سقراط مجروح و متن شهر به آیندگان، نوشته برتولت برشت به مناسبت زادروز او

برتولت برشت Bertolt Brecht نویسندهٔ این داستان کوتاه، به خاطر ترجمهٔ آثار متعددش در ایران به قدر کافی شهرت یافته است، از قبیل زندگی گالیله، ننه دلاور، ترس و نکبت رایش سوم، دایره گچی قفقازی، آدم آدم است، ارباب پونتیلا، اندیشههای متی، کله گردها و کله تیزها، من برتولت برشت،…ترجمهٔ خوبی از این داستان هم یکبار 4-5 سال پیش انتشار یافت و با سرعت نایاب شد، طوری که دیگر نتوانستیم آنرا پیدا کنیم.
برشت (1898-1956) شاعر، نمایشنامهنویس و داستانپرداز بود، که در سالهای تسلط فاشیسم به امریکا رفت، و پس از پایان جنگ بار دیگر به میهنش بازگشت. او در همهٔ آثارش آرمانهای والای بشری را تبیلغ کرده و بر ضد جنگ و ستم پیکار کرد.
سقراط پسر قابلهای بود. او میتوانست با سخنان زیبا و ظریف و طنزی نیشدار، در ذهن مصاحبانش بهترین اندیشهها را به وجود آورد و برعکس معلمان دیگر که کودکان نامشروع خود را حلقآویر میکردند، آنها را چون کودکان خویش میپرورد.
سقراط، نه تنها هوشمندترین، بلکه شجاعترین یونانی عصر خود به شمار میرفت. شهرتش در شجاعت برای ما کاملا مسلم است، همچنانکه در نوشتههای افلاطون میخوانیم سقراط با آمادگی و اطمینان جام شوکران را سر کشید-جامی را که مقامات رسمی کشور به او دادند-و در ضمن به سبب خدماتی که برای همشهریانش انجام داده بود، او را میستودند و از طرف دیگر، برخی از طرفداران وی لازم میدانستند که دربارهٔ شجاعتش در میدان کارزار نیز سخن به میان آید.
-------
علت و عوارض مشکل پزشکی از چیست؟
براستی او در نبرد«دلیون ẓDelion در فوج پیاده نظام جنگید سقراط از نظر موقعیت اجتماعی کفاش، و از نظر درآمد فیلسوف بود-از دیدگاه اعیان او تعلق به جناحی داشت که از سلاحهای گرانقیمت استفاده میکردند. بههرحال میتوان چنان پنداشت که شجاعت او از نوعی دیگر بود.
در صبح روز نبرد، سقراط خود را مهیای جنگی خونین کرد یعنی پیاز خرید و به زعم سربازان، پیاز شجاعت را میافزاید. شکاکی او در بسیاری جهات، سبب خوش باوریش در موارد دیگر میشد. او علیه هرگونه حسابگری بود و تنها به تجربیات عملی معتقد بود، بر این اساس به خدایان متوسل نشد، بلکه به پیاز روی آورد.
متأسفانه هیچگونه تأثیر مستقیم، یا بهرحال هیچگونه اثر فوری مشاهده نکرد. و اینچنین به میدان کشیده شد-به هنگ سنگین اسلحه که افراد در حال درجا زدن در زمینی باتلاقی بودند و مرتبا در آن فرو میرفتند.
در پیش و پس او جوانان دهاتی یونانی تلوتلو میخوردند، آنها او را متوجه کردند که زرادخانههای یونان سپرها را برای افراد چاقی چون او بسیار کوچک ساختهاند. سقراط خود نیز به این فکر افتاده بود، منتهی در اطرافش افراد پهنی بودند، که آن سپرهای باریک و مسخره، تنها قسمتی از اندامشان را میپوشاند.
تبادل افکار میان او و نفر جلویی و شخص عقبی، دربارهٔ سودی که از کوچک بریدن سپرها عاید اسلحهسازیها میشود، با فرمان «سنگر بگیرید» قطع شد.
افراد خود را بر زمین باتلاقی انداختند-گروهبان به سقراط فرمان داد تا خود را روی زمین بیندازد، زیرا او سعی داشت روی سپر بنشیند. پیش از فرمان گروهبان صدایی مبهم سقراط را ناراحت کرد، آن صدا نزدیک شدن دشمن را خبرمیداد. مه شیری رنگ صبحگاهی، هرگونه دیدی را مسدود میکرد، لیکن صدای گامها و چکاچکاک سلاحها حکایت از این میکرد که قسمت جلو به تصرف درآمده است.
با بیعلاقگی بسیار، صحبتی را به خاطر آورد که در شب پیش، با جوانکی از طبقهٔ اعیان داشت، سقراط او را یکبار در پشت صحنهٔ نبرد ملاقات کرده بود، او افسری جوان از هنگ سواره نظام بود.
جوانک توضیح داد: «نقشهها عالیست، پیاده نظام برای این تشکیل شده است تا نجیب و وفادار حملات دشمن را در جلو تحمل کند و در حینی که نبرد در اطراف قرارگاه ادامه دارد، سواره نظام از عقب حمله میکند.
پس میباید قرارگاه تا حدی دور، در سمت راست، جایی در میان دره مستقر شود.»
