هنرمند متعهد یا بااستعداد فرصتطلب؟! خاطراتی از الکسی تولستوی – نوشته ایوان بونین

تذکر: الکسی تولستوی را با آن تولستوی معروف خالق جنگ و صلح و آنار کارنینا یعنی لئو تولستوی اشتباه نگیرید!
پیشنهاد: بعد از خواندن این نوشته (اگر خوانندهای اصلا داشته باشد در این زمانه شبکههای اجتماعی!)، لطفا این مقاله را هم بخوانید:
لنی ریفنشتال: دشواری منزه ماندن هنرمند در دوره خودکامگی
پل جانسون، مورخ بریتانیایی، حدود بیست سال پیش کتابی با عنوان روشنفکران نوشت که جار و جنجال فراوان برانگیخت. او در آن کتاب تصویری از برخی از نامیترین شخصیتهای روشنفکر، از آن جمله کارل مارکس، برتراند راسل، ژان پل سارتر و دیگران را، با تمرکز بر نقصها و کمبودهای شخصیتی آنان، ارائه میداد.
-------
علت و عوارض مشکل پزشکی از چیست؟
به روایت جانسون این اذهان برجسته و مغزهای متفکر و استعدادهای نبوغآمیز در زندگی روزمره انسانهایی دو چهره، ریاکار، گاه اهل تفاخر، ناخنخشک و تنگنظر بوده و رفتارشان از حیث اخلاقی چه بسا پرسشانگیز بوده است.
با این همه، این پرسش در کتاب بیپاسخ مانده است که چرا این انسانهای به یک معنا «حقیر» به چنان نام و آوازهای رسیدند. آخر نه به این سبب که شلوارهای چروک میپوشیدند، خدمتکاران جوان یا همسران دیگران را از راه به در میبردند، مست میکردند یا سر جزییات با همسایگان درگیر میشدند. تاریخ تمام آن عیبها و ایرادها را نادیده میگیرد و آنان را در جایگاه مؤلفانی میبیند که آثاری قابل توجه آفریدند و بر ملتها و سرنوشتها تأثیر گذاشتند. آیا برای خوانندگان لیف تولستوی یا همینگوی مهم است که اینان خود چگونه زیستهاند؟ جاسوسی میکردهاند یا چه ضعفهای انسانی داشتهاند؟ یا مهم آثاری است که باقی گذاشتهاند؟ آثاری که برخی هنوز خوانده میشوند، برخی دیگر، به درست یا به غلط، از یادها رفتهاند.
جستار ایوان بونین (1953-1870) نویسندهٔ نامدار روس و برندهٔ جایزهٔ ادبی نوبل 1933، تحت عنوان «تولستوی شماره 3» که در کتاب خاطرات او آمده است، از جمله دربر گیرندهٔ همین پرسش و در همین زمینه است.
ایوان بونین، مخالف علنی انقلاب روسیه که از 1919 به فرانسه مهاجرت کرد و مقیم آنجا شد، از دوستش، آلکسی تولستوی (1945-1883) یاد میکند، نویسندهای که چند سالی را در مهاجرت گذراند و سپس به اتحاد شوروی بازگشت و به سبک رئالیسم سوسیالیستی داستان نوشت و از مواهب ویژهٔ این فرصتطلبی بسی سود جست. نویسندگان دیگری در اروپای شرقی یا مرکزی بر سر دوراهیهایی مشابه ایستاده بودهاند. آیا این از بداقبالی آنان بوده که در آن کشورها به دنیا آمده و در آنجاها زیسته بودند، و در قرن بیستم، خواهی نخواهی پایشان به منجلاب سیاست کشیده شده و از آن مهلکه با پای سالم بیرون نیامده بودند؟ شخصیت این برجستگان هنوز برای یک نسل که همروزگارشان بودند یا آنها را به خاطر میآورند، هیجانآمیز است، اما در آینده چه بسا صرفا آثار آنان است که مورد بحث و گفتوگو قرار خواهد گرفت و شور و هیجانی برخواهد انگیخت.
آنچه میخوانید برگرفته از کتاب خاطرات نوشته ایوان بونین است که در شمارهٔ نوامبر 2007 گازتا ویبورچا Gazeta Wyborcza به چاپ رسیده است.
تولستوی شمارهٔ سه
در مسکو غالبا او را تولستوی سوم مینامیدند، نویسندهٔ کتابهایی مانند پتر اول، راههای پرمرارت، بسیاری داستانهای کوتاه و نمایشنامهها. او که معمولا با نام کنت آلکسی نیکلایهویچ تولستوی شناخته میشد به تازگی در شوروی درگذشته است. این شمارهگذاری به این سبب بود که در عرصهٔ ادبیات روس دو نویسندهٔ دیگر دارای همین نام خانوادگی بودهاند: کنت آلکسی کنستانتینوویچ تولستوی (1875-1817) و نیز کنت لیف نیکلایهویچ تولستوی (1910-1828).
من و این تولستوی شمارهٔ سه همدیگر را خوب میشناختیم، هم در روسیه و هم در سالهای مهاجرت. او از بسیاری جهات آدمی استثنایی بود. شگفتانگیز تلفیق رفتار غیراخلاقیاش در امور شخصی با صفات منحصر به فرد طبیعی بود، برخوردار از استعداد چشمگیر هنری؛ رفتاری که پس از بازگشت به روسیه به هیچ وجه از پستی و فرومایگی خادمترین رفقایش، در خدمت به سردمداران کرملین، کم نمیآورد. در این روسیهٔ «شوراها»، جایی که شور و مشورت صرفا در انحصار چکیستها بود، آن هم فقط در جمع خودشان، آلکسی تولستوی کلی مطالب گوناگون در ژانرهای متفاوت نوشت؛ از نمایشنامههای بازاری راجع به راسپوتین گرفته تا زندگی خصوصی تزار مقتول و همسرش که از حیث بیمایگی و ابتذال به راستی وحشتناک بودند، اما حتی اینگونه آثارش نیز با وجود همهٔ وحشتناکیشان بر استعداد هنری او گواهی میدهند.
گفتنی است که نظام بلشویکی فوقالعاده به او میبالید. نه فقط چون او را به عنوان برجستهترین نویسندهٔ شوروی میشناخت بلکه به این دلیل که هرچه باشد بالاخره کنت بود و افزون بر آن-تولستوی. اتفاقی نبود که شخص مولوتف [وزیر امور خارجه وقت] در یکی از نشستهای مثلا «هشتمین کنگرهٔ فوقالعادهٔ شوراها» اعلام کرد: «رفقا! پیش از من نویسندهای سخن گفت که همگی حاضران در جلسه او را میشناسند: آلکسی تولستوی. بر کسی پوشیده نیست که او کنت تولستوی پیشین است. و اکنون؟ اکنون او رفیق تولستوی است، یکی از بهترین و مردمپسندترین نویسندگان سرزمین شوراها.»
این آخرین جمله نیز یکسره تصادفی بر زبان نیامده بود. زمانی تورگنیف لیف تولستوی را «نویسندهٔ بزرگ سرزمین روسیه» نامیده بود.
