توصیه کتاب: بهار زندگی در زمستان، نوشته احمد زیدآبادی

تا دلتان بخواهد کتاب زندگینامه خودنوشت یا اتوبیوگرافی در بازار هست. این کتابها طیف متنوعی دارند. شماری از آنها در واقع یک اتوبیوگرافی خالص نیستند. بلکه یک زندگینامهنویس حرفهای میآید و ساعتها با شخص مورد نظر گفتگو میکند و اطلاعاتی را هم در مورد او گردآوری میکند و نظر و برخی از یادداشتهای شخصی شخص را به آن ملحق میکند و یک زندگینامه ترکیبی مینویسد و پای کتاب نام بیوگرافینویس و شخص مشهور به عنوان نویسندگان کتاب درج میشود.
شمار دیگری از اتوبیوگرافیها خیلی نچسب هستند. یعنی به خاطر شخصیت ویژه یک فرد و یا ملاحظات و محافظهکاری او، حاصل کار خیلی نچسب میشود.
شماری از اتوبیوگرافیها اما خیلی صادقانه و شیرین از آب درمیآیند. در آنها شخص هم رخدادهای مهم زندگی خود را نوشته و هم به رویدادهای مهم اجتماعی همزمان با زندگیاش اشاره کرده و هم دیدگاه منحصر به فرد خود را در مورد پیرامونشاش به نگارش درآورده است. این دسته از اشخاص ذوق ادبی خاص و صداقت و سبک نویسندگی خاصی دارند که خواندن نوشتهشان را بسیار خواندنی میکند. مختصر و مفید اگر بخواهم بگویم، آنها با قلب خود مینویسند.
اتوبیوگرافی احمد زیدآبادی از این دسته اخیر است و میتوانم به جرأت خواندنش را به همه شما خوانندگان عزیز توصیه کنم.
بریدهای از جلد دوم کتاب او که به تازگی منتشر شده است:
برف سنگینی تهران را سفیدپوش کرده بود و پیادهروها لیز و لغزان بود. سه دوست همراهم هرکدام ساک بزرگی بر کول داشتند و با تمام احتیاطی که به خرج میدادند گاهبهگاه زمین میخوردند. من اما باروبنهٔ چندانی با خود نداشتم و وسائل شخصی مختصری را در ساکی سبک حمل میکردم. درواقع، به طور تصادفی با هم همراه شده بودیم. آن سه نفر از پیش با هم دوست بودند؛ من اما در اتوبوسی که با آن از سیرجان به تهران آمدیم با آنها آشنا و همراه شدم.
یکی از آنها پسری کوتاهقامت و بذلهگو و بسیار خوشقلب به نام علی بود که در رشتهٔ علوم جانوری دانشگاه تهران قبول شده بود. دومی قدبلند، همیشه خندان و با رفتاری کاملاً بیآلایش به اسم جواد بود که تحصیل در رشتهٔ دامپزشکی دانشگاه تهران به قرعهاش خورده بود و سومی جوانی لاغر و بلندبالا و کمحرف به نام ابوالقاسم که قرار بود در رشتهٔ بهداشت در دانشکدهای در مامازند درس بخواند. در جلوی سردر دانشگاه تهران از همدیگر جدا شدیم تا کارهای مربوط به انتخاب واحد را در دانشکدههای خود دنبال کنیم. قرارمان این شد که پس از انجام کار، آخر وقت در همان نقطه دوباره به هم برسیم.
از این رو، راهی دانشکدهٔ حقوق و علوم سیاسی شدم. در طبقهٔ دوم دانشکده، خانمی که مسئولیتی در حوزهٔ خدمات و رفاه دانشجویان داشت با خوشرویی و گرمی بیمانندی از من استقبال کرد. او، مانند یک دیرآشنای صمیمی، حتی احوال تکتک اعضای خانوادهام را هم جویا شد و با هر توضیحی که میدادم با دلسوزی سر میجنباند و میگفت: حیوونکی!
