زندگی دوریس لسینگ، نویسنده بزرگ برنده جایزه نوبل

دوریس لسینگ، نویسنده مشهور انگلیسی در کرمانشاه به دنیا آمده است. مادرش پرستار و پدرش افسری از تشکیلات استعماری انگلیس به نام آلفرد کوک تایلور بود که در جنگ جهانی اول یک پایش را از دست داده و از دیدن صحنههای دلخراش جنگ به افسردگی روانی سختی گرفتارشده بود. او برای تغییر آبوهوا و به امید بهبودی بیماریاش خود را به ایران منتقل کرد و به مدیریت بانک شاهی در کرمانشاه منصوب شد.
بانک شاهی و بانک روس، دو بانک خارجی در ایران بودند که در اوج جنبش ملیگرایی همزمان باملی شدن صنایع نفت در سال ۱۳۳۱ شمسی، برچیده شدند.
دوریس لسینگ دو سال و نیم داشت که خانوادهاش به انگلیس برگشت؛ باوجود این خاطراتش از ایران بسیار زنده و عمیق است.
تصاویری که او هفتاد سال بعد در زندگینامهاش از صحنههایی در کرمانشاه و تهران (در اینجاب رادرش به دنیا آمد) ترسیم میکند، بسیار دقیق و شفاف است و نشان میدهد که او از آغاز دارای دقت مشاهده و حافظهٔ استثنایی بوده است.
در حدود سالهای ۱۳۵۶ شمسی تنی چند از بانوان فرهنگی ایرانی کوشیدنذد تا با مرمت خانۀ زادگاهش در کرمانشاه، پایگاهی فصلی برای کار نویسندگی خانم لسینگ در ایران تهیه کنند. این اندیشه مورد حمایت سازمان جلب سیاحان وقت قرار گرفت، ولی پیگیری نشد.
خانم لسینگ در مورد ورود خانوادهاش به کرمانشاه در کتاب «زیر پوستم» مینویسد: «بدین ترتیب پدر و مادرم، هر دو هنوز دل خسته از مصائب جنگ به خانهٔ سنگی بزرگی در شهر تجاری و قدیمی کرمانشاه وارد شدند. این شهر در دشت مرتفعی قرارداشت و پیرامونش را کوههای سفید فراگرفته بود. کرمانشاه در جنگ ایران و عراق در سالهای دهۀهشتاد، سخت ویران و حتی بخشهایی از آن با خاک یکسان شد. در اینجا من در ۲۲ اکتبر ۱۹۱۹ زاده شدم. مادرم بسیار درد کشید، زایمانی گازانبری بود. مدتها پس از آن هنوز صورتم لکههای بنفش داشت. آیا این تولد سخت بر سرنوشت من رقمی زده است؟ آیادر چگونگی خوی و خصال من نقشی داشته است؟ کسی چه میداند؟»
لسینگ در جایی دیگر مینویسد، یک خاطرۀدیگر از خودم، «یک استخر شنا؛ پر از آدمهای غولپیکر، لخت و بیرنگ، که داد میزدند و شتابزده به من آب سرد میپاشیدند. آن بدنهای لخت از پدر و مادرم بود؛ از مادر پر اشتیاقام که با سر و صدای بلند از آب تنی کردن لذت میبرد و از پدرم که خودش را به لبۀ استخر چسبانیده بود؛ چون نمیتوانست با تکهٔ کوتاه باقی مانده از رانش شنا کند. دیگران هم بودند. استخر از آدم غل میزد.
بعدها، بارها مادرم از اقامتمان در ایران، به عنوان زیباترین سالهای عمرش یاد میکرد و میگفت: «درتابستان هر روز بعد از ظهر به شنا میرفتیم و آخرهفتهها مرتب در استخر پارتی داشتیم. چهقدر به من خوش میگذشت. توی این پارتیها تو خیلی شلوغ و شر بودی. ما تو را میآوردیم توی آب، جیغ میکشیدی. دوباره میبردیم و مینشاندیم کنار استخر. آب استخر خیلی سرد بود. آب برف بود و از کوه میآمد. در جویهای سنگی از کوه سرازیر میشد. هر کس توی آب میپرید بیاختیار جیغ میکشید. باغچههایاطراف استخر پر از گلهای مینا بود. باغبانهای ایرانی عالی بودند، همهچیز میکاشتند «…هنوز باغچۀگلهای رنگارنگ مینا جلوی چشمم و صدای باغبان ایرانی در گوشم است که مرا از چیدن گلها منع میکند.