سقراط از فکر بیرون آمد و با خود گفت: «به این ترتیب، الان جنگ سواره نظام شروع شده است!»
در آن وقت که با افسر جوان سخن میگفت نقشه مورد قبول سقراط واقع شد، بههرحال بد نبود، همیشه نقشهها هنگامی طرحریزی میشوند که دشمن مسلط بر اوضاع باشد یا قویتر.
حقیقت این بود که جنگ میشد، یعنی همدیگر را میکشتند، سپاه به جایی نمیرفت که از قبل نقشه آنرا تعیین کرده بود، بلکه به جایی کشیده میشد که دشمن میخواست.
اکنون در فلق خاکستری رنگ صبحگاهی، این نقشه در نظر سقراط ناچیز و بیاهمیت جلوه میکرد، «یعنی چه؟ پیاده نظام حملات دشمن را تحمل کند؟، بهطور کلی اگر بتوان حملهٔ دشمن را دفع کرد باید خوشحال بود و هنر هم در اینست که حمله را دفع کنیم. بدبختی دیگر اینکه فرمانده از سواره نظام بود، نه از پیاده نظام.
در بازار آنقدر پیاز پیدا نمیشد تا کفاف آدم فقیری را بدهد. چقدر غیرطبیعی است که در صبح به این زودی به عوض اینکه در رختخواب باشیم، اینجا در میدان کارزار روی زمین بایر نشستهایم، با حد اقل پنج کیلو آهنآلات نیزه و خنجری در دست. درست است که باید از شهر دفاع کرد، هنگامی که به آن حمله میشود، در آن حالت است که مسایل و دشواریهایی به وجود میآید، اما چرا باید به شهر حمله شود؟ زیرا صاحبان کشتی، تاکستاندارها و بردهفروشان در آسیای صغیر با صاحبان کشتی، تاکستاندارها و بردهفروشان ایران به کنار باروهای شهر رسیده بودند-دلیلی قانعکننده! حالا همه مات و مبهوت گیر افتادهاند.
از سمت چپ از میان دره صدای مبهمی، همراه با بهم خوردن شمشیرها و سلاحها شنیده میشد، که به سرعت چون گیاهی رشد میکرد-حملهٔ دشمن شروع شده بود.
هنگ به پا خاست-سپاهیان با چشمان از حدقه درآمده در میان دره گام نهادند- ده قدم به کنار-مردی به زانو درآمد و قربانی خدایان شد. هنگامی که سقراط رسید، دیگر دیر شده بود.
ناگهان همچو جوابی، صدای وحشتناکی در سمت راست به گوش رسید به نظر میآمد که کمک خواهنده، فریاد مرگ را میکشد. سقراط از میان دره دید که تیر آهنین میآید-تیری از چلهٔ کمان رها شده سپس در تیرگی فرو رفت-در مه-هیاکل استواری لمس میشدند: دشمن!
سقراط تحت فشار طاقتفرسایی-شاید هم از انتظار زیاد ناشی شده بود-با زحمت بسیار پشت کرد و به دویدن پرداخت. سینهبند آهنین و مچپیچهای پایش مانع پیشروی او بودند، آنها خطرناکتر از سپرها بودند، زیرا نمیشد دورشان انداخت.
فیلسوف نفسزنان در زمین باتلاقی میدوید. همهچیز به آن بستگی داشت که او فاصلهٔ زیادی به دست آورد انشاء الله جوانان خوب و سر براه در پشت سر او بتوانند برای مدتی حملهٔ دشمن را دفع کنند.
ناگهان احساس دردی شدید کرد-کف پای چپش میسوخت-فکر کرد اصلا نمیتواند این درد را تحمل کند. نالهکنان خود را به زمین انداخت، اما فریاد درد تازهای از او بلند شد. مشوش به اطراف خود نگریست و همهچیز را دریافت-آنجا خارستان بود.
زمین پست پر از خارهای نوک تیز بود. «حالا باید به پایم فرو بروی؟» با چشمانی اشکآلود به اطراف نگریست تا جایی بدون خار پیدا کند و بنشیند پیش از آنکه برای دومینبار به زمین بیفتد، روی یک پا لنگلنگان، به دور خود میچرخید. مجبور بود فورا خار را بیرون بکشد.
با دقت به صدای جنگ گوش فرا داد: جنگ به همه طرف گسترده شده بود، بهرحال او حد اقل صد متری از معرکه فاصله داشت در هر صورت دشمن آرام و آهسته نزدیک میشد بیآنکه بتوان بدرستی آنرا شناخت.
سقراط نتوانست کفش را بیرون بیاورد. خار کف نازک کفش را سوراخ کرده عمیقا وارد گوشت شده بود. چگونه میتوان برای سربازانی که قرار است از میهن در برابر دشمنان دفاع کنند چنین کفشهای کف نازکی فرستاد؟ هر گامی که برداشته میشد متعاقب آن دردی در پی داشت. با شانههای خمیده گام برمیداشت، جز این چه میشد کرد؟ در برابر چشمان تیرهاش شمشیری در کنار خود یافت، فکری به خاطرش راه یافت فکری بکر و بهتر از هر بحثی، از شمشیر میتوان به جای چاقو استفاده کرد، آنرا برداشت.
