داستان کوتاه باغ دیگر، نوشته دوریس لسینگ
شایع شده بود که باغ دیگری در میان آنهمه درخت وجود دارد. قبل از اینکه شما آن را بیابید کمی فکر کنید و در ذهن خودتان آن باغ مخفی شاید که به سایر چیزهای پارک شباهت نداشته باشد در نتیجه همین صفت آن سبب میشود که توجه مردم را برانگیزد. اگر این باغ غیر معمولی است و ورودی مشخصی هم ندارد-پس دیگر چی؟
این پارک انواع و اقسام درخت را در خود پرورش داده است. همه نوع حیوانات و پرندگان جهان در پارک زیست میکننند. درختی یافت میشود که از کشور لبنان به آنجا مهاجرت کرده-همینطور آن دیگری اصلیت کانادایی دارد. مرغان دریایی در آنجا فراوانند. البته پرندگان مهاجر در مسیر خود از قارهیی به قارهٔ دیگر بر آبگیرها مینشینند. در حاشیهٔ بیابانی پارک بوتههای تمشک فراوان است که میتوان با دست چید. چمن و علف نرم همهجا را پوشیده تا حدی که به طور راحت میتوان روی آنها دراز کشید-غلتید و لذت برد یا اینکه سگ را روی آنها گردانید، حتا فوتبال یا کریکت در آنجا بازی کرد. بعضی جاهای پارک شباهت به سرزمین ایتالیا دارد-بعضی جاها هم مثل همهجا هست غیر از خاک انگلیس. محدودهٔ معینی هم به گیاهان موردنظر باغبانان اختصاص دارد که با گذر از پلی به آنها دسترسی دارند-پلی که خیلی شبیه به فنجان ساخته شده است. بوتههای گل سرخ-گلهای آبشاری ریز-درختان تبریزی-آبگیرهای وسیع و فوارههای متعدد و…البته اگر چیزی در آن وسعت نامناسب به نظر برسد آیا تعجببرانگیز خواهد بود؟ آیا شبیه چنین باغچهٔ شنی رنگ وارنگ را در کشورها خاوری پیدا خواهید کرد؟ خب-مشکل خواهد بود که رویهٔ آن از برگهای درختان پوشید نباشد. در آنجا باغچهٔ دیگری میبینید که رویهٔ آن با قلوه سنگهای رنگ و وارنگ پوشیده است.
همینطور باغچهٔ دیگری که اطرافش با قطعات فلز و نیز تخته سنگ مرزبندی شده است. در آن پارک چیزهای دیگری است که شما نمیتوانید تصور کنید. مثلا در آنجا با یک صدای ناگهانی یکه میخورید-شما چشمتان را از درختهای جنگلی بلوط و غیره برمیگیرید متوجه خرسی میشوید که روی تیغهٔ مجاور ایستاده یا کلهٔ زرافه که از فراز بوتههای گل به شما مینگرد بعد پسر بچهیی را میبینید که میدود و بادبادک زردی که صورت آدم روی آن کشیده شده بالای سرش در پرواز است. بچههای کوچک هرکدام از آشپزخانه یک شاخه پیاز یا دو تا هویج برمیدارند و در گوشههای زمین که بدون گیاه باشد میکارند. گاهی هم مادر پاکت تخم گیاه را برمیدارد و و با بلیچهٔ چند شاخهیی عمل کاشتن را به بچهها میآموزد و لیکن بچهها به ادراک خودشان بیشتر اطمینان میکنند: آن پیازها در شب چند تا بوته میدهند-همینطور هویجها چند بربر میشوند. نه…نه…اینها خوبه…ما اینها را میخواهیم بکاریم ما تخم گیاههای شما را نمیخواهیم بر یا اینکه آنها طول میکشد که در بیاید شاید این همانند کوششی بود که انسانهای اولیه در قبال طبیعت به کار میبردند؟
