معرفی کتاب: میخائیل و مارگریتا – داستانی شگفت‌انگیزی از عشق، خیانت و سانسور

مثلث عشقی میخائیل بولگاکف، نویسندهٔ مشهور مرشد و مارگریتا، یک مأمور پلیس مخفی استالین و مارگریتای فریبنده، برای هرسهٔ آنها در روسیهٔ دههٔ 1930 عواقب اجتناب ناپذیری دارد. زمانه‌ای که ابراز عقیده با قوانین حکومتی سانسور می‌شد و به طور ترسناکی، آیینهٔ سرکوب سیاسی در جهان امروز است.

سال 1933 است و شغل رشک برانگیز بولگاکف در آستانهٔ از بین رفتن است. دوست و مراد او، اوسیپ ماندلشتامِ شاعر، دستگیر، شکنجه و به تبعید فرستاده شده است. همزمان یک مأمور مرموز پلیس مخفی استالین، وسواس گونه فکر می‌کند بولگاکف دشمن حکومت است. بولگاکف عاشق مارگریتا می‌شود که به طرز خطرناکی رک‌گوست و همین اوضاع را بدتر می‌کند. او در حالی که با خطر دستگیری روبه‌روست و شیفته و شیدای مارگریتاست، انگیزه‌ای می‌یابد تا شاهکار خود، مرشد و مارگریتا را بنویسد؛ داستانی هزل که قدرت و قدرتمندان را به شدت به بوتهٔ نقد می‌کشد.

با سیر و حرکت بین داستان خوانی در خانه‌های روشنفکران مسکو و گولاک‌های سیبری، میخائیل و مارگریتا، مثلث عشقی پر شوری را شرح و هم‌زمان پرتره‌ای از کشوری به دست می‌دهد که ادبیات رفیع آن، توسط دیکتاتوری‌ای که تحمل هیچ تفکر مخالفی را نداشت، به اغما می‌رفت، مارگریتا قوی، ایدئالیست و اغواگر است که دو مرد متفاوت، عاشقانه او را پرستش می‌کنند و هر دوی آنها در تلاش برای حافظت او از دسیسه‌های رژیمی که تشنهٔ قربانی کردن آدم‌هاست، شکست می‌خورند. همایز در دوره‌ای از فریب سیستماتیک، از ادبیات و نویسنده دفاعی شورانگیز می‌کند و به طرزی تکان‌دهنده پیامدهای ناگریز عشق را برای یکی از اسرارآمیزترین چهره‌های ادبی جهان به تصویر می‌کشد.


تاریخ دیر به روسیه رسید، جغرافیا منزوی‌اش کرد و انزوا هویتش شد. در قرن نهم، وایکینگ‌های بی‌دین، شمال آن را کشف کردند و مسلمانان خزر بر جنوب آن حکم راندند. الفبای سیریلیک[1] که قرار بود داستان روسیه را به رشتهٔ تحریر درآورد، توانست فقط طی سال‌های پرتلاطم قرن دهم، در طول کوه‌های کارپات، پشت صومعه‌های مقدونیه راه خود را پیدا کند. حتی نُه قرن بعد، پوشکین و تولستوی هنوز در حال اختراع کلماتی بودند که در زبان روسی وجود نداشت: ایما و اشاره و همدردی، قوهٔ تخیل، فردیت.

تلاش برای شناساندن این کلمات، وظیفهٔ نویسندگان بعدی بود.

میخائیل آفاناسویچ بولگالف[2] در رستورانی که از هر جهت موردِ پسند اتحادیهٔ نویسندگان سراسر روسیه در مسکو بود، روی صندلی‌ای پشت به پنجره‌ای باز نشسته بود. اواخر بهار 1993 بود. دوستش، اوسیپ ماندلشتام[3] از روی میز به سمت او خم شده بود تا بر نکته‌ای تأکید کند، اما بولگاکف گوش نمی‌داد، به جای آن به معشوق جوان ماندلشتام فکر می‌کرد و اینکه چگونه می‌تواند زن را از او برباید.

