معرفی کتاب: میرا، نوشته کریستوفر فرانک – به بهانه چاپ مجدد آن

با کتاب میرا در آن سالهای طلایی نخستین ورود اینترنت به ایران آشنا شدم. آن زمان کتاب اجازه چاپ نداشت.
آن زمان خبری از تبلت و گوشی به سبک کنونی نبود، در نتیجه کتابها یا مقالههای طولانی را یا باید پای سیستم دسکتاپ میخواندم، یا از آنها پرینت میگرفتم. میرا آنقدر خوب بود که بالافاصله از آن پرینت گرفتم و مشغول خواندنش شدم. خوشبختانه میرا اخیرا دوباره توسط نشر بازتاب نگار تجدید چاپ شده است.
میرا
نوشته: کریستوفر فرانک
برگردان: لیلی گلستان
انتشارات: بازتاب نگار
مقدمه کتاب:
ولتر، وقتی که میخواهد مسخرهبازیها و عیبهای جامعه روزگارش را به صورت تازهای نشان دهد، اینها را از چشم و دید فرز و تازه یک آدم زیرک یا یک وحشی به ما مینمایاند. بهاینترتیب نقطهنظری که به کار میبرد، نقطهنظر آدمی است که با دنیایی که وصف میکند، بیگانه است. نقطهنظر شاهدی است که بیرون از مجموعهای که ترسیم میکند، ایستاده است. لطف داستان از شگفتزدگیهای این شاهد به وجود میآید که هم سادهلوح است و هم تیزبین، همچنین از آشنا شدن با چیزهایی که برای ما خوانندگان عادی است و برای او بهتآور.
ما ناگهان متوجه میشویم که اخلاق و روحیاتمان، برای کسی که با دیدی تازه و ناآشنا به آنها نگاه کند، مغشوش و بیمنطق به نظر میآیند. همه قصههای فلسفی قرن هجدهم و همه قصههای پیشگویانه نوین، مانند داستانهای علمی- تخیلی، که اصل و نسبشان به قصه «میکرومگا» ی معروف ولتر میرسد، از این شگرد طنز و انتقاد استفاده کردهاند.
یک شگرد معکوس دیگری هم وجود دارد که در آن قصهگو شاهدی نیست که از بیرون صحنه را تماشا میکند، بلکه کسی است که خود جزء قصه است و جز آن چیز دیگری نمیشناسد.
آنچه برای او آشنا و عادی و طبیعی است، برای ما خوانندگان غیرعادی و یا حتی کجوکوله و بیقواره جلوه میکند. اما مشکل اینجا است که گوینده قصه با مجموعهای که وصف میکند، آشنا و سازگار است (چون اگر نمیبود، آن را کاملاً قبول نداشت و چیزی برای گفتن نمیداشت) و باید با آن دربیفتند.
پس گوینده، درحالیکه باید این مجموعه را عادی بداند (چون هیچ معیار و مقیاسی غیرازآن ندارد و به هیچ دستگاه و مجموعه دیگری آشنا نیست) در این مجموعه راحت جا نیفتاده است و آرام نیست. نقطهنظر چنین قصهگویی، نقطهنظر یک وحشی سادهلوح مبهوت و شوخ و نیش زننده نیست، بلکه نقطهنظر یک متمدن شرور است در جستوجوی مایههای درد و ناخوشی وجود؛ یعنی در حقیقت شخصیتی کاملاً مربوط به روزگار نو ما.
نویسنده میرا این نقطهنظر دوم را برگزیده است که ظریفتر است و به راه خطا نرفتن در آن دشوارتر.
از همان صفحه اول ما را در میان صحنهای میگذارد که هم دلهرهآور است و هم آشنا.
در دشت به دنیا آمدم و غیرازآن چیزی نمیشناسم.
ما در مربع 837-333-4 شرق زندگی میکنیم.
ما یه خانه معمولی داریم، با دیوارهای شفاف…
چنین منظرهای را خوب میشود شناخت: مربعهای شمارهدار روی نقشه که هرکدامشان ده کیلومترمربع مساحت دارند، و واحدهای مسکونی که ما با آن آشناییم- این محلههای پراکنده در اطراف شهر که آدمها را در آنها چپاندهاند و کمکم همه سطح مسکونی کره زمین را خواهد پوشاند- و این وضع دلهرهانگیزی است چرا که انواع دلزدگیها و تنهاییها و حتی دهشتهایی که هم امروز در این محله دیده میشود، ناگهان وسعت میگیرند و ابعاد قطبی خود را پیدا میکنند. آن سرزمینهای خیالی که داستان نویسان آیندهنگر ما وصف میکنند، یک مدینه فاضله شاد نیست، بلکه یک اردوگاه و نوعی زندان است.
