پیشنهاد سریال: مینیسریال نام گل سرخ یا The Name of the Rose

این نوشته دو قسمت دارد: قسمت اول به معرفی مختصر سریال نام گل سرخ میپردازد و قسمت دوم بازنشر مقالهای خواندنی از شهریار وقفیپور است که از زاویههای مختلف رمان نام گل سرخ را بررسی میکند. این بخش طولانی به درد کسانی میخورد که کتاب را خواندهاند و میخواهند تفسیری در مورد آن بخوانند.
امشب میخواهم یک مینیسریال خوب دیگر به شما معرفی کنم. این مینیسریال ایتالیایی – آلمانی از 4 مارس از شبکه اول رای به نمایش درآمده است. نام این مینیسریال نام گل سرخ The Name of the Rose است و هشت قسمت یک ساعته دارد.
بله! حتما دستهای از شما یاد رمان مشهور اومبرتو اکو و نیز فیلم با همین نام به کارگردانی ژاک آنو و بازی شان کانری افتادهاید. باید بگویم که در ادامه موج ساختن سریال از فیلمهای موفق و نیز ساخت فیلمهای مرتبط با سریالهای موفق، این بار سریالی بر اساس همان داستان عالی ساخته شده است.
گاهی یک فیلم نمیتواند حق مطلب را در مورد یک کتاب ادا و اقتباس خوبی باشد، اما سریالها با داشتن زمان بیشتر، بهتر میتوانند جزئیات را بازتاب دهند، داستانکها را به تصویر بکشند و حوادث را دراماتیزه کنند. خوشبختانه تا حالا 4 قسمت از این سریال هم زیرنویس شده که تماشای آن را برای ما سادهتر میکند.
نمره این سریال در IMDB، نمره 6.9 است که نمره متوسط رو به بالایی محسوب میشود و نشان نیدهد که رایدهندگان هم سریال را مناسب تشخیص دادهاند.
داستان کلی را که میدانید، حوادث سریال در قرون وسطی، در سال 1327 روایت میشود؛ زمانی که در غوغای اختلاف پاپ و امپراتور روم، کشیشی به نام یلیام باسکرویل وارد صومعهای با یک کتابخانه بزرگ میشود و در آنجا ماموریتی مهم و خطیر پیدا میکند.
دربارهٔ «نام گل سرخ» امبرتو اکو
شهریار وقفیپور
«…خیال میکردم از این صفحات پارهء کتابهای کتابخانه ممکن است پیامی به من برسد…از کتابها شبحی مانده بود که در ظاهر دست نخورده به نظر میرسید…و در پایان جمعآوری و استنساخ آثاری که به دست آورده بودم، متوجه شدم که کتابخانهٔ کوچکی برای من تهیه شده است که نشانه و مظهر آن کتابخانهٔ عظیم است. کتابخانهٔ من شامل قطعات، نقل قولها و جملههای ناتمام و تکه پارهٔ کتابها بود.
هرچه بیشتر فهرست کتابخانهٔ خود را بخوانم، بیشتر متوجه میشود که گردآمدن این آثار نتیجهٔ تصادف است و هیچ پیام با نتیجهٔ اخلاقی به خصوصی در بر ندارد.»
امبرتو اکو، نام گل سرخ
جملات بالا از بخش پایانی رمان «نام گل سرخ» انتخاب شده است و در یک سطح قرائت، میتوان آن را نتیجه گیری با عصارهٔ رمان به حساب آورد؛ مثل اینکه این جملات به نوعی کل رمان را باز مینمایند؛ اما همانطور که در این قطعه گفته شده است، قطعات و نقل قولها نقشی اساسی در فهم کارکردهای فرمی این رمان دارند، از همینرو، قبل از شروع بحث دو نقل قول دیگر آورده میشود:
«کتابها اغلب از دیگر کتابها سخن میگویند: گویی کتابها در میان خود با خود سخن میگفتند…پس این کتابخانه مکان زمزمهای مدید و بس دیرپا، مکان مکالمه نامحسوسی میان نسخههای خطی با یکدیگر بود…»
«انسان نبودن، تجسم رویاهای مرد دیگری بودن، چه خواری و خفتی است، چه دیوانگیای است!…با ناراحتی و خواری و هراس دریافت که خود نیز خیالی بیش نبوده است، دانست که دیگری او را به خواب میدیده است.»
خورخه لوئیس بورخس، ویرانههای مدور
رویا و توهم «فردیت» آن چیزی است که «نقل قول» زیر سؤال میبرد و این نقل قولهای آورده شده در اینجا نیز مستقیما این ایده را پیش میکشند که: فردیت و قهرمانی وجود ندارد؛ سوژهٔ انسانی خود خواب سوژهای است که او نیز خواب سوژهای دیگر است و الی النهایه: کتاب «موناد» وجود ندارد، هر کتاب از کتابهای دیگر سخن میگوید و آنها نیز از کتابهای دیگر و اندیشیدن به یک کتاب، احضار تمامی آن کتابهای دیگر نیز هست؛ البته این عمل واجد رازگرایی خاصی است و به احضار ارواح شبیهتر است؛ چرا که از آن کتابها فقط سایه و شجی باقی است و نگریستن به آنها به گم شدن در خاطرات میماند؛ خاطراتی که اگرچه اساسا معطوف به گذشتهاند، به سوی آینده نیز در حرکتاند.
هر کتاب خود کتابخانهای است و خواندن یک کتاب دقیقا بهمعنای گشتن در یک کتابخانه است: گاهی بین قفسهها راه میرویم، به جلد کتابها نگاه میکنیم و اسمشان را میخوانیم، گاهی هم از روی کنجکاوی یا تجدید خاطره کتابی را برمیداریم و ورق میزنیم. با این قیاس، میتوان نتیجه گرفت که استراتژی مفسر در خواندن یک کتاب با استراتژی ولگرد شباهت دارد: هردو در مکانی سرگرداناند و در عین حال راه میسپرند، بی آنکه سوادی رسیدن به جایی خاص را داشته باشند، نفس گتن و دیدن خود هدف آنهاست و حاصل کار هردو نیز، چیزی بیش از خاطراتی به شدت فردی نیست. آنها مکان را میشناسند، نشانههای خاص آن را به درستی تفسیر و تعبیر میکنند؛ جاهای مخفی و پناهگاههایش، تفریحگاهها و محلهای خصوصی-آن جاهایی که فقط به درد خاطرهپردازی و ارضای نوستالژیای ولگرد میخورند-اینها قلمرو خاص مفسر هستند.