در مهاجرت، هرگاه صحبت از او به میان میآمد، بیشتر مواقع لفظ تحقیرآمیز «آلوشکا»، یا نام قدری مهربانتر و اندکی خفتآمیزتر «آلوشا» به کار میرفت. همه از همنشینی با او لذت میبردند. آدم جالب و شوخطبعی بود، خودشت نوشتههایش را عالی روخوانی میکرد، در کلبی مسلکیاش به نحوی باورنکردنی صمیمی بود. ذهنی باز و فوقالعاده تیزبین داشت، هرچند دوست داشت ادای بچهٔ تخس سر به هوا و بیخیالی را درآورد، خوب بلد بود مراقب منافع خودش باشد. بیش از حد ولخرج بود. گنجینهٔ عجیب غنی واژگان زبان ما را به کار میبرد، هرچه را روسی و مربوط به روسیه بود خوب میشناخت و بر آن تسلط داشت…در سالهای مهاجرت اغلب دقیقا عین یک بچه لات رفتار میکرد. در حالی که میهمان دائمی آدمهای پولدار بود، پشت سرشان آنها را بیسروپا مینامید-این را همه میدانستند و با وجود این او را میبخشیدند و تحملش میکردند، چون مگر از «آلوشکا» انتظار دیگری میرفت!
بلندقامت و درشتهیکل بود، قیافهای اصیل، صورتی چاقالو و قدری زنانه و از ته تراشیده داشت، عینک پنسی روی بینیاش وقتی سرش را کمی به عقب میبرد در صورت لزوم میتوانست حالتی سرشار از تکبر به او بدهد. همیشه خوشسلیقه و گرانقیمت لباس میپوشید. موقع راه رفتن پنجهٔ پاهایش را رو به داخل میگذاشت- ویژگی طبایعی سرسخت که لجوجانه به سوی هدف پیش میروند. دائما نقش بازی میکرد. به نقش شخصیتی درمیآمد، به انواع مختلف سخن میگفت، در حالی که پیوسته تغییر قیافه و حالت میداد-گاه زیر لب کلماتی را منمن میکرد، گاه عین پیرزنها با صدای نازک جیغ میزند، گاهی در مجلسی مثل قرتیهای سالنی جملاتش را میکشید، همیشه یک جوری بیمقدمه و غیرمنتظره زیر خنده میزد، در عین حال که حدقهٔ چشمانش را با تعجب ورمیقلنبید و از فرط خنده به سرفه و خسخس میافتاد. مهمان که بود حریصانه میخورد و مینوشید، به قول خودش تا خرخره غذا میتپاند و تا سرحد بیهوشی مشروب میخورد، اما روز بعد که از خواب برمیخاست، بیدرنگ با گذاشتن حولهای خیس روی سرش، پشت میز کارش مینشست؛ در پرکاری رقیب نداشت.
آیا او واقعا کنت و از خانواده اشرافی بود؟ ریاکاران بلشویک اصل و نسب او را به گونهای فوقالعاده دوپهلو و مهآلود ارائه میهند: «ا.ن.تولستوی در 1883 در ایالت سابقا سامارسکا به دنیا آمد. کودکیاش را در ملک کوچک شوهر دوم مادرش، آلکسی بوستروم، مردی تحصیلکرده و معتقد به جهانبینی ماتریالیستی، سپری کرد.»
در اینجا فقط همین قدر گفته شده که او در 1883 در «ایالت سامارسکا» به دنیا آمده است. اما آخر دقیقا در کجا؟ در ملک کنت نیکلای تولستوی یا در ملک بوستروم؟ در این مورد دریغ از یک کلمه-فقط همین قدر که کودکیاش را در کجا گذارنده است. شخص نیکلای تولستوی همیشه با سکوت کامل نادیده گرفته میشد، انگار که چنین کسی هرگز وجود نداشته است. معلوم نیست او چگونه آدمی بوده، کجا به سر میبرده، حرفهاش چه بوده و آیا دستکم یک بار در زندگی با کسی که تا آخر عمر به نام خانوادگی او خوانده میشد، دیداری داشته است؛ حال آنکه آلکسی تولستوی فقط موقعی از لقب اشرافیاش صرفنظر کرد که از مهاجرت به روسیه بازگشت. در طول تمام سالهای دوستی میان ما و با وجود روراستی که غالبا نسبت به من نشان میداد، هیچگاه یادی از کنت نیکلای تولستوی نکرد…و اگر من این همه به موضوع تبار او میپردازم فقط بدین سبب است که پیش از بازگشت به روسیه پیوسته به لقب اشرافیاش میبالید-و از آن لقب هم در آثار ادبیاش و هم در زندگی روزمرهاش سوءاستفاده میکرد…
در سال 1905، در گیرودار نخستین انقلاب روسیه، تولستوی اشعار انقلابی میسرود. سال بعد، وقتی هواداران تزار کشور را به زندانی اردوگاهی بدل کردند، او جزوهٔ کوچکی از اشعاری منحط به چاپ رساند که بعدها نسخههای آن را میخرید و میسوزاند. احساس میکرد که بازگشت به زمان گذشته ممکن نیست…
(…) خود او بیشک از خنده رودهبر میشده است وقتی که ضمن نوشتن زندگینامهاش به تفصیل شرح میداده که در دوران مهاجرت در پاریس چقدر رنج برده، دلتنگی کشیده، چه عذابهای روحی و شک و تردیدهای روانی را در زمان «نخستین انقلاب روسیه» و جنگ جهانی اول تحمل کرده، و همین طور چگونه در حال «سردرگمی» از مسکو به اودسا گریخته و به پاریس رفته بوده است…همواره به نحوی غریزی، بیاختیار و بیخیال دروغ میگفت، البته در مسکو با شور و رقت بیشتر، و با کیفیتی بازیگرانه. گو اینکه هرگز به خود اجازهٔ آنگونه «صداقت دروغگویی» هیستریکی را نمیداد که ماکسیم گورکی در سراسر عمرش برایمان هقهق میکرد.
با تولستوی در سالهایی آشنا شدم که در حسرت شکست «انقلاب اول» روسیه بودیم و آلکساندر بلوک دربارهاش سروده بود: «فرزندان روسیهٔ سالهای وحشتناکی هستیم که هرگز نمیتوان فراموششان کرد.» یعنی سالهای میان آن نخستین انقلاب و جنگ جهانی اول. آن موقع من صفحهٔ ادبی فصلنامهٔ فجر شمال را تدوین میکردم. یکی از روزها مردی جوان، بلندقامت و خوشقیافه وارد دفتر همین فصلنامه شد و به لحنی تشریفاتی خودش را معرفی کرد: «کنت آلکسی تولستوی»، و دستنوشتهای با عنوان قصههای زاغی به دستمان داد، گزیدهای از مطالبی کوتاه که به «سبک روسی» باب آن روزها با استادی ساخته و پرداخته شده بود. روشن است که آن را قابل چاپ شناختم. ویژگی آن نه تنها مهارت در روایت بلکه همچنین طبیعینگاری خاصی بود که به یک معنا تمامی آثار تولستوی را مشخص میکند.
