چه شروع محشری! دریغ که نخوانید …کتاب « درخت تلخ »، نوشته آلبا دسس پدس

در بعضی شرایط و حال و هواها حساسیت و آستانه درک ادبی ارتقا پیدا میکند. امروز شاید در چنان حال و هوایی بودم که تصادفا برخوردم به داستان درخت تلخ از آلبا دسس پدس. این داستان، یکی از داستانهای مجموعه کتابی به همین نام درخت تلخ، شامل 11 داستان کوتاه است.
شروع داستان درخت تلخ، محشر بود و خود جنس.
آلبا دسس پدس را در ایران بیشتر با ترجمههای بهمن فرزانه میشناسیم و این نویسنده درگذشته با دو کتاب دفترچه ممنوع و از طرف او در ایران مشهور شده است.
در باغچه کوچک خانه، در یک پیت بنزین، یک درخت کوچک لیموترش کاشته بودیم. روی پیت را هم رنگ سبز زده بودیم. روی شاخههای نحیف آن هرگز لیموترشی به چشم نخورده بود و برگهای آن فقط روی شاخههای بالا رشد میکرد و ساقه باریک آن نهال را برهنه بر جای میگذاشت.
-------
علت و عوارض مشکل پزشکی از چیست؟
از ذوق آب دادن به آن درخت، هر شب خودم آبپاشی تمام باغچه را به عهده میگرفتم. وقتی هوا رو به تاریکی میرفت، داخل میشدم، پارچ آبی برمیداشتم، به باغچه میرفتم، آبپاشی میکردم، بار دیگر برمیگشتم و مواظب بودم که از پارچ، آبی به زمین نریزد. هنگامی که نوبت به درخت لیمو میرسید، هوا کاملاً تاریک شده بود. در آسمان چهارگوش بالای حیاط، پرستوها پروازکنان جیغ میکشیدند.
من با پارچ لبریز از آب سر میرسیدم، آن را روی زمین میگذاشتم و نگاهی به اطراف خود میانداختم تا مطمئن شوم که تنها هستم و بعد، با لحنی عاشقانه، به درخت لیمو خطاب میکردم و، ضمن نوازش کردن ساقهاش، آهسته از او میپرسیدم: «تشنهای؟» و بعد پارچ آب را تماما در پیت بنزین خالی میکردم. آب، اندکی روی خاک باقی میماند و در آن تاریکی، مثل سطح حوضچهای برق میزد و سپس فرو میرفت و بویی از آن میتراوید که شبیه بوی چمنزار پس از باران بود. آن وقت بازوان خود را به دور آن تنه لاغر حلقه میکردم. گونهام را به روی پوستش میچسباندم و، با آن تماس، ارضا میشدم. در آن زمان، ده سال داشتم، و آن درخت، اولین عشق زندگیام به شمار میرفت.
شبها خیلی طول میکشید تا به خواب روم. غرق در افکاری نامعلوم میشدم و دستان خود را بو میکردم که به عطر تند لیموترش آغشته شده بودند. یک دلیل مهم عشق من نسبت به آن درخت، درست بوی همان عطری بود که روی دستانم باقی میماند. در شبهای مهتابی فصل بهار، نوری سرد اتاق را در خود میپوشاند و شکل آن را تغییر میداد. آن وقت به رؤیا فرو میرفتم و میدیدم که دارم در یک برج بلورین، همراه با آن نهال، زندگی میکنم. جایی که دیگران حق ورود نداشتند. فقط مال من و او بود. در وسط آن برج، یک چشمه هم وجود داشت و فوارهاش کار میکرد. و من، بیشتر اوقات، در همان برج بلورین به خواب میرفتم.
یک روز، سر میز ناهار، مادرم از پنجره نگاهی به بیرون انداخت و گفت:
ــ باید تصمیم نهایی خود را بگیریم و آن نهال لیمو را از آنجا برداریم و دور بیندازیم، به جای آن میتوانیم یک درخت نخل کوچولو بکاریم یا شاید یک بوته گل کاملیا.
