معرفی کتاب « عروسک فرنگی »، نوشته آلبا دسس پدس
به ندرت پیش میآمد که جولیو (۱) در آن ساعت شب در خیابان باشد. پیش خودش حساب کرده بود که جلسه حدود ساعت هشت تمام میشود (البته اگر همه چیز بر وفق مراد پیش میرفت.) ولی مدیر شرکت ساختمانی فورا مفاد قرارداد را پذیرفت و جولیو با چک دریافتی در جیب، کارش تمام شد. جولیو معمولاً تمام بعدازظهر را در دفترش میگذراند و چراغ همیشه روشن روی میزش مانع میشد تا به خاطر آورد در ماه مه هوای شهر رم، خیلی دیر تاریک میشود. منشی را زودتر از معمول مرخص کرده بود و آن هم به خاطر این که در این اواخر خیلی از او کار کشیده بود. مثلاً خواسته بود جبران کند. از طرف دیگر مطمئن بود که باید با مهندس آماتی (۲) مدتی چک و چانه بزند و دیگر مجبور نیست به دفترش برگردد. در نتیجه به همکارش سفارشهایی کرده و رفته بود. میترسید در غیبتش حادثهای رخ بدهد.
ولی هرگز حادثهای رخ نمیداد. همکارش آقای آنجلتی (۳)، مرد وظیفهشناس و هشیاری بود. جولیو با خودش گفت: «کارمند فوقالعادهای نیست ولی به هر حال مورد اعتماد است.» برای این که وسوسه نشود و به طرف دفترش راه نیفتد، پیاده به طرف خیابان پو (۴) رفت. خیابانی که زمانی یکی از خیابانهای شیک شهر رم به شمار میرفت و اکنون فقط خیابان اصلی محلهای بود که ساکنانش از طبقه متوسط و کارمندان ادارات دولتی بودند. تابلوی مغازهها زیاده از حد نورانی و رنگارنگ بود. بوتیکها و فروشگاههای مواد غذایی به هم چسبیده بودند. ویترین فروشگاههای مواد غذایی پر از ماهی بود. از جمعههایی بود که نباید در آن گوشت خورد. «هنوز کسانی هستند که چنین رسومی را رعایت کنند.» پایان ماه بود و کارمندان حقوق گرفته بودند. پیادهروها مملو از جمعیت بود. همه در آن شب مطبوع بهاری راضی به نظر میرسیدند. جولیو نیز سرحال بود؛ هم به خاطر آن چند ساعت آزادی غیرمترقبه، هم به خاطر هوای خوب بهاری (و در ضمن به خاطر چکی که گرفته بود و در جیب داشت). حس میکرد که به نحو عجیبی سرحال است. بیخودی جلوی ویترینهای نورانی میایستاد؛ جلوی مغازههایی که مثل ایام کریسمس یا سال نو تزیین شده بودند. کم مانده بود وارد مغازهای شود و برای خودش یک کت بخرد. کم مانده بود برود از فروشگاه مواد غذایی چیزهایی بخرد که اصلاً به دردش نمیخورد. مجرد بود و عادت نداشت شبها در خانه شام بخورد. ناهار هم به سالاد و قطعهای پنیر رضایت میداد. بالاخره از خرید منصرف شد و برای خوردن قهوه به یک کافه رفت.
داخل کافه هم مثل ایام عید تزیین شده بود. دور ظروف چینی نامرغوبی که از شکلات پر بود، روبانهای رنگارنگی بسته بودند که چشم را میزد. جولیو قهوهاش را مینوشید و فکر میکرد: «خوب حالا باید چه کار کنم؟» به سیلویا گفته بود که زودتر از ساعت نه نمیتواند دنبالش برود؛ سیلویا هم هر شب به سلمانی میرفت و تا دیروقت آنجا میماند. از طرف دیگر اصلاً دلش نمیخواست به خانهاش برگردد. رخوتی تابستانی بر او غلبه کرده بود. به نظرش میرسید که به یکی از آن شهرستانهای کوچک پا گذاشته است؛ شهرستانهایی که گاه برای کار بدانجا میرفت و شبها در سینمایش یکی از آن فیلمهایی را میدید که زنها اصلاً دلشان نمیخواهد ببینند. آخرین دوستدخترش، ماریته (۵)، گفته بود: «وادارم کردی پنجاه تا فیلم وسترن را تحمل کنم تا به این نتیجه برسم!» در کافه، بستهای سیگار خرید و سکه تلفن به دست به طرف تلفن رفت. میخواست به دفتر تلفن کند و ببیند خبر تازهای شده یا نه؟ میخواست به آنجلتی که مخالف آن قرارداد بود و چندان امیدی به انجامش نداشت اطلاع دهد که کار را تمام کرده و چک را گرفته است.
ولی یک نفر داشت تلفنی حرف میزد. از پشت چند جعبه بیسکویت، یک سر بزرگ تیرهرنگ بیرون زده بود. جولیو بیصبرانه قدم میزد. زیرلبی غرولند میکرد که اهالی شهر رم چقدر بیتربیتند. یک ساعت تمام تلفن عمومی را اشغال و وراجی میکنند. بعد نگاه خود را به طرف جعبههای بیسکویت چرخاند تا به آن زن وراج نگاهی بیندازد. زن سرش را به طرف دیوار چرخاند تا نگاهش با او تلاقی نکند، همچنان به ور زدن ادامه میداد.
جولیو فکر کرد: «نباید خیلی جوان باشد.» کفلهای بزرگ زن به هیچ وجه مناسب هیکلش نبود. قدش چندان بلند نبود و کمری باریک داشت. پیراهن بلندش که دامنی تنگ داشت خطوط اندامش را برجستهتر نشان میداد. دختر، با وجودی که یک نفر دیگر هم، سکه به دست در کنارش ایستاده بود و با آن سکه میخواست حالیاش کند که چقدر عجله دارد، همانطور با خونسردی به مکالمهاش ادامه میداد. جولیو با خود گفت: «بیخودی جلو نیا که بعد از او نوبت من است.» کمی آرام گرفته بود. با تماشای دختر، غضبش نسبت به او کمی فرو نشسته بود.
دختر که از دست کفشهای ورنیاش کلافه بود، پا به پا میشد. با هر حرکت کمر دختر انگار تیری به قلب جولیو فرو میرفت. نفر سومی هم پیدایش شد که میخواست تلفن کند و به صندوقدار اعتراض کرد و صندوقدار هم سر دختر داد زد: «دختر خانم،… بقیه منتظرند» که طبعا یادآوری بینتیجهای بود. همه غرغر میکردند: «واقعا که افتضاح است. باید برای این تلفنهای عمومی دقیقهشمار بگذارند. دختره خیال کرده در خانه خودش است.» دختر همچنان رو به دیوار ایستاده بود و سرش را به علامت تأیید برای آن مخاطب نامرئی تکان میداد. گیسوانش با حرکات سر، کوچکترین تکانی نمیخورد. و هنگامی هم که بالاخره گوشی را گذاشت، انگار نه انگار که در آن مکالمه آن همه جر و بحث کرده بود با خونسردی به طرف سایرین چرخید.