اما اگر بر «کنش» خواندن متمرکز شویم، نقش عنصر «تصادف» و «دلبخواهی بودن» را بهتر درک خواهیم کرد: «خواندن» و «قرائت» ممکن است از طریق برداشتن و خواندن یک کتاب صورت پذیرد، یعنی از همان طریقی که خوانندهٔ سر به هوا، گاه دو-سه صفحهای را نخوانده رها میکند، سطرها را جا میاندازد و گاه پس از خواندن فصلی آن را زاید مییابد و در دوبار خوانی آن را حذف میکند؛ خواندن ممکن است از طریق «نسخه برداری» صورت بگیرد: نوآموزان، راهبان و دانشمندانی را در نظر بگیرید که برای رسیدن به کتاب مورد علاقه شان، در سالنهای بزرگ یا اتاقهای مخفی نشستهاند و مشغول «رونویسی» از روی کتابی هستند. در این صورت نیز به دلیل بی دقتی، عدم جذابیت قسمتی از کتاب و عوامل دیگر مثلا سرمای اتاق یا خستگی نسخه بردار، نسخهٔ رونویسی شده با نسخه «اصلی» متفاوت است.
سر آخر، یکی دیگر از روشهای «خواندن» خود عمل «نوشتن» است. نوشتن یک متن، به نوعی، خواندن شماری از متون دیگر است، «نوشتن» طریقی است که خوانندهٔ حرفهای از آن راه وارد کتابخانهای شخصی میشود و این شیوهٔ خواندن، پیش از هر شیوهٔ دیگری، نشان دهندهٔ خصلت تصادفی و دلبخواهی بودن عمل خواندن است. با این مقدمات، خواندن نام گل سرخ را شروع کردهایم، به گردش در کتابخانهای که نام گل سرخ فراهم کرده است، پرداختیم و در این میان به ورق زدن اتفاقی چند کتاب، که بهطور اتفاقی انتخاب شدهاند، نیز خواهیم پرداخت:
1-جستجو: اکو به مثابه اودیپ
اودیپ در مقابل ابو الهول در برابر معمایی قرار میگیرد و این شرط که: «یا معما را جواب بده یا بمیر»، نظیر شهرزاد که در برابر ملک شهرباز با این شرط رودررو بود که: «یا قصه بگو با بمیر»؛ مثل اینکه هردو کنش ساختار و کارکردی یکسان دارند: هردو زمان را متوقف میکنند و از این راه سدی در مقابل مرگ میسازند؛ اما این کارکرد مشابه از دو راه متفاوت صورت میپذیرد؛ اولی (معما) عمدا زبان را به سکوت میکشاند و نشانهها را مخفی میکند، در هر حالی که دومی در راه عکس حرکت میکند و نشانهها را به سخن گفتن وا میدارد.
اما خود کنش «قتل» نیز تشابهی ساختاری با این دو فصل دارد: قتل نیز زمان را متوقف میکند، از طرف دیگر تولید کنندهٔ نشانه است. آستریون (یا همان مینوتور) در داستان «خانهٔ استریون» به این کارکرد دومی اشاره میکند:
«جسدهای آنان کمکم میکنند که فلان سالن یا فلان سالن دیگر را تشخیص بدهم.»
خانه آستریون، خورخه لوئیس بورخس
داستان پلیسی نوشتهای است که این هر سه را به یکدیگر پیوند میدهد: قصه، معما، قتل. با این توصیفات مشخص میشود که قهرمان اصلی داستان پلیسی «نشانه» است و همین موضوع است که کار کارآگاه را به نشانهشناس مرتبط میکند: کارآگاه باید دلالت نشانهها را کشف کند و در عین حال نشانهها و دلالتشان را طبقهبندی کند: نشانههایی را که به حل معما کمک میکنند، از نشانههایی جدا کند که فاقد دلالت معما گشایی هستند.
رمان نام گل سرخ نیز به نوعی یک داستان پلیسی است: ویلیام اهل باسکرویل به همراهی ادسوی نوآموز از یک دیر قرن چهاردهمی (میلادی) تحت ادارهٔ راهبان بندیکتی دیدار میکنند. او مأموریت دارد که مقدمات دیدار دو دسته از راهبان را فراهم کند: دستهای از فرستادگان پاپ و دستهای به نمایندگی روحانیان طرفدار امپراتور. اما قبل از اینکه این ملاقات سیاسی صورت گیرد، سلسله قتلهای مشکوکی در دیر اتفاق میافتند که گویا با کتاب گمشدهای ارتباط دارد. ویلیام باسرکویلی در صدد حل معما برمیآید و لحظاتی پس از حل معما کتابخانهٔ بزرگ دیر میسوزد و در نتیجه، خود دیر نیز در آتش فرو میرود و مکان اتفاقات رمان نابود میشود.
این پایان ما را به اسطورهٔ اودیپ باز میگرداند. دلیل وجودی کارآگاه و داستان پلیسی «راز» است و با برملا شدن راز داستان پلیسی به پایان میرسد. در ارسطورهٔ اودیپ هزینهٔ حل شدن معما گرفتار شدن شهر در طاعون و کوری اودیپ است و در نام گل سرخ نابودی جهان رمان، هزینهای است که باید پرداخته شود.
2-جستجو: بورخس به مثابه اودیپ
در دیر به نام گل سرخ کتابخانهای عظیم وجود دارد و در ظاهر کتابدار فردی است که حافظ کتابخانه است.
هیچکس حق ورود به کتابخانه را ندارد و کتابدار کتابهای آزاد را برای متاقضیان میآورد. از طرف دیگر، طبقهبندی کتابها براساس تاریخ ورود آنها به کتابخانه صورت گرفته است و فقط کتابدار نحوهٔ چیده شدن کتابها را میداند. این ظاهر قضیه است و در اصل، کتابخوانی پیر به نام خورخه اهل بورگس است که از محل دقیق تمامی کتابها اطلاع دارد. این عاشق کتاب آشکارا براساس شخصیت خورخه لوئیس بورخس ساخته شده و از همینرو «کوری» وجه مشخصهٔ او است.