شب بعد، وقتی رفتم باغچه را آبپاشی کنم، یک قلمتراش در جیب دامن پنهان کرده بودم. شبی بود ابری و آماده طوفان. هوا از ابرهای تیرهرنگی که آسمان را پوشانده بود، سنگین شده بود. به درخت لیمو نزدیک شدم، پارچ آب را زمین گذاشتم و نگاه مهربانی به درخت انداختم. انگار فقط با همان نگاه میخواستم او را شاداب کنم. دستانم را روی برگهای پژمردهاش میکشیدم و، زمزمهکنان، میگفتم: «نگران نشو. من اینجا مواظب تو هستم. نمیگذارم به تو صدمهای وارد بیاورند.» نه، کسی نمیتوانست ما را از هم جدا کند. اگر «بیمار» میشد، خودم معالجهاش میکردم، شفا میبخشیدم. از دو حال خارج نبود یا معالجهاش میکردم یا این که مرض او به خود من سرایت میکرد. در آن صورت باید هر دوی ما را از آنجا برمیداشتند و به دور میانداختند تا هر دو، در کنار هم، جان بدهیم. چاقو را در تنه او فرو بردم. زخمی عمیق و دردناک بود. انگار داشتم رگ دست خودم را میبریدم. چاقو را به دست خود فرو میکردم. محتاطانه، نگاهی به پیرامون خود انداختم و آن وقت لبهای خود را به روی زخم او گذاشتم و شروع کردم به مکیدن.
چوب، مزهای گس داشت که به تلخی میزد. آب دهانم تلخمزه شده بود. وقتی دهانم را از روی زخم برداشتم، دستانم را به دور آن پیچیدم؛ درست مثل این که عضوی از انسان زخمی شده باشد.
چند ساعتی را که به ظلمت شب باقی مانده بود، در سرمستی گذراندم. اگر درخت لیمو با آن عمل جراحی از مرگ نجات نیافته بود، پس حتما مرض او به من سرایت کرده بود. آری مانند زهر به بدن من رخنه میکرد و، آهسته آهسته، مرا به طرف مرگ سوق میداد. به بستر رفتم و، بیحرکت، در تاریکی باقی ماندم. بازوانم را از هم گشوده بودم و، در انتظار شهادت، دراز کشیده بودم. آسمان داشت صاف میشد و از پنجره گشوده، هوای مطبوع و نیمگرم اوایل تابستان به درون میآمد. همه چیز در پیرامون من پر از لطف و زیبایی بود، ولی مزه تلخ آن چوب مرطوب در دهانم باقی مانده بود. داشتم فکر میکردم که هیچ یک از ما نجات نخواهد یافت. خانه در سکوتی مطلق فرو رفته بود. همه، به امید فردا، به خوابی خوش فرو رفته بودند. فقط این من و او بودیم که آن طور یکه و تنها مانده بودیم؛ من در بستر، و او در بیرون، در آن باغچه خفته. آری، فقط من و او، در آغاز آن فصل امیدبخش، داشتیم به سوی مرگ پیش میرفتیم. من، در واقع، چندان از مرگ خوشم نمیآمد. ولی به هر حال این شهید شدن به خاطر عشق، این مرگ به خاطر یک بیماری دوجانبه، به نظرم عملی بس قهرمانانه میرسید. غرق در این مرگ مهیج، به خواب رفتم.
در خواب دیدم که دهانم همچنان به روی آن زخم چسبیده است. در اطرافم کسی را نمیدیدم ولی حس میکردم که مراقب من هستند. اگر موفق نمیشدم آن نهال را شفا بخشم، آن وقت سنگدلانه ما را از هم جدا میکردند. در نتیجه، آن طعم تلخ را فرو میدادم و قوت قلب مییافتم؛ کمی دیگر، کمی دیگر، و میدیدم که دیگر نفسی برایم باقی نمانده است. کم مانده بود بیهوش نقش بر زمین بشوم. پرستوهای هراسیده از آسمان، به حیاط پایین آمده بودند و دور و بر من در پرواز بودند. دلم میخواست فرار کنم و خودم را به خانه برسانم. ترسیده بودم. میخواستم طلب کمک کنم و بگویم که حالم بد است، خیلی بد است. با تمام این احوال ادامه میدادم. آب دهانم و خون توی رگهایم به شیره تلخ آن درخت تبدیل شده بود.
برگها، رفته رفته، به صورتی معجزهآسا، به خود رنگ میگرفتند، سبز و خرم شده بودند، حتی از روی آن تنه خشک، برگهای جوانی بیرون زده بود. اکنون دیگر کسی قادر نبود تا آن نهال را از چنگم درآورد. نه، هیچ بوته گل سرد کاملیایی به پای آن نمیرسید. در بین شاخهها، لیموهای کوچکی پدیدار شده بودند که رفته رفته چاق میشدند؛ با سر و صدا رشد میکردند، میترکیدند، لیموهایی که مثل فرفرههای آتشبازی جرقه میزدند و بوی عطری ملایم و شیرین از آنها منتشر میشد؛ عطری که مرا گیج کرده بود. آن وقت گیج و خسته به گوشهای افتادم. از زخم روی تنه درخت خون میجهید؛ خونی یاقوتیرنگ و داغ که فوران میکرد و به رویم پاشیده میشد. سراپایم را خیس کرده بود.
از خواب که بیدار شدم سراپا خیس عرق بودم.