در این لحظه صدای پایی شنید-گروه کوچکی خود را به دشواری به منطقهٔ خارستان میرساند-خدایان را شکر، که آنها چند ثانیهای ایستادند، وقتی که او را دیدند شنید که گفتند: «این همان کفاش است.» بعد به راه خود ادامه دادند. در سمت چپ باز صدایی شنیده میشد و در آنجا فرمانده با زبانی خارجی فرمان میداد، اینها ایرانیان بودند.
سقراط سعی کرد باز برخیزد-البته روی پای راست، به شمشیر تکیه کرد، شمشیر فقط کمی کوتاه بود. بعد در سمت چپ، در پشتر گروه کوچکی از جنگجویان را دید. همچنین صدای ناله و صدای بر هم خوردن شمشیرها و یا صدای شلاق را شنید.
با ناامیدی لنگانلنگان روی پای سالم به عقب برگشت-پایش پیچ خورد. باز فریادکنان به زمین افتاد هنگامی که آن گروه جنگنده-که تعدادشان زیاد نبود و تقریبا بیست یا سی نفر میشدند چند قدمی نزدیکتر رسیدند فیلسوف میان دو بوتهٔ خار نشست. تسلیم، در برابر دشمن-به آنها نگاه میکرد.
برایش غیرممکن بود که خود را حرکت دهد، حاضر بود هر کاری کند تا آن درد را حتی برای یکبار در کف پا احساس نکند، نمیدانست چه باید بکند. ناگهان شروع به فریاد کشیدن کرد.
به عبارت دقیقتر، شنید که دارد فریاد میکشد، شنید که از قفسهٔ سینهاش صدایی چون صدای شیپور بیرون میآید: «بیایید اینجا هنگ سه-به آنها ناز شصت نشان دهید- بیایید بچهها.» همزمان خود را دید که شمشیر به دست دور خود میچرخد-و در برابر او در آن خارستان یک سرباز ایرانی نیزهای به دست، نیزه را به طرف او انداخت و سقراط یقهٔ او را گرفته و به زمین کوبیدش.
سقراط برای بار دوم فریاد کشیدن خود را شنید، که فرمان میداد: «بچهها یک وجب هم عقبنشینی نکنید، آنها را در دست داریم، آنجایی که آنها را میخواستیم، این پدرسگها را-کراپولوس با نفر ششمی به جلو-نولوس تو به سمت راست هرکس که عقب نشینی کند پوست از سرش میکنم» در کمال تعجب از همراهان خود دو نفر را دید که با نفرت به او نگاه میکردند. آرام گفت: فریاد بکشید. شما را به خدایان سوگند فریاد بکشید.» یکی از آن دو نفر زبانش بند آمده بود و دیگری واقعا شروع کرد به فریاد کشیدن ایرانی که جلوی آنها به خاک افتاده بود به سختی خود را بلند کرد و به خارستان گریخت.
از بیشه ده دوازده نفری تلوتلو خوران خسته و درمانده میآمدند. ایرانیان از صدای فریادها پا به فرار گذاشتند آنها از کمینگاه دشمن در هراس بودند.
یکی از هموطنان از سقراط که هنوز روی زمین نشسته بود پرسید: «اینجا چه خبر است؟»
«هیچی، فقط اینطور اینجا نایستید. مرا نگاه نکنید، بهتر است به اینطرف و آنطرف بدوید و دستور بدهید، تا دشمن نفهمد که تعداد ما کم است.»
مرد مکثکنان گفت: «بهتر است فرار کنیم.»
سقراط اعتراضکنان فریاد زد: «یک قدم هم برنمیگردید، مگر شما را ترس برداشته است؟» اگر بخت یارش نبود و میترسید حرفهایش در سربازان اثری نداشت. چه در همان زمان از دور صدای کاملا مشخص سواره نظام شنیده شد که به زبان یونانی حرف میزدند و فریادهای وحشیانه میکشیدند. هرکس میداند ایرانیان در این روز چه شکستی خوردند و به کلی نابود شدند. آنها جنگ را به پایان رساندند.
هنگامی که«آلکی بیادس در جلوی سواره نظام به خارستان رسید، دید که دستهای از پیاده نظام مرد چاقی را روی شانه میکشند.
اسبش را نگاه داشت و سقراط را شناخت و سربازان توضیح دادند که چگونه در اثر پایمردی او افراد فراری دوباره به جنگ برخاستهاند.
او را با پیروزی روی به «تاریان» حمل کردند در آنجا در حالیکه معترض بود بر عرابه نشاندند و در اطراف سربازان خیس عرق هلهلهکنان به پایتخت مراجعت کردند.
مردم او را روی شانه به خانهٔ کوچکش حمل کردند. زنش اکسانتیپه برایش آش عدس بار گذاشت، جلوی اجاق زانو زده و با گونههای باد کرد به آتش فوت کنان نظری به شوهرش افکند. او هنوز روی چهارپایهاش نشسته بود که دوستانش او را نشانده بودند.
زن عصبانی پرسید: «مگرچه شده؟»
سقراط غرغرکنان جواب داد «هیچی!»
«پس این صحبتها دربارهٔ شجاعت تو چیست؟»
«اغراق میکنند، غذا عجب بوی خوبی میدهد!»