سرووضع ظاهری خانم کارمند نشان میداد که از پرسنل قدیمی دانشگاه است و از نیروهای ورودی پس از انقلاب فرهنگی نیست. درمورد خوابگاه از او پرسیدم که پاسخ داد بهزودی پرسشنامهای در بین ورودیهای بهمن ۶۲ توزیع میشود و بر اساس وضعیت معیشتی خانوادهٔ دانشجویان اولویتبندی صورت میگیرد. بدین ترتیب، نخستین تجربهام از برخورد و رویارویی با یک کارمند دانشکده چنان خوش و شیرین شد که اندیشیدم زندگی در تهران با خلقوخوی چنین مردمی بهراستی لذتبخش خواهد بود!
این بود که غروب آفتاب، هر چهار نفرمان بار دیگر در جلوی سردر دانشگاه به هم رسیدیم تا برای پیداکردن جایی جهت اقامت موقت برنامهریزی کنیم. سرانجام قرار شد به میدان توپخانه برویم و در مسافرخانههای آنجا اتاقی کرایه کنیم. در میدان توپخانه پس از سرککشیدن به چند مسافرخانه یکی را که مزیتی هم بر دیگر همتایان خود نداشت انتخاب و اتاق چهارتختهای را اجاره کردیم.
روز بعد باز همگی راهی دانشگاه شدیم تا برای خوابگاه ثبتنام کنیم. در پرسشنامه از میزان درآمد سرپرست خانواده و تعداد اعضای آن سؤال شده بود. میزان درآمد پدرم را صفر و تعداد بچههایش را هم یازده نفر نوشتم. دوستانم مطمئن بودند که خوابگاه من قطعی است، اما درمورد خودشان تردید داشتند. از این رو، قرارمان این شد که اگر آنها بیخوابگاه ماندند بعضی شبها به عنوان مهمان پذیرایشان باشم.
شب بعد من سری به محمد جنیدی زدم که در یکی از خوابگاههای دانشگاه پلیتکنیک در خیابان دمشق سکونت داشت. محمد با سه دانشجوی دیگر به نام حمید داغیانی از بجنورد، محسن بقراطی از قائن و میانسالمردی به نام پزشک از اصفهان هماتاق بود و ازقضا چند مهمان «غیر قابل رد» هم به آنها اضافه شده بود که جایی برای من در اتاقشان باقی نمیگذاشت. بنابراین، پس از توضیح برخورد گرم کارمند دانشکده و نحوهٔ پرکردن پرسشنامهٔ مربوط به خوابگاه برای محمد، به مسافرخانهٔ میدان توپخانه رفتم تا به همراهانم بپیوندم. در مسافرخانه اثری از همراهانم نیافتم. اتاقی که کرایه کرده بودیم خالی بود و گچ و کاهگل بخشی از سقف هم ریخته و در کف آن تلنبار شده بود. از صاحب مسافرخانه سراغ دوستانم را گرفتم؛ اظهار بیاطلاعی کرد، اما یکی از کارگران آنجا که شاهد ماجرا بود کاغذی از جیبش درآورد و نشانم داد. روی برگهٔ کاغذ دوستانم توضیح داده بودند که به علت ریزش سقف مجبور به ترک آنجا شدهاند و به مسافرخانهٔ نیکو در چهارراه سیروس رفتهاند. آنها اضافه کرده بودند که این مسافرخانهٔ نیکو مخصوص سیرجانیهاست!
پرسانپرسان خود را به مسافرخانهٔ نیکو رساندم. ظاهر مسافرخانه بهتر از جای قبل نبود و نشانهٔ چندانی هم از اینکه «مخصوص سیرجانیهاست» به چشم نمیخورد مگر دو پسربچهٔ لاغر و سیاهسوختهای که در راهرو مسافرخانه پی هم گذاشته بودند و از شدت ذوق و شادی با لهجهٔ عشایر سیرجانی داد و فریاد میکردند.
