زندگینامه ژان ژاک روسو

ژان ژاک روسو یازده سال پیش از شروع انقلاب فرانسه از دنیا رفت، ولی با این حال اگر بتوان یک نفر را آغازگر انقلاب دانست، کسی نیست جز او. نوشتههای او که در آن بر حقوق فقرا و آزادی و تساوی حقوق شهروندی برای تک تک افراد جامعه تاکید دارد، بر اذهان پیروانش و تاریخ متعاقب آن تأثیری بسزا داشت. وی نه تنها در آثارش موضوعات شیاطین اجتماعی اصالت و قدرت و نیروی استدلال را به تصویر میکشاند، بلکه در نظریه های آموزشی اش، که بسیار مدرن و تأثیرگذار بودند نیز همین گونه بوده است. با این حال زندگی روسو که آمیخته با شور و هیجانی عجیب، اتفاقات بسیار و روان شیدایی بود، پیش زمینهٔ عجیب و پر از پستی و بلندی برای آثار بزرگش بود.
آن نبوغی که با دیوانگی هیچ تفاوتی ندارد در واقع چیزی نیست جز چند سخن پیش پا افتاده، و یقینا مثالی بارزتر از رویاهای اوهام گونه ای در یک ذهن بشری، که به تازگی رنگ جنون به خود گرفته است و راه را برای آزادی ملتی در بند می گشاید و مسیرهای نوین جهان پژوهی اخلاقی را که تا کنون کسی به انتهایش دست نیافته روشن می سازد.
رویاپرداز ما کسی نبود جز ژان ژاک روسو[1]، و ما اکنون به خصایصی میپردازیم که چنین رؤیاپردازی ای – یعنی بیرون کشیدن جوهرهٔ خوبی از انسانها را موجب گردیده، آن هم، در حالی که بخش اعظم وجودش به طرزی بیهوده با سرنوشتی دست و پنجه نرم میکرد که او را به سوی اوضاع پر مخاطره و پرفرازونشیب زندگی میکشاند.
روسو در ۲۸ ژوئن سال ۱۷۱۲ در ژنو به دنیا آمد، فرزند دوم ساعت سازی بود که با آموزش رقص در اوقات فراغت شندرغازی بر درآمد ناچیزش میافزود. مادرش دو هفته پس از به دنیا آمدن روسو مرد، و او ده سال اول زندگی اش را با شادمانی در کنار پدرش،
دایه اش ژاکولین، و عمه اش که همگی سعی میکردند جای خالی مادر و محبتهای او را پر کنند گذراند.
در سال ۱۷۲۲ پدرش که به ژان خواندن آموخت تا از آثار برجستهٔ یونان و روم باستان و آثار پرسوزوگذار آن دوره لذت ببرد، درگیر نزاعی گردید که موجب شد بین تبعید و زندان یکی را انتخاب کند. او هم تبعید را انتخاب کرد و به لیون گریخت، و پسرک را به دست برادرش سپرد. عمو برنارد پسری هم سن و سال ژان ژاک داشت، و آنها را به باسی فرستاد تا تحت تعلیم کشیش آن شهر، ام لمبرسی آموزش ببینند. این کشیش برجسته، با خواهرش که در آن زمان سی سال داشت در یک خانه زندگی میکرد. روسوی کم سن و سال بلافاصله عاشق این خانم شد، و خودش اعتراف میکند که این شوریدگی و هیجان بچگانهٔ ناخواسته، تأثیری بس عمیق بر تمام ابعاد وجودیش گذاشت و تا پایان عمر از او جدا نشد. در اغراق حماقت او باید این نکته را مدنظر داشته باشیم که این شوریدگی احساسی، کودکی او را به دو رانی سراسر اضطراب و فشار تبدیل کرد، تا این که شش سال بعد در بحبوحهٔ تغییر ایمان، راه مفری یافت و بیرون ریخت.
در این احوال او نزد عمو برنارد بازگشته بود، در یک دفتر اسناد رسمی و سپس نزد یک حکاک شاگردی کرده، و سه سال نزد او مانده بود. اما این پسر آرام و دمدمی مزاج مناسب کار در فضای پر قیل و قال و پر فعالیت کارگاه حکاکی نبود. هر چه بیشتر در نقاشی مهارت مییافت در کش رفتن و دروغ گفتن و لطیفههای احمقانه گفتن با رفقایش که شاگردی میکردند مهارتش بیشتر میشد. استادش سختگیر و جدی، اما آدمی رو راست و صادق بود، ولی از آنجایی که ژان ژاک احساس میکرد از غرور زندگی اش سوء استفاده شده از نزد او فرار کرد.