دختری بود بسیار جوان. صورتش گرد بود. یک حلقه از زلف مشکیاش روی پیشانیاش ریخته بود. حالت بچگانهاش با اندامش تضاد زیادی داشت. چشمانش درشت بود و نگاهش ثابت، مثل نگاه عروسکها. لحظهای به جولیو چشم دوخت و انگار فکرش را خوانده باشد، با اخم و پرافاده به سمت در کافه رفت، خارج شد و به راست پیچید.
جولیو فکر میکرد: «شاید برای این که لج مرا درآورد عملاً مکالمه را این قدر طولانی کرد. میخواست عکسالعملم را ببیند.» او هم خارج شد و دنبال دختر راه افتاد. دختر میرفت و به پشت سرش هم نگاه نمیکرد. پیراهن تنگ و پاشنههای بلند کفش نمیگذاشتند سریع قدم بردارد.
مقابل ویترین مغازهای توقف کرد. کفش پایش را میزد. کفش را از پا درآورد و پای کوچولو و چاقالویش را کمی مالید. پایش را به ران پای دیگرش میمالید. آن قدر نزدیکش شده بود که صدای نفس کشیدنش را به خوبی میشنید. شاید هم به خاطر حرکت سینه برجستهاش این طور فکر میکرد. دلش میخواست حرفی بزند ولی به فکرش نمیرسید چه بگوید. مغازهای که مقابلش ایستاده بودند قصابی بود. قطعات گوشت گاو اینجا و آنجا روی پیشخوان مرمری مغازه به چشم میخورد. در مقابل آن همه گوشت سرخ، آن همه چربی که به موم شباهت داشت. و آن همه خونی که در ظروف لعابی لخته شده بود چه میتوانست بگوید؟ مثلاً میتوانست بگوید: «دختر خانم، شما از گوشت خوشتان میآید؟» از تصور این جمله خندهاش گرفت. نمیتوانست چنان جملهای را بر زبان بیاورد. دختر راه افتاد و او دنبالش کرد.
«متوجه شده که من دنبالش افتادهام. این نکته خیلی مهم است.» لااقل زمانی که پسر جوانی بود و در خیابان دنبال زن یا دختری میافتاد این طور فکر میکرد. مدتها بود که چنین موردی برایش پیش نیامده بود: این که دنبال زنی بیفتد. آن وقتی هم که اغلب برایش پیش میآمد، تمام جملاتی را که آماده میکرد به نظرش ابلهانه میرسیدند. جملاتی که با شنیدنشان بدون شک زن یا دختر برمیگشت و غشغش میخندید. گاه که دودل میشد اول کدام جمله را بگوید، همینطور زن ناشناس را تا محلههایی بس دوردست دنبال میکرد و بعد درست در لحظهای که تصمیم میگرفت کدام جمله را بر زبان آورد، زن ناگهان وارد ساختمانی میشد، ناپدید میگشت و قضیه خاتمه مییافت. دوران جنگ بود و وسایل نقلیه شبها کار نمیکردند. آن وقت مجبور میشد پای پیاده به خانه برگردد و طبعا دیروقت میرسید. مادر گریان و منتظرش به شوهرش میگفت: «حتما دستگیرش کردهاند. مطمئنم، به من الهام شده که او را گرفتهاند.» یک شب که خسته و هلاک به خانه برگشته بود و تخت کفشهای مقواییاش پاره پاره شده بودند، برای این که بیش از معمول دعوایش نکنند گفته بود که آلمانها جلویش را گرفتهاند و دو ساعت از او بازجویی کردهاند. پدر دستش را روی بازوی او گذاشته و گفته بود: «تقصیر من است.» و او پرسیده بود: «تقصیر تو؟ به تو چه ربطی دارد؟» و پدرش آه کشیده و جواب داده بود: «ربط دارد، ربط دارد. یک روز خواهی فهمید که حق با من بوده است.» آن شب مستخدم پیرشان پاهایش را خشک کرد و غذاهایی جلویش گذاشت که در آن ایام قحطی بسیار نایاب بودند. این طور غذاها را برای روز مبادا در گنجه نگه میداشتند. بعد او را با یک کیسه آبجوش به بستر روانه کردند.
ولی حالا در سن و سال او، زنی را با تپش قلب دنبال کردن، کاری بسیار مضحک بود.
فکر میکرد: «و تازه از این گذشته این دخترک چندان مالی هم نیست. پس چرا پا پیش نمیگذارم؟ از چه چیز واهمه دارم؟» بار دیگر به یاد گذشته افتاد، زمانی که یک شب دنبال دختری موطلایی راه افتاده بود و دخترک که سخت معذب شده بود، یکمرتبه توقف کرده و به او گفته بود: «خوب، چرا لال ماندهای؟» و او که کم مانده بود با آن توقف ناگهانی با او تصادم کند، با لکنت زبان جواب داده بود: «خیلی عذر میخواهم، ببخشید» و با چهرهای گلگون دور شده بود. بعضی اوقات هم بخت با او یاری میکرد. موفق میشد زنی را دنبال کند و همراه او از در ورودی داخل شود. اولین باری که عشقبازی کرده بود، پانزده ساله بود، با یکی از همان زنهای ناشناس، بین طبقه اول و طبقه دوم در نیمه تاریک یک ساختمان.
در تاریک روشن غروب، پیراهن دخترک تقریبا بنفش به نظر میرسید. درست مثل همان چراغ راهپله ــ جایی که با اولین زن عمرش عشقبازی کرده بود ــ چراغی کمنور و آبیرنگ. نمیدانست چه کند. خاطره خود را دنبال کند یا دخترک را؛ این دخترک کمی چاقالو و اُمل را. با این حال در سایه بین دو تیر چراغ برق حس کرد که توافقی بین آن جسم و جسم خودش به وجود آمده است. انگار دخترک با آن بیاعتنایی ظاهری داشت او را به سوی خود میخواند. با عجله خود را به او رساند و بلادرنگ گفت: «عذر میخواهم، اجازه میدهید شما را همراهی کنم؟»
دختر بدون آن که جوابی بدهد به او خیره شد (دهانش بزرگ و لبهایش گوشتالو بود. پوست سفیدی داشت؛ نرم و روشن مثل شیر)، بعد اخم کرد. برگشت و به راه خود ادامه داد.
پشت سر دختر راه میرفت. به چهارراهی رسیدند. «تا چند دقیقه دیگر او به مقصد میرسد و وارد ساختمانی میشود.» چراغ چهارراه سبز شد و آنها به راه افتادند. جولیو میدید که دخترک به سختی روی سنگفرش قدم برمیدارد. خودش را به او رساند تا زیربغلش را بگیرد ولی او دستش را عقب کشید و با خشونت گفت: «بروید پی کارتان! فهمیدید؟ گورتان را گم کنید!»