همهٔ اینها توجه مرا جلب کردند، بنابراین، دفتر اشعار منحط او را که ظاهرا مدتها پیش سوزانده بود و نیز بقیهٔ آثارش را مطالعه کردم. تازه آنگاه دریافتم که آثارش تا چه اندازه متنوع بودند و چگونه از همان ابتدای حرفهٔ نویسندگیاش شمی ویژه برای بازار ادبی و مهارتی بارز برای ارائه کالای مورد نیاز و مورد قبول آن و پیرو سلیقههای گوناگون و شرایط متغیر زمان از خود نشان میداد. اشعری با مضمون انقلابی از تولستوی نه دیدم و نه شنیدم-شاید هم چیزی از این دست دربارهٔ «انقلاب اول» سروده بود اما خیلی زود منصرف شده بود. حال یا این کار را ملالآور یافته بود یا صرفا به این دلیل سده که آن انقلاب خیلی زود به شکست انجامیده بود. بگذریم که روستایان خداترس ما در همین زمان کوتاه نیز فرصت یافته بودند چه بسیار املاک اشرافی را غارت کنند و به آتش بکشند…
سپس داستانهایی را منتشر کرد که به توصیف زندگی اشرافی، آن هم به همان سبک باب روز میپرداختند-شامل مبالغهها، کاریکاتورهایی آگاهانه، مهملاتی عمدی یا غیرعمدی. گویا در همان زمان نیز تعدادی کمدی، متناسب و در جهت ذوق و سلیقهٔ شهرستان، و به همین سبب عامهپسند، نوشته است. تکرار میکنم که او همواره بلد بود خودش را با سلیقهها تطبیق دهد و در این روش به راستی مهارت داشت. حتی رمان معروفش، راه پرمرارت را با انتشار در مطبوعات مهاجران در پاریس آغاز کرد، اما بلافاصله پس از بازگشت به شوروی چنان آن را از بیخ و بن تغییر داد و با الزامات بلشویکی تطبیق داد که همهٔ «سفیدها»، از قهرمانان مرد گرفته تا زن، یکسره از کردار و احساسات پیشینشان شرمگین شدند و درجا به «سرخهایی» دوآتشه بدل گردیدند. دیگر چه میتوان دربارهٔ داستانهایی مانند نان گفت که به منظور تجلیل از استالین نوشته است، یا داستان مهملی دربارهٔ ملوانی که معلوم نیست چرا سروکلهاش در کرهٔ مریخ پیدا میشود و بیدرنگ کمونیسم را در آنجا برقرار میکند، همچنین داستان افتراآمیز طلای سیاه که به «کوسههای کاپیتالیستی» در پاریس میپردازد-یعنی البته مهاجران روسی و البته اهالی صنعت نفت!
(…) پس از آشنایی در دفتر فجر شمال دو الی سه سالی او را ندیدم. من و همسر دومم در راه سفرهایی به کشورهای مختلف و مناطق حاره بودیم، بعد از آن در ده مقیم شدیم و بنابراین در مسکو و پترزبورگ خیلی کوتاه و به ندرت پیدا میشدیم. اما روزی، حین اقامت در یکی از هتلهای مسکو، تولستوی به دیدارمان آمد. با خود زن جوان چشم سیاهی را آورد، یکی از آن زیبارویان خاص مشرق زمین، همگان او را «سونیا دیمشیتس» Sonia Dymshytz مینامیدند، فقط تولستوی بدون استنثا او را «همسر من کنتس تولستوی» میخواند. سونیا با سادگی موقرانه و ممتازی لباس پوشیده بود، حال آنکه آلکسی در کنار او قیافهٔ آقازادهٔ عجیب و پرافادهٔ شهرستانی را داشت-با کلاه ملون و پالتویی گل و گشاد از پوست خرس. با ادب و نزاکت فوقالعاده، چنانکه شایسته بود، به ایشان خوشامد گفتم، در برابر کنتس سر فرود آوردم، و بعد بدون اینکه لبخندم را پنهان کنم، رو به کنت گفتم:
-از تجدید آشناییمان خیلی خوشوقتم. بفرمایید، بنشینید، لابد این پالتو پوست مجلل را درمیآورید…
در جوابم زیر لب منمن کرد:
-ارثیه است…بقایای به قول معروف تجمل قدیم…
خیلی زود با هم دوست شدیم، از قضا شاید به سبب همان پالتوپوست-کنت طبیعتی سخرهگر داشت و با تیزبینی فوقالعاده و نیز شوخطبعیاش، روشن بود که لبخند بیاختیار مرا درست فهمید و درجا دریافت که نمیگذارم آسان سرم را کلاه بگذارد. از همین رو، از دو یا سه بار دیدار با ما، منمنکنان و با خنده به موضوع پالتو پوست اشاره کرد:
-خوب دیگر، این ارثیه را شانسی مفت خریدم، پرزش بدجوری ریخته، بید زده است، ولی بالاخره به نظر همه حضرت والایی میرسد!
در ادامهٔ پرچانگیاش دربارهٔ اهمیت ظاهر و لباس، سرتاپای مرا ورانداز کرد و چین به پیشانیاش انداخت:
-شما اگر به وضع ظاهریتان نرسید در زندگی به جایی نخواهید رسید. میبینم که اصلا در بند سر و وضعتان نیستید. در صورتی که خب هم قد و قامت مناسبی دارید، هم لاغراندام هستید، و در مجموع یک چیزی در وجودتان هست که زمان گذشته را تداعی میکند، یک ردیف پرترههای قدیمی را. باید ریش بلندتری بگذارید، همانطور هم سبیل درازتری، کت فراک کمرتنگ و بلند و پیراهنهایی از پارچهٔ هلندی با آن یقههای هنرمندانه برگشته بپوشید. موهایتان باید بلند تا روی شانه بیفتد و صاف به عقب شانه بزنید، به اندازهٔ ناخنها توجه کنید و انگشت اشارهٔ دست راست را حتما با انگشتری اسرارآمیز زینت ببخشید. و البته سیگار برگهای کوچک هاوانایی دود کنید، نه از این سیگارهای معمولی پیش پا افتاده…آیا اینها به نظر شما حقهبازی است؟ خب الان چه کسی حقهبازی نمیکند، این جور یا آن جور، دستکم به وسیلهٔ قیافه ظاهریاش! شما که خودتان دائما همین را تکرار میکنید. واقعیت هم جز این نیست؛ این یکی، البته سمبولیست است، آن یکی مارکسیست، سومی فوتوریست، آن دیگری ظاهرا کلوشارد سابق…و همه یک جوری لباس عوض کردهاند: مایا کوفسکی در یک نوع کت زرد زنانه ظاهر میشود، آندریف و شالیاپین لباس دهاتی میپوشند با پیراهنهای یقه بستهٔ روسی که روی شلوار میآورند، به اضافه چکمههای زیر زانوی براق، بلوک به نوبهٔ خود-بلوز مخملی تن کرده و چتر زلف گذاشته…همه حقهبازی میکنند، آقای محترم!
تولستوی بعد از اینکه به مسکو آمد و آپارتمانی در بلوار نووینسکی اجاره کرد، چند پرترهٔ کهنه و تیرهرنگ از پیرمردانی عبوس را به دیوارها آویخت که معمولا با بیاعتنایی ظاهری زیرلبی برای میهمانان توضیح میداد: «و اینها هم آت و آشغالهای خانوادگیاند.» و رو به من با لبخند: «تهیه شده از بازار.»
اوضاع بر همین منوال بود، و تا اکتبر 1917 که بلشویکها قدرت را به دست گرفتند، بهترین روابط دوستانه میانمان برقرار بود، اما بعد از آن دوبار کارمان به دعوا کشید. شرایط زندگی روز به روز سختتر میشد، گرسنگی شروع شده بود، فقط کسانی که پول فراوان داشتند میتوانستند هر روز غذای مناسب و کافی بخورند، منتها درآوردن آن پولها به معنای تن دادن به انواع پستیها بود. درست در همین زمان در یکی از میخانهها برنامههایی به اجرا گذاشته میشود. آنجا عدهای سفتهباز و کلاهبردار و زنهای خیابانی برای خودشان مینشینند و شکمشان را با پیراشکیهای صد روبلی و مشروب مشمئزکنندهای شبیه کونیاک پر میکنند و همزمان شاعران و داستانسرایان (تولستوی، مایا کوفسکی، بریوسف و بقیه) آثار خودشان و دیگران را بلند روخوانی میکنند، آن هم به نحوی گزینشی، یعنی آثاری را هرچه بیشتر مستهجن با الفاظی زشت و شرمآور. تولستوی حتی به خود جرأت داد به من پیشنهاد شرکت در این برنامهها را بدهد. به من جدا برخورد و کارمان به نزاع کشید.