او توقع داشت دنیا با آغوش باز از او استقبال کند، درست مثل یک یاغی در برابر رسم و رسوم زندگی عادی و معمولی، اما دنیا به او توجهی نکرد، و روشهای غیراخلاقی مثل گدایی او را به کانفینو که تا ژنو چندان فاصله ای نداشت رساند. در آنجا کشیشی کاتولیک را ملاقات کرد که چنان تصاویر آرامش بخشی از کلیسا در ذهنش حک کرد که تمام آن افکار و نظریات بی سرو ته و درهم برهمی که ذهنش را پر کرده بود روشن و شفاف گردید. کسی که کاتولیک باشد آدم صاف و صادقی است. گذشته از تمام اینها کائنات براساس برنامهای بود. او، ژان ژاک روسو، جایگاهی را می یافت، که در خور شأن و منزلتش بود.
به او دستور دادند به آنسی رود، که نوکیشی در آنجا زندگی میکرد به نام مادام دو وارنس، که به او پناه و آموزههای مذهبی را تعلیم داد. رفت و در منزل او سکونت گزید، و گاهی به عنوان منشی شخصی و گاه به عنوان پادو به خدمتش درآمد. ژان ژاک در آن زمان شانزده سال داشت، جوانی خوش بنیه با چشمانی درخشان، موهایی سیاه، پوستی سفید، پاهایی خوش ترکیب، و تفکراتی مخوف. معشوقه اش بیوه زنی بیست و هشت ساله بود، با موهای خاکستری طلایی، و یک عالمه پول و رفتاری بس سخاوتمند و بزرگوارانه. این بانو از آن دسته بانوانی بود که همیشه برای کمک به کسی یا چیزی برنامهای دارند. و وقتی هم که آن کس جوانی جذاب باشد که دلشان را می برد اشتیاقشان صد چندان میشود.
اما ژان ژاک جوان بود، و حماقت آزاردهندهٔ جوانی عشقش را لکه دار کرد. او یا خیلی بی دست و پا بود یا خیلی حسود، با بیش از حد پررویی میکرد، یا از ترسویی و بزدلی گوشه گیری میکرد. اما به هرحال حواسش خیلی جمع بود.
میگفتند باید در معیت آقا و خانم سابرانامی به توری رود، تا در بیمارستانی که در آنجا به تعلیم نوآموزان دینی اختصاص داده شده بود برای دنیا و آخرتش توشه برچینده و با کلیسا آشتی نماید. هر سه آنها راهی شدند تا پای پیاده از آنسی به توری روند. نمی توان از اعترافات خود روسو، که من حیث المجموع چندان هم موثق نیست، دریافت آبا مادام دو سابرا – به قول معروف برای او نقشه داشته یا نه. اما روبان نقره ای شمشیری که مادام دو وارنس داده بود ناپدید شد. روسو می گوید مادام، روبان را از او دزدید. وقتی شخصیت روسو در آن زمان بیشتر برای ما روشن میشود، موضوع مهمتر، ناپدید شدن روبان دیگریست از خانهٔ مادام دو و رسلی، که روسو برایش کار میکرد. بی شک روسو این روبان را دزدیده بود، اما تا وقتی که همه چیز معلوم شد او یک دختر خدمتکار را متهم به دزدی می کرد. هر دو اعتراف کردند بی گناهند، آن هم چنان ماهرانه که توانستند به خوبی از این اتهام تبرئه شوند.