صدایش هم مثل لنبرهایش وقیح بود. مثل زانوانش که از آن دامن کوتاه بیرون زده بود. ولی جولیو با شنیدن آن صدا بیشتر به هوس افتاده بود. او را تا کوچهای مشجر دنبال کرد. کوی کارمندان دولت بود. از هوا بوی گل خرزهره به مشام میرسید (سالهای سال بود که این بو را نشنیده بود، بوی واقعی فصل تابستان). وقتی دید دختر دارد به یک در فلزی نزدیک میشود، خود را به او رساند و گفت: «دخترخانم، میخواستم بگویم….»
دختر با نگاهش دست او را که داشت به مچ دستش نزدیک میشد متوقف کرد، و نگذاشت جملهاش را به پایان برساند. «گفتم که گورتان را گم کنید! وگرنه پاسبان صدا میکنم.»
دخترک در آهنی را باز کرد و از روی راه شنی به طرف عمارت رفت. جلوی ساختمان چند پله بود. دخترک در ساختمان را با کلید باز کرد و با عصبانیت آن را پشت سرش به هم زد. در فلزی نیمهباز مانده بود و جولیو با وجود حرکات خصمانه دختر، از لای در داخل شد و پا به باغ گذاشت. «شاید تنها زندگی میکند. شاید در انتظار آن مردی است که با تلفن با او حرف زده بود.» از در ساختمان، راهپلهای نیمه تاریک دیده میشد. «اگر یک نفر از اینجا رد شود لابد خیال میکند که من دزدم. میگویم یکمرتبه حالم بد شد و آمدم اینجا تا روی پلهها بنشینم و استراحتی بکنم.» در واقع حس میکرد که حالش دگرگون شده است. از هوسی که آنجا، کنار آن دیوار پوشیده از پیچک میخکوبش کرده بود، گیج بود. «خدا میداند که سیلویا تا این ساعت چند بار به خانهام تلفن کرده است.» تصمیم گرفت که باز چند دقیقهای آنجا بماند و بعد برود و ماشینش را از خیابان پو بردارد و بدون این که به خانه خودش برود و لباس عوض کند، یکراست به خانه سیلویا برود.
زنی همراه یک پسربچه وارد ساختمان شد، بچه روی شنها لِیلِی میکرد و میشمرد «یک… دو… سه.» و زن با صدایی خسته دعوایش میکرد: «یک لحظه آرام بگیر!» و بدون این که جولیو را ببیند از کنارش گذشت. جولیو نفس راحتی کشید. و بعد فکر کرد که شاید دخترک در ساختمان را نیمهباز گذاشته و منتظر ورود اوست. به نظرش میرسید که از لای آن در نوری به طبقه همکف تابیده است. شاید هم انعکاس نور چراغ برق خیابان بود که از لای شاخ و برگ درختان بدانجا رخنه کرده بود. «داخل میشوم و میگویم که دارم عقب کسی میگردم. اسمی از خودم در میآورم. آره، مثلاً آنجلتی…» ولی بلافاصله با خود گفت: «دست بردار، داری خودت را به مخمصه میاندازی.» ولی ظاهر آرام ساختمان نشان میداد که ساکنان آن، مطیع و فرمانبردارند. سیلویا را مجسم کرد که برای بیرون رفتن حاضر و آماده است، پشت سر هم شماره او را میگیرد و النگوهایش جرنگ جرنگ میکنند. جولیو تسلیم رخوتی شد که باعث شده بود در خروج از کافه دخترک را دنبال کند. با خودش گفت: «نشد، به جهنم!» اما میترسید که دیگر او را بین آن همه جمعیت پیدا نکند، میترسید او را برای ابد از دست داده باشد و هرگز نفهمد که نام و نشانش چه بوده است.
در ساختمان باز مانده بود. داخل شد و دید که در خانه بسته است. روی در پلاکی برنجی نصب شده بود: «روزاریو سکاراپکیا (۶)، مشاور مالی.»
جولیو فکر کرد: «حتما اسم پدرش است. شاید هم برادرش باشد.» و بعد، فکر کرد: «شاید هم نام شوهر اوست.» ولی با یادآوری چشمان درشت و مشکی دختر، و آن اندام چاقالو، فکر کرد که بدون شک هنوز باکره است. از طرز راه رفتنش پیدا بود. فکر کرد: «زنگ در را میزنم. اگر خودش در را باز کرد مجبورش میکنم با من وعده ملاقات بگذارد و در غیرآن صورت میگویم که میخواهم با آن آقای مشاور، مشورتی بکنم و خلاصه به بهانهای وارد خواهم شد. بعد، میتوانم بگویم که آن آقا را با کسی که هماسم اوست عوضی گرفتهام.» ولی بلافاصله فکر کرد: «با آن نام خانوادگی؟ آیا کس دیگری هم هست که چنین نام خانوادگیای داشته باشد؟ چطور میشود آن را عوضی گرفت؟» به هر حال طاقت نیاورد و زنگ در را فشار داد.
زنی کوچکاندام در را به رویش گشود. ربدشامبر کتانی گلدار به تن داشت و یک پولیور کوتاه هم روی آن پوشیده بود. گیسوان فلفل نمکیاش را پشت سر جمع کرده بود. عینک هم داشت، معلوم بود عینک نزدیکبین است و به درد خواندن و نوشتن میخورد. با دیدن جولیو سر خود را کمی خم کرد و از بالای عینک سراپای او را وراندازی کرد. پرسید: «با چه کسی کار داشتید؟»
اتاق پذیرایی بزرگ در پشتسرش خالی بود. تلویزیون خاموش بود. پس بدون شک فقط آن دختر در خانه بود و بس.
ــ آقای اِسکاراپکیا تشریف دارند؟
زن جواب داد: «نه نیست.»
و با دیدن او که دودل مانده بود توضیح داد: «هنوز برنگشته است، اگر خواستید کمی دیرتر مراجعه کنید….»
جولیو با لحنی بسیار مؤدبانه گفت: «نه، ترجیح میدهم همین جا در انتظارشان بمانم.»
زن که به هیچ وجه مشکوک نشده بود پرسید: «شما از جانب شرکت تعاونی آمدهاید؟ باید به شما بگویم که در آن مورد دیشب شوهر من به اندازه کافی به زحمت افتاده است.»
با اکراه او را راه داد. به اتاق پذیرایی راهنماییاش کرد و به مبلی حصیری اشاره کرد تا بنشیند و منتظر بماند. خودش به آشپزخانه برگشت. عطر غذاهایی بسیار اشتهابرانگیز به مشام میرسید. صدای او را شنید که داشت غرولند میکرد و میگفت: «یک نفر آمده و با پدرت کار دارد.»