و بعد، دوازده نفر آلکساندر بلوک انتشار یافت.
بلوک در اشعارش از «دنیاهای بنفش انقلاب اول»، «از بوی تلخ بادام در هوای رقیق توفان» و از «خلاء آهنین روز»، که خبر از تندباد بعدی دیگری میدهد، یاد میکند و سپس میسراید: «اما دیگر نه رنگ آن را میتوانم تشخیص دهم و نه بوی آن را».
آن تندباد همان انقلاب فوریه بود که حتی برای بلوک هم خیلی زود معلوم شد چه رنگی و چه بویی دارد، هرچند پیش از آن هم نه نیازی به حس شامهای استثنایی بود و نه چشمی به ویژه تیزبین.
دوران تزاری تاریخ روسیه به آخر میرسید-آن هم با کمک مؤثر سربازان پادگان پترزبورگ که دیگر نمیخواستند به جبهههای جنگ بروند. دولت موقت قدرت را به دست گرفت. وزیران تزاری بازداشت شدند و به حبس در قلعهٔ پتروپاولوفسک افتادند، و دولت موقت، معلوم نیست به چه دلیل، از بلوک دعوت کرد تا در کار کمیسیون فوقالعادهٔ تحقیق در مورد اقدامات وزرای مذکور شرکت کند. بلوک با حقوق ماهیانه 600 روبل، که در آن روزها پول کمی هم نبود، شروع به حضور در جلسات بازجویی میکند، گاه خودش در آنها شرکت میجوید و چنانکه بعدها برملا شد در یادداشتهایش مردان مورد بازجویی را بیرحمانه به ریشخند میگیرد.
و بعد، انقلاب کبیر اکتبر رخ داد و این بار بلشویکها وزیران دولت موقت را در همان قلعهٔ پتروپاولوفسک زندانی کردند و حتی دو تن از آنها را بدون بازجویی تا سرحد مرگ کتک زدند. بلوک جانب آنها را گرفت و به سمت منشی مخصوص لوناچارسکی [کمیسر خلقی آموزش و فرهنگ] منصوب گردید، بعد هم جزوهٔ روشنفکران و انقلاب را منتشر کرد، با این فراخوان: «گوش کنید، گوش کنید موسیقی انقلاب را!!». همچنین ضمن پدید آوردن دوازده نفر برای اطلاع نسلهای بعد در یادداشتهایش نکتهای دردناک را ثبت کرد، این نکته را که گویا هنگام پدید آوردن آن منظومه در نوعی حالت خلسه به سر میبرده است، در حالی که «در تمام مدت صدای نوعی گرپ گرپ در گوشم طنین میانداخت، صدای فروریختن دنیای قدیم.»
چیزی نگذشت که نشستی از اهل ادبیات در مسکو ترتیب دادند تا منظومهٔ دوازده نفر را بخوانند و به بحث بگذارند. من هم در این نشست شرکت کردم. کسی، که حالا یادم نیست اسمش چه بود اما میدانم که میان ارنبورگ و تولستوی نشسته بود، اشعار را بلند میخواند. ارزش این اثر، که خدا میداند چرا آن را منظومه خواندند، در یک چشم برهم زدن انکارناپذیر تشخیص داده شد. بنابراین پس از پایان روخوانی سکوتی مؤمنانه برقرار گشت و تازه پس از چندین لحظه نجواهایی آهسته به گوش رسید: «شگفتانگیز»!، «خارقالعاده!» از این رو من در حالی که متن دوازده نفر را در دست داشتم و آن را ورق میزدم، کمابیش اینطور گفتم:
«آقایان همگی از آنچه باعث ننگ بشریت است، و دستکم از یک سال پیش تا امروز در روسیه رخ میدهد، باخبر هستند. برای این سبعیت و وحشیگری که ملت روسیه از اوایل فوریهٔ سال پیش-یعنی از انقلاب فوریه که برخی بیشرمانه هنوز آن را با صفت”بدون خونریزی”مشخص میکنند-از خود نشان داد نمیتوان نامی پیدا کرد. تعداد قربانیان و ستمدیدگان بیگناه بیشک به میلیونها نفر میرسد و اشک کودکان یتیم و زنان بیوه سرزمین روسیه را غرق میکند. هرکس بنا به میل و ارادهاش دیگری را میکشد-خیل جنونزدهٔ سربازان، که کماکان از جبههها میگریزند، دهقانان در روستاها، کارگران و دستههای انقلابی از هر نوع در شهرها دست به کشتار میزنند. اکنون بیش از یک سال است که سربازان بدن افسرانشان را با سرنیزه سوراخ میکنند ولی هنوز از کشتن سیر نشدهاند. اکنون صفوف ارتش را رو به خانههاشان ترک میکنند تا زمینهای نه تنها زمینداران بزرگ که دهقانان متمول را تصاحب و تقسیم کنند، در عین حال که سر راهشان هرچه را به دستشان برسد ویران میکنند، کارمندان راهآهن و سرپرست ایستگاهها را میکشند، به این گناه که واگن و لکوموتیو مورد نیاز آنها را در اختیار نداشتهاند (…) خبرها حاکی از این است که کارگران و سربازان فراری به معنای تمام تا زانو غرق در خون هستند…و در چنین روزهایی هیچیک از آقایان تعجب نمیکنند که آلکساندر بلوک به ما ندا میدهد:”گوش کنید، گوش کنید، موسیقی انقلاب را!”و منظومهٔ دوازده نفر را مینویسد…
(…) آری این اثر به راستی شگفتانگیز است، اما فقط به این معنا که از هر جنبه و نظری وحشتناک است (…) بلوک پس از سرودن کلی اشعار -سمبولیک، مندرآوردی، عرفانی-از هر دری و به هر نیت نامعلومی که برای هیچکس چندان قابل فهم نبود سرانجام چیزی نوشته است که به راحتی میشود فهمید، فقط توصیف آن شب زمستانی پترزبورگ با آن ابتذال و کممایگی و بیعمقی با هیچ چیز قابل قیاس نیست. شهری که در حال حاضر به گونهای توصیفناپذیر هولناک است، پترزبورگی که در آن مردم از سرما و گرسنگی میمیرند و حتی در روز روشن نمیتوان به خیابان رفت و مورد حملهٔ دزدان قرار نگرفت-حال آنکه میشنویم: بنگرید، بنگرید چه میگذرد، این سربازان مست و گستاخ چهها میکنند، اما آخر به رغم همهٔ اینها، آنچه میکنند، به سبب ویران ساختن شجاعانهٔ روسیه کهن، قداست مییابد؛ چرا که در پیشاپیش صفوفشان خود عیسی مسیح میرود و اینان حواریون او هستند…»
(…) و در پایان گفتم که بعد از همهٔ این حوادث نمیتوان از فاوست یاد نکرد:
«اینها دیگر چه یاوههای تازهای هستند؟
انگار آوازی دستهجمعی، صدای صدها هزار دلقک، به گوشم میرسد.»
همین موقع بود که تولستوی برایم المشنگهٔ عجیبی درست کرد! باید میدیدید و میشنیدید که چه طوری سرم داد میکشید، با ادا و اطوراهای نمایشی قسم میخورد که بابت آنچه دربارهٔ بلوک گفته بودم هرگز مرا نخواهد بخشید، چون او، تولستوی بلشویک است و آن هم از ته قلبش، حال آنکه من نمایندهٔ ظلمت و جهالت و ضد انقلاب هستم و غیره و غیره.