اودیپ در جستجوی یافتن قاتل پدر خویش و در واقع بر اثر جستجوی پدر خویش به کوری دچار میشود؛ از همینرو، شاید بتوان علت کور شدن خورخهٔ اهل بورگس را نیز دریافت. در داستان «معجزهٔ پنهان» اثر بورخس، ژارومیر هلادیک، نویسندهٔ یهودی اهل چک، توسط نیروهای نازی دستگیر شده، به مرگ محکوم میشود. او در شب آخر زندگی خوابی میبیند:
«نزدیک سپیده دم، خواب دید که خود را در یکی از رواقهای کتابخانهٔ کلمانتین پنهان کرده بود. کتابداری با عینک دودی از او پرسید: دنبال چه میگردی؟ هلادیک جواب داد: خدا. کتابدار به او گفت: خدا در یکی از حروف یکی از صفحات یکی از 400 هزار جلد کتاب کتابخانه کلمانتین است. پدران من و پدران پدران من به دنبال آن حرف گشتهاند، من نیز در جستجوی آن کور شدهام.عینک خود را برداشت و هلادیک دید که چشمان او مردهاند.»
معجزهٔ پنهان، خورخه لوئیس بورخس
این قطعه در نگاه اول یادآور آموزهٔ کابالیستی «حرف سادهٔ خداوند» است؛ اما در نگاه بعدی یادآور خود بورخس و سپس خورخهٔ بورگسی است. کلمانتین کتابخانهٔ زیبا و بزرگی به سبک باروک است که در پراگ قرار دارد و در ابتدا کلیسا بوده است. ای کتابخانه آشکارا کتابخانهٔ ادیفیسیوم در نام گل سرخ را به ذهن میآورد و عاشق کور کتابخانه نیز همان کتابدار کور است. خورخهٔ بورگسی کتابهای زیادی به کتابخانه افزوده است و تمام سعی او نیز بر آن است که از کتابخانه محافظت کند، خاصه جلد دوم کتاب نظریهٔ ادبی ارسطو که در باب کمدی است، نباید به دست هیچکس بیفتد. خورخهٔ بورگسی، که گویا تمامی کتابها را خوانده است، به خطرناک بودن دانش معتقد است و مجاز نمیدارند که اشخاص تفسیر شخصی از متون داشته باشند. او در میان اعمال خنده را به بزرگترین گناه میداند، از همینرو در پنهان کردن کتاب ارسطو تمامی کوشش خود را به کار میگیرد.
به نظر میرسد خورخهٔ بورگسی خود را مرجع دانش و مشروعیت میداند و این فقط وقتی قابل توجیه است که او «خداوند» را در کتابخانه یافته باشد؛ به عبارت دیگر، او نیز نظیر اودیپ بینایی خویش را با معرفت به هویت پدر (پدر آسمانی) تعویض کرده است.
از طرف دیگر، خورخه خود را با کتابخانه یکسان و هم-هویت کرده است و در پایان کتاب، گرچه سوختن کتابخانه گفته میشود ولی آشکارا به سرنوشت خورخه اشاره نمیشود (اینگونه به نظر میآید که بر اثر زهر و سوختن کتابخانه مرده است) چرا که عملا نابودی کتابخانه و نابودی خورخه دو سوی یک سکه هستند. از این منظر میتوان کوری خورخه را اینگونه تفسیر کرد که: خورخه قسمی از اقتدار خویش، یعنی بینایی خود، را در بیرون عینیت میبخشد؛ یعنی آن را به کتابخانه بدل میکند؛ به همین دلیل نیز آسیبپذیر میشود، چون آن را در معرض همگان قرار میدهد و پس از آن تمامی نیروی خود را مصروف نگهداری از آن میکند، عملی که پیشاپیش محکوم به شکست است.
3-کتابخانهٔ بابل
یکی از کارکردهای کتابخانه در معرض قرار دادن دانش نیست، بلکه پنهان کردن است: هیچ چیز سادهتر از پنهان کردن کتاب در میان شماری از کتابها نیست. از همینرو است که خورخهٔ بورگسی کتاب را در گنجهای قرار نمیدهد یا مکانی برایش تعبیه نمیکند بلکه آن را در کتابخانه قرار میدهد و از همین طریق در پنهان سازی موفق میشود.
از طرف دیگر ویلیام و ادسو تا یک قدمی کشف کتاب میروند اما در این کار شکست میخورند: آنها به جستجوی کتابی به زبان یونانی-رسالهٔ دوم «نظریهٔ ادبی»-بودهاند و در هنگام بازرسی سریع کتابها، کتابی را که به زبان عربی بوده است، کنار میگذارند؛ در حالی که کتاب موردنظر، کتاب گمشده، شامل چهار کتاب به چهار زبان عربی، سریانی، لاتین و یونانی بوده است؛ به عبارت بهتر در اینجا نیز به جای آنکه زبان روشن کننده و تبیین کنندهٔ جهان باشد، رازهای آن را مخفی میکند؛ به جای آنکه به کار انتقال معنا بیاید، رسیدن به آن را به تعویق میاندازد. تفاوت زبانها همان عاملی است که سبب میشود مردم بابل نتوانسته ساخت ساخت برج بلند خود را به پایان برسانند، همانطور که تفاوت کتابها میتواند «دانش» را ناممکن کند. میتوان کتابخانهای را در نظر آورد که تمامی ترکیبات کلمان گوناگون تمامی زبانها را در خود داشته باشد: این کتابخانه بی پایان است، حاوی تمامی دانش است و از همه مهم تر «کتابخانهٔ بابل» است؛ یعنی عملا بی استفاده است.
بورخس این فرضیات را در داستانی به نام «کتابخانهٔ بابل» پیش کشیده است.
«جهان (که دیگران آن را کتابخانه مینامند) از تعدادی نامشخص، یا شاید نامتناهی، تالار شش ضلعی تشکیل شده است، با چاههای وسیع تهویه در وسط که با نردههایی کوتاه احاطه شدهاند. از هرکدام از این شش ضلعیها، طبقات تحتانی یا فوقانی را تا بی نهایت مشاهده میکنیم.
