معرفی کتاب: اعلام قرعه 49، نوشته تامس پینچن

تامس راگلزپینچن جونیور در هشت مه ۱۳۹۷ در لانگ آیلند نیویورک به دنیا آمد. وی در رشتهی ادبیات انگلیسی در دانشگاه کُرنل تحصیل کرد و در اوایل دههی ۱۹۶۰ نخستین رمان خود را با عنوان وی. نوشت؛ رمانی که طلایهدار حرفهی رسمی او شد. از آثار مهم دیگرش میتوان به رنگینکمان گرانش (۱۹۷۳)، واینلند (۱۹۹۰) و میسن و دیکسن (۱۹۹۷) اشاره کرد. او در سال ۱۹۷۴ موفق به کسب جایزهی ملی کتاب داستانی شد.
پینچن را یکی از بهترین نویسندگان معاصر میدانند؛ اشتهار او در پیچیدگی نوشتار است که موجب شده اغلب تجربهی خواندن آثارش را ))سخت(( توصیف کنند. شاخههای سبک پست مدرنیستی پینچن، به طور خلاصه، جزئیات پردازی غنی و هوشمندانه، ابهام و استعاره پردازی استادانه، روایت طرح اصلی داستان به موازات داستانهای فرعی که به پیچیدگیهای طرح اصلی میافزاید و همزمان آن را بازتاب میدهد، شوخ طبعی لودهوار و وجود عناصر سوررئالیستی است. ال. ای. سیسمن در توصیف سبک وی میگوید: ((او ریاضیدان نثر است که بیشترین و کمترین تأثیری را که هر کلمه و سطر، هر بازی زبانی و هر ابهام میتواند داشته باشد حساب میکند و دانش خود را بر حسب آن و مطلقاً بی هیچ لغزشی به کار میگیرد، اگرچه دست به مخاطرات زبان شناختی ترسناک و در عین حال فرحبخشی میزند. بنابراین، سیاق کلام او، که به طرز شاخصی منعطف است، قادر است نخست معاشقهای دردناک و لطیف خلق کند و بلادرنگ خروشان به دلِ صداها و پژواکهای عیشی مستانه و خلسهوار بزند.))
آثار پینچن غالباً به مسائل فلسفی، الاهیاتی، سیاسی و جامعه شناختی معاصر میپردازد. از مضامین برجستهی آثارش میتوان موسیقی، تاریخ، علوم و ریاضیات را برشمرد. او همچنین به طور خاص از عناصر آن چه به اصطلاح ((فرهنگ عامه)) میخوانند – از جمله کتابهای کمیک، داستانهای عامیانه، فیلمهای عامهپسند، برنامههای تلویزیونی، افسانههای شهری و تئوریهای توطئه – استفاده میکند.
اعلان قرعهی ۴۹ شاید، در مقایسه، ((سهلالوصولترین)) اثر پینچن باشد. ورود به جهان برساختهی او ممکن است تجربهای دشوار و حتی برای دفعات نخست دلسردکننده بنماید. گنگی و پیچیدگی برخی جملات و توصیفات حاصل تلاش آگاهانه و تعمدی نویسنده است تا با کنارهمگذاری کلماتِ به ظاهر نامتناجس، فضایی خلق کند که خواننده در عین این که ممکن است ابتدا در آن احساس غربت کند، در نهایت طی همکاری پُرتکلفی با نویسنده خود را پذیرای مکاشفهای شگرف بیابد.