روسو بعد نزد کو مت دو گوو به سر میبرد که با او از سر عطوفت و مهربانی رفتار میکرد. پس از مدتی کوتاهی که ناگهان دلش هوای مادام دو وارنس را کرد از سر شتاب و بسیار نسنجیده تمام قید و بندها را گسست و به آنسی بازگشت. بانوی حمایت کننده با آغوش باز او را به حضور پذیرفت، اما مدتی نگذشت که او را به دانشکدهٔ الهیات سنت لا زار فرستاد تا تحصیلاتش را تکمیل کند. رابطهٔ آنها رابطهای عجیب و غریب بود. او خدمتکاری بود که مقرریای ناچیز دریافت میکرد. اما باز هم این خانم مخارج تحصیلش را می پرداخت، به او موسیقی باد داد و چنان مورد توجهاش بود که او را به اسم خودمانی «مامان» صدا میزد که بسیار هم نابجا بود. اما این جوانک مدام رهایش میکرد و پس از دربدریهای بسیار نزدش بازمیگشت. با یکی از دوستان دانشجویش از سنت لازار راهی شد، اما بعد دوستش را با ناجوانمردی تمام در حالی که غش کرده بود کنار جاده رها کرد و به آنسی بازگشت و دید مادام رفته است. پس از آن که اطراف ساوا دربدر و سرگردان بود و در نیو چتل و لوزان موسیقی آموزش داد، و حتی در لوزان کنسرت هم برگزار کرد، منشی سرپرست دیر گریک شد. با معرفی نامهای از جانب سفیر فرانسه در سولیر عازم پاریس شد، که در آنجا با محافلی نیکو درآمیخت، آداب اجتماعی را آموخت، و رفتار زننده و ناخوشایندش را که موجب رنجش دوستان هموطنش میشد تلطیف کرد. سرانجام، در سن بیست سالگی تا شنید مادام دو وارنس در شامبری به سر میبرد تقریبا نصف فرانسه را پای پیاده گز کرد تا او را ببیند.
وه، که چه دیدار پراحساسی بود دوباره عاشق و معشوق شدند، و تصمیم گرفتند دست به یکی از آن همکاریهای خاص زنند که در آن دوره رایج بود و زمینهای شهرستانها را وقف خلوتگاههایی برای تعلیم شیمی، موسیقی و علوم انسانی کردند.
مادام در سال ۱۷۳۸ ملکی ییلاقی در لس شارمتز در نزدیکی چمبری خریداری کرد تا روسو پس از بیماری خطرناکی که به آن مبتلا شده بود دوران نقاهتش را بگذراند. اما با این حال، روسو برنامه های دیگری داشت. تصمیم داشت برای تمدید قوا به مونت پلیه برود. مادام دو وارنس تا فهمید بهبود او ملزم به مصاحبت مادام دو لارنژنامی است، خودش را از این رابطه کنار کشید و دوران عشق و عاشقی اشان به سر رسید. روسو پس از آن که دربدر و سرگردان به لس شارمتز بازگشت دید در نبودش جای خالیش به خوبی پر شده. بدون ذرهای بار خاطر، شغل معلم سر خانگی را پیشهٔ خود کرد و در سال ۱۷۴۱ به پایتخت بازگشت.
این سال پایان دورهای بود که به دورهٔ «بطالت» روسو معروف است. از آن زمان به بعد کم کم نبوغش رو به شکوفایی نهاد.
در سال ۱۷۶۲ قرارداد اجتماعی[2] وارد بازار شد، و برای حفظ امنیت او در آمستردام منتشر گردید، که «سعی داشت پایهٔ حکومت را رضایت از حکومت قرار دهد، چه مستقیما و چه تلویح.» این تفکر با این فرض آغاز شد که زیربنای یک جامعه قراردادیست اولیه که تک تک اعضا طی این قرارداد ارادهٔ خود را تسلیم ارادهٔ جمع میکنند به شرط آنکه از جانب آنان مورد حمایت قرار گیرند. در این رساله روسو در پی یک جمهوری با آراء جهانی است و حقوق شهروندان را که آزادی تساوی و اخوت است مطرح میکند، که بعدها شعار انقلاب گردید.
در همان سال امیل یا تعلیم و تربیت[3] وارد بازار شد که شامل مدافعههایی در مورد تعلیم خانگی کودکان و «دین سرشتی» به جای دکترین کلیسایی بود، و به موضوعاتی از قبیل رژیم و بهداشت در قالب رمان و شیوهای بی سابقه پرداخته بود. این کتاب از آن جایی که شیوههای فضل فروشانه کمتری در باب تعلیم و بهبود قوای جسمی، روحی و خلقی کودکان داشت بسیار قدرتمند از آب درآمد، و بی شک در سالهای بعد بر دانشمندان برجسته ای چون فروبل و پستالزی تأثیر گذاشت.