جولیو داشت به اطراف نگاه میکرد و در فکر پیدا کردن بهانهای برای دیدن دخترک بود. متوجه نیمکتی شد که تختخواب هم میشد. نیمکت روکش پارچهای آبیرنگ داشت و رویش نایلون کشیده بودند. نیمکت با مبلمان سالن هماهنگ نبود. البته اگر میشد اسم آن اشیای کهنه را مبلمان گذاشت. شاید دخترک شبها روی آن نیمکت، در دو قدمی درِ خانه، میخوابید. شاید پدرش از آن پدرهایی بود که دخترشان را به بغل این و آن میاندازند تا پولی به دست آورند و زندگی مرفهی داشته باشند. گرچه چنین کاری به نظر جولیو گناه نبود. هر عملی که میتوانست به صرف او تمام شود در نظرش ضداخلاقی نبود و گناه به حساب نمیآمد.
روی یک دیوار چندین و چند عکس قاب شده به چشم میخورد. در میان عکسها جوانکی دیده میشد که لباس نظامی به تن داشت. شاید یکی از کسانشان بود که مثلاً در جنگ کشته شده و باعث افتخار آنها بود. شاید در زیر برفهای روسیه یا در صحراهای افریقا جانش را فدای وطن کرده بود. خانم صاحبخانه او را به حال خود گذاشته بود و جولیو بنابه خواست دلش به بازرسی خود ادامه میداد تا شاید در میان آن تصاویر عکسی از آن آقای مشاور ناشناس پیدا کند. (شاید در واقع کارمند دولت بود. شاید هم در شرکتی خصوصی صرفا حسابدار بود و «حسابدار» را شاخ و برگ داده و تبدیل به «مشاور مالی» کرده بود.) ولی آن نگاهی که روی تصاویر میچرخید بیاختیار به روی نیمکتی پایین میآمد که به تختخواب تبدیل میشد.
در آشپزخانه بار دیگر باز شد و مادر، به تنهایی، به سالن آمد. عینکش را از چشم برداشته بود و در دست میچرخاند.
ــ خیلی متأسفم که شما باید معطل بمانید. میدانید در این ساعت شب اتوبوسها خیلی شلوغ هستند… ساعت هشت از کارش مرخص میشود، اما گاهی میرود در کافه تلویزیون تماشا میکند. تلویزیون آنجا، کانال دو را هم میگیرد که مال خودمان نمیگیرد.» بعد اضافه کرد: «اگر شما یکی از شرکای آن شرکت تعاونی هستید باید قبول کنید که شوهر من اصلاً و ابدا ربطی به این جریان ندارد.»
جولیو با عجله هرچه تمامتر توضیح داد که او از شرکت تعاونی بیاطلاع است و صرفا به دلیل دیگری بدان جا پا گذاشته است.
«لطفا ممکن است به من بگویید که دلیل مراجعه شما چه چیز است؟ به هر حال شوهرم چیزی را از من پنهان نمیکند.»
جولیو گفت: «خیالتان راحت باشد. دلیل مراجعهام، امری منفی نیست. درست برعکس…»
دیگر به فکر دخترک نبود. فقط میخواست خیال آن زن را راحت کند. زنی که بوی آشپزخانه میداد.
زن نفس راحتی کشید و با صدایی بلند داد زد: «ایوانا.»(۷)
بعد لبخند زد و همان طور که بار دیگر او را صدا میکرد توضیح داد: «ایوانا دخترم است.»
چند لحظه بعد دخترک دم در ظاهر شد. پا به پا میکرد انگار میخواست ببیند اگر مادرش کار مهمی ندارد، بار دیگر به آشپزخانه برگردد.
مادرش گفت: «بیا تو.»
میخواست بلافاصله به او اطمینان خاطر ببخشد. «ظاهرا این آقا، هیچ ربطی به آن شرکت تعاونی ندارد…»
پیشبند چهارخانه سفید و صورتیای که بسته بود حالتی بچگانه به او میبخشید، حالتی که به هر حال خطوط اندامش را بیشتر نمایان میساخت. مثل دختربچهای که یکمرتبه قبل از موعد طبیعی، بالغ شده باشد. با اکراه جلو آمد، سعی داشت نگاهش با نگاه جولیو تلاقی نکند.
مادر ادامه میداد: «درست برعکس، میگویند که خبر خوشی دارند.»
بعد کلافه از این که دخترش کلمهای بر زبان نمیآورد، پرسید: «چرا حرفی نمیزنی؟»
جولیو ماهرانه با لبخندی که فروتن بودنش را نشان بدهد، گفت: «شاید هم خبر بیاهمیتی باشد. بستگی به این دارد که از کدام زاویه آن را ببینیم.»
مادر پرسید: «به پول مربوط است؟»
و با دریافت جوابی منفی، انگار مأیوس شده باشد فقط توانست بگوید: «آه.»
جولیو رو به ایوانا کرد و برای این که بتواند از عادات و زندگی او چیزی درک کند، پرسید: «دخترخانم کار میکنند؟»
«او فقط هفده سال دارد. اما همه خیال میکنند که خیلی بزرگتر است. آن هم به خاطر هیکلش، سریع رشد کرده است. به مادرشوهرم رفته. کلاس ماشیننویسی و تندنویسی میرود. چهار ساعت در روز، همین الان به خانه برگشته. به نظر من به دردی نمیخورد. منظورم این است که امروزه تمام دخترها همه همین چیزها را یاد میگیرند و تعدادشان زیاد است. به نظر شما با یاد گرفتن تندنویسی میتواند شغلی دست و پا کند؟»
جولیو جواب داد: «بدون شک موفق خواهد شد. شرط اول اراده است و بس. به عبارت دیگر: خواستن توانستن است`.»
با وجود هوسی که در خود پیچیده بودش، انگار نوری از وجدانش اخطار کرد که به صلاحش است که زیاده از حد پیش نرود. بهتر است جلوی خودش را بگیرد. حس میکرد که دارد از یک سراشیبی پایین میرود و ممکن است لیز بخورد و سقوط کند. گرچه در ژرفای آن دره جسم ایوانا در انتظارش بود و میتوانست آن را لمس کند و در آغوش بگیرد.
دختر از او پرسید: «با پدر من چه کار دارید؟ میخواهید به او چه بگویید؟»
نگاهش چنان نافذ بود که به نظر میرسید چشمانش کمی لوچ است.
جولیو حس میکرد که دخترک ترسیده است. گرچه نمیدانست از چه میترسد. چندان هم برایش مهم نبود که بداند. فقط دلش نمیخواست که دختر به مادرش بگوید که او دنبالش افتاده بود و میخواست از راه به درش کند، همانطور که حالا سعی داشت دل مادرش را به دست آورد و گمراهش کند.
