مونولوگهای زیبای فیلم های علی حاتمی: از حاجی واشنگتن تا سوتهدلان

فیلم حاجی واشنگتن- ۱۳۶۱
صحنهٔ قربانی کردن گوسفند به مناسبت عید قربان در عمارت سفارتخانه در آمریکا، فرصت مناسب برای «برونریزی» حرفهای در دلماندهٔ حاجی اولین سفیر کبیر ایران که تنهاییاش در آنجا بیشتر شبیه تبعید است یا پرتاب شدن به سیارهای دیگر تا مسئولیتی تأثیرگذار دولتی. آن هم با آن ویژگی احساساتی محلی و خانگی حسینقلی که مدام یاد دخترش میافتد. او در این صحنه تمام حرفهای ناگفته و انتقادی خود از حکومت و دوراناش را بر زبان میراند.
حاجی حسینقلی: آهو نمیشوی به این جستوخیز، گوسفند. آیین چراغ، خاموشی نیست. قربانی، خوف مرگ ندارد؛ مقدّر است. بیهوده پرواز شدی؛ کمتر چریده بودی، بیشتر میماندی. چه پاکیزه است کفنات، این پوستین سفید حنابسته. قربانی، عید قربان مبارک. دلم سخت گرفته؛ دریغ از یک گوش مطمئن. به تو اعتماد میکنم، همصحبت …
در تبعید به دنیا آمدهام، تبعیدی هم از دنیا میروم. پدرم، به جرم اختلاس، تبعید بود با اهلبیت به کاشان. کاش مادر نمیزادم. عهد این شاه، به وساطت مهدعلیا، به خدمت خوانده شد. کارش بالا گرفت: شد صدراعظم. شباب حاجی بود که به جرم دستیاری در قتل امیرکبیر، مغضوب قبلهٔ عالم شد. بندهٔ خدا، مرتد و ملعون مردم، هم از صدارت عزل شد، هم تبعید. به عمرم، حتی از آدمهای خانه، عبارت «خدا پدرت را بیامرزد» نشنیدم. یک همچو رذلی بود بابای گور به گور افتادهٔ حاجی. تاوان معصیت پدر را پسر داد؛ غشی شدم. حاجی دید یا باید رعیت باشد بندهٔ خدا، دعاگوی قبلهٔ عالم، جان خرکی بکند برای یک لقمه نان بخور و نمیر. و یا نوکر قبلهٔ عالم باشد و آقای رعیت. در نوکری قبلهٔ عالم بود؛ گربه هم باشی، گربهٔ دربار.
حاجی، برورویی نداشت. کورهسوادی لازم بود؛ آموختیم. جلب نظر کردیم، شدیم باب میل. نوکر مآب شهپسند؛ از کتابداری، تا رختخوابداری، تا جنرال فنسول شدیم به هندوستان. در هندوستان این قدر خواب آشفته دیدم از قتل عام مردم هند به دست نادر، که شکمم آب آورد. سرم، دوّار گرفت. خون قی میکردم دائم. هرشب، خواب وحشت بود؛ طبقطبق سرهای بریده، قدحقدح چشمهای تازه از حدقه درآمده، تپان مثل ماهی لیز.
-------
علت و عوارض مشکل پزشکی از چیست؟
مردهزنده آمدیم دارالخلافهٔ طهران، که صحبت سفر ینگه دنیا شد. کی کمعقلتر از حاجی؟ شاه، وزیر، یاران، اصحاب سلطنت، ما را فرستادند به یک سفر پرزحمت بیمداخل. دریغ از یک دلار که حاجی دشت کرده باشد. فکر و ذکرمان شد کسب آبرو. چه آبرویی؟ مملکت رو تعطیل کنید، دارالایتام دایر کنید درستتره. مردم نان شب ندارند، شراب از فرانسه میآید. قحطیست. دوا نیست. مرض بیداد میکند. نفوس، حقالنفس میدهند. باران رحمت، از دولتی سر قبلهٔ عالم است و سیل و زلزله از معصیت مردم. میرغضب بیشتر داریم تا سلمانی. سر بریدن، از ختنه سهلتر. چشمها خمار از تراخم است، چهرهها تکیده از تریاک. اون چهار تا آبانبار عهد شاه عباس هم آبش کرم گذاشته، ملیجک در گلدان نقره میشاشد. چه انتظاری از این دودمان، با آن سرسلسله اخته؟
خلق خدا به چه روزی افتادند از تدبیر ما؛ دلال، فاحشه، لوطی، لله، قاپباز، کفزن، رمّال، معرکهگیر. گدایی که خودش شغلیست. مملکت، عنقریب، قطعهقطعه میشود.
