بله! تنها بودن هم یک سبک زندگی است و عار نیست! معرفی کتاب «چگونه از تنهایی لذت ببریم؟»

در ایران به هر دلیل که تنها باشید با هجومی تمامنشدنی از سؤالات روبرو میشوید. گاهی اوقات اشخاص در طی زمان با تنها بودن خود به تفاهم رسیدهاند و یک تعادل خوب در زندگی ایجاد کردهاند و برچسبهایی مثل ناکارآمد بودن، اختلالات روانی، داشتن مشکلات اقتصادی یا اخلاقی اصلا زیبنده آنها نیست. خیلی از افراد تنها عملکرد بالایی در سطح جامعه دارند و اگر از معدود اوقاتی که به صورت طبیعی احساس تنهایی تکانهای میکنند، بگذریم، در سایر اوقات خوشند و به علاوه دوستان کاری و غیرکاری خوبی هم دارند.
اما همان طور که گفتم فشار جامعه مانع لذت و بهرهجویی این افراد از زندگی میشود و متاسفانه گاه این فشار باعث اخذ تصمیمهای شتابزده توسط آنها میشود، شتابی که عاقبت نافرجامی دارد.
امروز میخواهم کتابی به شما معرفی کنم که دقیقا در همین مورد است.
چگونه از تنهایی لذت ببریم؟
نویسنده: سارا میتلند
مترجم: سما قرایی
ویراستار: فروغ کاظمی
نشر هنوز
۲۰۰ صفحه
هدف ما در «مدرسۀ زندگی» یافتن پاسخهایی است برای پرسشهای اساسی زندگی: چگونه شغل رضایتبخشی پیدا کنیم؟ آیا اصلا میتوانیم از گذشتهمان سر دربیاوریم؟ چگونه روابط خوبی با دیگران برقرار کنیم؟ چگونه جهان را تغییر دهیم؟ ما در موسسۀ «مدرسۀ زندگی» که مقر آن لندن است با برگزاری کلاسهای مختلف و جلسات درمانی، کتابها و روشهایی ارائه میدهیم تا به شما کمک کنند زندگی رضایتبخشتری داشته باشید. البته ما هم پاسخ همۀ پرسشها را نداریم، ولی شما را با نظریات و عقاید مختلفی در حوزۀ علوم انسانی (از فلسفه گرفته تا ادبیات، و از روانشناسی گرفته تا هنرهای بصری) آشنا میکنیم؛ این عقاید و نظریات به شما انگیزه میدهند، شما را به هیجان میآورند، روحتان را سیراب میکنند و تسلیبخش هستند.
از همین لحظه خواندن کتابی را شروع کردهاید که مدعی است به شما میگوید دستکم چهطور تنها باشد. چرا؟
تنها بودن که خیلی راحت است؛ برای تنها بودن دیگر کتاب لازم نیست. همین الان میتوانم چند راه برای تنها بودن پیشنهاد دهم:
به حمام بروید؛ در را قفل کنید و دوش بگیرید. تک و تنها هستید.
سوار ماشین شوید و جایی بروید (اصلا پیادهروی کنید، بدوید، دوچرخهسواری کنید، حتی شنا کنید). تک و تنها هستید.
نیمه شب از خواب بیدار شوید (البته وقتی خوابید، کاملا و قطعا تنهایید، حتی اگر در کنار کس دیگری خوابیده باشید، ولی به احتمال زیاد از این تنهایی آگاه نیستید، پس فعلا تنها بودن در خواب را از بحثمان کنار میگذاریم)؛ چراغی روشن نکنید؛ فقط در تاریکی بنشینید. تک و تنها هستید.
حالا به چند موقعیت دیگر فکر کنید. فکر کنید کاری را که معمولا گروهی انجام میدادید، باید تنهایی انجام دهید: سینما یا رستوران رفتن، پیادهروی در خارج شهر، یا حتی سفر تفریحی به خارج کشور. برای انجام دادن این کارها برنامهریزی کنید؛ فراهم کردن تدارکاتش چندان دشوار نیست. شما میدانید این کارها را چهطور انجام دهید، با این تفاوت که اینبار تنهایید.
پس اشکال کار کجاست؟ چرا این کتاب را میخوانید؟
جواب این سوال را نمیدانم. دستکم برای شما جوابی ندارم؛ اما میتوانم چند دلیل احتمالی را حدس بزنم؛ به دلایلی، خوب یا بد که تلخترینشان از دست دادن عزیزان است، ناگهان در موقعیتی قرار میگیرید که باید با تنهایی غیر منتظره کنار بیایید، به تواناییهایتان شک دارید، اما شجاعانه تلاش میکنید که راهحلهایی بیابید. شما دیگر عضو گروه خانوادۀ تک نفره هستید که سریعا رو به رشد است. خانوارهای تک نفره در بریتانیا در سال ۱۹۶۱، دوازده درصد و در سال ۲۰۱۱، حدود ۳۰ درصد کل خانوارها را شامل میشدند.