هوا به شکل وحشتناکی گرم بود. در اواسط روز، گارسن‌ها پرده‌های سنگین ابریشمی گل‌دار را جمع کرده و پنجره‌های بلند و سایبان‌دار دورتادور سالنِ چند ضلعی را باز کردند. چند درِ فرانسوی به ایان عریضی که پر از میز و صندلی بود، باز می‌شدند. مدیر رستوران در سالن غذاخوری می‌ایستاد، سپس به ایوان رنگ شدهٔ چوبی می‌رفت و برمی‌گشت و مدام به دما و تهویهٔ هر کدام از فضاها رسیدگی می‌کرد. در نهایت، حوالی غروب، کارکنان را واداشت نیم دوجین از میزهای اضافی را از داخل و از میان درهای باز به ایوان که از قبل بسیار شلوغ نشده بود ببرند. با چوب اندازه‌گیری در دست، از میزی به میز دیگر می‌رفت، اندازه می‌گرفت و دستور می‌داد بشقاب و لیوان‌ها تنظیم شوند و دوباره اندازه‌گیری می‌کرد.

کمی قبل از تاریکی، ابرهای متراکم سبز- خاکستری آسمان را پوشانده و بر سر خیابان‌های مسکو باردیدند. پرده‌های سنگین در باد به رقص در آمده و به قاب پنجره‌ها سیلی می‌زدند. قطرات بسیار درشت باران مانند پرندگان سرگردان از میان پنجره‌های باز بین ستون‌های ایوان به پرواز درآمده، رومیزی‌ها و دستمال سفره‌ها را لک انداخته و کف چوبی و واکس خورده را گلِ‌آلودن می‌کردند. خورشید کمی از پشت ابرها بیرون آمد، آن‌قدر که تیرگی نمای بیرونی ساختمان‌ها را کم کند، بخار از خیابان‌های بسیار داغ و پرتب و تاب برخاست و گارسن‌های برآشفته با شتاب در رفت و آمد بودند، تمیز می‌کردند، خشک می‌کردند و زمین را می‌شستند. تا ساعت دو آن شب که رستوارن باز شد، به همهٔ چیزهایی که نیاز به خشک شدن یا جابه‌جایی داشتند، رسیدگی شده بود- به جز یک مورد- حتی یک دانه نمک هم از توی نمکدان‌ها بیرون نمی‌آمد. بعد از دومین درخواست برای نمک تازه، معلوم شد که اصلاً در انباری یا زیرزمین هیچ نمکی وجود ندارد و مدیر، یکی از خدمهٔ ظرف‌شور را برای تهیهٔ نمک به رستورانی در آن نزدیکی فرستاد و ده روبل اضافه هم به او داد تا به راننده انعام بدهد که سریع‌تر برود و بیاید. یک کوچه بالاتر از رستوران، ظرف‌شور چند کوپک[4] به راننده داد، او را مرخص کرد و بقیهٔ پول را در جیبش گذاشت. وقتی اولین نفر برنگشت، مدیر دومین ظرف‌شور را با همان مقدار پول فرستاد و حالا، دو ظرف شور کم داشت، بشقاب‌ها و لیوان‌های کثیف تلنبار شده و خدمات‌دهی به شکل قابل توجهی کُند شده بود. با درخواست‌های مکرر، او دو نفر از گارسان‌ها را واداشت تا چند نمکدان را در هاونی خالی کرده و دانه‌های نمک را از هم جدا کنند، اما تقریباً بلافاصله، نمک‌ها دوباره به هم چسبیدند. هم‌زمان، مدیر از میزی به میز دیگر رفته و عذرخواهی می‌کرد و به مشتری‌ها اطمینان می‌داد تا چند دقیقهٔ دیگر نمک تازه می‌رسد و به سرعت و به طور مساوی بین همه توزیع می‌شود. سرِ هر میز، به همه می‌گفت، امیدوار است غذا باب میلشان آماده و سرو شده باشد.

مدیر رفت و آمد را متوقف کرد و در ورودیِ بین سالن غذاخوری و ایوان ایستاد و میهمانان را بررسی کرد. ماندلشام را شناخت؛ به غیر از او نویسندهٔ مشهوری آنجا نبود؛ پس نمی‌شد آن شب را فاجعه‌ای محض محسوب کرد.