کتاب اعلان قرعهی ۴۹
نویسنده: تامس پینچن
مترجم: طهورا آیتی
نشرچشمه
۲۳۴ صفحه
یک عصر تابستان خانم ادیپا ماس از یک مهمانی تاپرور به خانه برگشت که میزبانش احتمالاً توی فوندو آنقدر کِرش ریختهبود که نفهمید او، ادیپا، به عنوان وصی دارایی ِ شخصی به نام پیرس اینوراریتی، غول املاک و مستغلات کالیفرنیا، اعلام شده بود که یک بار دو میلیون دلار در اوقات فراغتش از دست داده بود ولی هنوز آنقدر سرمایه و رابطه داشت که سروته قضیه را بدون آن که به آبرویش خدشهای وارد شود هم بیاورد. ادیپا توی هال ایستاد، چشمِ مُرده و سبزمانند لامپ تلویزیون به او خیره شده بود،
نام خدا را برد و کوشید تا جایی که ممکن است احساس مستی کند. اما موفق نشد. به اتاق هتلی در مازاتلان اندیشید که دَرَش همین لحظه به هم کوبیده شد و این انگار تا ابد ادامه داشت و دویست پرندهی توی لابیِ طبقهی پایین را بیدار کرد؛ طلوع خورشید روی شیب کتابخانهی دانشگاه کرنل را هیچکس که روی آن در حال قدمزدن باشد ندیده بود، چون شیب رو به غرب داشت؛ آوای خشک و پریشانی از موومان چهارم کنسرتو بارتوک برای ارکستر؛ نیم تنهای سفیدکاری شده از جیگَولد که پیرس بالای تختخوابش روی قفسهای چنان باریک گذاشتهبود که ادیپا همیشه ترس توی دلش پرپر میزد نکند روزی بیفتد رویشان. توی خواب و رؤیا از خود میپرسید: مرگ پیرس اینگونه است، تنها تندیسِ توی خانه لهش میکند؟ این فکر فقط او را به خنده انداخت، بلند و درمانده: به خودش یا اتاق که میدانست، گفت: ((تو خیلی مریضی، ادیپا.))
نامه از طرف شرکت حقوقی وارپ، ویستفول، کوبیشچک و مک مینگس در لسآنجلس بود و شخصی به نام متزگر امضایش کردهبود. محتوای آن از این قرار بود که پیرس در بهار مُرده بود و آنها تازه وصیت نامهاش را پیدا کردهبودند. متزگر قرار بود در صورت بروز هرگونه دعوی قضایی پیچیده وصی دوم باشد. ادیپا را هم در ضمیمهای به تاریخ پارسال وصی خوانده بودند. سعی کرد به یاد بیاورد آیا در آن زمان اتفاقی غیرعادی افتاده بود یا نه؛ در زمان باقیمانده از عصر، هنگامی که رفت به بازار مرکز شهر کینِرت امانگ د پاینز تا ریکوتا بخرد و موزاک گوش کند (امروز از آستانهی دری که با پردهی مهرهدار پوشانده شدهبود رد شد و به میزان چهار کنسرتو کازوی ویوالدی با اجرای آنسامبلِ فورت وین ستچنتو با تکنوازی بوید بیوِر رسید)؛ بعد، از میان گردهمایی خورشیدزدهی مرزنگوش و ریحان باغ سبزیجات، خواندن نقد کتاب در آخرین شمارهی ساینتیفیک امریکن گذشت و رسید به لایه لایهی لازانیا، سیر زدن به یک نان، پاره کردن برگهای کاهو و بالاخره، اجاق روشن، به آمیزش کوکتل ویسکی شبانگاهی با رسیدن شوهرش، وندل ((موچو)) ماس، از سر کار، ادیپا حیران بود، حیران بود، دستهی ضخیمی از روزها را بُر میزد که به نظر (آیا خودش اولین کسی نبود که تأیید کند؟) کم و بیش یکسان میرسید، یا همگی با ظرافت همچون دستهی کارتهای ساحری رو به یک سو داشتند و هر کارت ناهمگنی چشم ورزیده را میگرفت. تا اواسط برنامهی هانتلی و برینکلی طول کشید تا یادش بیاید پارسال صبحی ساعت سه یا همین حدود تماسی تلفنی از راه دور داشت. جایی که ممکن بود هرگز نداند کجا (مگر این که پیرس دفتر خاطراتی از خود به جای گذاشته باشد)، که طی آن صدایی با لهجهی غلیظ اسلاوی به عنوان منشی دوم کنسولگری ترانسیلوانی گفت به دنبال خفاشی رمیده میگردد؛ بعد ادای یکی از شخصیتهای کمیک استریپهای نگرو را درآورده بود، بعد گویش خصم آلود پچوکو، پر از chinga و maricone؛ بعد افسر گشتاپو که با جیغوداد از او میپرسید در آلمان خویشاوندی دارد یا نه و در نهایت ادای لامونت کرنستن، همان ادایی که با آن تمام راه را تا مازاتلان حرف زدهبود. موفق شد وسط حرفش بپرد ((پیرس، لطفاً. من فکر کردم که ما -))
پیرس با لحنی جدی گفت ((اما مارگو، من تازه از پیش کمیسیونروستن اومدهم و اون یارو توی تونل وحشت شهربازی با همون تفنگ بادیای کُشته شده که پروفسور کوئیکنبوش رو کُشته.)) یا چیزی توی همین مایهها.