کسی که فکر میکردید خیلی خوب میشناسید، تصمیم میگیرد خلوت بیشتری داشته باشد- میخواهد کمی تنها باشد، برای مدتی کوتاه یا شاید هم طولانی؛ کاری انجام دهد که شما سهمی در آن نداشته باشید. به کسی هم نمیتوانید حسادت کنید چون هیچکس دیگری هم در آن کار سهمی ندارد؛ کمی نگرانش میشوید؛ اصلا درک نمیکنید چرا کسی باید چنین تصمیم عجیب و غریبی بگیرد یا چهطور از پس آن برمیآید. دوست دارید بفهمید.
میخواهید کاری را که بسیار برایتان مهم است به سرانجام برسانید. در این مورد خاص احتمالش هست که کار خلاقانهای هم باشد، ولی تمرکز کردن برایتان سخت است، چون وقفههای دائمی، خواستههای دیگران، روابط اجتماعی و دیگر مشغولیتهایتان، ارتباطها، تماسها و مکالمههای بیپایان این کار را ناممکن کرده است. شما به این نتیجه میرسید تا موقعی که خلوتی برای خودتان مهیا نکنید، نمیتوانید حواستان را خوب جمع کار کنید، ولی مطمئن نیستید این خلوت و تنهایی هم ثمربخش باشد.
میخواهید کار مهمی انجام دهید و ماهیت آن هم به گونهای است که باید تنهایی انجام گیرد (قایقرانی تکنفره، کوهنوردی تکنفره و گوشهنشینی و انزوا اولین مثالهایی هستند که به ذهن میرسند، اما نمونههای دیگری هم میتوان پیدا کرد). خلوت و تنهایی شرط کافی انجام دادن این کار نیست، اما شرط لازم است. از خودتان میپرسید که چرا باید تنها بود و جواب میدهید بهنظرم کسانی که میخواهند تنهای تنها باشند تعدادشان کم است و بیشتر افرادی که میخواهند کارها را به شکل خیلی جدی انجام دهند از قبل تجربۀ تنهایی دارند و با کمی تنهایی راحت کنار میآیند.
شاید هم شما به این نتیجۀ ناخوشایند رسیدهاید که از افرادی که با آنها معاشرت دارید چندان خوشتان نمیآید؛ ولی حس میکنید انگار به آنها عادت کردهاید و تغییر دادن این شرایط ناممکن است؛ حس میکنید هر نوع رابطهای، ولو بینتیجه، ناخوشایند و صرفاً برای وقتگذرانی، از نبود آن و از تنها ماندن بهتر است. ولی باز هم مطمئن نیستید که میشود بیرابطه زندگی کرد، چون هر جا این مسئله را مطرح میکنید، متوجه میشوید که دیگران خلاف شما فکر میکنند و این مخالفتها نگرانتان کرده است.
بهتازگی به محیط زیست عشق و علاقۀ وافری پیدا کردهاید. دوست دارید به دل طبیعت بزنید، ولی برخلاف سابق دوست دارید تنها به دل طبیعت بزنید. درست نمیدانید که چرا این عشق و علاقه، شما را از روابط اجتماعیتان دور میکند و به دنبال جوابی برای این سوال میگردید.
شاید شما از آن آدمهای پردل و جرئتی هستید که میخواهید با جان و دل زندگی کنید و از زندگی لذت ببرید و معتقدید برای آنکه با تمام ذرات وجودتان از نعمتهای زندگی بهرهمند شوید، باید فرصتی فراهم سازید تا فارغ از مشغلههای ذهنی و حصارهایی که هنجارهای اجتماعی برای محافظت از شما به دورتان کشیدهاند، اعماق وجودتان را بکاوید. شاید شما هم مثل ریچارد برد، دریاسالار و سیاح آمریکایی، فکر میکنید. او توضیح داد که چرا تصمیم گرفت در سال ۱۹۳۴ سراسر زمستان را به تنهایی در سرزمین یخی قطب جنوب سپری کند: «فقط و فقط تجربۀ این کار برایم مهم بود؛ دوست داشتم تمام جوانب این نوع زمدگی را کامل درک کنم … تجربۀ همان زندگیای که خودم برگزیدهام، زندگیای که در آن تابع هیچ شرایطی نباشم، مگر شرایطی که باد و باران و شب و سرما به من تحمیل میکند و از هیچ قانون و مقرراتی، مگر قانون خودم، تبعیت نکنم.» البته لازم نیست برای کسب تجربه تا قطب جنوب بروید، سفر به اعماق وجود و خودکاوی هم، کم از سفر به قطب جنوب نیست. حس میکنید اگر تنهایی را تجربه نکنید، تمام و کمال زندگی نکردهاید. پس به راهنما نیاز دارید تا بدانید در خلوت و تنهایی با چه مسائلی مواجه خواهید شد.