روزهای بعد، دیگر صحبتی از آن درخت لیمو نشد. من که میدیدم او شفا نیافته است، دیگر اطمینان حاصل کرده بودم که مرض او به من سرایت کرده و در سینهام جای گرفته است. با اطمینان این که مرگم به زودی فرا خواهد رسید، حالتی فرشتهوار به من دست داده بود که مرا از جهان مجزا ساخته بود؛ اهلی شده بودم، ساکت شده بودم، صبورانه هر گونه شماتت را میپذیرفتم و تحمل میکردم. در آرامش و بیاعتنایی جهان دیگر غرق شده بودم. در کلیسا، سدی بین من و پروردگار وجود نداشت. به او لبخند میزدم. انگار تفاهمی بین ما ایجاد شده بود که فقط مال ما بود و بس. یک روز صبح که با سردردی شدید از خواب بیدار شدم، با خودم فکر کردم: «اجل من سر رسیده است.» و بعد، در گوشه کتاب تاریخ نوشتم: «آخرین درخواستم از شما این است که مرا در کنار او دفن کنید. همگی شما را عفو میکنم.»
آن روز هوا بد بود. ابرهایی سنگین و خاکستریرنگ تا روی حیاط پایین آمده بودند. روی خاک خشک زمین، برگها و گلها لَهلَه میزدند. طرفهای ظهر، گلبرگهای گلها در هم فرو رفته بود و تهدید طوفان، همانند نفس داغ، از پنجره داخل میشد.
تگرگ گرفت؛ ابتدا، دانههای ریزی بود به اندازه برنج که بعد بزرگتر و بزرگتر شد. به شیشه پنجرهها میخورد. روی ریگهای باغچه فرو میریخت، گلبرگهای بوتههای گل سرخ را پرپر کرد و به زمین ریخت و بعد، بیرحمانه به درخت لیمو حملهور شد.
با عجله بیرون پریدم تا از او دفاع کنم. بغلش کردم ولی هیکل من کوچکتر از آن بود تا از او حمایت کند. آن وقت، واقعا درک کردم که اجل هر دوی ما سر رسیده است. آسمان با رعد خود به زمین فرو میریخت و دانههای تگرگ مثل ریگهایی درشت به بازوانم میخورد، چهرهام را تکهتکه گلگون ساخته بود. تنه درختم را بغل کرده بودم و تنگتر در آغوش میفشردم. پس از تگرگ، بارانی سیلآسا آغاز شد. برگها دیگر حتی مقاومتی هم نمیکردند، تسلیم آن رگبار شده بودند. پیراهن نازکم به تنم چسبیده بود، گیسوانم به روی پیشانی ریخته بود. قطرات باران از گردنم پایین میرفت و پشتم را خیس میکرد. از خانه داشتند فریادزنان صدایم میکردند. صدا در تمام اتاقها طنین میافکند. حتما به دنبالم میآمدند و مرا به زور به داخل میکشاندند. خودم را بیشتر به او میچسباندم و در دلم میگفتم: «نترس، ترکت نمیکنم. تنهایت نمیگذارم. کسی قادر نیست ما را از هم جدا کند.» رعد و برق شدیدتر شده بود. داشتند در خانه دنبالم میگشتند و من، در آنجا، داشتم در آغوش او جان میسپردم. آن وقت گریه سردادم. جستجوی آنها بیفایده است. بینتیجه است. عاقبت مادرم در چهارچوب در ظاهر شد. مرا دید و شنید که دارم فریاد میکشم. «من پیش او میمانم. بیخودی عقب من نگردید، بیفایده است. ما باید همراه هم دنیا را ترک کنیم. حتی اجازه مرگ هم به ما نمیدهید؟» حس میکردم که بدنم دارد منجمد میشود. سراپا میلرزیدم، دندانهایم به هم میخورد و هقهق گریه سر داده بودم. دستانم، که هنوز بوی لیمو میدادند، یخ کرده بودند و انگشتانم تکان نمیخوردند. با این حال همچنان تنه نهال را محکم در آغوش میفشردم. مادرم چتر به دست از خانه خارج شد و من آهسته آهسته روی زمین لیز خوردم و در یک گودال آب فرو افتادم. «دست از سرم بردارید. ولم کن!» پدرم هم مجبور شد به باغچه بیاید. «دلم نمیخواهد ترکش کنم. میخواهم همراه او بمیرم.» عاقبت بغلم کردند. همان طور هقهق میکردم و سراپا میلرزیدم. به خانه بردندم، لخت کردند و به بستر کشاندندم…
درخت تلخ
نویسنده : آلبا دسس پدس
مترجم : بهمن فرزانه
ناشر: گروه انتشاراتی ققنوس
تعداد صفحات : ۲۷۹ صفحه