ادیپا گفت ((وای خدا.)) موچو برگشته بود به سمتش و داشت نگاهش میکرد.
موچو معقولانه پیشنهاد کرد، ((چرا گوشی رو روش قطع نمیکنی؟))
پیرس گفت(( شنیدم چی گفت. فکر کنم وقتشه وندل ماس یه کم با دِشَدو آشنا بشه.))سکوت مطلقی برقرار شد. پس اینها آخرین کلماتی بود که ادیپا از دهانش شنید. لامونت کرنستن. آن تماس میتوانست به هر سو برود، هر مدتی طول بکشد. ابهام خاموشش، در ماههای پس از تماس، جای خود را داد به آن چه از نو زنده شده بود: خاطرات چهرهاش، تنش، چیزهایی که به او دادهبود، چیزهایی که ادیپا گه گاه وانمود میکرد نشنیده که او گفته؛ و بر پیرس تفوق یافت، تا آستانهی فراموش شدن. سالی طول کشید تا سروکلهی سایه پیدا شود. اما اکنون نامهی متزگر رسیده بود. آیا پیرس پارسال تماس گرفته بود تا با او دربارهی این ضمیمه حرف بزند؟ یا بعداً دربارهاش تصمیم گرفته بود، یک جورهایی به سبب آزردگی ادیپا و بیتفاوتی موچو؟ احساس بیپناهی میکرد، انگار به او کلک زدهاند، تحقیرش کردهاند. هرگز در زندگیاش وصیتنامهای را اجرا نکردهبود، نمیدانست از کجا شروع کند، نمیدانست چهطور به شرکت حقوقی در لس آنجلس بگوید که نمیداند از کجا باید شروع کند.
با درماندگی بلند گفت ((موچو، عزیزم))
موچوماس، که در خانه بود، از در حفاظ پرید بیرون. شروع کرد، ((امروز هم یه روز نحس دیگه بود.))
ادیپا هم شروع کرد، ((بذار به ت بگم.)) اما اجازه داد موچو اول حرفش را بزند.
او مجری یک برنامه موسیقی بود که در نقطهای دوردست از شبهجزیره کار میکرد و مرتب بابت شغلش عذاب وجدان میگرفت. گاهی به سختی اعتراف میکرد ((من اصلاً به ش اعتقاد ندارم. اُد. تلاشم رو میکنم، ولی واقعاً کاری از دستم ساخته نیست.)) از مغاکی چنان ژرف، که ادیپا قادر نبود به آن برسد، آنقدر که چنین چیزهایی غالباً او را تا مرز حملهی عصبی پیش میبُرد. شاید دیدن ادیپا در آن حالت که داشت آنطور کنترلش را از دست میداد بود که ظاهراً موچو را به خود میآورد.
((تو زیادی حساسی.)) بله، چیزهای زیاد دیگری هم بود که باید میگفت، اما این از دهانش بیرون آمد. بالاخره حقیقت که داشت. موچو چند سال فروشندهی ماشین دست دوم بود و کاملاً آگاه بود که آن شغل او را به این نتیجه رسانده که ساعتهای کاری برایش شکنجهی تمام عیار است. موچو پشت لبش را هر روز صبح سه بار در جهت و سه بار خلاف جهت رستنگاه میتراشید تا حتی کمترین اثری از سبیل را هم محو کند. تیغهای نو مدام باعث خونریزی میشد، ولی او به کارش ادامه میداد؛ کتهای بدون اِپُل میخرید و بعد میرفت خیاطی تا یقهاش را به طرزی غیرعادی باریک کند، برای موهایش فقط از آب استفاده میکرد و مثل جک لمون شانه میزد تا بفرستدشان عقبتر. دیدن خاک اره، حتی تراشهی مداد، مو بر اندامش راست میکرد، در حالی که همکارانش از خاک اره برای رفع و رجوع خرابی گیربکس استفاده میکردند و با اینکه رژیم غذایی داشت، همچنان نمیتوانست مثل ادیپا با عسل قهوهاش را شیرین کند، چون مثل هر چیز چسبناک دیگری مضطربش میکرد و به طرز شدیداً تندوتیزی به یادش میآورد که غالباً چه چیزی با روغن موتور مخلوط میشود تا متقلبانه در شکاف بین پیستون و دیوارهی سیلندر ترشح کند. شبی از مهمانیای بیرون آمد چون یک نفر از کلمهی ((پفِ خامه)) استفاده کردهبود که به گوشش شرارت بار آمدهبود. آن شخص قناد پناهندهی مجاری بود که دربارهی کاروبارش حرف میزد، ولی موچو بود دیگر: نازک نارنجی.