آینده را هم چنان روزگار و دنیای ظلم و وحشت میانگارند. به چه علت؟ به این علت ساده که این دنیا هماکنون نیز شروع شده است.
ما هماکنون در آن داریم زندگی میکنیم.
نویسنده میرا در جامعههای امروز ما، چه در شرق و چه در غرب، به چیزی که تهدیدکنندهترین چیزهاست نگاهی افکنده است. او هم بهنوبه خود، مانند آنهایی که پیش از او بودهاند، ملتفت شده است که شرق و غرب به هم شباهت دارند – خیلی – هرچند که آنها را دو نقطه متقاطر ایدئولوژیکی میپندارند، هم چنانکه دو نقطه متقاطر جغرافیایی هستند. چه اینجا و چه آنجا یک روش اخلاقی واحد بر زندگی شهروندان حاکم است- روش خنده ابدی، خوشبینی رسمی، و عدم تشخصی که دلگرمکننده است:
مدام لبخند میزند
فرد سالم به همه لبخند میزند…
پس از مرگ بوئینه، طبق رسم جاری، خیلی لبخند میزند…
(این خنده، اساساً یکی از دهشتناکترین مایههای مکرر این کتاب است.)
آمریکای جانسون و چین مائو مشکل واحد سرنوشت ما را ترسیم میکنند. خانههای شفاف نشانه آن است که دیگر رازی یا ماجرایی خصوصی وجود ندارد و هر چیز باید در پیش چشم و بااطلاع همه صورت بگیرد.
این نکته که پدر و مادرها را وقتی که دیگر نتوانند بچه درست کنند، میکشند. اشارهای است به «آیین جوانی» که در میان ملتهای پیش افتادهتر، خواه سرمایهدار، خواه سوسیالیست و خواه کمونیست، رواج دارد. (هم امروز در ایالات متحده آمریکا آدم دیگر در کوچه پیرها را نمیبیند، چه بر سرشان آوردهاند؟)
رفیق رفیق کردنها و رسم رفاقت را که به حد یک شریعت و دستور مذهبی رساندهاند، همان «با هم باشیم» و «با هم بودنی» است که در آمریکا رسم شده است… من از ابتدای میرا متوجه میشود که نویسنده با چه استادی، به کمک جزئیاتی که آگاهانه انتخاب کرده و به کار برده است، دارد اشاره میکند که کابوس دیوانسالاری مورد اشارهاش، هماکنون گریبان گیر ما شده است.
برای تأکید بر جنبههایی از کابوس، نویسنده مشخصاتی را به دست ما میدهد که گویی از قصههای خیالی دهشتناکی که استاد بزرگ این سبک، ادگار آلن پو، نوشته است به عاریت گرفته است. مثلاً این یکی:
چیزی، مثل لکهای زرد رنگ، روی سقف ترکید، لکه تپندهای با دست و پاهایی آبگونه که از چرخیدن به دور من وانمیماند. بالاخره صدای پایی شنیده شد، صدای پای مردی که بدون توقف به من نزدیک میشد. اما هرگز به بالینم نمیرسید…
از این پاهایی که پیوسته پیش میآیند و هرگز نمیرسند، بهراحتی میشود نویسندهای را شناخت که اگر میخواست، میتوانست استاد داستانهای ترسناک بشود. و من در همه ادبیات آیندهنگر و پیشگویانه، چیزی غریبتر و مؤثرتر از گفتوگوی میان قهرمان داستان و موجود خیالی نیمه انسان و نیمه جنینی سیاه را جدا کرد، زیرا این دو با ربطهای روانشناختی به هم چسبیدهاند.
اگر در یک رمان پیشگویانه یا علمی- تخیلی از این شوخیهای کمی شوم و همیشه خشن اثری نباشد، آن رمان رمانِ خوبی نیست. از میان انواع طنزهای سیاه که میشناسیم، از زمان سوررئالیسم به اینسو، نویسنده میرا کلاسیکترین را انتخاب کرده است که قویترین و کاراترینشان هم هست، و آن طنز «سویفت»[3] است؛ یعنی چیزی را که غیرعادیترین چیزها است، عادیترین چیزها وانمود کنیم، چیزی را که جرم است عدالت بشماریم و آنچه را که دیو آسا است، اطمینانبخش بخوانیم. مانند نمونهای که آوردم:
ما یک خانه معمولی داریم، با دیوارهای شفاف…
که از همان سطرهای اول، زنگ این طنز را به صدا درمیآورد. نمونه دیگر (از زبان یکی از مردم نمونه شهر که دارد برای قصهگو حرف میزند تا او را به سر عقل بیاورد):
من شما را دوست دارم. من باید شما را دوست بدارم، پس شما را دوست دارم. شما انسان هستید، پس من شما را دوست دارم. من همه انسانها را، هر طور که باشند، دوست دارم…
با صدایی حاکی از تسلیم تکرار کرد: «دوستتان دارم».