چهارمین خاطرهام از ایران، که نه از گفتههای مادرم بلکه از دیدههای خودم است، به مسافرت ما ازکرمانشاه به تهران مربوط میشود. ما از میان کوهها، ازجادهیی که برای کاروان و اسب و قاطر کشیده بودند، میگذشتیم. آن وقتها اتومبیل در ایران بسیار کمیاب بود. اتومبیل ما کروکی بود. من از پهلو به بیرون نگاه میکردم. پارچهٔ برزنتی سقفپوش را محکم گرفته بودم و از بالای سنگهای کنار جاده تا کف درهها را میدیدم که همهاش سنگ بود. یک پرتگاه در حافظهام اثر عمیقی گذاشته است؛ چون در لبهاش یک دهکده کوچک قرار داشت؛ به کوچکی یکی از اسباببازیهای من. این دره را من امروز هم میتوانم باز شناسم چون ترسی عمیق آن را از خاطرم محو نشدنی کرده است. اتومبیل به دشواری و با نالهٔ بسیار روی جادهٔ باریک به دور کوه میپیچید و چرخهایش روی لبهٔ پرتگاه بود. بعد منحرف شد و گردنه را بست. بزرگترها با زحمت بسیار پیاده شدند؛ چون مادرم باردار و سنگین بود و پدرم میبایستی که پای چوبی سنگیناش را به بیرون بکشد. مرا از روی روکش برزنتی لوله شده، از عقب اتومبیل بیرون آوردند و من در حمایت پاهای پدرم ایستادم، یک بازویم به دوران طبیعی گرم او و بازوی دیگر چوب سخت و از میان دو رانش به پایین نگاه کردم. در این ضمن راننده، که من به خاطر ندارم که بود، اتومبیل را جلوتر برد، یک چرخ آن روی لبهٔ پرتگاه بود. به نظرم رسید که اتومبیل در هوا میرود. همینطور که از عقب به اتومبیل نگاه میکردم، ترس شدیدی سر تا پایم را گرفت که مبادا از لبهٔ پرتگاه به دره بیفتد. درست بالای سرمان عقابی میگشت؛ آنقدر بزرگ که میتوانست کودکی را ببرد و پرنده به من نگاه میکرد. «پاپا، پاپا، ببین، پرنده.» ولی پرنده مرا نبرد و اتومبیل هم به دره نیفتاد؛ چون بعد از آن چیزی که به یاد دارم-اتاق بچهها در خانهمان در تهران است؛ همانجا که برادرم به دنیا آمد.
دوریس دو سال و نیم داشت که با خانوادهاش به انگلیس برگشت. آنها در ۱۹۲۴ به رودزیا (زیمبابوه کنونی) که مستعمرهٔ انگلیس بود، مهاجرت کردند و درآنجا پدرش به کشت ذرت پرداخت. دوریس را که به گفتهٔ خودش نافرمان و خودرای بود، به دبستان کاتولیکها و سپس به دبیرستان دخترانه درسالیسبوری (هراره کنونی) فرستادند ولی او در ۱۴ سالگی ترک تحصیل کرد و خود به مطالعهٔ آثار ادبی اروپا و آمریکا در قرن نوزدهم پرداخت. او تنگدست بود و برای گذران زندگی به درآمدی نیاز داشت. از ۱۹۳۳ به بعد به کارهای گوناگون پرداخت که از جملهٔ آنها پرستاری بچه، تلفنچی و ماشیننویسی بود. در ۱۹۳۹ با یک افسر تشکیلات استعاری انگلیس ازدواج کرد، ولی این پیوند که حاصل آن دو فرزند بود، بیش از چهارسال دوام نیاورد: سال بعد به همسری مهاجری آلمانی به نام لسینگ درآمد که عضو حزب کمونیست آلمان بود و با گریختن از چنگال نازیها به سالیسبوری آمده بود. این ازدواج نیز بیش از پنج سال دوام نیاورد ولی دوریس از آن یک پسر، یک اعتقاد کمونیستی و یک نام پرآوازه را با خود به همراه برد، چرا که گ.ا.لسینگ (۱۷۸۱-۱۷۲۹) نام نویسنده و منتقد بزرگ آلمانی بود که به ویژه در تاریخ عصر روشنگری اروپا، مقامی والا دارد. دوریس در این مورد گفته است: «نام لسینگ را ازآن جهت نگه داشتم تا شاید برای پیشرفت کار نویسندگیام شگون بیاورد» و البته که شگون آورد!