-«چطور ممکنست بوی خوبی بدهد، در حالیکه هنوز اجاق را روشن نکردهام؟ باز خلبازی درآوردی؟»
و باز با عصبانیت ادامه داد:
«وقتی بروم نان بیاورم فردا باز هم مردم مسخرهام میکنند».
«اصلا خلبازی در نیاوردم من جنگیدم.»
«پس مست بودی؟»
«نه-وقتی میخاستند فرار کنند. من جلوشان را گرفتم.»
زن در حالیکه بلند میشد گفت:
«تو نمیتوانی جلوی خودت را بگیری» اجاق روشن شد. و بعد گفت «حالا آن نمکدان را بده ببینم.»
متفکرانه و آرام جواب داد
«دیگر نمیدانم-به راستی نمیدانم-که واقعا چه باید بخورم-پاک وضع مزاجیم خراب شده است!»
«گفتم که مستی، سعی کن بلند شوی و توی اطاق راه بروی آنوقت میبینیم.»
اینچنین ناسپاسانه سخن گفتن زن، او را سخت ناراحت کرد. اما تحت هیچ شرایطی نمیخواست بلند شود و نشان دهد که نمیتواند راه برود-زنش بسیار زیرک بود اگر میخواست میتوانست نقاط ضعف او را بیرون بکشد. موقعیت وخیمی بود و نمیبایست علت اساسی پایمردش را بر ملا کند.
زن باز کمی با دیگ در حولوحوش اجاق ور رفت و در حین کار نظرش را نسبت به او اظهار کرد:
«مطمئنم که دوستانت آن عقبها، در آشپرخانهٔ هنگ جایی برات دستوپا کرده بودند، این فقط رشوه دادن است.»
سقراط آزرده از میان دریچهٔ پنجره به کوچه نظر انداخت، جایی که مردم بسیاری با فانوسهای سفید پیروزی را جشن میگرفتند دوستان اعیانش چنین کاری برایش نکرده بودند. او نیز آن کار را هرگز قبول نمیکرد یا لا اقل بدون قید و شرطی.
باز زن غرغرکنان ادامه داد:
«یا اینکه صلاح در یان دانستند کفاش هم به میدان جنگ برود؟ خیال کردی آنها ککشان هم برای امثال تو میگزد؟»، آنها میگویند یک کفاش است و بگذار همان کفاش باقی بماند، چطور میتوانیم برویم توی آلونکش و ساعتها با او وراجی کنیم و از همه جای دنیا بگوئیم و بشنویم. کی میپرسد که او کفاش است یا نه فقط این اعیانها می- نشینند و با تو راجع به «فرسفه» صحبت میکنند. گهخورها.»
سقراط با لحنی آرام جواب میدهد: «فیرسیفه!»
زن چپچپ نگاهی به او ا فکند و گفت: «خوبه، خوبه، دیگر لازم نیست به من یاد بدی، خودم میدانم که عامی هستم، اگر من نبودم، نمیدانم کی آب گرمی برای پا شستنت جلوت میگذاشت؟»
سقراط یکدفعه بهطور ناگهانی به خود پیچید و امیدوار بود که زنش متوجه نشود، خدایان را شکر که امروز به پا شستن نکشید. باز زن دنبالهٔ حرفش را گرفت.
«خوب مست که نبودی، پارتیبازی هم برایت نکردند، پس باید مثل یک قصاب رفتار کرده باشی، ببین دستهایت چطور به خون مردم آلوده شده؟ اما وقتی من یک عنکبوت را میکشم، فریاد میزنی! با این حساب فکر نمیکردم بتوانی مردانگیت را نشان دهی، حتما باید کلکی زده باشی که آنها ترا مدام تشویق میکنند. خاطرجمع باش بالاخره آنرا هم میفهمم.»
آش عدس پخته شده، بویش اشتهاآور بود، زن با دامنش دستهٔ دیگ را گرفت و از روی اجاق برداشت و روی میز گذاشت و شروع کرد به هم زدن.
سقراط با خود اندیشید که بهتر نیست اشتهایش را باز به دست آورد، اما فکر اینکه باید به کنار میز بیاید او را بموقع از اشتها انداخت.
شهامت اینرا نداشت و حس میکرد که هنوز مسئله تمام نشده است، مسلما در آیندهٔ نزدیک جریانات نامطلوبی اتفاق خواهد افتاد.
تصمیمی گرفته نشد که دوباره علیه ایرانیان جنگی درگیر شود، بلکه مسئله همینطور مسکوت ماند، اکنون در نخستین جشنهای پیروزی مسلما به فکر این نبودند که چه کسی با لیاقتش این پیروزی را به نتیجه رسانده است. همه سخت در تکاپو بودند تا رشادتهای خود را بر روی دایره بریزند. اما فردا یا پسفردا هرکسی خواهد دید که دوستش تمام افتخارات را نصیب خود کرده و آنگاه است که او را بر دیگران توجیح دهند و بقیه باید بروند و سماق بمکند و اگر آن کفاش را قهرمان اصلی بشناسانند، در آن هنگام دیگران راحت نمینشینند و با خلوص نیت گفته میشود که «الکی بیادس» تو در جنگ پیروز شدی لیکن کفاش آنرا به پایان رساند.»