من، نه کاردانی داشتم برای خدمت، نه عرضهٔ خیانت. من، حاج حسینقلی، بندهٔ درگاه، آدم سادهباده، قانع به نوکری، امیدوار به الطاف همایونی. حاجی رو ضایع کردند الحق. از این دست شدیم: سخت، دودل، بزدل، مردّد، مریض، مفسد، رسوا، دورو، دغل، متملّق. حاجی، به شوق کدام کعبه قربان کردی؟
فیلم دلشدگان- 1370
آقا فرج تنبکی (با بازی اکبر عبدی) پیش رفتن به سفر خارج برای اجرای موسیقی سنتی ایرانی، ماجرای خود و علاقه به شکمبارگی و سپس تنبکنوازی را بیان میکند که با تصاویر زمان گذشته همراه میشود.
آقا فرج (اکبر عبدی): از شکم سیرمونی نداشتم. شکمباره بودم و راست روده. به عشق خوردن شدم شاگرد چلوکبابی. مزدم سیر شدن بود. پلو سیرم نمیکرد. پلوام برام حکم آجیل شیرینی رو داشت و هلههوله. فقط تیلیت بادیه آبگوشت، حریف این خیک صابمرده بود. منم کشتهٔ قیمه و هلاک قورمه. حاجی چلویی گفت جای چلوخوری خونهٔ اعیوناس. از راه شاگردی آشپزی پام واز شد خونه وزیر وزرا. یه شب که خونهٔ «عیسی خان وزیری» مهمونی بود نشسته بودم لب حوض به دیگ سابیدن. صدای تار و تنبک بلند بود. حال خودمو نفهمیدم. چند سال پیشم تو بازار آهنگرا از غوغای چکش و مس به چرخ اومدم. اونقدر چرخ چرخ عباسی زدم که افتادم زمین. مادر خیال کرد غش کردم. اون شب مهمونی از دیگ ساییدن افتاده بودم به دیگ کوپوندن. که یک هو شایل جناب وزیر هویدا شد …
فیلم مادر – ۱۳۶۹
محمدابراهیم (با بازی محمدعلی کشاورز) برادر بزرگ خانواده با لحنی تند و بیاحساس و در ظاهر بیتفاوت با دیگران برخورد میکند، این واکنشی در قبال نگاه تحقیرآمیز همسرش نسبت به او است که او تلافیاش را سر اعضا خانواده و مادرش خالی میکند. تکگوییهای طولانی او انبوه از واژهها و فرهنگ کوچه و اصطلاحات مردانه است که تا حدودی به محیط کاریاش پاک کردن روده و … مربوط میشود. به خوردن و شکمبارگی علاقه دارد و اغلب در حین خوردن به دیگران هم به اصطلاح گیر میدهد. در یکی از تکگوییها رو به مادر که بچهها مراقب خوردن او هستند وضعیت او را با دقایق آخر بازی فوتبال مقایسه میکند:
محمدابراهیم (محمدعلی کشاورز): پرهیز و مرهیزش میدین که چی؟ خورشید دم غروب، آفتاب صلات ظهر نمیشه، مهتابیاش اضطراریه، دو ساعته باتریش سهاس، بذارین حال کنه این دمای آخر، حال و وضع «ترنجبین بانو» عینهو وقت اضافیه بازیه فیناله، آجیل مشگلگشاشم پنالتیه، گیرم اینجور وجودا، موتورشون رولز رویسه، تخته گازم نرفتن سربالایی زندگی رو، دینامشون هم وصله به برق توکل، اینه که حکمتش پنالتیه، یه شوت سنگین گله، گلشم تاج گله، قرمزته آبی آبلیموجات …
فیلم سوتهدلان – ۱۳۵۶
تکگویی دیگر میان زن (با بازی به یادماندنی فخری خوروش) و حبیب آقا – صحنه زیبای زمستان در کوچههای قدیمی دیده میشود. زن لباسهای نو پوشیده و کلاه به سر دارد. در صدایش بیش از پیش عشق و ناامیدی و حسرت به گوش میرسد. انگار آمده حرفهای آخرش را بزند و برای همیشه شهر را ترک کند. دیگر از حبیب آقا و عمری که تلف کرده خسته و ناامید شده است. حس نوستالژی این صحنه با بازی در بازیهای زبانی برای یادآوری زمان جوانی هنوز به یادماندنی است.