حس میکنید از چیزهایی غافلاید و این حس هم تا حدی برایتان ناشناخته است، حسی مبهم و آزاردهنده. درمییابید که در زندگی چیزهای دیگری هم هستند که شاید ترسناک، اما زیبا و دلپسند باشند. میدانید در عصرها، فرهنگها و کشورهای مختلف آدمهایی بودهاند که آنها را یافتهاند و اغلب هم به تنهایی و در تنهایی. شما هم همان را میخواهید. این کتاب را نمیخوانید تا بدانید چگونه تنها باشید، چون بهمحض اینکه دربارهاش فکر میکنید میبینید که تنها بودن خیلی ساده است؛ این کتاب را میخوانید چون میخواهید بدانید چرا دوست دارید تنها باشید؛ چرا این مسئله هم اشتیاقتان را برمیانگیزد و هم معذبتان میکند. دوست دارید بدانید در اعماق فکر و ذکرتان چه میگذرد.
اما واقعیت این است که به احتمال زیاد این کتاب را هم مثل بیشتر کتابها از روی کنجکاوی میخوانید، کنجکاوید بدانید چرا کسی باید کتابی دربارۀ تنهایی بنویسد.
من میتوانم این سوال را جواب دهم و پس از آن بحثم را شروع کنم.
من تنها زندگی میکنم. بیش از بیست سال است که تنها زندگی میکنم. منظورم فقط این نیست که مجردم- به نظر خیلیها بیشتر «تارک دنیا» هستم تا «تنها». خانهام در منطقهای در اسکاتلند است که کمترین تراکم جمعیت را در سراسر اروپا دارد و تازه من در یکی از خلوتترین بخشهای این منطقه ساکنم. متوسط تراکم جمعیت در بریتانیا دویست و چهل و شش نفر در کیلومتر مربع است؛ اما در درهای که من ساکنم، برای هر نفر (تقریباَ) بیش از پنج کیلومتر مربع فضا هست. نزدیکترین مغازه حدود پانزده کیلومتر و نزدیکترین سوپرمارکت بیش از سی کیلومتر با خانهام فاصله دارد. آنجا هیچ تلفن همراهی آنتن نمیدهد و تک و توک افرادی که اتومبیل دارند از جادۀ تک باندهای که از خانۀ من چهارصد متر پایینتر است رفت و آمد میکنند. اغلب در تمام روز حتی یک نفر هم به چشم نمیخورد. من عاشق این نوع زندگیام.
من در خانوادۀ پرجمعیتی متولد شدم، با پنج خواهر و برادر که اختلاف سنی زیادی با هم نداشتیم و از بسیاری جهات شبیه تولههایی بودیم که یکجا بهدنیا میآیند. خلاصه در خانه ما جایی برای تامل و دروننگری نبود و درواقع همه احساساتی، خونگرم، اهل جروبحث و پرجنب و جوش بودیم. کارهایمان را با هم انجام میدادیم. من هنوز هم ارتباط عمیق و گرمی با خواهر و برادرانم دارم. در سال ۱۹۶۸ دانشگاه قبول شدم و تا مدتی هیجانزده، خوشبین و پرشور بودم. بعد ازدواج کردم و صاحب دو فرزند شدم و بعد هم نویسنده. دوستانی دارم- دوستی همچنان یکی از ارزشهای بنیادین زندگیام است. هیچکدام از این جنبههای زندگیام نه سنخیتی با زندگی در خلوت داشت و نه مقدمۀ خوبی بود برای زندگی در جادۀ پشتی ناکجاآبادی در اسکاتلند. تا اینکه تغییر بزرگی در من رخ داد. من شیفتۀ سکوت شدم، شیفتۀ آن اتفاقی که در سکوت برای روح و شخصیت آدم میافتد مانند وقتی دکمۀ خاموش را فشار میدهیم و به دل خلوت بیکران میزنیم. من شیفتۀ سکوت شدم و آن را یک پدیدۀ فرهنگی گمشده، چیزی زیبا و فضایی دیدم که افراد، به دلایل متفاوت بارها و بارها از آن بهره بردهاند و نتایج کاملا متفاوتی هم بهدست آوردهاند. تصمیم گرفتم زندگیام را وقف آزمایش برخی عقاید و نظریات در زمینۀ سکوت و تنهایی کنم و ببینم چه میشود. در کمال تعجب دیدم عاشق سکوتم. با خلق و خویم سازگار بود. هر چه سکوت بیشتر میشد من هم حریصتر میشدم. آنقدر دنبال سکوت گشتم تا این دره را پیدا کردم و بر بازماندۀ خرابههای یک کلبۀ چوپانی، خانهای ساختم و سال ۲۰۰۷ به آن نقل مکان کردم.