اگر به زودی فکری برای خاری که در پایش فرو رفته بود نکند و کفشهایش را بیرون نیاورد ممکنست پایش چرک کند. در این رویاها بود که همچنان با خود گفت: «چرتوپرت نگو.»
زن قاشق به دهان ماند. «چه کار نکنم؟»
با عجله و رفع و رجوعکنان جواب داد: «هیچی، داشتم فکر میکردم.» زن از جا برخاست و دیگ را باز روی اجاق گذاشت و از اطاق خارج شد.
سقراط نفسی به راحتی کشید. با دشواری سعی داشت خود را از روی صندلی بلند کند و لنگانلنگان و با حالتی شرمنده به اطراف خود نظری افکند، هنگامی که زن دوباره بازگشت تا شال گردنش را برای بیرون رفتن بردارد، با شکاکی نگاهی به او کرد که آرام و بیحرکت روی قطعهٔ چرمی دراز کشیده بود. برای لحظهای فکر کرد که سقراط به چیزی احتیاج دارد و حتی خواست سئوالی بکند چون زنی بخشنده بود، اما از این کار منصرف شد و غرغرکنان اطاق را ترک کرد تا با همسایه برای دیدن جشن برود.
سقراط بسیار بد خوابید، با غم و اندوه بسیار بیدار شد، کفشها را از پا بیرون آورده بود، اما نتوانسته بود خار را بیرون بکشد پایش سخت ورم کرده بود.
زنش امروز صبح کمتر جوش میخورد. او دیشب تمام مدت شنید که همهٔ مردم شهر دربارهٔ شوهرش سخن میگفتند واقعا میبایست اتفاقی افتاده باشد که نظر همهٔ مردم را به خود جلب نماید. در هر صورت نمیتوانست قبول کند که سپاه ایرانیان را متوقف کرده است و به کلهاش فرو نمیرفت که شوهرش بتواند جلوی سپاهی را بگیرد ممکنست او بتواند جمعی را با فلسفهاش مجاب کند ولی نه یک سپاه را-چه اتفاق افتاده بود؟
زن نامطمئن بود هنگامی که برای شوهر شیر میبرد، شوهر سعی برای برخاستن نمیکرد، ن پرسید «خیال نداری بیرون بروی؟»
سقراط غرغرکنان پاسخ داد «هیچ میلی ندارم.»
این جوابی نیست که آدم در پاسخ سئوال مؤدبانهٔ زنش بدهد، اما زن با خود اندیشید که او سعی دارد از برخورد سقراط مجروح با دیگران اجتناب کند و همینطوری این جواب از دهانش خارج شده است.
پیش از ظهر سیل مهمانان جاری شد، جوانانی از فرزندان اعیان و مریدان معمولی او. آنها معمولا او را همیشه به صورت معلم به حساب میآوردند و بعضیها نیز سخنانش را یادداشت میکردند، هنگامی که او حرف میزد مثل اینکه چیز مهمی میگوید.
امروز آنها خبرآوردند که آتن از نام او پرآوازه شده است، امروز میلاد فلسفه است. سقراط با خود فکر کرد: «پس زنم حق داشت، صحیح فرسفه است نه چیز دیگر» سقراط ثابت کرد که نه تنها بینش بزرگی دارد، بلکه دارای رفتار بزرگمنشانه هم است. سقراط بیآنکه آنها را مورد تمسخر قرار دهد، به سخنانشان گوش فرا داد، هنگامی که آنها سخن میگفتند او در افکار خود دور از ایشان بود مثل اینکه کسی از دور به صدای رعد و برق گوش فرا دهد، مسخرگی بزرگ، مسخرگی یک شهر. آری مسخرگی یک کشور، مسخرگی بسیار دور که نزدیک میشود، بیآنکه بتوان جلویش را گرفت، نزدیک میشود، به هرکس این مسخرگی سرایت کرده است، رهگذران خیابان، تاجرها، سیاستمداران بازار و صنعتگران در کارگاههای کوچکشان.
با تصمیمی قاطع جواب داد: «آنچه که میگوئید بیمعنیست، من اصلا کاری نکردم.»
شاگردان با خنده به یک دیگر نگاه کردند، و یکی از آنها گفت:
«درست همان حرفی که ما میزنیم، میدانستیم که تو چنین، برداشت میکنی، این سر و صدای ناگهانی چیست؟ از «اویسوپلوس ẓEusopulos جلوی آکادمی پرسیدیم جواب داد: ده سال است که سقراط بزرگترین کارهای فکری را انجام داده و هیچ کسی نظری به او نیفکنده و حالا در جنگی پیروز شده و تمام آتن دربارهٔ او سخن میگویند. و مردم متوجه نیستند که رفتارشان چه شرمآور است؟»
سقراط آهی کشید و گفت:
«من که در جنگ پیروز نشدم، از خود دفاع کردم، چون مورد حمله قرار گرفته بودم، این جنگ برایم جالب نبود، زیرا نه سوداگر اسلحهام و نه صاحب تاکستانی در این نواحی و نمیدانستم برای چه باید کشتار کنم، من در پشت سر افراد دانای دهاتی بودم که آنها هم علاقهای به این جنگ نداشتند و من همان کاری را انجام دادم که آنها انجام میدادند حد اکثر چند لحظه پیش از آنان»
آنها همه درمانده شده بودند.