وسیلهٔ گرمایش اتاقی که همراهانم در چهارراه سیروس اجاره کرده بودند چراغ والری بود که خوب نمیسوخت. دود چراغ فضای سرد اتاق را پر کرده بود و چشم و گلویمان را بهشدت میسوزاند. تختهای اتاق هم فنری و پرسروصدا و رواندازمان نیز یک پتوی سربازی چرک و مندرس بود. آن شب تا صبح از شدت سرما و سوزشِ چشم و گلو خواب به چشمم نیامد. همراهانم اما چندان بیخوابی نکشیده بودند! به طعنه به آنها گفتم: لابد همین چراغ دودزا و این پتوی سربازی و آن دو پسربچهٔ شیطان این مسافرخانه را «مخصوص سیرجانیها» کرده است!
در این میان ابوالقاسم راهیِ مامازند شد و ما سه نفر نیز بهناچار جایمان را عوض کردیم و به مسافرخانهای در میدان راهآهن رفتیم. ظاهر این مسافرخانه و اسباب داخلش کمی بهتر از مورد قبل بود اما ککها در آن چنان جولان میدادند که امان آدم را میبریدند. یک شبانهروزی را که در آنجا گذراندیم یکسره صرف خاراندن بدنمان شد!
در چنین وضعیتی موعدِ اعلامِ اسامیِ دانشجویانِ واجدِ شرایطِ گرفتنِ خوابگاه فرا رسید. در فهرستی از اسامی که روی بُرد دانشکده نصب شده بود هرچه گشتم سراغی از اسم خود نیافتم! با نیافتن اسم خود مطمئن شدم که مسئولانِ بررسیِ پرسشنامهها اطلاعاتی را که دربارهٔ وضعیت اقتصادی خانوادهام داده بودم دروغ پنداشتهاند. درحقیقت از همان لحظهٔ پرکردن پرسشنامه این تردید به دلم افتاده بود، اما با تصور اینکه راههای بسیاری برای راستیآزمایی مفاد پرسشنامهها وجود دارد خودم را دلداری داده بودم. مسئولانِ بررسیِ پرسشنامهها اما آنقدر پختگی از خود نشان نداده بودند.
برای اعتراض به دفتر مسئول خدمات دانشکده مراجعه کردم. این مسئول مردی خونسرد و آرام به نام حسنی بود. در آنجا یک دانشجوی کوچکاندام مشهدی با صدایی رسا به «تمام مقدسات عالم» سوگند میخورد که در واگذاری خوابگاه تقلب و پارتیبازی شده است. او هم ظاهراً وضعیت مالی خانوادهاش مشابه من بود. حسنی دربرابر اعتراض ما دو نفر اصرار داشت که تقلبی صورت نگرفته و دانشجویانی که نامشان در فهرست آمده است وضع چندان بهتری نسبت به ما ندارند. او آنگاه برای اثبات سخنش، یکی از دانشجویان را که واجد شرایط گرفتن خوابگاه شناخته شده بود صدا زد و در حضور ما از او پرسید که پدرش چه کاره است و چقدر حقوق میگیرد. دانشجو هم در پاسخ گفت که پدرش معلم است و ماهی چند هزار تومان حقوق میگیرد. به حسنی گفتم خب، حالا این را مقایسه کن با وضع پدر من که بیکار است و یک قران حقوق هم نمیگیرد! آن دانشجوی مشهدی نیز از یتیمی خود گفت. از خطوط چهرهٔ حسنی میشد تشخیص داد که از این وضع احساس ناراحتی و گناه میکند، اما دیگر کار از کار گذشته بود. از این رو به او گفتم لابد فکر کردهاید که ما دروغ نوشتهایم! سکوت او دربرابر پرسشم نشان داد که همینطور بوده است، اما حاضر نشد که بهصراحت سخنم را تأیید کند.
پس از این گفتوگوی بیحاصل با حسنی به سراغ خانم کارمند «خوشاخلاق» رفتم تا راه چاره را از او جویا شوم. همینکه پا به درون دفتر او گذاشتم احساس کردم که گویی این همان فرد چند روز پیش نیست؛ زیرا همین که لب به سخن گشودم بنای پرخاش گذاشت و چنان بداخلاقی تند و ترشی از خود به راه انداخت که بهکلی گیج و منگ شدم. در میان پرخاشگری او توضیح دادم که او و همکارانش بی دلیل فرض را بر این گذاشتهاند که عدهای از دانشجویان وضع مالی خود را غیرواقعی گزارش کردهاند. منطق حکم میکرد که در این باره تحقیق کنند و آنگاه برایش از دانشگاه پلیتکنیک مثال آوردم. او اما مانند پلنگی زخمی به رویم غرید و گفت: توی جغله هنوز چند روز بیشتر نیست وارد تهران شدهای، اینهمه اطلاعات را از کجا جمعآوری کردهای؟ معلوم است که در تهران آشنا زیاد داری؛ همان آشناها مشکل خوابگاهت را حل کنند!