کتابخانهٔ بابل، خورخه لوئیس بورخس
کتابخانهٔ ادیفیسیون نام گل سرخ نیز گویا الگویی چون کتابخانهٔ بابل داشته است. این کتابخانه نیز تالارهایی شش گوش دارد و به تهویه مجهز است، و مانند کتابخانهٔ بابل هر تالار «مشابه اولی و تمام تالارهاست»؛ از همین روست که ویلیام وادسو در اولین جستجویشان در کتابخانه گم میشوند. از طرف دیگر در راهروهای کتابخانهٔ بابل آینهای آویزان کردهاند که «ظواهر را دو برابر میکند»؛ نظیر همان آینهای که در ادیفیسیوم، ادسو را دچار ترس میکند. هم چنین، کتابخانهٔ بابل شامل تمام کتابهاست، از همینرو مسئلهای، شخصی یا جهانی، وجود ندارد که جوابی برایش در کتابخانه موجود نباشد.
«در آن زمان، فراوان از توجیه حرف زده شد: کتابهای ستایش یا پیشگویی که برای همیشه اعمال هر انسانی را توجیه میکرد و رازهای معجزه آسا را برای آیندهاش در برداشت. هزارها انسان ناشکیبا شش ضلعی آرام زادگاه خود را ترک کردند و با هدف بیهودهٔ یافتن توجیهشان به پلکان هجومآوردند. این زائران در راهروهای باریک مشاجره میکردند، نفرینهای گنگ بر زبان میراندند، در پلکانهای الهی هم دیگر را خفه میکردند، کتابهای گول زننده را به قعر تونلهای میانداختند و به دست آدمهای نواحی دوردست که آن را به پایین پرت میکردند، هلاک میشدند.»
کتابخانهٔ بابل، بورخس
در ادیفیسیوم عدهای راهب عاشق کتاب به دنبال کتاب گم شدهای هستند، در راهروها و تالارها با یکدیگر مشاجره میکنند و سر آخر اجسادی بر جا میماند که نتیجهٔ قتلها یا مرگ مرموز است. در مقابل این گروه از عشاق، گروهی دیگر قرار میگیرد:
«جویندگانی دولتی وجود دارند: مفتشان عقاید…گاهی نزدیکترین کتاب را برمیدارند و در جستجوی لغات مستهجن آن را ورق میزنند. آشکارا هیچیک از آنها امید ندارند چیزی پیدا کنند…
برخی دیگر عقیده داشتند که وظیفهٔ اصلی، حذف آثار بیفایده است. شش ضلعیها را اشغال میکردند، مجوزهایی نشان میدادند که اغلب تقلبی نبود، مجلدی را با بی حوصلگی ورق میزدند و قفسههای کاملی را به نابودی محکوم میکردند: خشم بهداشتی و زاهدانهٔ آنان است که مسئول نابودی ابلهانهٔ میلیونها کتاب بوده است…»
کتابخانهٔ بابل، بورخس
این قطعه یادآور پرسشی است که در نام گل سرخ مطرح میشود: آیا اشخاص حق دارند به تفسیر شخصی متون اقدام کنند؟ مفتشان دولتی نیز مشابه آن کسانی (به خصوص خورخه) هستند که اعتقاد دارند باید مرجعی مشخص کند که چه دانشی در اختیار عموم قرار گیرد: آنها دست به اصلاح کتابخانه میزنند و کتبی را ممنوع اعلام میکنند و برخی امور مرتبط با کتب-مثلا حاشیه پردازی و مصور کردن کتابها-را خطا میدانند. در مقابل این عده، عشاق کتاب (و ویلیام) قرار دارند که معتقدند کتابها فقط در صورت خوانده شدن، وجود پیدا میکنند و تفسیر نیز یگانه راه خواندن و تفسیر ادامه پیدا کردن کتاب است، البته در راهی متفاوت:
«[ویلیام گفت:] رویای تو مانند تمام رویاها و تصورات مفهوم دیگری دارد، آن را باید بهعنوان مثال با قیاس خواند…
-کتب مقدس را هم باید بدینگونه خواند؟
-رویا، خود، کتاب مقدسی است. تفسیر کتاب مقدس چیزی جز رویا نیست.»
نام گل سرخ، امبرتو اکو
تفسیر ادامه پیدا کردن کتاب است، از طرف دیگر کتابها فقط به یکدیگر اشاره میکنند؛ از همینرو هر کتاب تفسیری از کتابهای دیگر است. مفتشان دولتی نیز بهگونهای ناخودآگاه به این امر معتقدند:
«یک خرافات دیگر آن دوران تا زمان ما ادامه داشته است: مرد کتاب. استدلال کردهاند که باید در قفسهای از یک شش ضعلی کتابی وجود داشته باشد که کلید و چکیدهٔ کامل تمام کتابهای دیگر است: کتابداری هست که این کتاب را به دقت خوانده و خدایگونه است.»
کتابخانهٔ بابل، بورخس
خورخه معتقد است که مرد کتاب خود اوست، اما این اعتقاد حامل ناسازهای است: کتاب کامل شامل اشارهٔ تمامی کتابها-چه مفید و چه ضاله-به نقطهای واحد است؛ از همینرو، نمیتوان کتابی را از فهرست کتابخانه حذف کرد؛ چرا که آن کتاب نیز حاوی همان اشاره است و از این منظر فرقی با دیگر کتب ندارد؛ از همینرو کوشش برای پالودن کتابخانه عملی باطل نماست.
3-کتابخانه و هزارتو
ویلیام برای کشف راز مرگهای مشکوک به این نتیجه میرسد که کلید حل معما در گرو یافتن آن کتاب گمشده است؛ از همینرو شبی به کمک ادسو وارد کتابخانه میشود لیکن کتابخانهٔ ادیفیسیوم شامل تعداد بی شماری اتاق است و این تاقها هرکدام به اتاق دیگری راه میبرند و گاهی به راهی کور میرسند حتی در یک لحظه تصمیم میگیرند که در همان جایی که هستند بمانند تا صبح کتابدار آنها را پیدا کند که این تصمیم معادل اخراج آنها از صعومعه و به عبارتی، از منظر مکانی صومعه، معادل مرگ آنهاست. این ماجرا و ساختار، پیشنهادی ارائه میدهد و آن مفهوم «هزارتو» و لاجرم مینوتور است که در اینجا کتابدار نقش او را ایفا میکند. او (آستریون یا مینوتور) در مورد «هزارتو» میگوید:
«…درهای خانهام که تعداد آنها بی نهایت است، روز و شب برای انسانها و حیوانها بازند، هرکه میخواهد وارد میشود.»