جوانان فریاد زدند: «ما هم همین را گفتیم، اینطور نیست؟ او جز دفاع از خود کاری انجام نداد، این روش اوست که در جنگها پیروز میشود، اکنون اجازه ده تا به- آکادمی باز گردیم ما در این مورد بحثی را قطع کردیم تا بیاییم و به شما سلامی کنیم.»
آنها غرق در گفتارشان، شادان او را ترک کردند.
سقراط تکیه بر آرنج آرام لمیده و به سقف سیاه زنگار بسته مینگریست، حق با او بود، با افکار تیرهاش زن از گوشهٔ اطاق او را زیرنظر داشت، ناخودآگاه با دامن کهنهای ور میرفت و ناگهان آرام پرسید: «خوب قضیه چیست؟»
سقراط خود را جمعوجور کرد و نامطمئن به زنش نظر افکند. زنش چون جانداری مستعمل، با سینهای همچون تخته و چشمانی غمگین. او میدانست که میتواند روی زنش حساب کند و زن اوست که در همه احوال از خوشی گرفته تا حرارت با او همراه است و یا هنگامی که شاگردانش میگفتند: سقراط؟ همان کفاش بدعنق که خدایان را نفی میکند؟ در این حالت به زن برمیخورد اما هیچگاه شکوه و شکایتی جز به شوی خود نمیکرد، یا شبی نبود که تکه نانی و گوشت نمک سودی را در سینی آماده نگذارد، هنگامی که شو از خانهٔ یکی شاگردان اعیانش گرسنه باز میگشت.
با خود انگاشت که باید همهچیز را برای زنش بگوید، اما او فکر کرد که در آینده و در حضورش و یا در پشت سرش مقداری اراجیف گفته خواهد شد، هنگامی که مردم مانند الان میآمدند، و از رشادتهای او سخن میگفتند دیگر نمیتوانست جوابی بدهد اگر زن از واقعیت مطلع بود چون از زنش حساب میبرد موضوع را مسکوت گذاشت و به این اکتفا کرد!«بوی گند آش عدس سرد دیشب همهجا را پر کرده.» زن از نو، نگاهی شکاکانه به شوهرش افکند.
مسلما آنها در موقعیتی نبودند که غذا را دور بریزند، شو در پی دستاویزی بود تا موضوع را عوض کند. زن اعتقادش راسختر شد که: «خبری باید باشد، چرا بلند نمیشود؟ او وقتی دیر بلند میشد که دیر به بستر میرفت. دیشب خیلی زود به بستر رفت و امروز تمام شهر به خاطر پیروزی روی پا بند نیست-در خیابان همهٔ مغازهها بسته است قسمتی از سواره نظام ساعت پنج صبح از تعقیب دشمن بازگشت آدم میتوانست صدای پای اسبان را بشنود. اصولا اجتماعات یکی از مسایل مورد علاقه سقراط بود، در چنین روزها، از کلهٔ سحر تا بوق سگ به اینور و آنور میرفت و سر صحبت را با مردم باز می- کرد. پس چرا امروز بلند نمیشود؟
ورود چهار تن از سناتورها در ورودی را تیره کرد، آنها میان اطاق ایستادند و یکیشان با لحنی تاجرانه و مودبانه گفت: «او ماموریت دارد سقراط را به «سنا» ببرد. فرمانده الکی بیادس این ماموریت را شخصا صادر کرده است، مجلس تجلیلی منعقد گشته تا از خدمات جنگی او ستایش شود.»
پیچ و پچی از بیرون به گوش میرسید و حاکی از آن بود که همسایگان جلوی خانه جمع شدهاند.
سقراط احساس کرد که خیس عرق شده است. میدانست که میباید بلند شود و اگر هم بخواهد از همراهی امتناع ورزد، لا اقل میباید بایستد و محترمانه به آنها چیزی بگوید و تا دم در مشایعتشان نماید. در ضمن میدانست که بیش از دو قدم نمیتواند برود و سپس آنها نظری به پایش افکنده و از جریان مطلع خواهند شد و آن مضحکه بزرگ هماکنون و هم اینجا آغاز خواهد شد.
به عوض اینکه از جای بلند شود خود را روی مخدهٔ سفتش پهن کرد و با حالتی غمگین گفت:
«به تحلیل نیازی ندارم-به سنا بگویید که من با تنی چند از دوستانم در ساعت یازده قراری دارم تا دربارهٔ مطلبی فلسفی که به آن علاقهمندیم، بحث کنیم، لذا با کمال تأسف نمیتوانم به سنا بیایم در ضمن من درخور اجتماعات نیستم و بسیار خستهام.»
قسمت آخر «خیلی خسته» را از آن جهت ادا کرد که گفتگو از فلسفه سخت ناراحتش میکرد و قسمت اول را چنان با خشونت بیان کرده بود چون امید داشت بدان خاطر عذرش موجه قرار گیرد.
سناتورها منظورش را فهمیدند، روی پاشنههایشان چرخیدند و رفتند و در بیرون پای مردم را لگد کردند.