از پاسخ سربالای خانم کارمند آنقدر ناراحت نشدم که از اخلاق پاندولیاش! از این رو فوراً دست به قلم شدم و شکوائیهای از رفتار او برای مقام مافوقش نوشتم. چند روز بعد او مرا به دفترش فراخواند و بر سرم داد کشید که چرا آن نامه را نوشتهام. با خونسردی تمام پاسخش را دادم و او در حالی که زیر لب غرغر میکرد که «آقا برای ما دست به قلم هم هست» با اشارهٔ دست خواست دفترش را ترک کنم. با بیاعتنایی کامل از دفترش بیرون زدم، در حالی که میدانستم با این نوع تلاشها مشکل خوابگاه حل نخواهد شد.
در این بین علی و جواد را دیدم که نامشان برای گرفتن خوابگاه در کوی امیرآباد اعلام شده بود. به آنها اتاق نداده بودند؛ فقط دو تخت در زیرزمین یکی از ساختمانهای نوساز کوی امیرآباد به آنها تعلق گرفته بود. در آن زیرزمین چیزی حدود هفتاد تخت برای اسکان دانشجویان تازهوارد در نظر گرفته شده بود.
بدین ترتیب، برای من دورهای از آوارگی شروع شد. بهواقع هر شب را در گوشهای اتراق میکردم. مسجد کوی دانشگاه تهران، مسجد خوابگاه دانشگاه صنعتی شریف در خیابان زنجان، و مهمانی پیش دانشجویان آشنا در خانههای کرایهای و یا خوابگاههای دانشجویی ازجمله جاهایی بود که شبها را در آنجا سپری میکردم.
یک روز مجید رضایی را که در رشتهٔ پزشکی دانشگاه تهران پذیرفته شده بود در محیط دانشگاه دیدم که سخت آشفتهحال و نگران به نظر میرسید. گفت خوابگاه به او ندادهاند و جایی برای مطالعهٔ حجم عظیم درسهایش ندارد. او پیشنهاد داد که اتاقی دونفره را در یک جای آبرومند مثل هتل با هم اجاره کنیم تا بلکه بتوانیم به درس و مشقمان برسیم. به او توضیح دادم که تمام پول همراهم کفاف کرایهٔ یک شب هتل را هم نمیدهد وگرنه چه پیشنهادی بهتر از این! درحقیقت، تمام پول همراهم برای یک ترم حدود پانصد تومان بود که بخشی از آن را هم هزینهٔ مسافرخانههای میدان توپخانه و چهار راه سیروس و میدان راهآهن کرده بودم. به مجید پیشنهاد کردم که آن شب با هم به مسجد خوابگاه دانشگاه صنعتی برویم، چون جایی گرم و کموبیش خلوت است. مجید در آنجا توانست چند ساعتی درس بخواند و این خود روحیهاش را بهتر کرد.
چند روز بعد به مجید رضایی در پارکهتل در خیابان حافظ، که به صورت خوابگاه درآمده بود، جا دادند و خیالش از این جهت راحت شد. محسن برهان هم که در رشتهٔ مکانیک دانشکدهٔ فنی قبول شده بود بدون خوابگاه به سر میبرد. او البته خویشان نزدیک و پولداری در تهران داشت، اما ترجیح میداد که جایی را کرایه کند. در همان زمان یکی از همشهریهایمان به نام مصطفی شهیدی، که در تهران ساکن بود، اتاقی را در پشتبام خانهای کلنگی در نزدیکی خیابان جمالزاده کرایه کرده بود و محسن اغلب به آنجا میرفت. من هم چند شبی مهمان آنها شدم. در آنجا محسن به من پیشنهاد داد که به اتفاق هم در همان حدود اتاقی را کرایه کنیم. همان عذری را که برای مجید رضایی آورده بودم در پاسخ به پیشنهاد محسن برهان تکرار کردم. او سرانجام با دو همکلاس اصفهانیاش اتاقی در همان محله اجاره کرد. دو دانشجوی اصفهانی اصرار داشتند که دو روز آخر هفته را که به اصفهان میرفتند کرایه ندهند! محسن البته خود را زرنگتر از آن میدانست که تسلیم این قبیل درخواستها شود.