هوای بیرون تازه و لطیف بود و بخاطر باران غروب، تا حدودی خنک شده بود و از پنجرهٔ پشتِ بولگاکف باد به درون می‌وزید. چراغ الکلی‌های کوتاه روی هر میز با حباب‌های مات کوچکی محافظت می‌شدند و شعله‌شان نمی‌لرزید. سایر مشتری‌ها که در نور کم عرق می‌ریختند، در جای خود وول می‌خوردند. صدای گفت‌وگوها هم خاموشی گرفته بود. چندمیز دورتر، زنی با لباس نارنجی چروک، به مرد مسن‌تری که ریش بزی‌اش به شکل بدی رنگ شده بود، خاویار می‌خوراند. سمت راست آنها، مرد دیگری، یک شاغر درجه دو، با دو همراه خود بحث می‌کرد و انگشتش را کف دستش می‌کوبید، با این همه، حرف‌هایش به نظر مبهم و فاقد جدیت بود. نزدیک درهای ایوان، گروه موسیقی، ملودی آرامی را با صدایی پایین می‌نواخت.

ماندلشام به صندلی‌اش تکیه داد انگار حرفش را به کرسی نشانده باشد. نور چراغ بین آنها سوسو می‌زد. موهای کم‌پشت ماندلشتام باچتری‌های مرطوب نامرتب، پوست سرش را به رخ می‌کشید. صورتش رنگ پریده و از گرما مرطوب بود. چهل و دو سال داشت، فقط یک سال از بولگاکف بزرگ‌تر بود، اما به نظر بسیار مسن‌تر می‌آمد گویی در زمانی متفاوت و تحت شرایط بسیار دشوارتری زندگی کرده بود. علاوه‌بر امشب، بارها و در موقعیت‌های بسیار، ذهن بولگاکف درگیر این بودکه چگونه ماندلشتام توانسته بود از مارگریتا نایکووینا[5]ی بسیار جوان دل برباید.

بولگاکف به سالن نگاهی انداخت. پشت درهای منتهی به ایوان، لحظه‌ای چرخش لباسی بلند و کم‌رنگ، لرزش شانه‌هایی ظریف و گردنی کشیده شد و سپس رفت. او با خود زمزمه کرد، ممکنه امشب اینجا باشه؟ پناه بر خدا! اون دیگه کی بود؟

ماندلشتام گفت: «تو گوش نمی‌کنی.»

حرفش بیشتر به نظر واکنشی ختسه و دلگیر بود تا متهم کردن. او همچنان به بولگاکف خیره بود، نگاهی که به نظر بولگاکف زیادی طولانی آمد.

-درسته.

بولگاکف کمی لبخند چاشنی این پذیرش کرد. تا حدودی احساس گناه می‌کرد.

این روزها زیاد همدیگر را نمی‌دیدند. دوستی آنها، حدود بیش از یک دههٔ پیش، در نتیجهٔ نوعی رابطهٔ مرید و مرشد شکل گرفته بود. آن موقع بولگاکف تازه به مسکو آمده و نوشتن را آغاز کرده بود. سال‌ها بعد و حالا که خودش تا حدودی مشهور شده بود، رابطه‌شان به جای محکم‌تر شدن، به تدریج کم‌جان می‌شد. در کل بولگاکف خودرا مقصر می‌دانست. شام خوردن امشب هم پیشنهاد ماندلشتام بود. بولگاکف اصلاً به یاد نمی‌آورد که قبلاً ملاقاتی به درخواست شاعر داشته باشند.

با این همه، فقط به دلیل هوای بد و غذای نه‌چندان خوبی که اواسط هفته در اتحادیهٔ نویسندگان سرو می‌شد، در لحظات آخر، تصمیم گرفته بود درخواست شاعر را رد کند. وقتی بدون هیچ دلیل منطقی‌ای دیر کرده و الکی بهانه‌ای تراشیده بود و وارد سالن شد، صورت بسیار لاغر ماندلشتام چنان با تجملات سالن و تضاد بود که اولین کلمات بولگاکف حاکی از عذرخواهی نبود، بلکه وضعیت جسمی و حال‌وروز ماندلشتام نگرانش کرد و احوالش را پرسید. ماندلشتام هم به او اطمینان داد که حالش خوب است. با وجود این، نشان داد که از آمدن بولگاکف خوشحال بود و مایل بود دلخوری‌اش بابت منتظر ماندن را فراموش کند. همین واکنش باعث شد بولگاکف فکر کند، حتماً ماندلشتام درخواستی از او دارد. اولین‌بار بود چنین فکری در ذهن بولگاکف ایجاد می‌شد.