جواب داد: «با اجازه شما، این مسئله مربوط به شخص من است و بس.»
در همان لحظه صدای چرخیدن کلید در قفل در به گوش رسید و زن اعلام کرد: «آمد.»
مردی قد کوتاه با قیافهای اُمل وارد شد. بسته بزرگی زیر بغل داشت. همسرش بلافاصله به او گفت: «روزاریو، آقایی اینجاست که منتظر تو مانده است.» و با دیدن شوهرش که یکه خورده بود و توقف کرده بود اضافه کرد: «ربطی به شرکت تعاونی ندارد. درست برعکس، میگوید که برای امر خیری میخواهد با تو ملاقات کند.» بعد دخترش را صدا کرد و آن دو مرد را با هم تنها گذاشت.
جولیو بلند شد. از روی حسابگری قیافهای بیاعتنا به خود گرفت و لبخند زد. دلش میخواست ایوانا را با نگاه تعقیب کند، ولی مرد بسته را زمین گذاشت، به سمت او آمد و با عجله خود را معرفی کرد: «اسکاراپکیا، چه کار داشتید؟»
مردک کلهطاس داشت با چشمان ریزش سراپای جولیو را ورانداز میکرد و او که کمی مرعوبش شده بود موفق نشد خود را با اسمی عوضی معرفی کند.
جولیو دستش را پیش برد. دیگری آن را با احتیاط در دست فشرد. «بروجینی، (۸) مشاور حقوقی.»
مرد با دست به مبلی اشاره کرد: «بفرمایید، بنشینید. من ترجیح میدهم سرپا بایستم. خوب، بفرمایید، چه کاری با بنده داشتید؟»
در زیر نگاه کنجکاو و نافذ مرد که قاعدتا حق داشت بفهمد این مرد به چه دلیل پا به خانهاش گذاشته است، جولیو نمیدانست چه بگوید.
«همان طور که داشتم به سرکار علیه همسر شما میگفتم… که اگر راستش را بخواهید هنوز چیزی نگفته بودم، به هر حال… منظور من از شرفیابی این است که من دارم تحقیق میکنم.»
«تحقیق؟»
مرد که به هیچ وجه از این کلمه خوشش نیامده بود چهره اخمالودش را به طرف آشپزخانه چرخاند. انگار میخواست از زنش بپرسد که چرا این مرد را به خانه راه داده است؛ مردی که برای او دامی گسترده است.
«بهتر بگویم منظور من از تحقیق، تحقیق قضایی نیست. بهتر است بگویم همهپرسی.»
جولیو خوشحال از این فکری که یکمرتبه به سرش زده بود، ادامه داد: «ما داریم برای یک مجله اطلاعاتی جمع میکنیم…»
دیگری با خونسردی جمله او را قطع کرد و پرسید: «خیلی عذر میخواهم، جنابعالی مشاور حقوقی هستید یا روزنامهنگار؟»
ــ چه بگویم، به هر حال در این گروهی که دارند عقاید بقیه را جویا میشوند و من نماینده آنها هستم…
ـ باید به شما بگویم که من عقیدهای ندارم و تازه اگر هم داشتم آن را به شما نمیگفتم. علاوه بر این من نه از مشاوران حقوقی خوشم میآید و نه از روزنامهنگاران.
بعد دگمه کتش را انداخت که معنی مرخص کردن او را میداد. به عبارت دیگر گفته بود که زحمت را کم کنید!
عجالتا آن شب امید این وجود نداشت که او بتواند بار دیگر ایوانا را ببیند. و آن نحو خداحافظی نیز امیدی برای ملاقات مجدد برایش بر جای نمیگذاشت.
با فکر به این مسئله، جولیو با اطمینان از جا بلند شد و به مرد نزدیک شد.
ــ دلم میخواهد واقعیت امر را به شما بگویم. تحقیق و همهپرسی و روزنامه همهاش عذر و بهانه بود و بس.
آقای اسکاراپکیا با پوزخند جواب داد: «خیال کرده بودید که من نفهمیدهام؟ خوب، بگویید ببینم قضیه از چه قرار است؟»
ــ به دختر شما ارتباط دارد.
چهره مرد درهم رفت و پرسید: «به دختر من؟ منظورتان را درک نمیکنم، یعنی چه که به او ارتباط دارد؟»
ــ من به نزد شما آمدهام تا تقاضا کنم اجازه بفرمایید با دختر شما مراوده کنم. البته ممکن است شما فکر کنید که من خیلی مثل قدیمیها فکر میکنم. همین هم است. طرز فکر من مثل مردان امروزه نیست. بهخصوص در چنین مواردی.
ــ ولی شما چگونه با دختر من آشنا شدهاید. آدلینا!
ــ همسر شما در این مورد بیتقصیر است.
ــ همین کم مانده بود که تقصیر هم داشته باشد… ولی چون مطمئن هستم که پشت در به استراق سمع ایستاده است، لااقل حالا سرجایش مینشیند.
آدلینا خانم بلافاصله وارد شد و شروع کرد به دفاع از خود: «وقتی ایشان گفتند که از طرف شرکت تعاونی نمیآید چنان خیالم آسوده شد که اصلاً به مسئله دیگری مشکوک نشدم. تو باید حرفم را باور کنی، قسم میخورم که من حتی یک دقیقه هم ایوانا را با ایشان تنها نگذاشتم. من خودم در اینجا و او در آنجا.» به صندلیها اشاره میکرد. «من یک آن هم از جایم تکان نخوردم.»
شوهرش او را ساکت کرد و به طرف جولیو برگشت.
ــ تکرار میکنم: شما چه وقت و در کجا با ایوانا آشنا شدهاید؟
ــ من با او آشنا نشدهام. او را در خیابان دیدم. مدتی در خیابان تعقیبش کردم. عاقبت شهامت به دست آوردم و از او تقاضا کردم که اجازه بدهد همراهیاش کنم.
ــ پس در این صورت شما تصور میکنید که دختر من از آن دخترهایی است که میگذارد کسی در خیابان بلندش کند؟
آدلینا با لحنی مهربان پا پیش گذاشت.
ــ ای بابا، این چیزها برای جوانها خیلی پیش میآید…
جولیو جواب داد: «نخیر، چنین نیست. چون دختر شما حتی جوابی هم به من نداد. حتی نگاهی هم به من نینداخت. همانطور مستقیم به راه خود ادامه داد. او به پیش و من به دنبالش.»