خانه، آستریون، بورخس
کتابخانهٔ ادیفسیوم، نیز گرچه ورود به آن ممنوع است، درهایش به روی همگان باز است. ویلیام و ادسو به راحتی وارد آن میشوند و قبل از آن دو نیز راهبان عاشق کتاب چنین کرده بودند. با این همه، رهایی از هزارتو چندان اهمیتی ندارد، بلکه مفاهیم همبستهٔ آن است که واجد ارزشاند: انزوا، وحشت و نشانه. در هزارتو وحشت ناشی از انزوا و سکوت نشانهها است: راهها به یکدیگر شباهتی تام مییابند، و هیچ راهی مزیتی بر راه دیگر ندارد. در اینجا نشانهها عملا خاموشاند و نشانه شناس ناتوان از تفسیر است. انزوا نیز یکی از عناصر اصلی هزارتوست: علاوه بر مینوتور (مرد-گاو) که محکوم است در هزارتو زندانی و تنها باقی بماند، کسانی هم که به هزارتو وارد میشوند، تنها و غریب هستند و محکوم به راه سپردن در تنهاییاند. فقط «تزه» است که موفق میشود بر هزارتو غلبه کند و این کار را با افزودن نشانههایی به هزار تو انجام میدهد؛ یعنی همان کاری که مفسر انجام میدهد؛ یعنی او نیز نشانههایی به متن میافزاید تا بتواند از هزار توی آن خارج شود.
در این نقطه با قیاسی دیگر مواجه هستیم: قیاس کتابخانه-هزارتو-کتاب. هرکدام از این سه میتواند به دیگری تبدیل میشود: کتاب هم کتابخانه است و هم هزارتو.
«به احتمال زیاد زمانی تسویی پن گفته است: «انزوا میگزینم تا کتابی بنویسم» و زمانی دیگر گفته است: «عزلت میگیرم تا هزارتویی بسازم». همه گمان کردهاند که اینها فعالیتهایی مجزا بودهاند. هیچکس توجه نکرده است که کتاب و هزارتو یکی و یکسان بودهاند.»
باغ گذرگاههای هزار پیچ، بورخس
نام گل سرخ نیز نظیر هر کتاب دیگر یک هزار توست، هزارتویی که راههای کور و نشانههای غلط دارد. ویلیام در اواسط تحقیقاتش میپندارد که قتلها توسط فردی براساس الگویی از «کاشفات یوحنا» صورت میپذیرد و با همین فرضیه جلو میرود، تا اینکه در اواخر کتاب در مییابد که همانندیهای بین قتلها و پیشگوییهای یوحنا اتفاقی بوده است، در ثانی در پس ماجراها قاتلی یکسان وجود ندارد: اولین واقعه نه قتل که خودکشی بوده است، شماری از مرگها بر اثر زهر و یکی به دلیل حسد توسط شخصی دیگر صورت پذیرفته بود. در این صفحات مشخص میشود که کل راهی که از اواسط کتاب در پیش گرفته شده بود، اشتباه بوده است.
اما سویهٔ دیگر این هزارتو به خواننده باز میگردد: او آزاد بوده است که از یکی از درها وارد شود، شاید این رمان را به مثابه داستانی پلیسی خوانده باشد (چنانکه نامی که اکو ابتدا برگزیده بود، «صومعهٔ جنایت»، این سویه اثر را بارزتر میکرد)، شاید آن را «رمان افکار» در نظر گرفته باشد (مباحثات طولانی راهبان با یکدیگر که هر کدام نمایندهٔ طرز فکری هستند، میتواند بهانهٔ قلم فرساییهایی فاضلانه شود)، میتوان آنها را رمانی تاریخی در نظر گرفت و…
ولی در اختیار گرفتن هریک از این راهها به بن بست میرسد: شباهتهای ما بین کارآگاه و نشانهشناس، قتلها و تحقیقات کارآگاه همگی به شکست میانجامد. مباحثات مطرح شده در کتاب چندان ربطی به گسترش داستان ندارند و اگرچه رمان برههای از قرون وسطی را بازسازی میکند و به دیدار راهبان در سال 1327 اشاره میکند اما نظیر هر اثر تاریخی دیگر، حقیقتهای تاریخی اهمیتی در آن ندارند.
باید نظیر «تزه» نشانههایی به هزارتو اضافه کرد؛ چرا که «کتاب موناد» وجود ندارد، کتابی که بتواند بی اشاره به کتابهای دیگر هستی بیابد. خواندن یک کتاب، اضافه کردن شماری از آن اشارهها و نشانههای کتابهای دیگر به هزارتو است.
5-ویلیام باسکرویل و فروید
آنهایی که هزارتو میسازند، همیشه آن را براساس منطقی پی میریزند و با دانستن آن منطق به راحتی میتوان در هزارتو راه سپرد، بی آنکه هراسی از گم شدن به دل راه یابد. مانند کردن متن یا کتاب به هزارتو با این خطر روبرو است که مفسر یا خواننده بپندارد منطقی در اثر وجود دارد و با کشف این منطق میتوان راه خود را از میان هزارتو یافت. اگر چنین فرصتی در میان باشد، آن وقت بهتر است کتاب را با جهنم مقایسه کرد، جهنمی که راهنمایش گم شده باشد یا خرابهای که هر کوششی برایآباد کردنش به خراب شدن بیشتر آن میانجامد.
برای آنکه بتوان مفهوم هزارتوی بی منطق را بهتر درک کرد، «خواب» را باید در نظر گرفت. شباهت خواب و رویا با اثر ادبی شباهتی است که بسیار به آن پرداخته شده است. خواب اجزایی پراکنده است و گرچه میتوان برای بعضی از آن اجزا دلالتهایی یافت، لیکن تمامی آنها در یک کلیت معنادار گرد نمیآیند. در این جاست که نقش مفسر خواب یا روانکاو رخ مینماید و این نقش حاوی همان کارکردی است که کارآگاه در برخورد با جنایت به عهده میگیرد: هردو تلاش دارند که در برخورد با تودهای بی معنا و جمعی از نشانههای بی منطق نوعی نظم را کشف کنند و در مواجهه با غیر عقلانیترین پدیدهها بنیان عقلانی آنها را توضیح دهند. هم چنین، آنها خوانندهٔ نشانههایی هستند که میتوانند تولید کنندهٔ «معناهای نهفته» باشند.