ماندلشتام متوجه سلامت بولگاکف شدو گفت: «چرا از اینجا نمی‌ری؟ به پریجیولکینو[6] برو- این موقع سال، اونجا عالیه.»

فقط شش کلبۀروستایی برای سه هزار نویسنده؛ امتیاز عضویت اتحادیه برای وابستگی سیاسی، بولگاکف وانمود کرد پیشنهاد ماندلشتام را جدی گرفته و گفت: «تا حالا نوبت من نشده.»

-چند بای نوبت من شده.

بی‌تمایل بودن بولگاکف به شرکت در سیاست‌های اتحادیه بحثی قدیمی بود.

-غیرممکن نیست. سراغ کسی می‌ری؟

بولکاگف خندید.

-کی من رو می‌خواد؟

بی‌اهمیت شمردن خود کار اشتباهی بود، اما هیچ تمایل به پارتی‌بازی و تفقد نداشت. ترجیح می‌داد به طریقی نامرئی باشد، البته نه کارش، بلکه خودش، این طور خوب بود، شاید اصلاً بهترین کار بود.

ماندلشتام سر تکان داد.

-هرکسی سراغ کسی می‌ره. تو مجبور نیستی اونجایی که ساکنی، زندگی کنی.

می‌تونی جای بهتری زندگی کنی. اعضای کمیته عاشق نویسنده‌ها هستن.

این‌طوری احساس با فرهنگ‌بودن می‌کنن. اگه بخوای می‌تونم معرفی‌ت کنم.

بولگاکف دوباره به دور نگاه کرد.

-این لیکاویوفه[7]؟ ماه‌هاست ندیدمش.

-پریجیولکینو بوده.

البته. بولگاکف لبخندزد.

-فکر کردم مُرده.

ماندلشتام سرش را خم کرد، از گرما یا به خاطر مکالمه‌شان، نمی‌شد گفت از کدام یک. به نظر می‌رسید اصلاً تمایلی به دنبال کردن موضوعات قدیمی ندارد:

ضرورت فرونشاندن انتقادات، تبدیل کردن ویراستاری و مدیران و تهیه‌کنندگان به هوادار. هرچند بولگاکف به همین دلیل از دوستش ممنون بود، همچنین برای اینکه به نحوی، حدود شکیبایی ا و را درک می‌کرد.

ماندلشتام گفت: «شاید باید شعر بگی.»

-نمی‌ترسی باهات رقابت کنم؟

بولگاکف قصد شوخی داشت. بقیهٔ ودکایش راسرکشید.

ماندلشتام منتظر ماند تا توجه بولگاکف دوباره او جلب شودو گفت: «فقط تو این کشور به شعر احترام می‌ذارن. هیچ‌جای دنیا این‌قدر آدم، به خاطر شعر جون خودشون رواز دست ندادن.»

او مستعد این‌گونه صحبت کردن بود. بولگاکف کسل شد؛ او در نارضایتی سیاسی دوستش سهیم نبود. به خود گفت، این برخوردم خیلی هم ستیزه‌جویانه نیست، علاقه‌ای به این موضوعات ندارم. او به ندرت روزنامه‌ها را می‌خواند؛ به رادیو هم فقط به خاطر موسیقی گوش می‌داد. باوجود این، به خاطر زبان تیز و ماندلشتام و برای تنظیم مدام فضای دوستی‌شان، احتیاط ضروری بود. این چیزی بود که او را خسته می‌کرد. متوجه شد که از ابتدای خوردن شام، لکه‌ای روی پیراهن شاعر افتاده، او غالباً بی‌دقت بود و بولگاکف از این مسئله هم بیشتر آزرده شد.


میخائیل و مارگریتا

کتاب میخائیل و مارگاریتا
نوشته: جولی لکسترام هایمز
ترجمه سوادبه قیصری
انتشارات کوله‌پشتی
457 صفحه


  این نوشته‌ها را هم بخوانید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]