مادر پرسید: «آن پیراهن آبیرنگ تنش بود نه؟»
ــ متوجه رنگ پیراهن او نشدم. چهره معصومانه او نظرم را جلب کرده بود. آن نگاه نجیب. نگاهی که امروزه، دیگر در جوانها نمیبینی. وقتی به اینجا رسیدیم، باز هم به او چیزی گفتم و او دهانم را بست. ممکن است شما باور نکنید ولی از این که او نوکم را چیده بود، خوشحال و راضی بودم. شاید درست به همین دلیل ماتم برد، چگونه میتوانم توصیف کنم؟ مسحور شده بودم. بدون رودربایستی بگویم بعضی از زنها هستند که تمام سعی و کوشش خودت را برای ارتباط با آنها به کار میبری و اگر موفق شدی چه بهتر، در غیر این صورت برایت علیالسویه است. این زن نشد، یک زن دیگر. ولی او با زنان دیگر خیلی فرق داشت. نمیتوانستم از او چشم بردارم. حتی نام و نشانش را هم نمیدانستم. وقتی زنگ در را زدم، تازه همان موقع اسم شما را روی پلاک خواندم.
ــ راستش را بگویید، امیدوار بودید که او در خانه تنها باشد…؟
همسرش او را دعوا کرد و گفت: «روزاریو چرا بیخودی حرف توی دهان آقا میگذاری؟»
جولیو تصدیق کرد: «شاید هم امیدوار بودم. به هر حال با دیدن خانم میتوانستم به سادگی عذرخواهی کنم و بگویم که زنگ را عوضی زدهام. میتوانستم فردا در خیابان کشیک بدهم و منتظر دخترخانم بمانم یا این که برایش یادداشتی بفرستم. ولی هیچ کدام از این کارها را نکردم. ترجیح دادم با شهامت و صراحت پا پیش بگذارم.»
آقای حسابدار به او خاطرنشان ساخت: «پس تحقیق و روزنامهنگاری را چه میگویید؟»
جولیو بازوان خود را از هم گشود و اعتراف کرد: «شرم و حیا.»
از نگاه مادر پیدا بود که از او خوشش آمده است.
ــ من بلافاصله درک کردم که ایشان برای منظور بدی به اینجا نیامدهاند.
از لحن ناخوشایند زن کمی آزردهخاطر شد و ادامه داد: «خود من هم نمیدانستم چه منظوری دارم. اگر راستش را بخواهید همین حالا هم منظور خود را درک نمیکنم. با این حال حس میکنم که این ملاقات و آشنایی ما، چندان بیهوده نبوده است. در این صورت، اگر جنابعالی و سرکار علیه موافق باشند و اجازه بفرمایند، نمیگویم هر روز، ولی هر چند روز یک بار، بتوانم به دیدن دخترخانم، ایوانا بیایم. البته انتظار ندارم اجازه بدهند که من با ایشان به گردش بروم. در حال حاضر با طرز فکر و رسم و رسوم شما آشنا نیستم.»
پدر در جواب گفت: «من، اهل شهر کاتانتزارو (۹) هستم، و در ضمن با اخلاق و روحیه مردها نیز به خوبی آشنایی دارم. در نتیجه به خوبی میتوانید طرز فکر و آداب و رسوم مرا حدس بزنید؟ ببخشید، اسم شما را به یاد نمیآورم…»
جولیو کیف بغلیاش را از جیب درآورد.
ــ بروجینی، جولیو بروجینی. آه متأسفانه کارت ویزیت همراه ندارم.
مادر با لبخند گفت: «مهم نیست. بین آدمهای محترم که این چیزها مطرح نیست.»
آقای مشاور مالی ادامه داد: «شغلی دارید؟»
ــ بله در دفتر آقای آنجلتی، وکیل دادگستری کار میکنم.
آدلیناخانم با حجب و حیا پرسید: «شما مجرد هستید؟ نه؟ با پدر و مادر خود زندگی میکنید؟»
جولیو آه کشید و گفت: «متأسفانه خانوادهای ندارم.»
وقتی که داشت میگفت: «من یتیم هستم.» حس کرد که مادرش بسیار جدی و متعجب نگاهش میکند.
بعد از کمی سکوت، آقای مشاور مالی گفت: «پس در این صورت شما به تنهایی زندگی میکنید.»
ــ بله، این طور بگویم. آقای آنجلتی به من اجازه دادهاند تا همان جا در دفتر سکونت کنم.
دلش نمیخواست نشانی خانهاش را به آنها بدهد. نشانی او در دفترچه تلفن هم نبود. امیدوار بود بتواند مخفیانه با ایوانا ملاقات کند.
ــ میدانید امروزه کرایهخانه بسیار گران تمام میشود و اگر کسی بخواهد مثل من به فکر آتیه باشد و پولی پسانداز کند، باید سختی کشیدن را بپذیرد. فکرش را بکنید که من حتی ماشین هم ندارم.
فکر میکرد که بیماشینی خیالشان را راحتتر میکند.
ــ من موقعیت خودم را توضیح دادم. حالا نوبت شماست.
آقای اسکاراپکیا لحظهای مردد ماند و بعد دخترش را صدا کرد: «ایوانا!» جولیو سرش را به طرف در برگرداند. نه تنها بار دیگر او را میدید، بلکه پدرش خاص او صدایش کرده بود.
دختر که نگاهش را پایین انداخته بود، آمد. دست و پایش را گم کرده بود. اندام جوانش پیش میآمد.
پدرش با لحنی باوقار گفت: «ایوانا. این آقا به من اعتراف کرد که در خیابان دنبال تو افتاده است و من باید از طرز رفتار تو سپاسگزاری کنم و آن را ستایش نمایم.»
بعد به جولیو اشارهای کرد. انگار میخواست به این نحو او را به دخترش معرفی کند.
ــ اکنون آقای بروجینی، مشاور حقوقی، منظور خود را با من در میان گذاشته است. از من اجازه میخواهند تا گاه برای دیدن تو به اینجا بیایند.
ــ به چه دلیل؟
ــ تا اگر تو موافق باشی دوست دارند با تو آشنایی پیدا کنند. اخلاق جور کنند.
دختر بدون آن که جوابی بدهد زیرچشمی به جولیو نگاه کرد.
پدر ادامه داد: «البته اخلاق جور کردن ` دیگر امروز مصطلح نیست. ولی معنی این را میدهد که…»
مادر حرف او را قطع کرد و گفت: «با هم آشنا میشوید، با هم صحبت میکنید. و اگر با هم جور بودید که چه بهتر. چه مانعی دارد؟»
دختر شانههایش را بالا برد و با لحنی بسیار بیاعتنا گفت: «برایم فرقی نمیکند. اگر دلشان به این خوش است که به دیدنم بیایند، بسیار خوب. تشریف بیاورند.»
صبح روز بعد، جولیو دستهگل نسبتا فقیرانهای برای دختر فرستاد. دسته گل باید با وضع مالی او (آن طور که برای آنها شرح داده بود) جور در میآمد. فقط هفت شاخه گل سرخ؛ به رنگ گوشت. امیدوار بود دختر با او تماس بگیرد و تشکر کند. ولی خبری نشد. بعد از گذشت ۴۸ ساعت، با وحشت از این که ایوانا میل ندارد بار دیگر او را ببیند، پا پیش گذاشت و تلفن کرد. مادر با لحنی پر از لطف و مهربانی از دسته گل تشکر کرد و گفت که دخترش خیلی از گلها خوشش آمده است و خودش آب گلدان را عوض میکند. و قبل از این که جولیو اشارهای بکند، زن گفت: «چرا به دیدن ما نمیآیید؟ ایوانا طرفهای ساعت هفت از کلاس برمیگردد.»