(…) در پایان ماه مه همان سال من و همسرم از مسکو به اودسا رفتیم-در واقع به نحوی کاملا قانونی. تقریبا یک سال پیش از انقلاب فوریه به یکی از نویسندگان که در دانشگاهی تدریس میکرد، و سوسیال دموکرات دوآتشهای هم بود، مساعدت کردم و با سپردن تعهد به مسئولان از اخراج او از مسکو به جرم پخش دفترچههای انقلابی جلوگیری کردم.
این آقای فریچه در حکومت بلشویکی به مقامی از نوع وزیر امور خارجه رسیده بود. یکی از روزها به دفترش رفتم و درخواست کردم مجوز عبور ما از مسکو تا ایستگاه اورشا را، که سر مرز مناطق اشغالی بود، هرچه زودتر صادر کند. او بلاتکلیف بود و بر سر دوراهی که با من باید چه کند، با عجله مجوز عبور را به دستم داد و در عین حال توصیه کرد سوار ترن خاص اموربهداشتی شوم که، معلوم نبود به چه منظور، به ایستگاه اورشا میرفت.
بدین ترتیب مسکو را ترک کردیم-بعدها معلوم شد که برای همیشه رفتیم. چه سفر وحشتناکی بود! قطار تحت حفاظت مسلحانه حرکت میکرد. شبها، با چراغهای خاموش، ایستگاهها را در تاریکی مطلق پشت سر میگذاشت، ایستگاهها و همهٔ آنچه در آنها میگذشت؛ بر سکوهای غرق در کثافت و مدفوع و پوشیده از بقایای استفراغ، همراه با صدای آوازهایی غیرانسانی و جار و جنجال مستانه؛ «موسیقی انقلابی!»
در آن سال،1918، فقط بخشی از روسیه زیر حکومت بلشویکها بود، مابقی یا هنوز آزاد مانده بود یا در اشغال آلمان و اتریش قرار داشت و با موافقت و حمایت آن دو دولت خودمختارانه اداره میشد. اما حالا دیگر مهاجرت بزرگ از سرزمین روسیه شروع شده بود-مهاجرتی همگانی، صرفنظر از درجه و مقام، سن و جنسیت. هرکس میتوانست از ستم و سرکوب و گرسنگی به مناطق هنوز آزاد روسیه میگریخت.
پس از مدتی کوتاه آلکسی تولستوی نیز به جمع انبوه فراریان پیوست. در ماه اوت همسر دوم، شاعر ناتالیا کراندیفسکا، با دو بچه به اودسا آمد و بعد هم سروکلهٔ خود او در آنجا پیدا شد. به دیدار من آمد، طوری که انگار هیچ چیز میان ما رخ نداده بود، و با چنان صمیمت و هیجان بیسابقهای صدایش را به سرش کشید که هرگز انتظار را نداشتم. فریاد زد:
-نمیدانید چهقدر خوشحالم که بالاخره از چنگال این پستفطرتهای حاکم در کرملین دررفتم. شما که لابد مدتهاست متوجه شدهاید که داد کشیدنم سر شما در آن جلسه، به خاطر آن دوازده نفر، ابلهانه بود. و رفتار ناشایست بعدیام فقط برای این بود که از مدتها پیش برنامه داشتم که فلنگ را ببندم، منتها منتظر فرصت مناسبتری بودم. ولی فکر میکنم به قدرت خداوند زمستان را دوباره در مسکو خواهیم گذراند. آخر هر قدر هم که ملت روس به توحش تنزل کند امکان ندارد نفهمد که در اطرافش چه میگذرد! سر راه، در ایستگاهها، در شهرهای مختلف و توی قطارها از دهاتیها، از دهقانان واقعی با آن ریشهای دراز، حرفهایی شنیدم، نه فقط دربارهٔ این سوردلفها و تروتسکیها که حتی دربارهٔ خود لنین، که مو بر تنم سیخ شده بود. میگفتند صبر کن، نوبت آنها هم میرسد! و حتما میرسد! خدا شاهد است، خود من الان حاضرم کفشهای هر تزاری را ببوسم. حاضرم اگر دستم برسد خودم چشم لنین یا تروتسکی را از حدقه بیرون بیاورم و دستم هم نلرزد. عین همان دهاتیهایی که چشم کرهاسبهای ماده و اسبهای مادر را در املاک چپاول شده و به آتش کشیده درمیآوردند!
پائیز و بعد زمستان آن سال اوضاع فوقالعاده ناآرام بود، قدرت دست به دست میشد و گاه درگیریهای خیابانی روی میداد، اما ما در اودسا به اتفاق تولستوی نسبتا راحت بودیم و تا حدی توانستیم بعضی از دستنوشتههایمان را به ناشران مختلفی، که هنوز در جنوب روسیه فعالیت میکردند، بفروشیم. تولستوی به علاوه به عنوان سرپرست در یک کلوپ شبانه توانست به عایدی خوبی برسد. اما اوایل آوریل بلشویکها سرانجام اودسا را به تصرف درآوردند و واحدهای فرانسوی و یونانی را که برای دفاع از شهر آمده بودند، مجبور به فرار کردند. خانم و آقای تولستوی شتابزده از راه دریا به استانبول گریختند و از همان جا به سفر ادامه دادند. ما نتوانستیم همراه آنها از معرکه بگریزیم. یک سال گذشت، با ماههایی وحشتانگیز تحت سلطهٔ بلشویکها و سپس آزادی اودسا به دست ارتش داوطلب دنیکین، که نیروهای عمدهٔ آن در آن دومین پاییز انقلاب کمابیش تا مسکو پیش رفته بودند. اواخر ژانویه، زمانی که دیگر چیزی نمانده بود دوباره به زیر سلطهٔ بلشویکها برویم، ناچار شدیم از راه ترکیه و بلغارستان و صربستان خود را به فرانسه برسانیم. روسیه را بدرود گفتیم، و این بار برای همیشه.
فقط خدا میداند چهطور شد که در سفر به استانبول در دریای سیاه غرق نشدیم. از خانه پیاده راه افتادیم تا در آن شب تاریک و گلآلود، که بلشویکها دیگر وارد شهر میشدند، خود را به بندر برسانیم. به زحمت خود را میان انبوه بیشمار فراریان، که در کشتی کوچک و درب و داغان یونانی به نام پاتراس جمع شده بودند، چپاندیم. ما چهار نفر بودیم-دانشمند سرشناس روس، نیکلای پاولوویچ کونداکف، پیرمرد هیکلدار هفتاد ساله و زن جوانی که هم منشیاش بود و هم کمابیش پرستارش. کشتی در کولاک برف به سوی استانبول حرکت کرد. ناخدای پاتراس، آلبانیایی که هیچ آشنایی با دریای سیاه نداشت، بدمست هم از آب درآمد و اگر یک ملوان روس، که تصادفا در کشتی بود، به جای او سکان را به دست نگرفته بود، پاتراس بیتردید با کل محمولهٔ تیرهبختاش به قعر دریا میرفت.