زن: اون سال زمستون، ده چارده سال پیش، همو روز که نهار دمی باقاله داشتیم. رخت نظام تنتون بود. میخواستین برین باغشاه. دکمه فرنچتون افتاده بود. گفتین آقازاده خانوم چشماش سو نداره، میشه دکمهٔ فرنچمو بدوزی؟ خانم خیاط!؟ خانم خیاط اسم داره… شما حرومم کردین، من که در بند حروم حلالاش نبودم. در بند اَنکَهتو آقا هم نبودم. مهر شما به دلم بود و کلام خدا به لبم. حبیبالله. بذارین یکی هم باکره یائسه بشه. امروزم که پا شدم دست کردم حافظ و از سر بخاری برداشتم. فال گرفتم. این غزل دراومد: «ما آزمودهایم در این شهر بخت خویش/ بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش.» حافظ دروغم نمیگه، همشهریمه، همدردمه. از وقتی قدم به سر تاقچه رسید، سر تاقچه یه قرآن دیدم یه حافظ. حالا دستم و دراز میکنم اونور تاقچه. (کتاب حافظ را جلوی پای مرد میاندازد.) میرم خراسون مجاور میشم. یه پساندازی دارم. یک زندگی زوّاری … کسی نیاد بدرقه. نه شما، نه آزاده خانوم، نه زینت سادات. میرم بلاد غربت.
فیلم بابا شمل- ۱۳۵۰
جارچی باشی در آغاز فیلم بابا شمل باز هم با صدای مرتضی احمدی همان صدای راوی یا پیشپردهخوان به شمار میرود. تصاویر نقاشی شده به سبک نقاشی قهوهخانهای از اجزا داستان و محله هم پیشدرآمد ورود به ماجرای فیلم است. گاه صدای راوی با صدای مرد دیگری نیز همراه میشود و نقشهای مختلف را با هم صداسازی میکنند و گاه در ریتم بیان جملات هم تنوع ایجاد میکنند.
جارچی: مردما به گوش، مردما به هوش، شهر، شهر آفتاب شهر، شهر مهتاب، شهر با مردم سفید و سیا، شهر با مردم بلند و کوتاه، این آقا سلمونیه، با همه خودمونیه، میون کاسبا سلمونی دزده، میاد ریشو بزنه سبیلو میدزده، این بابا دلاکه، میگه دست دل پاکه، داره دندون میکشه، انگاری آدم و به زنجیر و زندون میکشه. آقا رو کرده تو لک، گلی به جمال میرغضب! اگر یه نالوطی پیدا میشد میزد کلک، اون بود و چوب و فلک. اگرم ادب نمیشد با چوب، آقا رو دو دستی اینجوری میبستن به یه توپ. اینا نوکراش بودن، اینا دخمراش بودن. اینا آدماش بودن، اینا درویشاش بودن. اینا همریشاش بودن، اینا آدماش بودن. اینا بیغماش بودن، اینا خوب خوباش بودن. اینا از اوناش بودن، اینا مطرباش بودن. همه رو بریز تو هشتی، گلی به جمال مشتی! (صدای ویولن، ریتم عوض میشود) اگه حوض میدونا یک دونه فواره نداره، دل مردم مثال دریاست. اگه روی آسمون طیاره نیست، پاری وقتا کلاغی میبینی. اگه شهرها همه گلکاری نیست، توی هر کوچه، یه باغی میبینی. روز چارشنبهٔ ما، اگه مثل شماها، روز خوشبختی نیست. شبای جمعه حکایتها داره، صب جمعه حموما غوغا میشه. جای شب زندهدارا اونجا میشه، مشت مردم پیش مردم وا میشه. گوشت و پیاز و دونبه، گلی به جمال جمعه (ریتم عوض میشود) آره دورهٔ شما نامرده، دیگه درد دل فقط دلدرده. (ریتم عوض میشود) دلی و دلداریه، رومی و زنگباریه. نونی و پنیریه، پسته و قصهایه (ریتم عوض میشود). قصه هرچی شنیدی پاک فراموش بکن، بیاد و به قصهٔ باباشمل گوش بکن، بیاد و به قصهٔ باباشمل گوش بکن. (ریتم عوض میشود. صدای دایره) توی این شهر قشنگ، شهر رنگ وارنگ، یه گذر هست که تو ناف گذر، یه آب انباری هست. این آب انباری نگینه و گذر، انگشتر. شکماش دریا و آب خوشخوراکی داره. آب خوشطعم و پاکی داره. این گذر راه میونبر دوتا محلهاس. توی هیچ کدوم از این دو تا محل هم آب انباری نیست. زنا به کوزه و مردا با دلو. درویشا با کشکول، سقاها با مشکا. آب میبرن، آب میخورن. گدا با اعیونا، پیرا با جوونا. زنای بچه بغل، دعا میکنن به آب انبار محل …