کارآگاه نام گل سرخ ویلیام باسکرویلی است، راهبی انگلیسی که خود را مرید «راجر بیکن» میداند و آشکارا تقلیدی از شرلوک هولمز است. مثل او عادات عجیبی دارد و احتمالا از داروهای مخدر استفاده میکند، رفتار عجیبش را توضیح نمیدهد، دایره المعارفی متحرک است و دانشی عظیم از تاریخ؛ ادبیات، گیاهان دارویی، فیزیک و…دارد و مثل او لذت جسمانی را ترک گفته است. ویلیام باسکرویلی مفسر چیره دست نشانههاست و مثل روانکار میداند که هنگام برخورد با رویا یا صحنهٔ جنایت باید کلیت دروغین را کنار بگذارد و اندیشه خود را معطوف به نشانهها کند. او این تمهید را هنگام کوشش برای یافتن نظم اتاقهای کتابخانه به کار میگیرد و به جای آنکه حواس خود را به معانی جملات نوشته شده برسر در اتاقها معطوف کند، به حروف اول جملات دقت میکند و نظم ترتیب اتاقها را در مییابد. او هنگام وارسی اجساد، به جای آنکه محل کشف اجساد در مرکز قرار دهد، در پی یافتن نشانهای مشترک است و از اینجا به نقش «زهر» در قتلها پی میبرد. او با در پیش گرفتن این شیوه به تفسیر خواب ادسو نیز میپردازد و او را از سردرگمی و حس گناه نجات میبخشد.
اما ویلیام وقتی دقیقا از این شیوه تخطی میکند، به یکی از همان راههای کور قدم میگذارد. او براساس حرفهای هذیان گونهٔ الیناردو متقاعد میشود که ذهنی بیمار در پس برنامهٔ قتلها وجود دارد که این برنامه را با الهام از مکاشفات یوحنا پیاده میکند؛ سپس به دلیل علاقهٔ خورخه به نشانههای آخر الزمان و مکاشفات یوحنا به این نتیجه میرسد که ترتیب دهندهٔ قتلها خورخه است: اگرچه او در نهایت با ادامه دادن این منطق میتواند راز قتلها را بگشاید، سر آخر متوجه میشود که تمام مدت در اشتباه بوده و فقط اتفاق و تصادف سبب ساز این شباهتها بوده است.
از سوی دیگر، کارکرد سنتی کارآگاه این است که نظم اجتماعی را تداوم بخشد و با یافتن قاتل، دیگران را از گناه مبرا کند، یعنی تمام آن کسانی که قاتل بالقوه بودهاند و میل قتل را در خود پرورانده بودند. ولی ویلیام باسکرویلی گویا در جهتی حرکت میکند که هردو کارکرد خود را انکار کند. پیش از ورود او به صومعه، دیر مکانی متبرک مخصوص دعا و تعالی روح به نظر میآمد که فقط خودکشی (یا قتل) یکی از برادران آرامش آن را آشفته کرده بود. با ورود ویلیام نه فقط آرامش به صومعه بازگردانده نمیشود، بی نظمی افزایش و قتلها ادامه مییابد، حتی صورت خشنتری به خود میگیرد. ویلیام هرچه در تحقیقاتش جلوتر میرود، پوستهٔ ظاهری زندگی راهبان بیشتر کنده میشود و واقعیت کثیف و امیال شیطانی راهبان بیشتر رو میشود: روابط گناهکارانهٔ راهبان با یکدیگر؛ رابطهٔ خوانسالار با مردم دهکده-که مبتنی بر سوءاستفاده است-و مناسبات پر از نفرت و حسد راهبان با یکدیگر؛ در یک کلام با ورود ویلیام وحدت جعلی صومعه دچار خدشه میشود و به یک معنا ادامهٔ حیات آن ناممکن میشود؛ آتش گرفتن کتابخانه و صومعه نیز-که به نوعی به عملکرد ویلیام مرتبط است -در سطح تمثیلی این نابودی را نشان میدهد و یادآور این نکته است که نظم اجتماعی سابق دیگر نمیتواند ادامه یابد.
ویلیام نیز مانند فروید، امیال سرکوب شده را به سطح ظاهر میآورد و راهبان را با ضایعهای جبران ناپذیر مواجه میکند و سر آخر سوختن دیر نیز به منزلهٔ بهایی است که راهبان باید برای دست یابی به امیالشان بپردازند.
6-خواندن
روانکاو، کارآگاه و نشانه شناس، همگی، به خواندن نشانهها مشغولاند. نویسنده، خواننده و خود متن نیز به خواندن میپردازند. نام گل سرخ را میتوان کتابی در ستایش زبان و کتاب دانست، از همینرو مسئلهٔ«خواندن نیز یکی از مسائل اساسی این رمان است، خواندن چه به صورت عمل فیزیکی در دست گرفتن کتاب، چه به صورت نسخه برداری، چه ترجمه و چه نوشتن. تمامی این انواع خواندن در نام گل سرخ وجود دارند. خواندن معمول کتاب عملی است که در سراسر کتاب اتفاق میافتد. نویسنده کتاب (احتمالا امبرتو اکو) در پیش گفتار مینویسد که کتابی به دست آورده است به قلم شخصی به نام آبه واله که برگردان فرانسوی دست نوشتهٔ ادسوی ملکی است. نویسنده با لذت این کتاب را میخواند و سپس با لذت خاطر آن را ترجمه میکند.
در صومعه نیز وعدهای بی شمار به نسخه برداری از کتابها مشغولاند و سر آخر ادسو نیز با نوشتن، یکی از مهمترین صورتهای خواندن را نشان میدهد؛ همانطور که اکو با نوشتن این رمان، یکی از طریقههای شخصی خواندن داستانهای بورخس، ماجراهای شرلوک هولمز، هزار و یک شب، نوشتههای توماس آکویناس، باختین و ویتگنشتاین را به نمایش میگذارد.