سال ۲۰۰۸ کتابی دربارۀ سکوت منتشر کردم. قرار بود کتاب سکوت، کتابی «ترکیبی» باشد، یعنی هم تاریخچهای فرهنگی درباب سکوت و هم خاطرات شخصی، که من به نوعی هر دو را در روایتی واحد به هم آمیختم؛ اما از جنبۀ دیگری هم که مدنظر من نبود کتابی ترکیبی از آب درآمد. با اینکه قرار بود دربارۀ سکوت باشد، در باب تنهایی نیز شد و بخشهای زیادی از آن به این موضوع اختصاص یافت و حالا فکر میکنم اگر کتاب را از این دید نقد کنند که هرگز بین سکوت و تنهایی تمایز مشخصی قائل نشدهام، حق دارند. در آن کتاب، ساکت بودن و تنها بودن طوری به هم آمیخته که خواننده گیج میشود. مثلا یکی از نکاتی که به آن پرداختم اثرات جسمی و ذهنی سکوت است که از افزایش آگاهی حسی -بهتر حس کردن مزۀ غذا، شدیدتر و عمیقتر حس کردن گرما و سرما- تا پدیدههای غریبی مثل شنیدن صداها و از بین رفتن کامل بسیاری از موانع ذهنی و کمروییها را میتوانم مثال بزنم. این اثرات را افراد دیگری هم که زندگی در سکوت را تجربه کردهاند گزارش دادهاند و خودم نیز در مکانهای خاصی مثل بیابان یا نقاط کوهستانی تجربه کردهام؛ اما تعدادی از کسانی که چنین تجربیاتی داشتند معتقدند این اثرات فقط ناشی از سکوت نیست، بلکه تنهایی -تنها بودن- نیز در آن موثر است. پس از انتشار کتاب، نامههایی از خوانندگانم دریافت کردم که از من راهنمایی میخواستند و خلاف انتظارم، بیشتر در زمینۀ تنها بودن راهنمایی میخواستند تا تجربۀ سکوت.
دلیل برخی از این درخواستها این بود که واژۀ سکوت دست کم دو معنی جداگانه دارد. در فرهنگ انگلیسی آکسفورد هم دو تعریف متفاوت برای این واژه آمده است: سکوت به معنای فقدان هر گونه صدا و نیز به معنای فقدان زبان. از نظر بسیاری، از جمله خود من، «صداهای طبیعی» مثل صدای باد و آب سکوت را «نمیشکنند»، اما حرف زدن سکوت را برهم میزند و جالب است که از لحاظ عاطفی صدای مصنوعات انسانی -هواپیمایی که از بالای سرمان میگذرد یا اتومبیلی که در جادهای دوردست حرکت میکند- را مخل سکوت میدانیم، اما همان میزان صدای طبیعی سکوتمان را برهم نمیزند.
اما مشکل فقط این تعاریف متفاوت از سکوت نیست. درست است که سکوت و تنهایی از نظر من ارتباط تنگاتنگی دارند که لازم نیست بین آنها تمایز قائل شوم، اما دلیلی ندارد که دیگران هم مثل من فکر کنند و بیشک در بسیاری از موارد هم خلاف من فکر میکنند. شاهد مثالش هم اجتماعات است که در آنها مردم در کنار همدیگر ساکتاند، مثل صومعههای فرقۀ تراپیستها و جلسات مذهبی فرقۀ کونیکرها.
نیایش در فرقۀ کونیکرها مبتنی بر برگزاری جلسات سکوت است. در این جلسات، در پی سکون و سکوتی جمعی هستیم تا بتوانیم دریچۀ قلبمان را باز و الهامات پروردگار را دریافت کنیم و به آرامش ذهنی برسیم و با نگاه جدیدی به زندگی بنگریم و به تأمل در باب آفرینش خداوند مشتاقتر شویم. ممکن است برخی در جلسات عبادی حس کنند که دوست دارند حرف بزنند؛ کاری که هر مسی میتواند انجام دهد، چون همه با هم برابریم. کونیکرها کشیش یا سلسله مراتبی از این نوع ندارند، چون همۀ انسانها میتوانند مستقیما با پروردگار ارتباط برقرار کنند.