وقتی در استنابول پهلو گرفتیم غروب یخزدهای بر شهر حاکم میشد. برف میبارید و بادی گزنده میوزید. به محض اینکه در بندر لنگر انداختیم دستور دادند در کلبهای سنگی به زیر دوش برویم، به منظور «گندزدایی». استانبول در آن روزها تحت اشغال فرانسه بود و این پزشک فرانسوی بود که دستور صادر میکرد. با این همه من به قدری عصبانی شدم که بنای داد و فریاد را گذاشتم و گفتم که کونداکف و من هر دو از برجستگان «جاودانی» هستیم (چون هر دو عضو آکادمی تزاری روسیه بودیم). در نتیجه پزشک فرانسوی دستی تکان داد و ما را از این تکلیف معاف کرد.
ما را طبق دستور مقامی، با بقچه و بندیلهای رقتبار مهاجریمان، سوار کامیون بزرگی کردند و به استانبول بردند و در خانهٔ مخروبه و متروکی جا دادند. شب را روی زمین با پنجرههای شکسته خانه، در تاریکی مطلق گذراندیم و صبح فردا تازه فهمیدیم که ساختمان ویرانی که مرد سیاهپوست غولپیکری از آن حفاظت میکرد، تا همین چندی پیش، پناهگاه جزامیان بوده است. عصر آن روز ما را به کنسولگری تعطیل شدهٔ روسیه منتقل کردند. آنجا هم روی زمین خوابیدیم، تا روز حرکت به صوفیه.
پاییز 1919، زمانی که اودسا هنوز در دست ارتش دنیکین بود، از تولستوی دو نامه از پاریس دریافت کردم. با صمیمیت بیش از حد نوشته بود: «آن موقع (ماه آوریل) با نهایت تأسف از شما جدا شدم. روزهای فوقالعاده سختی بود. انگار تندبادی مهیب ما را با خود برده باشد از خود بیخود بودیم. تازه در کشتی بود که به خود آمدیم. نمیتوان تشریح کرد که چهقدر سختی کشیدیم. با بچهها زیر عرشهٔ کشتی در سوراخ مرطوبی در کنار بیماران تیفوسی خوابیدیم، در حالی که شپشها روی بدنمان میخزیدند. مدت دو ماه در جزیرهای در دریای مرمره گیر کردیم. جای زیبایی بود، اما یک شاهی پول در بساط نداشتیم…اما همهٔ این ناملایمات با ورودمان به اینجا، به فرانسه، جبران شد. اینجا آنقدر خوب است و به راستی خوب میبود اگر این آگاهی را نداشتیم که خویشان و دوستانمان در این زمان در جایی هستند که زجر میکشند.»
در نامهای دیگر خبر میداد: «ایوان آلکسهیهویچ عزیز، شاهزاده گئورگی یوگهنیهویچ لووف-رئیس سابق دولت موقت که هماکنون در پاریس است-دربارهٔ شما با من صحبت کرد و پرسید شما در حال حاضر کجا هستید و آیا لازم نیست انتقال به پاریس را به شما پیشنهاد کنیم. به او گفتم که شما حتما با این فکر موافق خواهید بود، به شرطی که همراه با ضمانت تأمین هزینهٔ زندگی برای دو نفر باشد. ایوان آلسکهیهویچ عزیز، گمان میکنم برای شما عاقلانهترین راهحل انتقال به پاریس باشد. ضمانت حداقل معیشت را خواهید داشت، به علاوه، نشریهٔ روسیهٔ آینده که به زودی در پاریس انتشار مییابد، در اختیار شما خواهد بود. همچنین یک مؤسسهٔ بزرگ انتشاراتی که سردبیری آن به من پیشنهاد شده است. و البته چاپ و نشر آثار شما به زبانهای روسی و آلمانی و انگلیسی. مهمتر از همه اینکه در کشور صلح و رفاه و شرابهای قرمز خوشطعم زندگی خواهید کرد. اگر تصمیم به سفر گرفتید خبرش را زودتر به ما بدهید که در آن صورت در حومهٔ پاریس خانهای اجاره خواهیم کرد، چون امیدوارم با ورا نیکلایونا با ما هممنزل بشوید. چهقدر عالی خواهد شد…»
در نامهٔ قبلی همچنین نوشته بود: «دوست عزیز، لطفا کتابهایتان را با حق برگردان داستانها به زبان فرانسه برای من بفرستید. رسیدگی به کارها و حق و حقوق شما را من به عهده میگیرم و با نهایت صداقت، دون حقه و فریب، برایتان پول خواهم فرستاد(در پاریس خیلیها مایلاند آثار شما را ترجمه کنند، اما کتابی در دسترس نداریم…فرانسه کشوری بینظیر و عالی است، سامانیافته، با آثار تاریخی مجلل و خانه و خانوادههایی پروپا قرص…هرکس هرچه بگوید، اینجا جایی برای بلشویکها نیست. ایوان آلکسهیهویچ عزیز، شما را با اشتیاق و محکم در آغوش میگیرم.»
استانبول، بلغارستان، صربستان-همه جا در آن روزها پر از فراریان از روسیه بود. همینطور پاریس، شهری که اواخر مارس آن سال با تمامی زیبایی شادمانهٔ بهارش به ما خوشآمد گفت، محل گرد آمدن عجیب بسیاری از روسها که نامشان نه تنها در روسیه که در اروپا شناخته شده بود. شاهزادگان بزرگ نجاتیافته از انقلاب، صاحبان میلیونر صنایع، فعالان برجستهٔ اجتماعی و سیاسی، نمایندگان پیشین دوما، نویسندگان، نقاشان، خبرنگاران و موسیقیدانان. همهٔ آنان-بدون تفاوت و به رغم همه چیز-سرشار از امید به نوزایی روسیه بودند، و نیز لبریز از شوق در برابر چشمانداز زندگی نو و امکان فعالیت در انواع گوناگون رشتهها که در برابرشان گسترده میشد. با هرکس که ملاقات میکردیم، در نشستها و دیدارهای کم و بیش هر روزی، در مجالس خصوصی و در خانههای شخصی. دنیکین، کیرنسکی، شاهزاده لووف…، نابوکف، ساوینکوف، آهنگساز پروکوفیف، از نقاشان: یاکوولف، مالاوین…از نویسندگان: مرژوفسکی، کوپرین…
تولستوی در نامههایش به ما درست گفته بود که در واقع امکان نداشت کسی در اینجا از فقر و بیکاری تلف شود. ما هم خیلی زود توانستیم از لحاظ مالی به زندگیمان سروسامان نسبتا خوبی بدهیم. زوج تولستوی حتی از ما هم در این زمینه موفقتر بودند. ولی مگر ممکن بود غیر از این باشد؟
صبح زود یکی از روزها سروکلهٔ تولستوی در خانهٔ ما پیدا شد، گفت: «میرویم پیش بورژواها دنبال جمع کردن اعانه، میرویم پول جمع کنیم. ما اهل قلم احتیاج به انتشارات خودمان داریم. پاریس پر از روزنامهها و فصلنامههای روسی است، اما اینها کافی نیستند، باید بتوانیم کتاب چاپ کنیم.» تاکسی گرفتیم و به ملاقات چند نفر «بورژوا» رفتیم و برای هریک هدف این دیدارها را به طور مختصر شرح دادیم. همهٔ آنها ما را با نهایت احترام پذیرفتند. ظرف سه چهار ساعت 160 هزار فرانک گرد آوردیم، و معلوم است که این مبلغ در آن روزها چهقدر ارزش داشت! به زودی انتشارات را به راه انداختیم، که خود پول زیادی به بودجهٔ ما تزریق کرد، البته نه فقط به بودجهٔ ما یا تولستویها. منتها خانم و آقای تولستوی هیچ وقت راضی نبودند، هیچ وقت پولشان کافی نبود، در حالی که چند بار در پاریس از زبان او شنیدم که میگفت:
-به خدا قسم که همه چیز از همه لحاظ برایمان خوب پیش میرود. هیچ وقت به این خوبی زندگی نکرده بودم، فقط حیف که پولها معلوم نیست چهطوری توی این بلبشو فورا ناپدید میشوند.