نه شما آن باغ گمشده را نمیتوانید پیدا کنید اما خانههای باغبانان و نگهبانان پارک در گوشه و کنار به طور پراکنده هستند و تعدادی از آنها هم در اطراف نهالستان برپا ایستادهاند. در آنجا ساختمانی است که بر اثر بمب به هم کوفته شده بود و چند سال قبل دوبارهسازی شد. دختر بچهیی هر روز از آن حوالی راه میافتاد و سلانه به مدرسه میرفت. او برای خودش با پارههای آجر و گل و مصالح دیگری از قبیل چوبهای خشک یاس زرد و نیز گیاهان دیگر خانهٔ کوچکی ساخت. کمکم اطراف آن را به صورت باغ درآورد. او هر روز صبح در آن حوالی میدوید و به مرور گیاهان دیگری در باغش میکاشت. در فصل بهار از باغچهٔ مادرش گل ارغوانی و حتا ترکهیی گیلاس میربود و در آنجا برقرار میکرد. در کنار آنها خاک میریخت و با برگهای خشک شده به آنها کود میداد. گیاهان به موقع رشد میکردند و به باغ آن دختر رونق میبخشیدند. از گودالهایی که در شبهای بارانی پرآب میشد به آنها آب میداد و با تخته پارههای یافته از گوشه و کنار ساختمان مخروبه بر فراز آنها سایه میافکند تا زنده بمانند. او اطراف باغچهاش را با گوشماهی و شکستههای بشقاب و سنگ مفروز میکرد و به آنها زینت میداد. حاصل آنکه گلهایش نمردند و باغچهاش از بین نرفت.
بسیار خب-اگر بستر باغچههای آراسته به گل و گیاهان خارجی در این پارک از چشم بینندگان مخفی نمیماند احتمالا بدان جهت است که بخش اصلی و قابل توجه پارک هستند و طبیعتا باید که اینطور باشد. وقتی شما در پارک میگردید-درختان و بوتههای را مینگرید سر برمیگردانید ناگهان به گیاهی توجه میکنید و این طبیعی است.
روزی در ماه ژانویه بود که برای اول باربه آنجا رفتم. شب قبل بسیار سرد بود-آنروز آسمان آبی -هوا بادخیز و لکههای ابر دونده همهجا بودند.
توجهام به یک بستر مستطیل شکل چمن جلب شد. در دو طرف بستر بوتهها کمی عقب نشسته بودند و در آن طرف چند پلهٔ سرازیری وجود داشت به طوری که پلهها به درازای عرض بستر چمن بودند. آن بستر بیارتفاع و ساکت گویی که منتظر مهمان بود و به آن خوشآمد میگفت. بله کسی به جز من آنجا نبود.
دیدار آنجا در زمستان به تصورم عین ماه خرداد بود. انتظار نداشتم که در یک دیدار دو فصل را تجربه کنم. فکر میکنم که در آنچه فصل تابستان خودش را به زمستان تحمیل کرده بود. چقدر زیبا بود که آفتاب صبح به همهجا پاشیده و آواز پرندگان را در خود میشست. سمت غربی باغ پایینی به کلی یخ بسته بود تصویر سبزههای آنطرف را در خود منعکس میکرد. غنچههای یک گل زمستانی که آن را میشناختم بوی دلکشی به اطراف میپراکندند و با نسیم برخواسته از روی برفها شامه را نوازش میداد.
صدای پای انسانها در علفها محو میشد و شما در آنجا بدون صدا راه میروید. پلهها منحنی شکل و کمارتفاع هستند. در دو جهت آنها ستونهای سنگی قرار دارد. ستونهایی که شبیه قندیلهای یخی تاب دارند. در بالای هر قندیل یا صدف کار شده است: درست مانند دیوار سالامانکا (شهر تاریخی در اسپانیا) تماشاچی تصور میکند که سایهها در روی سنگ صورتی که حرکت هستند. شبیه این کار را شما در کاتزول (منطقهٔ تپه ماهوری در انگلستان با ارزشهای باستانی) میبینید.