لازم نیست حتما کونیکر باشید تا بتوانید در این جلسات عبادی شرکت کنید، این جلسات به روی همه باز است و در هر مکان و زمانی تشکیل میشود، هر چند که بیشتر در روزهای یکشنبه و در اماکنی که مخصوص این جلسات تدارک دیده شده برگزار میشود. اگر دوست دارید به کونیکرها بپیوندید و در سکون و سکوت ما سهیم شوید، قدمتان روی چشم.
بیشتر ما بسیار سادهتر و ناآگاهانهتر سکوت را تجربه کردهایم، ولی تنهایی را نه؛ مثلا وقتی که بدون هیچ صحبتی با کسی که رابطۀ بسیار نزدیکی داریم، زمان خوشایندی را سپری میکنیم یا زمان شیر دادن به کودک، یا نشستن کنار بستر بیماری روبهموت، سکوت را در حضور دیگران تجربه میکنیم. گاهی هم تنهاییم، ولی سکوتی در کنار نیست- مثلا هنگام تماشای تلویزیون، یا سروصدای همسایه هنگامی که تنها در خانه نشستهایم.
مثالهای دیگری را هم میتوان آورد که بار عاطفی کمتری دارند- مثلا اگر با کسی بروید دوچرخه سواری، اغلب ساکتید، اما قطعا تنها نیستید؛ یا وقتی برای خودتان آوازی میخوانید یا با سگتان رفتهاید بیرون و صدایش میزنید.
یکی از داستانهای محبوبم «شش قو» است؛ قهرمان داستان دختری است که برای نجات برادرانش از طلسمی که آنها را به پرنده تبدیل کرده، قسم میخورد هفت سال سکوت کند (همچنین باید برای هر کدام از برادرانش جلیقهای از گل بدوزد). پس از گذشت سه سال از سوگندش مبنی بر سکوت کردن در تنهایی، در حالی که دختر در دل جنگلی روی شاخۀ درختی نشسته و دوخت و دوز میکند، پادشاهی از آنجا عبور میکند و عاشق دختر میشود و او را به قصرش میبرد و با او ازدواج میکند. آنها صاحب سه فرزند میشوند، اما دختر همچنان حرف نمیزند. با وجود اتفاقات ناگواری که برایش میافتد، قسمش را نمیشکند تا اینکه او را به جرم جادوگری -چون هیچ حرفی نمیزند- به تودهای هیزم میبندند و میخواهند بسوزانند که هفت سال سکوت به اتمام میرسد؛ طلسم برادرانش میشکند و آنها که رها شدهاند نجاتش میدهند. قهرمان داستان در دو مرحلۀ جداگانه آزمایش میشود -مرحلۀ نخست در انزواست و مرحلۀ دوم، در تضاد آشکار و آگاهانه با مرحلۀ نخست که در موقعیتی شلوغ و اجتماعی- ولی او در هر دو مرحله سکوتش را حفظ میکند.
روشن است که این دو نوع سکوت اصلا یکی نیستند. ولی من همچنان سردرگم بودم و نمیتوانستم بین این دو تمایز قائل شوم؛ بنابراین، بعد از آن که کتابی دربارۀ سکوت نوشتم، دیدم که دوست دارم کتابی هم دربارۀ تنهایی بنویسم. این همان کتاب است. کتاب را نوشتم، چون بهنظرم مفهوم تنهایی با مشکلات اجتماعی و روانی جدی و مهمی گره خورده و باید برای آنها راهحلی بیابم؛ نوشتم چون دوست دارم ترس مردم از تنهایی بریزد و میخواهم کمکشان کنم که با میل و رغبت از تنها بودن لذت ببرند. ولی در اصل این کتاب را نوشتم چون هم نوشتن را دوست دارم هم تنهایی را؛ یک تیر و دو نشان.
سارا میتلند، نویسندۀ بریتانیایی، خالق آثار داستانی فراوانی است، از جمله رمان دختر اورشلیم[۱] (برندۀ جایزۀ ادبی سامرست موام) و چندین کتاب غیر داستانی مانند کتاب سکوت[۲]. میتلند در سال ۱۹۵۰ متولد شد، در دانشگاه آکسفورد تحصیل کرد و اکنون ساکن اسکاتلند است.
[۱] Daughter of Jersualem
[۲] Book of silence