بههرحال او با یک بچهٔ کوچک در دست و دورمان منتشر نشده در چمدان، در ۱۹۴۹ به انگلیس بازگشت و به علت تنگدستی در محلهای فقیرنشین دراطراف لندن خانه کرد. او از معاشرت با طبقات فقیر بسیار مایه اندوخت و شخصیت بسیاری از آثاربعدیاش را از اینجا شناخت. در این سالهای بعد از جنگ، اوضاع اقتصادی انگلیس آشفته بود، به ویژه که مستعمرات، یکی پس از دیگری، در مبارزات استقبلالطلبی پیروز میشدند و موجب تزلزل در مبانی اقتصاد استعماری انگلیس میگردیدند. دوریس که درمکتب شوهر دومش به افکار کمونیستی پایبند شده بود، در انگلیس به حزب کمونیست پیوست و تا یورش ارتش مشترک کشورهای کمونیستی به آزادیخواهان در مجارستان (۱۹۵۶) در این حزب فعالیت داشت ولی حوادث مجارستان موجب شد که از حزب کمونیست کنارهگیری کند. بعدها دربارهٔ این فعالیتهای کمونیستی نوشت: «شاید بزرگترین دیوانگی من در زندگیام بود.»
دوریس از آغاز کودکیاش در آفریقا با تبعیض نژادی تفاهم نداشت. او در اولین رمانش به نام «آوازمرغزار» که در ۱۹۵۰ منتشر شد، با طرح عشقی ممنوع میان سیاه و سفید، تناقضهای وحشتناک سیاست تبعیض نژادی را در آفریقای جنوبی برملا کرد. پس از آن مایکل ریبورن از این داستان فیلمی تهیه کرد و فجایع نژادپرستی بر پردهٔ سینماهای جهان به تماشای عام درآمد. از این دید میتوان خانم لسینگ را، در ردیف اولین مبارزان همدوش با نلسون ماندلا دانست. «آواز مرغزار» و فیلم موفق آن برای این نویسنده در بازار ادبیات غرب جای پایی باز کرد تا آنجاکه خانم لسینگ دو سال بعد (۱۹۵۲) با اثر تازهاش «این بود سرزمین ارباب پیر» به درآمد کافی رسید تا بتواند از راه نویسندگی زندگی کند.
او در آثار اولیهاش به سبکپردازی و شیوا نگاری کمتر توجه داشت و میکوشید تا با ضوابط عقلانی، روانکاویهای دقیق و یادآوری تعهدات اخلاقی، تضادها و ناهنجاریهای ناشی از سیاستهای تبعیض نژادی و روابط ارباب رعیتی را آشکار سازد. خشونت وجنگ را محکوم میدانست و به توصیف رنج زنان درجامعههای مردسالار میپرداخت. شهرت جهانی او باانتشار «دفتر خاطرات طلایی» در ۱۹۶۲ آغاز شد. ایناثر که به مرور زمان به صورت«کتاب دعای فمینیستها» درآمد، اولین راهگشای جنبش اقتصادی زنان در مقیاس جهانی بود و از این لحاظ از پرفروشترین کتابها گردید. جالب این که دوریسلسینگ خود را فمینیست نمیدانست و هنوز هم باآنها سازگاری ندارد.
«شهر چهار دروازهیی» اثری است چند جلدی که او در ۱۹۶۹ منتشر کرد. قهرمان این داستان دو هزارصفحهای، زنی است به نام «مارتا کووست» کهنویسنده با بیان سرنوشت او، به تجزیه و تحلیل ارتباطات بین خودآگاهیهای فردی و وقایع اجتماعی میپردازد. علاوه بر این، این اثر را میتوان در ردیف رمانهای مفید برای کسب اطلاعات عمومی و هم به گفتهٔ یکی از منتقدان «بازدیدی از یک قرن» دانست.
نویسنده پس از پایان این رمان عظیم، چندی تغییر سبک داد و روشی را آزمود که خودش آن را «درون فضای خیال» مینامد. او این سبک را در آغاز در رمان کوتاهی به نام «دستور العمل برای نزول درجهنم» و سپس در ۱۹۷۴ در «خاطرات یکنجات یافته» به کار برد ولی اثر دومی را به مرور زمان، یعنی تا ۱۹۸۲، به پنج جلد توسعه داد و جداگانه منتشر کرد. پس از این سیر و سیاحتها در تخیلاتف لکی، خانم لسینگ باز به دنیای واقعیت بازگشت وروش داستانسرایی واقعگرای گذشته را در پیش گرفت.