لیکن موضوع که قابلتوجه تفاوتی است که بین این سطوح خواندن وجود دارد: در صومعه فقط کسانی واقعا به خواندن مشغولاند که به کار نسخه برداری میپردازند و همانها نیز هستند که درصدد برمیآیند کتب ممنوعه را بخوانند؛ گویا فقط با نوشتن است که متن روح خواننده را به تسخیر در میآورد و فقط با نوشتن است که خواننده ذهنش را یکسره و به تمامی، در اختیار کتاب قرار میدهد.
«قدرت نهفته در یک جادهٔ روستایی وقتی در آن قدم بزنیم متفاوت است با وقتی که از رویش با هواپیما بگذریم. به همین نحو، قدرت نهفته در یک متن وقتی آن را بخوانیم متفاوت است با وقتی که از رویش نسخه برداری کنیم…این است که پیشهٔ نسخه برداری چینیها از کتابها ضمانت بی بدیل فرهنگ ادبیات بود و همین کلید فهم معماهای چینی است.»
خیابان یک طرفه، والتر بنیامین
7-نگاه نرگس
نرگس از آن هنگام که خود را در آب دید، عاشق خود شد و چنان در نگاه کردن به خویش غرقه شد که دیگر نتوانست به کار دیگری بپردازد و همین سبب مرگش شد.
اسطورهٔ نرگس بهترین اسطورهای است که میتوان در توضیح ادبیات به کار گرفت. ادبیات هم چونان نرگس محکوم به نگریستن به خویش شده است؛ از همینرو اکنون فقط ادبیات موضوع ادبیات شده است و لاجرم مرگ ادبیات نزدیک است؛ هرچند در زمانهایی متفاوت این امر صورت گرفته است: جویس با شب بیداری خانوادهٔ فینه گان*زبان ادبیات را به نهایت غنایش رساند و نشان دادن که فقط ادبیات موضوع ادبیات است و بدینگونه نوشتن پس از جویس به امری محال تبدیل شد و از همین منظر، شب بیداری خانوادهٔ فینهگان یکی از نقاط مرگ ادبیات است. در زمانی دیگر، بکت با آثار فقیرش (در مقابل غنای جوبس) باری دیگر نشان داد که فقط ادبیات ممکن است موضوع ادبیات باشد و این موضوع را تا به آنجا پیش برد که ادبیات از تأمل در خویش به موجودی نحیف بدل گشت و دیگر موضوعی برای تأمل نداشت و آثار بکت هم یکی دیگر از نقاط مرگ ادبیات بودند.
زبان نظامی بسته است که به چیزی خارج از خود اشاره نمیکند؛ از همینرو تمامی آفریدگان زبانی نیز نظامی بسته هستند و ادبیات نیز از این حکم مستثنی نیست؛ مهم این است که اکنون ادبیات به ادین محکومیت آگاه است.
یکی از ابتداییترین اشارت ادبیات به خویش، اشاره به منشأ است. قصه همیشه میخواهد مؤلفیت را از نویسندهٔ خویش خلع کند و سر چشمهٔ خویش را به نقاط دورتر بفرستد، گویا با این کار میخواهد هستی مستقلی برای خویش بیابد، از طرف دیگر اعتبار خود را مستحکمتر کند. این اسناد دروغین پیش از هرچیز، به جعلی بودن خود ادبیات اشاره میکنند و این موضوع را مشخص تر میکنند که خود ادبیات جز از ادبیات، از چیزی دیگر سخن نمیگوید.
در درون کیشوت سروانتس، نویسندهٔ رمان در اوایل کتاب مدعی میشود که این نوشته داستان نیست بلکه شرحی است از یک سرگذشت واقعی که مورخی عرب آن را روی پوست نوشته و سروانتس این نوشته را در بازار شهر تولدو به قیمت ارزان خریده است. لولیتای ناباکوف نیز با این سند جعلی آغاز میشود که وکیل هومبرت هومبرت مدعی میشود که نوشتههای او را در زندان به دست آورده است و این رمان همان دست نوشته است. ارباب انگشترهای تالکین نیز از این تمهید سود میجوید و این تمهید آنقدر جدی بود که حتی تالکین تا سالها نپذیرفت که کتاب را خود نگاشته است و مصر بود که این کتاب ترجمهای از کرونیکل نوشتهٔ بیل بو است. بورخس نیز به کرات از این تکنیک استفاده میکند؛ مثلا در داستانهای باغ گذرگاههای هزار پیچ، مزاحم، جاودانه و…
نام گل سرخ نیز با بیشگفتاری از این دست آغاز میشود که مؤلف، اکو، مدعی میشود که کتابی به زبان فرانسه به دست آورده است که ترجمهٔ دست نوشتهٔ ادسوی ملکی است. این کتاب در سال 1842 به چاپ رسیده بوده است و اینطور ادعا میشود که اطلاعات فعلی در مورد فرقهٔ روحانیان بند یکتی مرهون این دست نوشته است. مؤلف در پی آن برمیآید که اطلاعات بیشتری دربارهٔ این کتاب به دست آورد؛ اما به هرجا که مراجعه میکند نمیتواند نشانی از آن بیابد و به این نتیجه میرسد که با کتابی مجعول روبرو بوده است. مؤلف هنگامی که از اصیل بودن کتاب ناامید میشود، در بوئنوس آیرس کتابی مییابد تحت عنوان دربارهٔ استفاده از آینهها در بازی شطرنج که اشارههای فراوانی به نوشتههای ادسو میکند؛ پس از این قضایا مؤلف به ترجمهٔ کتاب ادسو دست میزند؛ به عبارتی دیگر کل نام گل سرخ چیزی بیش از ترجمهٔ نوشتههای ادسو نیست.