حالا آبگیر مستطیل شکل و ظروف سبزهها پشت سر بیننده است و البته هامش سبزهها به تازگی برش داده شده و صاف گردیدهاند. اینها در فصل بهار چه صورتی دارند؟ در تابستان چه شکلی به خود میگیرند؟ آنجا مملو از انواع گیاهان زیبا و معطر است (مانند گیاهان دارویی، استاخودوس، آویشن، نعنا) عطر آن گیاهان پروانهها را جذب میکند و زنبورهای عسل را به خود میکشد و آدمها را در محل متوقف میکند تا شامهها را معطر کنند همینطور حشرات را. پشت مرزبندی درختان بوتهها قرار دارند آنها وقتی در بهار برگافشانی میکنند آن منطقه به کلی از چشم مستور میماند. اول اینکه گیاهان مقیم در حاشیه بلند میشوند دوم اینکه درختها آنجا سایه میاندازند.
همین حالا هم وقتی که شما روی پلههای باغچهٔ مزبور هستید دیدگاه شما تمام آن محوطه را نمیپوشید.
باغچهٔ بالایی چشمهیی دارد که آن در کانون بستر گلهای سرخ (رزها) و سبزهها قرار گرفته به طوری که غنچههای گل روی سبزهها افتادهاند نه روی مرز سیمانی بستر. هرگز صدای پایی در آنجا به گوش نمیرسد. مجسمهٔ دختر دریا در کنار مجسمهٔ پسر بچهیی سیاهپوست و همینطور مجسمهٔ یک دلفین در حال جهش در مقابل خیابان پر درخت شاه بلوط ایستادهاند به طوری که انعکاس تصویر خیابان را در مجسمهها میبینید. سطح آب به کلی یخزده اما در گوشهیی از رویهٔ یخ را شکستهاند که پرندگان تشنه آب بیاشامند. بر روی یخ آبگیر یک زاغی و یک سار نشسته آنها منتظرند که من از کنار آبگیر رد بشوم تا با خیال راحت آب بنوشند.
در هر گوشهیی پرندهیی نشسته-یک زاغی نوک زردش را در کنار بوتهیی زر فرو میبرد. کبوتر چاقی سینهاش را در آفتاب جلوه داده و از محیط گرما میگیرد. گنجشکها مانند فصل بهار به هم افتادهاند. کلاغها بلای درخت سر و صدا راه انداختهاند. سنجابی که در این موقع باید در خواب زمستانی باشد نشسته و مرا مینگرد که قدم بعدیام را به کجا برمیدارم. در کنار این باغ گرد مجسمهٔ دیگری از یک دختر با طفلی که در بغل دارد ایستاده است با کمال تعجب پیکرتراش یک جفت شاخ هم برای او تراشیده است که آنها در شکوفههای درخت کنارش گم شدهاند.
این تندیسه افکار انسان را به خود میگیرد: آدم فکر میکند که آیا خالق آن تا چه اندازه آن دختر را دوست داشته است؟ دختری زیبا با صورتی استخوانی-موهایش خیس به نظر میرسد-غیر ممکن است که شما فکر نکنید که پیکرتراش در موقع کار چه اندیشهیی به سر داشته است: خب امروز بارانی است و تو این دختر سرت خیس شده-من هم امروز باید که موهایت را بر روی سنگ بتراشم. آن دختر یعنی صاحب واقعی آن چهره وقتی در مقابلش نشسته بوده به اصطلاحی متوسل شده و گفته: خدای من این مجسمه که تو داری میسازی مثل بزی میماند که سرش را برگردانده تا یک بوته را ریشهکن بکند. البته پیکرتراش به شوخی او توجهی نکرده و به کار خود ادامه داده است. او آن طفل را زیر بازوی آن دختر گذاشته درحالیکه سینهٔ لخت دختر در جوار سر طفل قرار گرفته است. باید اذعان کرد که آن آرامترین و گیراترین تندیسهای آنجاست و در زیر آن نوشته است:
«تقدیم به آنهایی که حامی بیپناهان هستند»
