ پارافینی مطالعه میکردیم. آن شب هم که آنها به سراغش آمدند نشسته بودیم و مطالعه میکردیم.
من از نگاه آنها، وقتی پرده را کنار زدند و داخل جدا چادر شدند خوشم نیامد، آنها همقد آقای کوت شوک یا شاید کمی بلندتر از او بودند و گرچه لباسهای معمولی پوشیده بودن ولی نگاه غریبی داشتند. آنها با زبان غریبی با آقای کوت شوک حرف میزدند ولی او به انگلیسی پاسخ آنها را میداد.
– بله، متوجه وظیفهای که به عهده شما گذاشته شده است، هستم.
یکی از آنها به من نگاه کرد و بعد به انگلیسی گفت: حاضرید با ما بیاید؟
من دخالت کردم و گفتم: ببین آقای کوت شوک، من نمیدانم این آقایان کی هستند ولی میدانم که پلیس نیستند. اینجا انگلستان است. شما مجبور نیستید با کسی که برگ جلب شما را ندارد به جایی بروید. الان پلیس را خبر میکنم.
او گفت: نه
گفتم: ولی اینجا شما آزادید. بگذارید پلیس را خبر کنم. تا اینها را از چادر بیاندازند بیرون.
گفت: مایک، من خیلی وقت است فرار میکنم. اینها مدتهاست دنبالم هستند. به بچهها بگو کاری خصوصی برایم پیش آمد. مواظب باش بیخود هیاهو راه نیندازی. به همه بگو از اینکه مدتی با آنها بودم خوشحالم. از تو هم که چادرت را با من شریک شدی متشکرم.
گفتم: آقای کوت شوک کاری از دست من برنمیآید؟
او به دو غریبهای که منتظر او ایستاده بودند نگاه کرد و گفت: نه متشکرم.
از او پرسیدم: دوباره شما را میبینم؟
تبسمی کرد و گفت: آسمان را تماشا کن. بعد به ساعتش نگاه کرد و ادامه داد: حدود نیمه شب به آسمان نگاه کن.
از چادر بیرون رفت. دو نفر غریبه هم دنبالش بیرون رفتنند.
این روزها درباره سفینهها و سفر به ستارهها مطالب زیادی در مجلات میخوانم. نمیدانم انسانها توی ستارهها دنبال چه میگردند. شاید دنبال دنیای بهتر از دنیای ما؟
آن بالا، توی آسمان دنیایی است که رفیق خوب و شایستهای مثل آقای کوت شوک مجبور شده بود از آن فرار کند. آنها هم به دنبال او آمده بودند. و گرچه مثل آدمی غیرعادی در سیرکی با تنها یک فیل مخفی شده بود، سرانجام پیدایش کردند و برای اجرای تنبیه که برایش در نظر گرفته بودند، او را با خود بردند. من دوست ندارم به چنین جایی سفر کنم و احساس میکنم آنها که به چنین جایی میروند با شگفتیهای ناخوشایندی برخورد خواهند کرد.
نیمه شب به آسمان نگاه کردم. آنچه میدیدم بزرگترین و پرنورترین شهابی بود که در عمرم دیده بودم، شهابی که با نوری سفید و طلایی به بالا شعله میکشید و اندکی بعد در دل آسمان محو شد.
زیبا بود. متشکرم
باز هم از داستان های جان کریستوفر بذارید . بخشی از کودکیم با عشق مجموعه هایش گذشت.و طی 15 سالی که وبلاگتان را می خوانم از خوانش داستان های کوتاه نویسندگان (بویژه ع.ت.ف نوبسان) لذت برده ام.