زنش ناراحت و عصبانی میگفت: «مودب بودن در برابر مأموران دولتی را به تو یاد خواهند داد.» و رفت به آشپزخانه.
سقراط صبر کرد تا زنش برود سپس بدن سنگینش را سریع به لبهٔ بستر رساند و نشست، به در اطاق زل زد سعی کرد با احتیاط کامل روی پای بیمارش راه برود ولی غیرممکن بود.
خیس عرق باز سر جایش دراز کشید.
نیم ساعتی گذشت، کتابی برداشت و شروع به مطالعه کرد. وقتی پایش را تکان نمیداد اصلا دردی احساس نمیکرد بعد دوستش«انتیس تنس آمد.
او پالتویش را در نیاورد، دم در ایستاد، به سختی سرفه کرد و ریش پرپشت زیر گلویش را خاراند در ضمن که به سقراط مینگریست گفت: «هنوز خوابیدهای؟ فکر کردم که فقط با زنت ملاقات خواهم کرد، راستش اینست که به خاطر تو بلند شدم تا جویای احوالت باشم. بدجوری سرما خوردهام و روی این حساب نتوانستم دیروز در جشن شرکت کنم.»
سقراط خشک فرمان داد: «بنشین»
انتیس تنس یک صندلی از گوشهٔ اطاق آورد و کنار دوستش نشست و گفت:
«امشب باز درس را شروع خواهم کرد، علتی ندارد که آنرا به تعویق بیندازم.»
«نه!» مسئله اینست که آیا آنها خواهند آمد-امروز ناهار میدهند. در راه با «فستون ẓPheston جوان ملاقات کردم و وقتی به او گفتم که امشب جبر درس خواهم داد، خیلی خوشحال شد گفتم میتوانی با لباس جنگی بیایی. «پروتاگوراس Protagoras و بقیه از حسادت دق میکنند وقتی بشنوند که در نزد «انتیس تنس» شب بعد از جنگ جبر درس داده شد»
سقراط تکان آرامی در بستر به خود داد، در حالیکه با کف دست روی دیوار کج چیزی را لمس میکرد با چشمان بیش از اندازه باز با کنجکاوی به دوستش خیره شد و پرسید:
«کس دیگر را هم ملاقات کردی؟»
«آره، کلی آدم دیدم.»
سقراط بدخلق به سقف نگریست و فکر کرد آیا میباید آب پاکی روی دست و صورتش بریزد. او از خودش مطمئن بود هرگز جهت درس پولی دریافت نمیکرد، پس رقیبی برای آنتیس تنس به حساب نمیآمد، شاید میباید به راستی در این موقعیت دشوار دوستش را ببخشد.
آنتیس تنس با چشمانی هیز و هوسران و به طرزی کنجکاوانه سقراط را نگاه کرد و گفت:
«گئور گیاس دوره افتاده و برای مردم تعریف میکند که تو از جنگ در رفتی و در حالت گیجی به جهت مخالف، یعنی به سمت جلو رفته بودی و مجبورا جنگیدی، روی این حساب چند تا از بچههای خوب، میخواهند کتک جانانهای به او بزنند»
سقراط متعجب و ناراحت نگاهی به او کرد و با عصبانیت گفت.
«مزخرفات.» ناگهان متوجه شد که رقیبش علیه او چه مدرکی دارد، اگر رنگ ببازد.
سقراط در نیمههای دیشب، نزدیک صبح با خود اندیشید، او میتواند تمام جریان را به صورت یک آزمایش درآورد و توضیح دهد ببینید چقدر خوش باورید، بیست سال است که در هر کوی و برزن درس صلح دوستی دادهام ولی یک زمزمه کافی بود که شاگردانم مرا متهم به جنگپرستی کنند. و غیره و غیره تا آخر» اما اکنون زمانی نبود که صحبت از صلح دوستی به میان آید، پس چگونه در جنگ پیروز شدیم. پس از هر شکست تمام بزرگان و اوامر برای مدتی صلحطلب میشوند. و پس از هر پیروزی حتی مخالفین جنگ نیز برای مدت کمی جنگپرست میشوند تا اینکه متوجه شوند برای آنها، پیروزی یا شکست یکسان است. نه اکنون زمانی نبود که بتواند از صلحطلبی سخن به میان آورد.
از کوچه صدای سم اسبان شنیده شد، سواران در جلوی خانه ایستادند و الکی بیادس با گامهایی استوار به داخل خانه وارد شد.
«صبح بهخیر آنتیس تنس کار و کاسبی فلسفهبافی چطور است؟» بعد رو به سقراط کرد و با شادی گفت:
«باز از خود بیخود شدی؟ سناتورها در سنا راجع به سخنانت در حال مشاجرهاند! اگر قرار باشد شوخی کنیم، نخست خیال داشتم تاجی از برگ زیتون به تو اهدا نمایم، اما نظرم را تغییر داده و هدیه را مبدل به پنجاه ضربه شلاق کردم، بیان این موضوع آب بینی سناتورها را راه انداخت، برای اینکه نظر صریح خود را ابراز ننمایند ولی در باطن همگی با من موافق بودند. از شوخی بگذریم، تو باید همراه من بیایی، ما دوتایی پیاده به آنجا میرویم.