جولیو برای این که درست همان مسیر شب اول را طی کند، ماشین خود را در جایی پارک کرد و پیاده در خیابان پو به راه افتاد. مقابل خود پیراهنی روشن میدید و خطوط برجسته اندامی که آن را به تن کرده بود مثل ستاره دنبالهدار هدایتش میکرد. بار دیگر آن کافه را دید، ویترین قصابی را دید و با رسیدن به خیابان خانه ایوانا، بوی عطر علفها و زمین نمناک باغها، خاطره دختر را در او زنده کرد و اشتیاقش شدت گرفت. چنان مشتاق شده بود که وقتی زنگ در خانه را زد، فکر میکرد مادر بلافاصله او را به اتاقی راهنمایی خواهد کرد که در آن ایوانا حاضر و آماده برای پذیرفتن او دراز کشیده است.
ولی درست برعکس، ایوانا خانه نبود. البته آدلینا خانم گفت که شوهرش بعد از تمام شدن کارش در اداره به آن کافه همیشگی میرود تا تلویزیون تماشا کند. در نتیجه جولیو میتواند بیشتر پیش آنها بماند. بعد به ساعت نگاه کرد و گفت که ایوانا اصلاً دوست ندارد به این کلاسهای تندنویسی برود «میدانید با آن انگشتان ظریف… متوجه دستهای لطیفش نشدهاید؟ حیف از آن انگشتان ظریف که روی ماشین تحریر ساییده شوند. در خانه نمیگذارم دست به سیاه و سفید بزند، فقط رختخواب خودش را جمع میکند و بس.»
ایوانا کمی بعد از ساعت هشت به خانه برگشت. جولیو داشت از شدت انتظار صبر و تحملش را از دست میداد. مادر با توصیف دخترش، هوس او را دوچندان ساخته بود. دختر با دیدن او فقط گفت: «آه» انگار بین خودشان قرار گذاشته بودند که او باید فقط حضور آن مرد را تحمل کند و بس. پس از ادای همان یک کلمه، با قدمهایی آهسته از اتاق خارج شد.
آدلینا توضیح داد: «دارد میرود یک مشت آب به سر و صورتش بزند.»
بعد دو صندلی را به هم نزدیک کرد و خودش رفت و در گوشهای نشست.
چندی نگذشت که ایوانا به اتاق برگشت. همان پیشبند شطرنجی را بسته بود. انگار میخواست به جولیو بگوید: «بفرمایید. آمدم. حالا دیگر از جانم چه میخواهی؟ باید چه کار کنم؟» از چهره هراسیدهاش پیدا بود که خیلی بیتجربه است. یا به عبارت دیگر دختربچهای است که زودتر از موعد بالغ شده است. پیراهنش، از شب اول، تنگتر به نظر میرسید. انگار در عرض آن دو روز بدنش باز هم رشد کرده و پیراهن برایش تنگ شده بود.
جولیو گفت: «بنشین و خستگی در کن. حتما خیلی خسته هستی.»
هر دو روی صندلیهایی نشستند که در وسط اتاق گذاشته شده بود. حتی میزی هم کنار آنها نبود تا جولیو بتواند سیگارش را در یک زیرسیگاری بگذارد. جولیو گفت: «از این که تو` خطابت کنم که ناراحت نمیشوی؟» ایوانا شانهها را بالا برد. «مرا ببخش، ولی برایم خیلی طبیعی است که به تو، تو` بگویم.» و بعد از مکث کوتاهی گفت: «خوب بگو ببینم امروز در کلاس چه کردی؟»
ــ کارهای همیشگی. خانم معلم دیکته میکند و ما مینویسیم.
ــ چه چیز دیکته میکند؟
ــ چه میدانم. یادم نیست. تا از کلاس خارج میشوم همه چیز را فراموش میکنم.
جولیو گفت: «تندنویس ماهر باید هم این طور باشد. باید مثل دستگاه مکانیکی باشد. چیزی را به خاطر نسپارد… آفرین، آفرین.»
دختر، متعجب از آن همه ابراز احساسات، سرش را برگرداند تا به او نگاهی بیندازد. و مرد ملتفت شد که دخترک بسیار باهوش است و به خوبی درک کرده است که آن همه تعریف و تمجید فقط به خاطر نحوه تندنویسیاش نیست.
یک دست او را گرفت و گفت: «چه دستان قشنگی داری.» دختر ممانعتی نکرد. گذاشت تا او دستش را نوازش کند. لابد پیش خودش فکر میکرد که رفته پیش مانیکور یا پزشک. دستهایش در عین حال هم بچگانه بودند و هم بسیار ماهر. سفید بودند و نسبتا بزرگ و گوشتالو. انگشتانش بلند و کشیده بودند. به ناخنهایش که به بادام شباهت داشتند، لاک صورتی صدفی زده بود. یکی دیگر از خواص پوستش این بود که حتی در آن فصل گرما، خنک و شاداب بود. جولیو آن دست بیحرکت را در میان دستانش گرفته بود و میفشرد. میخواست به دخترک حالی کند که تا چه حد به او علاقهمند است.
بعد از آن هم، هر بار که به ملاقاتش میرفت میدید که بهترین راه برقرار کردن رابطه، همان گرفتن دست اوست. ایوانا بسیار کمحرف بود. به هیچ موضوعی علاقه نشان نمیداد. انگار زندگی برایش پدیدهای غیرقابل اعتماد است. چندان زندگی را جدی نمیگرفت و در بارهاش قضاوتی نمیکرد. برقرار کردن یک مکالمه ساده و عادی با او کار آسانی نبود. جواب سؤالات جولیو را بیشتر با حرکات سر میداد تا با ادای کلمات. برای گفتن «نه» سرش را بالا میبرد. برای بیان شک یا بیتفاوتی، فقط شانه بالا میبرد و برای تصدیق کردن کمی گردنش را جلو میآورد و نشان میداد که تسلیم روزگار شده است و مجبور است تصدیق کند.
با این که به هیچ وجه دلگرمکننده نبود جولیو همچنان به سؤالاتش ادامه میداد تا به عادات او پی ببرد. یک شب پرسیده بود: «از رفتن به رقص خوشت میآید؟» او سرش را بالا برده و جواب منفی داده بود. و جولیو باز پرسیده بود: «چرا؟»
ــ بابام میگوید که پسرها در رقص با دخترها، سوءاستفاده میکنند و از آن گذشته برای این رقصهای امروزی باید اندام مناسب آن رقصها را داشت.