در هر صورت، در حالی که به آوارگی خو میگرفتم با جمع همکلاسیها نیز بیشتر آشنا میشدم. نخستین کسی که در دانشکده با او آشنا شدم داریوش کریمی از بچههای گوغر بافت بود. کریمی یک روز دانشجویی سالبالایی را نشانم داد و گفت که او از جزئیات زندگی و سابقهٔ فکری همهٔ دانشجویان ورودی سال ۶۲ باخبر است! به داریوش گفتم که لابد به پروندهٔ گزینش دانشجویان دسترسی دارد!
این دانشجوی سالبالا، که نامش فیروز اصلانی بود، برای گفتوگو با من نیز ابراز علاقه کرد. یک شب در اتاق کریمی در کوی امیرآباد او را ملاقات کردم. همین که دهان به سخن گشود دانستم که در پی جذب دانشجویان تازهوارد برای فعالیت در انجمن اسلامی دانشکده است. در آن زمان انجمن به طور کامل در کنترل دانشجویانی بود که وظیفهٔ سیاسی خود را دفاع مطلق از سیاستهای رسمی و کشف دانشجویان منتقد برای برخورد با آنها میدانستند. از این رو، کمترین علاقهای برای ورود به انجمن نشان ندادم، بهخصوص اینکه اصلانی حتی قبل از اینکه سخنی در باب سیاست بگوید نیروی دافعهای عمیق در درونم برانگیخت. ظاهراً او هم این نیرو را حس کرد و تلاشی در جهت متقاعدکردنم برای پیوستن به انجمن و یا حتی به رخکشیدن پروندهٔ گزینشم نکرد. درعوض اصلانی شروع به تعریف و تمجید از «متفکر» و «فیلسوفی» کرد که تا آن زمان با نامش آشنا نبودم. اصلانی برای یادآوری گفت که جلال آلاحمد کتاب غربزدگیاش را به او تقدیم کرده است. به یاد آوردم که نام احمد فردید را ابتدای کتاب غربزدگی دیدهام، اما هیچ نوع کنجکاوی برای شناخت او و اندیشههایش به خرج نداده بودم…
بهار زندگی در زمستان تهران
نویسنده : احمد زیدآبادی
ناشر: نشر نی
عداد صفحات : ۲۷۲ صفحه
ممنون از معرفی کتاب .. همون یک تکه ای که از کتاب گذاشتید مجذوبم کرد که کل کتاب را بخونم
سلام. ممنون از معرفی کتاب. حسب تصادف، کتاب قبلی اتوبیوگرافی ایشان به نام از سرد و گرم روزگار کتاب ماقبل آخری بود که مطالعه کردم. به نظرم به قول معروف در جاهایی اطناب ممل داشتند (زیاده گویی=نویسی خسته کننده). امید وارم این نسخه از اطناب ممل و ایجاز مخل پرهیز نموده باشد. نگاهی به نظرات دوستان ( والبته خودم) در صفحه گودریدز این کتاب خالی(منظور جلد اول است) از لطف نیست : http://bit.ly/2Dt2QdN
ببخشید الان دیدم که در گودریدز برای نسخه معرفی شده هم صفحه ایجاد شده است: http://bit.ly/2pzpGqC
سلام کتاب ظرافت جوجه تیغی به نظرم مطلب جالبی نداشت،بر اساس توصیه شما کتاب رو خوندم.
بلد نیستم دلایلم رو به وسیله کلمات بیان کنم.چیزی نداشت