در سال ۱۹۸۳ خانمی به نام جین سامرز رمانی به نام «یادداشتهای روزانهٔ یک همسایهٔ خوب» برای چندین ناشر معتبر فرستاد و خواست که آن را به عنوان اولین اثر یک خانم روزنامهنگار چاپ کنند. ولی همۀناشران-و از جمله ناشر آثار لسینگ-آن را در کردند. در پی آن خانم لسینگ رازش را گشود و اعلام کرد که جین سامرز خودش بوده و این تمهید را برای محک زدن به ناشران به کار برده است. جنجالی بزرگ درجراید و محافل ادبی غرب به راه افتاد و سیل انتقاد از همهجا به سوی ناشران سرازیر شد که از درک ارزش هنری عاجزند و تنها براساس شهرت نویسنده آن راچاپ میکنند. اگرچه ناشر لسینگ در انگلیس از او پوزش خواست و «یادداشتهای روزانهٔ یک همسایۀخوب» را منتشر کرد ولی ناشر آلمانی آن را با عنوان «یادداشتهای روزانهٔ جین سامرز» انتشار داد تا شاید درس عبرتی که خانم لسینگ به ناشران داده بود، به زودی فراموش نشود. بعدها نویسنده این یادداشتهارا ادامه داد و جلد دوم آن را تحت عنوان «اگر آن پیبر میتوانست…» منتشر کرد. برخلاف این دو جلد که درآنها اثر کمتری از انتقادات اجتماعی دیده میشود، نویسنده در اثر بعدی خود «تروریست خوب» در ۱۹۸۵ کوشید تا به ارزشهای انسانی و مسائلاجتماعی بیشتر بپردازد. این توجه خاص به مسائلاجتماعی در «بچهٔ پنجم»۸ به گونهای شایستهتر دیدهمیشود.
خانم لسینگ که هدف اصلی خود را از نویسندگی «تقویت ارزشهای انسانی» میداند و این ادعا را از آغاز، در آثار ضد نژادپرستی خود بارها به اثبات رسانیده است. وی در برابر ستمی نیز که با اشغال افغانستان به وسیلهٔ شوروی سابق به مردم آن سرزمین میرفت، بیتفاوت نماند. او در پاییز ۱۹۸۶ به پاکستان رفت و با پناهندگان افغانی به گفتوگو نشست و تیره روزیهای آنها را در «سخنان ما بر باد میرود» به گوش جهانیان رساند. در ۱۹۸۸ مجموعهٔ داستانهای کوتاه او در دو جلد و در ۱۹۹۱«بهای حقیقت» از او انتشاریافت. او بین سالهای ۱۹۸۰ تا ۱۹۹۲ در ردپای خاطرات کودکی، چهار بار به زیمبابوه سفر کرد و تحولات مشهود در این کشور تازه استقلال یافته را در «قهقههٔ آفریقایی» گزارش کرد. بخش اول زندگینامهاش را با عنوان «زیر پوستم» در ۱۹۹۴ وبخش دوم آن را به نام «گردش در سایه» در ۱۹۹۷ از چاپ درآورد. «زیر پوستم» داستان زندگی پرشوریاست که پیوسته با رخ نمودهای گوناگون بر گرد سه موضوع اساسی دور میزند: تضاد موجود در انسان، اشتباه اصولی زیستن و بالاخره کوشش برای کاهش تضادها. زندگینامهٔ او با استقبال شایانی از سوی منتقدان روبهرو شد. آخرین اثر منتشر شدهٔ او «ماجرایمارا و دن» بود.
دوریس لسینگ نویسندهیی بسیار پرکار بود. علاوه بر آثار نامبرده، کارهای زیاد دیگری نیز از اوانتشار یافته که مهمترین آنها عبارتند از:
یک ازدواج مناسب (۱۹۵۴)، بازگشت به بیگناهی(۱۹۵۶)، عادت عشق (۱۹۵۷)، بازگشت به وطن (۱۹۵۷)، پیشاهنگ توفان (۱۹۵۸)، چهارده شعر (۱۹۵۹)، در جستوجوی انگلیس (۱۹۶۰)، یک مرد ودو زن (۱۹۶۳)، داستانهای آفریقایی (۱۹۶۴)، زمستان در تیرماه (۱۹۶۴)، تابستان پیش از تاریکی (۱۹۷۳)، زندانهایی که ما برای زیستن برگزیدهایم (۱۹۸۷)، و باز هم عشق (۱۹۹۶).
خانم لسینگ در کار نمایشنامهنویسی هم دست داشت و تاکنون چندین نمایشنامه از او به اجرا درآمده است. او همچنین به دریافت جوایز و افتخاراتی نائلآمده که مهمترین آنها عبارتند از:
جایزهٔ ادبی سامرست موام (انگلیس ۱۹۵۴)، جایزهٔ دولت اتریش برای ادبیات راوپایی (وین ۱۹۸۱)، جایزهٔ شکسپیر از هامبورگ (آلمان ۱۹۸۲)، جایزۀ ادبی سازمان انتشارتی اسمیت (انگلیس ۱۹۸۶)، جایزهٔ گرین زان کاوور (ایتالیا ۱۹۸۹)، نشان زن سال (نروژ ۱۹۹۵)، و جایزهٔ بین المللی کاتالون (اسپانیا ۱۹۹۹).
خانم لسینگ از چند دانشگاه نیز دکترای افتخاری دریافت کرده بود.
منبع: مجله گلستانه , بهمن ۱۳۷۹