این تکنیک موضوع شناخت گذشته را برجسته میکند و این سؤال را پیش میکشد که چگونه میتوان گذشته را بازسازی کرد؟ از گذشته چیزی به جز اسناد و نوشتهها باقی نمانده است و تنها شناخت ممکن شناختی است که از خلال این مدارک صورت میگیرد. اما این شناخت دو مشخصه دارد: اول آنکه از خلال متون صورت میگیرد، بنابراین از همان ابتدا توهم بازنمایی واقعیت را پشت سرگذارده و خصلت بینامتنی آن به شدت بارز است، دوم آنکه این متون و واقعیات متنی به زمانی غیراز زمان حاضر تعلق دارند، فقط با فاصلهای هجو آمیز و نقیصه پردازانه میتواند از آن سخن گفت؛ چرا که اینگونه بازسازیها همواره با این خطر روبرو هستند که به نقل ساده و سرراست گفتهها و نوشتهها تبدیل شوند و در ضمن ممکن است این توهم را به وجود آورند که گفتهها و نوشتهها، مدارک، حامل همان معناها و دلالتهایی هستند که در گذشته داشتهاند؛ از همینرو فقط با طنز و کنایه میتوان به گذشته پرداخت.
«آیا میشود گفت «با مداد زیبایی در آخر ما نوامبر بود» بی اینکه احساس کنیم مثل اسنوپی حرف میزنیم؟
اما اگر اسنوپی ای بود که آن را بر زبان میراند، چه؟ یعنی اگر «بامداد زیبایی.. بود» را کسی میگفت که میتوانست آن را بگوید، چون در روزگار او این جمله هنوز امکان پذیر بود، هنوز دست مالی نشده بود؟ یک نقاب: همان چیزیکه من به آن نیاز داشتم.
برای به دست آوردن ضرب آهنگ و معصومیت وقایع نامههای قرون وسطایی به خواندن و باز خواندن آنها روی آوردم. آنها برای من سخن میگویند و من از سؤظن برکنارم. فارغ از سؤظن اما نه فارغ از پژواکهای بینامتنی. این شد که آنچه را که نویسندگان هماره میدانسته (و بارها و بارها به ما گفته) اند، کشف کردم: کتابها همیشه از کتابهای دیگر سخن میگویند، هر قصه قصهای را که پیش از این گفته شده، باز میگوید…پس، قصهٔ من فقط میتوانست با آن دست نوشتهٔ کشف شده آغاز شود و حتی این نیز (طبعا) یک نقل قول بود. بنابراین، بیدرنگ آن مقدمه را نوشتم و روایتم را در یک سطح پوشش چهارم، درون سه روایت دیگر جای دادم: من آن چیزی را میگویم که وایه گفته است که موبیون گفته است که ادسو گفته است که…حال، از بند هر هراسی رسته بودم.»
تأملاتی در باب «نام گل سرخ»، امبرتو اکو
بینامتنی بودن خصوصیت هر متنی است؛ اما ادبیات پست مدرن (و در اینجا نام گل سرخ) آن را به منزلهٔ تکنیک به کار میگیرد؛ به عبارت دیگر با آن برخورد خودآگاهانه میکند. یکی از پیامدهای به کارگیری بینامتنیت به مثابه تکنیک، چندرگه و اختلاطی شدن متن است؛ به عبارت دیگر، متون و زبانهای مختلف به سمت یک متن همگرا میشوند و به قول باختین متن «کارناولیزه» میشود. اندیشههای باختین نیز در نام گل سرخ به وضوح حاضر هستند؛ خاصه در تقابل خورخه و ویلیام. خورخه دشمن خنده است و آن را گناهی نابخشودنی به شمار میآورد، او تقدسی خاص برای کتابها قایل است و حتی برای حفظ قداست آنها را از قتل نیز ابایی ندارد؛ در حالی که ویلیام خنده را مختص آدمی میداند «انسان حیوانی است که میخندد»، او قداستی برای کتاب در نظر میآورد و آن را برای انسانها میداند. تقابل این دو دیدگاه، که بر کل رمان حاکم است، یادآور طبقهبندی باختین از انسان سدههای میانه است: انسان رسمی میگوید در حالی که آدم عام میخندد. براساس همین تقابل است که خورخه به اصل و منشأ اهمیت میدهد؛ در حالی که ویلیام به تفسیر معتقد است و میگوید که «رویا خود کتاب مقدسی است. تفسیر کتب مقدس چیزی جز رویا نیست».
با این نگرش میتوان دوباره به ابتدای این مقاله بازگشت و نقل قولها را تفسیری دوباره کرد، به خصوص آنها که بر بی پایانی متن و کتابخانه دلالت داشتند:
«تمام بخشهای این خانه [هزارتو] بارها تکرار شدهاند. هر مکان مکان دیگری است…خانه مقیاس دنیا را دارد یا بیشتر، خانه دنیا است…»
خانهٔ آستریون، بورخس
«.. تأکید میکنم که کتابخانه بی پایان است…کتابخانه جاودانه است: روشن، منزوی، بی پایان، کاملا بی حرکت، مسلح به کتابهای پرارزش، فساد ناپذیر و مرموز.»
کتابخانهٔ بابل، بورخس
در این میان، به داستان دیگری نیز میتوان اشاره میکرد: «کنگره» نوشتهٔ بورخس. در این داستان اعضای یک گروه به نام کنگره (که نویسنده متذکر میشود شامل تمامی انسانها میشود) تصمیم میگیرند کتابخانهای در خور گروه (گروهی که اعضایش نمایندهٔ تمامی انسانها هستند) تهیه کنند، بعد گروه به این نتیجه میرسد که «هیچ کتاب بدی نیست که حاوی چیز خوبی نباشد»؛ ولی در میانهٔ فراهم آمدن این کتابخانه، رئیس گروه دستور به آتش زدن کتابخانه میدهد و اینطور نتیجه گیری میکند که: «جایی در جهان نیست که کنگره نباشد».
وقتی یک کتاب حاوی اشاراتی به کتابهای دیگر است و آن کتابها نیز لزوما، خود انتشاراتی به کتابهایی دیگر، میتوان چنین نتیجه گرفت که: یک کتاب کتابخانه است و کتاب (یا همان کتابخانه) بی پایان است. به قیاس از داستان «کنگره» میتو ان نتیجه گیری کرد که سوختن کتابخانهٔ ادیفیسیوم، فقط قاب را برمیدارد و مرزهایی فیزیکی را ذوب میکند و از این پس: «جایی در جهان نیست که ادیفیسیوم نباشد».
این نوشتهها را هم بخوانید
دکترجان همه جارو بستن از کجا دانلود کنیم اخه