و بهخصوص این نمونه، که به نظر من خیلی شبیه کارهای «سویفت» است در آخرین سفرهای گالیور:
در مدرسه، از اول میخواستم بهتر از دیگران کار کنم. به رقابت پناه میبردم که بزرگترین گناه دنیا است… در سال دوم تحصیل به خاطر این که سه بار پشت سر هم در یک ماه شاگرد اول شده بودم، تنبیه شدم. به «شورای رفاقت» احضار شدم و از من خواستند که علت رفتارم را توضیح بدهم…
همچنان که پیش از این گفتم، دستکم تا آنجا که میدانم، در میان ادبیات پیشگویانه و آیندهنگرانه هیچ کجا، دیده نمیشود که از آرمانهای زندگی دستهجمعی ستایش شود و این خود نکتهای درخور دقت است. درواقع تعادل و سعادت جوامع ابتدایی، مثلاً بر پایه حس تعلق به دسته و فرورفتن در زندگی جمعی است. به گفته مردم شناسان قسمت عمده دردسرها و اختلالهای جوامع کم رشدی که در راه رهایی خود هستند مربوط میشود به ویرانی بناهای عادی آن جوامع، که همه ضد فرد هستند. یک دهنشین آفریقایی در قدیم، کوچکترین علاقهای نداشت که خود را از برادرانش متمایز سازد. اگر اتفاقی میافتاد که او را انگشتنما میکرد او سخت ناراحت و تیرهروز میشد. اما امروز، وقتی آفریقاییها از قبیله و ایلشان جدا میشوند، از وضع و قالبی که به آن عادت دارند بیرون میآیند و بهآسانی شکار بیماریهای عصبی میشوند، آزادی و خودمختاری فردی، سرچشمه دلهره و سرگیجه میشود. انسان ابتدایی ترجیح میدهد که جامعه برایش فکر کند و تصمیم بگیرد.
در غرب، برعکس، اخلاقی که از دوره رنسانس به این طرف حکومت میکند، اخلاقی است پرومته ای، اخلاق انسان خاص، انسانی که در برابر دنیا و خدایان تنها است و ضد آنها است.
همین اخلاق است که در اروپا و آمریکا بر ادبیات پیش نگرانه سایه افکنده است و در آن، آدمی همیشه در برخورد با قانون و سنتها و دسته و دولت، قادر مطلق است و میداند که نجاتش بستگی دارد به پیروزی نهایی فرد.
نویسنده میرا از این قاعده مستثنا نیست. قهرمان این داستان با اختصار و ایجازی چشمگیر میگوید: «کفر سینههایمان را پُر میکرد.» حدس میزند که «میرا» او را دوست دارد، زیرا زن، او را متمایز از دیگران یافته است.
وقتی دانست که میخواهم آن را بنویسم، فهمید که چرا مرا برای خودش میخواهد.
اما این را نیز باید حدس زد.
گوینده داستان خودش را از دیگران متفاوت میداند، اما ماهیت این تفاوت را دقیقاً نمیشناسد؛ اسمش را نمیگوید؛ نمیگوید که من یک «فرد» م گاهی خودش را گناهکار و گاهی بیمار میداند. هرگز از تضاد میان اخلاقیات جمع و خواستههای فرد سخنی نمیراند. عصیان قهرمانش را از راه عقاید نمینمایاند، بلکه از راه «حس» ها نشان میدهد. چیزی را که به ما نشان میدهد یک برخورد عقاید نیست، بلکه تنوع «حس» ها است. بههرحال قهرمانش هیچگونه نظریهای درباره عصیان خود ندارد، فقط حس میکند که حاجت دارد به این مه تصحیحش کنند. بهطور خلاصه نویسنده کاری میکند که خواننده با زندگی داخلی کسی که اقلاً میداند دارای یک زندگی داخلی است، تماس پیدا کند. به همین جهت است که میرا برای من یک روایت کاملاً نو است یعنی در آن، خواننده را به جایی میکشاند که خود را مصادف با ذهنیت گوینده بیابد، درحالیکه با او یکی نمیشود و فاصلهاش را حفظ میکند. البته این روش، پیش از این هم بهکاررفته بوده است، اما در این گزارش قوت و کمالی استثنایی پیدا میکند.
