تکگویی یا مونولوگ زییای فیلم سوتهدلان 1356 ساخته علی حاتمی
تکگویی اول:
مجید ظروفچی (بهروز وثوقی) در اتاق با خرتوپرتهایش و با خود حرف میزند:
(با شروع تکگویی مجید به علامت توبه دست راستاش را به دهان برده و گاز میگیرد و با دهن شیپور میزند.)
مجید: هه هه پنزر خنزر، هه هه هه توپ داغونم نمیکنه! چش شیطون کر توپ توپم! این مال و منال مفتی، همچی هلو برو تو گلو گیر نیومد حاصل یه عمر جوبگردیه! آقامون ظروفچی بود خودمون شدیم جوبچی، جوبچی! آقا مجید ظروفچی جوبچی! هه هه هه هه میخ زنگزده، زنجیر زنگزده، تارزان زنگزده، ساعت زنگزده! حواستو ضرب کن، جمع کن، ضرب کن، جمع کنً ساعت زنگزده دیگه زنگ نمیزنه چون زنگاشو زده! داداش حبیب ما داداشیم از یه خمیریم اما تنورمون علی حده است، تنور شما عقدی بود مال ما تیغهای صیغهای، کله شما شد عینهو نون تافتون گرد و تلمبه قلمبه، کله ما شد عینهو نون سنگک! هه هه هه هه خوب شد که بربری نشدیم. آقا مجید! تافتونیا اونطرفیا اونوریا، همونا که بعد چله آقات تو رو انداختن تو این اتاق یه دری، همه ثروتم ضبط میکنن! داداش حبیبم یه نفره، تو اونا غربتیا، یه لشکرن حخ سر داداش حبیبم مث سر اونا تافتونیه نه سنگکی! با اونا تنیه با من ناتنی! با اونا تنیه با من ناتیه! با اونا تنیه با من ناتنیه! با اونا تنیه تنتن تنی ناتن تنی تنتن تنی ناتن تنی. آقا مجید اگه غربتیا برگشتن گفتن جوبچی لجن جمع کنه بگو «دامادتون که داتچیه لیقه دوات جمع میکنه به هر چی نه بدتره آدم دروغگوووووووووووو دشمن خداست … وای که چقدر دشمن داری خدا! دوستاتم که مائیم یه مشت عاجز علیل ناقص عقل، که رد حقشون دشمنی کردی …
تکگویی دوم:
یکی دیگر از سوتهدلان این فیلم در شخصیت زن عاشق شیرازی تجلی یافته است. تکگوییهای او همانقدر با حسرت و عشق و احساس از دسترفتگی سایر شخصیتها و با حدت بیشتری بیان میشود.
در این صحنه زن (با بازی به یادماندنی فخری خوروش) وقتی برای حبیب آقا آب خنک میآورد و در ضمن میخواهد کرایه اتاقاش را هم بدهد و بار دیگر عشق توام با حسرت و نوستالژی خود را به زبان بیاورد.)
تکگویی اندکی با لهجه شیرین شیرازی بیان میشود و با حرف حبیب آقا در بستر وقتی میبیند زن برایاش آب خنک آورده میگوید: «آب نطلبیده مراده» شروع میشود.
زن: مراد که خودتونید حبیب عالم … جاتون راحته؟ سرشب که مییام جاهارو بندازم درارو میبندم، پردهها رو میندازم. مییام زیر لحافتون اما تنهایی جونوم یخ میکنه. جون زنا تابستونام خنکه. اما جون مردا زموستونام داغه. کوچیک که بودم میرفتم توی جای آقام. میسریدم زیر لحافشون. جاشون انگار سر بنه حموم آتیش میبارید. حالا نه تنها دم صبح از سر شب سرما سرمام میشه، جونوم از تو میلرزه. (پول جلوی حبیب آقا میگذارد) اجارهٔ این برجه. (مرد نمیگیرد و زن میگذارد سر بخاری.) مرد عارش میشه از دست زن پول بستونه. خونهٔ پدری تونه. اگه خونهٔ خودتون بود یا دست من تنگ بود باز یه حرفی. شکر خدا چرخ خیاطخونه میچرخه. از شیراز اومدم تهرون دورهٔ خیاطی ببینم، خانم خیاط شدم. خیاطخونه وا کردم. شهر و دیار از یادم رفت. مهمون چند روزه چند ساله شد. بابا ننهم هم که جواب کاغذام نمیدن. دورم انداختن. از خدا قایم نبود از خلق خدام قایم نکردم. میگن میخوادت؟ میگم من باید بخوام که میخوام. خواستن او دیگه حکایت خودش و دلش. میگن پس چرا پا پیش نمیذاره؟ تو که یار بیکسونی حبیب عالم. من از همه بیکسترم.
تکگویی دیگر میان آن دو در صحنه زیبای زمستان در کوچههای قدیمی دیده میشود. زن لباسهای نو پوشیده و کلاه به سر دارد. در صدایش بیش از پیش عشق و ناامیدی و حسرت به گوش میرسد. انگار آمده حرفهای آخرش را بزند و برای همیشه شهر را ترک کند. دیگر از حبیب آقا و عمری که تلف کرده خسته و ناامید شده است. حس نوستالژی این صحنه با بازی در بازیهای زبانی برای یادآوری زمان جوانی هنوز به یادماندنی است.
زن: اون سال زمستون، ده چارده سال پیش، همو روز که نهار دمی باقاله داشتیم. رخت نظام تنتون بود. میخواستین برین باغشاه. دکمه فرنچتون افتاده بود. گفتین آقازاده خانوم چشماش سو نداره، میشه دکمهٔ فرنچمو بدوزی؟ خانم خیاط!؟ خانم خیاط اسم داره… شما حرومم کردین، من که در بند حروم حلالاش نبودم. در بند اَنکَهتو آقا هم نبودم. مهر شما به دلم بود و کلام خدا به لبم. حبیبالله. بذارین یکی هم باکره یائسه بشه. امروزم که پا شدم دست کردم حافظ و از سر بخاری برداشتم. فال گرفتم. این غزل دراومد: «ما آزمودهایم در این شهر بخت خویش/ بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش.» حافظ دروغم نمیگه، همشهریمه، همدردمه. از وقتی قدم به سر تاقچه رسید، سر تاقچه یه قرآن دیدم یه حافظ. حالا دستم و دراز میکنم اونور تاقچه. (کتاب حافظ را جلوی پای مرد میاندازد.) میرم خراسون مجاور میشم. یه پساندازی دارم. یک زندگی زوّاری … کسی نیاد بدرقه. نه شما، نه آزاده خانوم، نه زینت سادات. میرم بلاد غربت.