-منظورت توی کدام بلبشوست؟
-خب دیگر، خودم هم درست نمیدانم توی کدام! مهم این است که جیب آدم دائما خالی است. وقتی نمیتوانم چیزی بخرم از شهر رفتن و تماشای ویترین مغازهها متنفرم، برایم نوعی شکنجه است. فوقالعاده دوست دارم خرید کنم، هر چیزی که دستم برسد، حتی خرتوپرتهای غیرلازم. بگذریم که ما به هر حال پنج نفریم، با این پرستار استونیایی بچهها. من دائما مجبورم یک جوری با دوز و کلک ترتیب زندگی را بدهم.
اما ناگهان روزی حرفش را به کلی عوض کرد: «اگر آدم خیلی پولداری بودم حتما حوصلهام زیاد سر میرفت.» با این حال ناچار بود کلک سوار کند و سوار هم میکرد. بعد از ورود به پاریس با دوست قدیمیاش، کراندیفسکی که بسیار ثروتمند بود، دیدار کرد. نه فقط مدتها به خرج او زندگی میکرد، بلکه حتی لباس و کفش اضافی برای آینده سفارش میداد و تهیه میکرد. با لحنی پر از نشاط به من میگفت:
-آخر احمق که نیستم، بلافاصله برای خودم کفش و لباس خریدم. تعداد کفشهایم شش جفت است، همه ساخت معروفترین کفاشها. سه دست کت و شلوار هم سفارش دادهام، همینطور اسموکینگ و دو تا بارانی. کلاه هم دارم، از بهترین جنس و برای فصلهای مختلف…
در ابتدای دوران مهاجرت بعضی از ثروتمندان روسیه و همچنین بعضی از بانکها به امید سقوط بلشویکها شروع به خرید داراییهایی کردند که فراریان در وطن جا گذاشته بودند. تولستوی ملک خیالیاش را در روسیه به بهای 18 هزار فرانک فروخت. خودش در حالی که حدقهٔ چشمانش را میگرداند برایم تعریف کرد:
-میفهمید چه ماجرای احمقانه اتفاق افتاد…همه چیز را همانطورکه باید و شاید بهشان گفتم-این مقدار زمین زراعی و عشریه، این مقدار دارایی و ملک از هر نوع، ولی آنها یکهو پرسیدند: «محل این ملک کجاست؟» واضح است که یکه خوردم… نمیدانستم چه دروغی سرهم کنم، ولی خوشبختانه یاد کمدی خنزر پنزرهای کاشیروفسکا افتادم و بیمعطلی انداختم: ولایت کاشیروفسکا، قریهٔ پورتچکی…و خب، شکر خدا، فروختم!
روابط ما و خانوادهٔ تولستوی در پاریس بسیار دوستانه بود. اغلب یکدیگر را میدیدیم، یا به اتفاق، میهمان آشنایانی مشترک بودیم. گاه ناتاشا و آلکسی پیش ما میآمدند یا یادداشتی میفرستادند مثلا با این مضمون: «امشب سوپ ماهی داریم، شراب درجه یک و…چهار نوع پنیر و کتلت-ناتاشا و من میترسیم که هیچکس پیشمان نیاید، التماس میکنم شام را میهمان ما باشید. ساعت 5/7 منتظرتان هستیم.»
بدینسان سال اول گذشت، و سال دوم هم. اما رفتهرفته احساس کمبود پول روز به روز آزاردهندهتر میشد، و تولستوی شروع کرد به منمن:
-واقعا دیگر نمیدانم چهطور زندگی کنم، نمیدانم چه کار کنم. هرکس را به عقلم میرسید و میشد سرکیسه کردهام، آن هم به مبلغ 37 هزار فرانک. البته این بدهی به قول معروف میان آدمهای دستکار است. حالا دیگر طوری شده که هر جا میروم، هر وقت که باشد، سر ناهار یا سر شام، هرکس چشماش به من میافتد رنگ از صورتش میپرد، چون گویا همه حدس میزنند که الساعه پیش یکیشان میروم و با نفس تنگ و صدای گرفته میگویم: هزار فرانک تا روز جمعه، یا یک گلوله توی مغزم خالی میکنم!
من در دسامبر 1903 در مسکو با ناتاشا تولستوی آشنا شده بودم. یکی از روزها، در غروبی یخزده در حالی پیش من آمده بود که سر تا پا پوشیده از برفک بود-برفک دور کلاه پوستیاش و یقهٔ پالتو پوستش، روی مژهها و گوشه لبانش را گرفته بود. جذابیت، جوانی و زیبایی دخترانهاش مرا تحت تأثیر قرار داد، و افزون بر آن اشعاری سرشار از استعداد آورده بود تا من ارزیابی کنم. بعدها نیز، پس از ازدواج با شوهر اول و سپس با تولستوی، اشعاری میسرود. معلوم نیست به چه دلیل در پاریس از این کار دست کشید. او نیز از امکان فقر در آینده نگران بود. میگفت:
-خب بله، در مهاجرت نمیگذارند کسی از گرسنگی بمیرد، ولی اگر کار به پوشیدن لباسهای ژنده و کفشهای کهنه برسد…
به نظرم نفوذ او در تصمیم نهایی آلکسی تولستوی برای بازگشت به روسیه بسیار مؤثر بود.
هر طور که بود تابستان 1921 به نظر میرسید که تولستوی نه تنها به فکر بازگشت به روسیه نبود بلکه حتی قصد رفتن به برلین را در سر نداشت. او و خانوادهاش تابستان آن سال را در ملک کوچکی در بوردو گذراندند، ملکی که انجمن ژمگو از باقیماندهٔ اعانههای عمومی خریده بود. از آنجا برای من این طور مینوشت:
«دوستان عزیز، ایوان و ورانیکلایهونا، با توجه به بیاعتمادی شما، کار عبثی است که بخواهم شما را مطمئن کنم که بارها کوشیدهام برایتان نامه بنویسم، اما دائما نوشتن را به فردا موکول کردهام…حال و روزتان چهطور است؟ چون وضع ما در این ده دورافتاده چندان هم بد نیست. بهتر از پاریس غذا میخوریم، آن هم دستکم به نصف قیمت. اگر حتی پول مختصری به دستمان میرسید، اینجا بهشت واقعی میبود، هرچند بهشتی بس ملالآور. اما پول همانطور که نبود حالا هم نیست و در صورتی که پاییز امسال اتفاق خوبی رخ ندهد، برای ما هم حادثهٔ خوبی پیش نخواهد آمد. ایوان، دوست عزیز، نویس کارهای مشترکمان چگونه پیش میروند. خداوند عزراییل را نمیفرستد، پس باید سخت کوشید! زیاد مینویسم. رمانی را تمام کردهام و دارم قسمت آخرش را کمی تغییر میدهم. چهقدر خوب میشد اگر زمستان را میآمدید اینجا، پیش ما. خانهٔ راحتی است و میتوانستیم خوب و ارزان زندگی کنیم، تازه از اینجا همیشه میشود سری هم به پاریس زد.فکرش را بکن و بنویس…»
اما پاییز هم هیچ اتفاق خوبی رخ نداد. برای تولستویها هم خبر خوشی نرسید. یکی از شبهای پاییز وقتی به خانه آمدیم، دیدیم که یادداشت کوتاهی برایمان گذاشته است: «فقط میخواستم داستان را برایتان بخوانم و خداحافظی کنم.»