دیدیم که آدم، خود را به صورت یک فرد مشخص و منفرد نمیشناسد و نمیخواهد، مگر به یاری عشق. خودمختاری فردی و عشق بههمپیوستهاند و از یکی به دیگری میتوان گذر کرد. یعنی که جز در عشق نمیتوان وجود داشت، و نمیتوان عاشق بود، مگر این که وجود داشت. در جهانی که شباهت به زندان دارد، نجات و رهایی، چهره عشق را دارد. اما این چهره ترسناک است، مانند چهره هلن تراوا. زیرا عشق، مکان همه خطرها است. عشق، هم نطفه زندگی و هم نطفه مرگ، هر دو را در خود دارد. گوینده قصه این را نشان میدهد. در اوایل کتاب میگوید:
از میرا میترسم، نمیدانم چرا
حق هم دارد، زیرا این زن جوان که اسم با مسمایی هم دارد، سبب مرگ او خواهد شد، زیرا در دنیایی که روح فردی را قبول ندارند، عشق انتخاب شده، عشقی که دو موجود آزاد را به هم میرساند و آنها را از گله جدا میکند، خود جنایتی عظیم است که باید به اشد مجازات جزا ببیند. ولی آیا لازم است که برای مرگبار کردن عشق از قوانین یک جامعه زورگو کمک گرفت؟ اسطورهای که ریشهای عمیق در تاریخ بشری دارد مقرر میدارد که آری. در این داستان، گذشته از گزارش آیندهنگری که به رنگ طنز آمیخته است نظر من همچنین دوخته میشود به زیباییهای یک قصه استعاری. یعنی که فضیلت اصلی این داستان، شاعرانه بودن آن است.
میشود بهراحتی حدس زد که زوج «عشق – آزادی» میخواهد یا یک اصل دیگر کامل شود تا این مثل ابدی را که این همه مورد ستایش شاعران، خاصه سور رئالیستها، بوده است به وجود بیاورد و این اصل سون عیناً همان خود شعر است.
یکی از زیباترین ابداعات (هرچند وحشتناکترین نیز) این داستان نقابی است که بهزور بر چهره «اصلاح شدگان» یعنی شورشیها سابق میگذارند و این به وسیله جراحی پلاستیک و روانشناسی صورت میگیرد، تا آنها را به اطاعت و اهلی شدن بکشانند:
تویا یک ماه بعد بازگشت درحالیکه نقاب لبخند بر چهره داشت. برداشتن نقاب برایش ناممکن بود چون جزئی از صورتش شده بود. مثل این بود که به صورتش جوش خورده بود. لاستیک به مرور زمان در پوستش چنان نفوذ میکرد که به زودی پوست و نقاب یکی میشدند…
و در صفحه آخر، درست پیش از مرگ دو قهرمان:
نقابهایمان را تکهتکه کندیم. بدون گفتهای. خون از گونهها و پیشانی برهنه شدهمان میریخت. باوجود دردی که نفسمان را بریده بود و نالهمان را درآورده بود، لبخند همیشگیمان عاقبت ناپدید شد و پس از چند ساعت، چهره پیشینمان ظاهر گشت. آنگاه لبهایمان به هم پیوستند.
مایههای مکرر دیگری که نویسنده با ظرافت به کارشان میبرد: موهای میرا که مانند «زلف» در شعرهای مالارمه جنبه محرک دارند. همینطور که من میرا را میخواندم و پیش میرفتم، هم در داستان و هم در نحوه بیان آن دقت میکردم و وقتی میدیدم که این جزئیات بامعنی با چه قدرتی، و با چه آهنگ حساب شدهای، و با چه دانش و آگاهی استواری- که نزد نویسندگان جوان امروز نایاب است- در جای خود قرار دادهشدهاند، به یک لذت واقعی حرفهای میرسیدم. این کتابی است هوشمندانه که خوب نوشته شده است. من خوشحالم که بر نخستین رمان (بگذارید بالاخره نویسنده را با نام خودش خطاب کنیم) کریستوفر فرانک مقدمه بنویسم. نویسندهای که از همان ضربه اول چنان نیرومند است که نمیتوان او را با هیچ نویسنده دیگری قیاس کرد.
ژان- لویی کورتیس
معرفی کتاب: کتاب های جدید را با سایت « یک پزشک » دنبال کنید.
سلام
لطفاً اگه امکانش هست یه راهنما برای شروع مطالعه رمان های آسیموف تدوین کنید که شامل معرفی بهترین های این نویسنده و ترتیب مطالعه اونها باشه، یا حتی همینجا به ترتیب معرفیشون کنید.
با تشکر از زحمات شما در یک پزشک.
کتاب فوق العاده ایی هست ممنون بخاطر معرفی کردنش
کتاب فوق العاده ایه و جزو اون کتاب ها که همه باید بخوننش
واقعا جا داشت که این کتاب رو معرفی کنید
ممنون بابت کمک به فرهنگ کتابخوانی
فک کنم حالت خیلی بده هی از آمریکامثال میزنی ولی جلوی چشم خودتو نمیبینی، خدا شفات بده.