ــ از کتاب خواندن خوشت میآید؟
ایوانا اخم کرده بود. انگار میخواست بگوید: «چه افکار پوچی به سرت زده است.» شبها را جلوی تلویزیون میگذراند ولی برای تماشای تلویزیون هم برنامه خاصی مورد نظرش نبود. «هرچه را نشان دهند همان را تماشا میکنم.» به سینما هم به ندرت پا میگذاشت چون پدرش اجازه نمیداد تنها برود، باید مادرش او را همراهی میکرد و مادرش هم مدام خسته و هلاک بود.
آدلینا خانم قول داده و گفته بود: «بالاخره یک بار با هم به سینما میرویم. باید صبر کنیم تا یکی از آن فیلمهایی را نشان بدهند که در باره رم باستانی است من از این فیلمها خیلی خوشم میآید. آن وقت از آقای وکیل خواهیم خواست که ما را به سینما دعوت کند.»
مرد میدید که مادر دختر، برخلاف انتظارش، هیچ کمکی نمیکند.
البته درست است که همیشه، پشتش را به آنها میکرد ولی ممکن بود هر آن برگردد. اگر هم گاهی آن دو را با هم تنها میگذاشت، غیبتش چندان طول نمیکشید. این بود که جولیو فرصتی برای رام کردن دخترک به دست نمیآورد (مگر این که یکمرتبه خودش را روی او میانداخت که کاری بود بسیار اشتباه).
حالا هر شب به خانه آنها میرفت. همه روز با خودش میگفت که باید مراقب رفتارش باشد. باید بر هوسی که مثل خوره میخوردش پیروز شود؛ هوسی که به فکری دائمی تبدیل شده بود. ولی کمی به ساعت شش مانده بیقراریاش آغاز میشد. با همکارش سر هیچ و پوچ جر و بحث میکرد. با منشی بدرفتاری میکرد. بدخلق میشد. مرخصشان میکرد و پشتسرشان داد میزد: «بس است دیگر تحمل ندارم.» وقتی آنها دفتر را ترک میکردند، گوشی تلفن را برمیداشت و به آدلینا خانم میگفت: «میتوانم بیایم؟»
در ملاقاتهایش (که با ورود آقای حسابدار به آخر میرسید) جولیو کنار ایوانا مینشست. درست مثل این که در یک مدرسه شبانهروزی شاگردی را برای دیدن او صدا کرده باشند، یا بهتر بگوییم مثل این که به سالن انتظار یک فاحشهخانه ارزانقیمت پا گذاشته باشد؛ جایی که اغلب در نوجوانی میرفت. ولی حالا آنچه را از این خانه میخواست فقط در خیالش مجسم میکرد. به نظر میرسید که ایوانا اصلاً و ابدا ملتفت نگاهها و اشارههای او نمیشود. اصلاً حالیش نبود که او تا چه حد عذاب میکشد. اگر اتفاقا در نبود مادر او فرصت را غنیمت میشمرد و کاری میکرد، دخترک یکمرتبه او را پس میزد. درست مثل این که دارد زنبوری را دور میکند.
آدلینا خانم، هر شب، سه بار غایب میشد. بار اول (برای درست کردن قهوه) از همه بیفایدهتر بود، چون جولیو بعد از ۲۴ ساعت جدایی باید بار دیگر با ایوانا خو میگرفت. مادر، کمی بعد میرفت تا شام را آماده کند ولی به هر حال ممکن بود یکمرتبه برای برداشتن چیزی به اتاق برگردد؛ اتفاقی که چند بار پیش آمده بود. بهترین غیبت او، بار سوم بود. هنگامی که درست سر ساعت هشت تلفن زنگ میزد و او میرفت به تلفن جواب دهد. میگفت: «رافائله (۱۰) است.»
واضح بود که آدلینا خانم از برادر بزرگ شوهرش خیلی بیشتر از شوهرش حساب میبرد. اغلب از او حرف میزد، به عقیدهاش احترام میگذاشت و رویش حساب میکرد. اگر کاری را بدون مشورت با او انجام میداد، از واکنش او واهمه داشت. مدتی طولانی با هم حرف میزدند. طی این مکالمات تلفنی، ایوانا عصبی میشد و پشت سرهم سرش را به طرف راهرو برمیگرداند. به طرف جایی که مادرش آهسته حرف میزد.
یک شب، زنگ در سه بار پشت سرهم به صدا درآمد. انگار برای باز کردن در با کسی قرار گذاشته بود. آدلینا خانم در را باز کرد و بیرون رفت، البته در را پشت سرش نیمه باز گذاشت و چند لحظه بعد با یک سبد بزرگ وارد شد. سبد مملو بود از سبزیها، و میوههای نوبرانهای که عمو رافائله از سر زمین صیفیکاری خود برایشان فرستاده بود. ایوانا به مادرش گفت: «سبد را بیاور ببینم چه چیز فرستاده است.» و آن وقت برخلاف عادت همیشگیاش لبخند زد. جولیو متوجه شد که تبسمش تا چه حد مبتذل است. درست مثل رفتارهایی که دخترک گاه و بیگاه از خودش نشان میداد؛ رفتارهایی شبیه رفتار افراد طبقه متوسط یا پایین اجتماعی. مثل همان اصطلاحاتی که به کار میبرد و فرهنگ پایینش را نشان میداد. با این حال، حتی آن تبسم مبتذل هم موفق نشد از نفوذ دختر بر او بکاهد. حتی دلگی واضح او، فقط در فکر شکم بودنش، هم جولیو را منزجر نکرد. درست برعکس، حالا گاهی یک جعبه شیرینی برایش میبرد. دختر بلافاصله جعبه را باز میکرد، یکی از شیرینیها را انتخاب میکرد و وقتی جولیو میپرسید: «خوشمزه است؟» با دهان پر، سرش را پایین میآورد.
کمحرفیاش با قیافه اخمالویش خیلی جور بود. ترکیب این دو ویژگی بیاعتناییاش را نسبت به هر چیز و هر کس به خوبی نشان میداد. جولیو هنوز موفق نشده بود درک کند که آن دیدارها برای دخترک علیالسویه است یا معذبش میکند. شاید هم این بیاعتناییها به فرهنگ اهالی جنوب مربوط بود و در نظر خود آنها امتیازی به حساب میآمد. مادر دختر به این ویژگی نیز اشاره کرده بود، همانطور که گفته بود دیر حاضر شدن سر وعده ملاقات نیز از مشخصات جنوبیهاست. میخواهند به این شکل طرف مشتاقتر شود.
و جولیو به تحقیقاتش ادامه میداد.
عروسک فرنگی
نویسنده : آلبا دسس پدس
مترجم : بهمن فرزانه
ناشر: گروه انتشاراتی ققنوس
تعداد صفحات : ۲۲۴ صفحه