با این همه دست کم او به ماشین اعتقاد داشت. شاید بیش از حد: چهطور میتوانست نداشته باشد، او که آدمهای فقیرتر از خودش را میدید که میآمدند، سیاه، مکزیکی، اهل جنوب امریکا، که هفت روز هفته آنجا رژه میرفتند و درب و داغانترین ماشینها را برای معاوضه میآوردند: امتداد موتوردار و فلزی خودشان، خانوادهشان و همهی زندگیشان، آن بیرون آنطور عریان جلوِ چشم هر کسی، هر غریبهای مثل خودش گذاشته شده بود، با اسکلت کج و معوج، زیرش زنگ زده، گِلگیر آن قدر کمرنگ نقاشی شده که قیمت را پایین بیاورد و مایهی افسردگی موچو شود، تویش نومیدانه بوی بچه، نوشیدنیِ سوپرمارکتی، دو، گاهی سه نسل سیگارکِش، یا فقط گردوغبار میداد – و وقتی توی ماشینها را جارو میکردند، میشد بقایای واقعی زندگیشان را دید و هیچطوری نمیشد تشخیص داد چه چیزهایی را واقعاً انداختهاند بیرون (وقتی خیلی کم بود از ترس بَرَش میداشتند تا نگه دارند) و چه چیزی را خیلی ساده (شاید به طرزی تراژیک) گم کردهاند: کوپنهای بُرش داده شده که نوید پسانداز پنج یا ده سِنت میداد، بنهای خرید، آگهیهای صورتی تبلیغ حراج مغازهها، ته بلیتها، شانههایی با دندانههای کنده شده، آگهی های نیازمندی، یلوپیجهای کنده شده از دفترچهی تلفن، تکههای لباس زیر یا پیراهن کهنه که قبلش لبلس مناسبتی بودند، تا بخار نفست را از شیشهی جلو پاک کنی و بتوانی بیرون را ببینی، هرچه بود، فیلمی، زنی، ماشینی که میخواستی، پلیسی که ممکن بود الکی بگوید بزنی کنار، همهی خُرده ریزها با شکلی واحد پوشانده شده، مثل سالاد یأس، با سس طوسی خاکستر، خستگی، غبار و فضولات متراکم – دیدنشان حالش را به هم میزد، اما مجبور بود نگاه کند. اگر آنجا اوراق فروشی تمام عیاری بود، شاید تاب میآورد، شغلی دست و پا میکرد: خشونتی که تکتک آن خسارات را به بار آوردهبود آنقدر غیرمعمول بود، آن قدر از او دور بود که معجزهآسا مینمود، مثل تکتک مرگها، که معجزه آسایند، تا زمان مرگ خودمان. اما تشریفات بیپایان معاوضه، هفته پشت هفته، به مرز خشونت یا خون نمیرسید و برای همین برای موچو تأثیرپذیر بیش از آن محتمل بود که بخواهد مدتی طولانی با آن سر کند. حتی اگر مواجههی کافی با آن ناخوشیِ تغییرناپذیر خاکستری به طریقی او را ایمن کردهبود، باز هم نمیتوانست این را بپذیرد که تکتک مالکها، تکتک سایهها میآمدند آنجا تا فقط نسخهای فرورفته و خراب از خودشان را با دیگری معاوضه کنند، تصویری همان قدر اتومبیلی و بیآینده از زندگیِ دیگری، انگار خیلی هم طبیعی باشد. در نظر موچو وحشتناک بود…
این نوشتهها را هم بخوانید