نامههای بعدی از برلین میآمد (در اینجا فقط بخشهایی را میآورم.)
«16 نوامبر 1921، ایوان عزیز، به برلین رسیدهایم. خدایا، اینجا چهقدر همه چیز فرق دارد. بیشتر به روسیه شباهت دارد، و به هرحال هم به روسیه بسیار نزدیکتر است…زندگی مثل زندگی در خارکف در سال 1918 است-مارک آلمانی پایین میافتد، قیمتها بالا میروند. اجناس را احتکار میکنند. اما البته یک تفاوت اساسی در کار هست. آنجا زندگی روی پایهٔ شنی بنا شده بود، روی سیاست، روی ماجراجویی- انقلاب از پیش سفارت داده شده بود. حال آنکه اینجا نوعی آرامش در تودهٔ مردم احساس میشود، و ارادهٔ کار کردن هم وجود دارد. هیچکس مثل آلمانیها کار نمیکند. بلشویسم در اینجا شانسی ندارد، این دیگر مثل روز روشن است. برف خیابانها را پوشانده، درست عین مسکو در اواخر نوامبر، بقیه قضایا: سیاه. در پانسیون زندگی میکنیم-بد نیست، اما تو حتما این را نمیپسندیدی. شراب که هیچجا پیدا نمیشود، که خودش دلخوری بزرگی است، و بعد از خوردن آبجوهای بومی هم که-هیچ، فقط خوابآلودگی و ادرار…
ما زیاد اینجا نخواهیم ماند، سفرمان را ادامه میدهیم-ناتاشا و بچهها میروند فرایبورگ و من میروم مونیخ…فعالیتهای انتشاراتی در اینجا حسابی دور برداشتهاند. روی مارک نمیشود حساب کرد، ولی در آلمان میشود خوب پول درآورد. کاملا معلوم است که ناشران اینجایی برای دادوستد با روسیه نقشههایی کشیدهاند. مسئله به کارگیری الفبای قدیم هم حتما به نحو مثبت حل خواهد شد. به زودی، به زودی روزگار بهتری از زمانهٔ ما فرا خواهد رسید…»
«شنبه،21 ژانویه 1922. ایوان عزیز، مرا ببخش که این همه وقت نامهات را بیجواب گذاشته بودم. به تازگی از سفری کوتاه برگشتم، و همانطورکه خودت میدانی، در گرداب مسائل دنیایی غرق گشتم. مرتبا پاسخ دادن به نامهها را عقب میاندازم. تعجب میکنم چرا پاهایت را توی یک کفش کردهای و نمیخواهی آلمان بیایی. با پولی که فرضا همین دیشب گرفتهای میتوانستید دو نفری در بهترین پانسیون در بهترین محلهٔ برلین مدت نه ماه تمام زندگی کنید. میتوانستی مثل حضرت آقاها برای خودت زندگی کنی و غصهٔ هیچ چیز را نخوری. از وضع ما بخواهی-دو خانه و زندگی را اداره میکنم و هزینهٔ ماهیانهام سیزده چهارده هزار مارک است که میشود کمتر از هزار فرانک. اگر حالا بابت نمایش اثرم چیزی دستم را بگیرد تا تابستان، که سختترین دوره است، تأمین هستم. اگر پاریس مانده بودیم از گرسنگی میمردیم. در اینجا درآمدها طوری است که اگر من فقط در فصلنامهها کار میکردم نمیتوانستم معاش خانواده را تأمین کنم، پشت من به کتابهایم است. اما در مورد تو، میتوانستی بدون دغدغه و هراس فقط از درآمد ترجمهٔ آثارت زندگی کنی…بازار کتاب در اینجا به راستی بزرگ است و هر ماه بزرگتر هم میشود. مردم اینجا همه چیز را میخرند…و همه امیدوارند که بازار کتاب، در اثر گسترش آن به طرف روسیه، باز هم بزرگتر شود. از همین حالا هم بخشی از کتابها به آنجا نفوذ میکند-منظورم ادبیات معمولی است…به عبارت دیگر، در حال حاضر در برلین حدود سی مؤسسهٔ انتشاراتی وجود دارد-و همهٔ آنها، کم و زیاد و به هر نحو ممکن، مشغول فعالیت هستند…به گرمی، در آغوشت میگیرم، دوست تو. آ.تولستوی.»
آخرین بار تولستوی را، کاملا تصادفی، در نوامبر 1936 در پاریس دیدم. یکی از شبها در کافهٔ بزرگ و شلوغی نشسته بودم که او نیز از قضا آنجا بود. به مناسبتی به پاریس آمده بود، شهری که از زمان سفرش به برلین و سپس به مسکو، به آنجا نیامده بود. از دور مرا دید و توسط گارسون تکه کاغذی برایم فرستاد: «ایوان، من اینجا هستم، میخواهی همدیگر را ببینم؟ آ.تولستوی.» برخاستم و به محلی که پیشخدمت نشان داده بود، رفتم. اما حالا دیگر خود تولستوی به استقبالم میآمد و به محض اینکه به هم رسیدیم با همان نوع خندهای که برایم آشنا بود، خندید و منمن کرد: «منتوانم ترا ببوسم؟ از یک بلشویک نمیترسی؟» و به صرف همین پرسش به روشنی بلشویسم خودش را به سخره گرفت. همانگونه خودجوش و تقریبا با عجله در حالی که کلماتش را انگار میبلعید، به میز نزدیک شد و گفت:
-خیلی خوشحالم که ترا دیدم. اما ناچارم بپرسم چهقدر دیگر خیال داری اینجا بمانی، و منتظر پیری رقتباری باشی؟ در مسکو با زنگ ناقوسها به پیشوازت خواهند آمد. اصلا هیچ خبر داری در روسیه چهقدر دوستت دارند و کتابهایت را میخوانند…
به لحن شوخی میان حرفش پریدم: با زنگ کدام ناقوس، آنجا، پیش شما که کلیسا قدغن است.
با دلخوری ولی در عین حال با نوعی عاطفه زیرلب گفت: -فقط بند نکن به کلمات. تو حتی تصورش را هم نمیکنی که چه زندگیای میتوانستی داشته باشی. هیچ میدانی من، مثلا، چه جوری زندگی میکنم؟ توی تسارسکویه سلو کل یک ملک به من تعلق دارد. سه تا ماشین دارم…یک مجموعه از اصیلترین پیپهای انگلیسی دارم که حتی پادشاه انگلستان مشابهاش را ندارد. تو فکر میکنی این جایزهٔ نوبل صد سال برایت کافی است؟
زود موضوع صحبت را عوض کردم، مدتی با او نشستم. آشنایانی که با من به کافه آمده بودند انتظارم را میکشیدند. تولستوی ضمن صحبت گفت که فردا عازم لندن است ولی فردا صبح اول وقت زنگ میزند تا قرار ملاقات بعدی را بگذاریم. اما زنگ نزد، حتما «بر اثر بلبشو»، که بدین ترتیب آن دیدار به راستی آخرین دیدار ما شد. گفتنی است که به یک معنا او دیگر همان تولستوی پیشین نبود: تمام پیکر عظیم او پنداشتی خرد رفته بود، موهای سرش تنک شده بودند. عینک قابدار بزرگی جای عینک بیدسته را گرفته بود، و دیگر نمیتوانست مشروب بخورد، پزشکان منع کرده بودند. با هم سر میز فقط نفری یک پیک شامپانی خوردیم…
منبع: بخارا – سال 1387