این تندیسه از برنز تیرهرنگ ساخته شده است. دختر در حالیست که به حیوان کوچکی تماشا میکند. آن هم به پسر بچهٔ سیاه و دختر دریا که از آب یخزده بیرون جهیده است. چند هفته بعد روزی که آسمان تیره و ابری بود همهٔ آن صحنههای خیس خورده و یاسآور مینموده. یک حلقهٔ گل به دور گردن بز افتاده و بوی گل همهٔ اطراف را پر کرده بود. به نظر میرسد که اخیرا کسی حلقههای گل را آنجا نهاده بود زیرا که هنوز تازگی داشت. تمام بسترهای کوچک باغچههایی که در کنار هم قرار داشتند در جمع تصویری از یک انسان بودند. مثلا دایرهٔ این باغچهٔ کوچکتر از دایرهٔ دومی است. مردی که مرا به این قسمت باغچهها راهنمایی کرد گفت که این دایره به صورت سر آدم است و دایرهٔ دوم باید که سینهٔ آن فرد باشد. باید بگویم که این باغ کاملا شبیه باغ گل سرخ مریم (کویین ماری) است. آن هم بخشهای مختلفش از گل رز و چمن پوشیده شده است. این قسمت درست مثل این است که حلقههی گل را روی چمن گذاشتهاند. دور آنها را با شاخههای افقی درختان لیمو داربست زدهاند و آن تکه را به کلی محدود کردهاند. از میان شاخههای سقف داربست آفتاب به طور مرتب چشمک میزند و بر روی سطح آب میرقصد. گرههایی که بر شاخهها به نظر میرسند در فصل بهار جوانههای زرد خواهند زد که به مرور رنگ سبز به خود میگیرند و ترکه میشوند.
در آن سرما انواع پرندگان در میان درختان نشسته و منتظر بهار هستند تا وقتی که غرشهای آسمان خاموشی بگیرد.
در پایان باغچههای دایرهیی شکل دایره حباب شکلی است که از قرار سر آن آدم تصور میشود. در تابستان انسان در میان آن حلقهٔ کوچک فکر میکند که وسط گلها و سبزهها اسیر شده است. شما برای اینکه بیشتر از موقعیت خود در آنجا لذت ببرید بهتر آنکه چشمتان را از باغچه منحرف و به وسط شاخههای درختان لیمو بدوزید.
بسیار خب-شما تمام این قسمتها را دیدید و حالا میتوانید دوباره در ذهنتان مرور کنید. یک یک بسترهای حلقهیی را به خاطر آورید. باید بگویم که باز هم طرح کلی باغچهها برای شما معلوم نمیشود که چگونه است.
باد به طور ناگهانی میوزد و تعدادی از آخرین برگهای زرد پاییزی را به اطراف روی سطوح یخ زده میپراکند یعنی جاهایی که در تابستان پروانهها روی گلبرگها مینشینند.
در سکوت پشت سر شما زاغی ورجه میزند. اگر شما از باغبانی چیزی بدانید خوب میفهمید که زیر و رو کردن خاک چقدر مهم است کاری که زاغیها به آسانی انجام میدهند.
حالا از کنار حلقههای سرسبز باغچهها برمیگردیم و به سمت خروجی میرویم و در آن موقعیت گویی که همهچیز پشت سر شما به مانند آبریزی در پشت سنگها هجوم میآورد.
گفتم که همهچیز در مقابل دیدگان شما تکرار میشود اما به سرعت و خیلی زودگذر. حالا دیگر نزدیک خروجی پارک هستیم میبینیم که کبوتر همچنان به سینهاش باد انداخته و زاغیها و پرندگان دیگر در سطح پارک به تکاپو مشغولاند.
جناب سنجاب دستهایش را به سمت دهانش میبرد و گویی از شما تمنایی دارد بعد به جلو میآید و دستهایش را به پای من میخراشد و مثل گربه از من چیزی میخواهد. اما شما چرخی میزنید از در خارج میشوید. همهچیز دیگر پایان یافته است.
ترجمه: غ.ع.آذریمهر