روسو که برای انتشار کتاب امیل تحت تعقیب قرار داشت به لوردان و سپس به مونیر گریخت، که مالکش همان حامی علوم انسانی، فردریک کبیر[4] بود. در نامههایی از کوهستان [5] (۱۷۶۳) با این پیامد طبیعی که حتی سویس هم برای زندگی بسیار خطرناک شده بر مهاجمان تاخت، و ازین رو (مانند ولتر) به آغوش امن انگلستان پناه برد و از سوی دیوید هیوم مورد همدردی قرار گرفت. ترزای بیچاره هم در تمام این ماجراجوییها با او همراه بود، و جالب است که بدانید جیمز بازول[6] او را تا لندن همراهی کرد. معلوم نیست چه فکر و خیالاتی در سر داشته اما لندن روسو را تکریم بسیار کرد، حتی در آن هنگامی که در قهوه خانهها و مهمانخانهها نجواهایی از رفتار عجیب این نابغهٔ نوظهور به گوش میرسید. اما به دستور دربار، نمایشی در دراری لین به افتخارش برگزار شد.
دلیلش هر چه بود غرور آسیب دیدهٔ روسو به احساسی متزلزل و آزاردهنده و ذهن کاملا شاداب و آرام وی به توهمی آزاردهنده و سوء ظن و تردید، آلوده شد که آن را در رابطهٔ مستقیم با دوستانش نشان می داد. هیوم او را به وتون در دربی شایر برد، که در آنجا همسایگانش را با پوشیدن جامهای آمریکایی انگشت به دهان کرد، و بخش اعظم اعترافاتش را در آنجا نوشت، که سندی عجیب از شخصیتی گمراه است؛ اما سفر به انگلستان بسرایش موفقیت آمیز نبود. پس از مشاجرهای شدید با هیوم در سال ۱۷۶۲ به فرانسه بازگشت، و از این حامی نزد آن حامی دربدر، و پاک ویران بود و با همه بنای دعوا میگذاشت، و روح آزاردهندهای که همواره در سرش نجوا میکرد او را وادار به این اعمال میکرد.
سال ۱۷۷۰ توانست به پاریس برگردد. در آنجا با آرامش زندگی کرد و توانست اعترافات و گفتگوها را به اتمام رساند و نگارش رویدادهای گردشگری تنها[7] را شروع کند، که احتمالا بهترین کتابش در زمینهٔ علوم انسانی تلقی میشود، در سال ۱۷۷۸ سرمایه گذاری ثروتمند در ارمنوئیل خانه ای در اختیارش گذاشت، و احتمالا چندین سال در آرامشی که ترزا از آن بی بهره بود زندگی کرد. ترزا پس از آن همه سال وفاداری، با یک اسطبل دار ارتباط پیدا کرد و این کارش روسو را سوزاند و روان شیدایش را به آتش کشاند. این که ترزا هم رهایش کرد مدرکی است بی چون و چرا که تمام مردم دنیا از او زده شده بودند.
در دوم جولای ۱۷۷۸ جنازهاش را پیدا کردند در حالی که صورتش باد کرده و تغییر یافته بود. مأموران بهداشت نمیتوانستند به صراحت اعلام کنند که مرگ بر اثر خودکشی بوده یا سکته.
بدین ترتیب یکی از عجیب ترین اصلاح طلبان جهان به طرزی فلاکت بار درگذشت. روسو که خودخواهی تمام عیار بود دریافت که سلطنت موجب بیشترین درد و رنج برای بیشتر مردم است، و آنقدر شجاعت داشت که این حقیقت را بازگو کند. او بدون آن که خیلی از تعهد اخلاقی بهره ای برده باشد، توانست کتابی ارزشمند و خردمندانه و راهنما برای جوانان به رشتهٔ تحریر درآورد. کتاب قراردادهای اجتماعی او نسخهای آتشین از رسالههایی در باب حکومت اثر لاک توصیف شده است. با این حال همان طور که لرد مورلی میگوید:
فرانسه بیشتر به دلیل این کتاب بود که توانست از آن تباهی مرگباری که نظام اجتماعی و سیاسی او را سخت در بر گرفته بود برخیزد و آن انرژی… را که برای خنثی کردن اضمحلال داخلی و تقسیم خارجی لازم بود بدست آورد.»
به عبارت دیگر روسو آغازگر حادثه ای بود که به انقلاب فرانسه مشهور است، گرچه گذشت بیش از ربع قرن نتایج عینی آن را بر همگان عیان کرد.
[1] Jean Jacques Rousseau
[2] Le Contract Social
[3] Emile ou de l’education
[4] پادشاه پروس.
[5] Letters de la Mortge
[6] James Boswell: نویسندهٔ زندگی نامهٔ معروف دکتر ساموئل جانسون
[7] Premmehades d ‘ un Solitaire: کتاب خود زندگی نامه ایست که به اتمام نرسید.