سقراط آهی کشید، او خوب الکی بیادس جوان را میفهمید، آنها بارها با یکدیگر میزده بودند، نهایت لطف الکی بیادس بود که نزد سقراط بباید، مسلما این نظر سنا نبود که الکی بیادس خود دردسری ایجاد کند و این آخرین آرزوی آن جوان بود که از سقراط تجلیل شود و از او حمایت گردد.
سقراط متفکرانه همچنانکه در بستر لمیده بود گفت: «عجله بادی است که بناها را ویران میسازد، بنشین.»
الکی بیادس خندید و صندلی را جلو کشید، پیش از آنکه بنشیند تعظیمی در برابر زن سقراط کرد که در آن لحظه دم در آشپزخانه ایستاده بود و داشت دستان تر خود را با دامنش خشک میکرد. الکی بیادس رو به سقراط با حالتی ناشکیبا گفت:
«شما فیلسوفها آدمهای عجیب و غریبی هستید، شاید متأسف شدهای که چرا به ما در پیروز شدن در جنگ کمک کردهای، مسلما آنتیس تنس به تو هشدار داده است که علیه تو مدارک زیادی در دست است.»
انتیس تنس با دستپاچگی جواب داد: «ما راجع به درس جبر باهم صحبت کردیم» و باز سرفه کرد.
الکی بیادس لبخندی زد و گفت:
«من هم انتظاری دیگری نداشتم، فقط مسئله را زیاد بغرنج نکنید، اینطور نیست؟ به عقیدهٔ من فقط و فقط اسم آنرا میشود شجاعت گذاشت اگر شما بخواهید، زیاد مهم نیست، یک مشت برگ زیتون چیز مهمی نیست. پیرمرد دندان روی جگر بگذار، بگذار این کار سر بگیرد-امریست گذرا و بیدردسر بعد هم باهم میمیزنیم.»
بعد نگاهی کنجکاو به هیکل درشتی که اکنون در بستر بود افکند.
سقراط با سرعت به اندیشیدن برخاست، چیزی به خاطر آورد، که میتوانست بگوید، او میتوانست بگوید که او دیشب یا امروز پایش پیچ خورده و مثلا هنگامی که سربازان او را از روی شانههایشان به زمین انداختند. این شد یک دلیل. این مسئله نشان میدهد که چگونه به خاطر امری کوچک آدم از چشم همشهریانش میافتد.
بیآنکه مکثی کند، خود را به طرف جلو کشیده و نشست با دست راستش بازوی عریان چپ خود را شروع به خاراندان کرد و آرام گفت:
«جریان از این قرار بود، پای من…»
با این کلمه، نگاهش که ثابت نبود به زنش که کنار در آشپزخانه ایستاده بود، افتاد، حالا مجبور است اولین دروغ خود را در اینباره بیان کند، تاکنون سعی کرده بود سکوت نماید.
سقراط از خیر حرف زدن گذشت، ناگهان علاقهاش را نسبت به این داستان ساختگی از دست داد-پایش پیچ نخورده بود.
«الکی بیادس گوش کن» با صدای رسا و با تمام قوا ادامه داد:
«اصلا در اینجا حرفی از رشادت در میان نیست، هنگامی که جنگ شروع شد، یعنی وقتی که اولین ایرانیان ظاهر شدند، من فورا فرار کردم در جهت صحیح، یعنی به عقب، ولی به خارستانی رسیدم و پا روی خاری گذاشتم و دیگر نتوانستم به فرار ادامه دهم، بعد چون حیواناتی وحشی شروع کردم دوروبر خود را زدن و نزدیک بود چند نفر از خودیها را از پا درآورم، در حالت ناامیدی شروع کردم به داد زدن و فریاد کشیدن راجع به هنگهای دیگر، تا ایرانیان تصور کنند کسانی آنجا هستند-که احمقانه بود زیرا ایرانیان، یونانی نمیدانستند و از طرف دیگر آنها تا اندازهای خود را گم کردند، آنها دیگر نمیتوانستند فریاد مرا تحمل کنند، با این وجود مجبور بودند حمله نمایند ولی درنگ کردند و در همان زمان سواره نظام ما رسید، این تمام جریان بود.»
چند لحظهای سکوت اطاق را فرا گرفت، الکی بیادس به صورت او ماتش برد، آنتیس تنس، اینبار بهطور طبیعی شروع به سرفه کرد در حالیکه دستش جلوی دهانش بود، از جلوی در آشپزخانه، آنجا که اکسانتیپه ایستاده بود صدای قهقهه آمد. بعد انتیس تنس با لحنی خشک گفت
«پس به همین دلیل نمیتوانستی به سنا بروی و از پلهها بالا بروی و تاج زیتون را تصاحب کنی؟ حالا متوج شدم.»
الکی بیادس روی صندلیش تکیه داد و با چشمانی تنگ کرده شده به فیلسوف نظر انداخت. نه سقراط و نه انتیس تنس به صورت الکی بیادس نگاه نمیکردند.
الکی بیادس باز خم شد، و زانوانش را در بغل گرفت. صورت بچگانهاش لرزش کرد ولی چیزی از افکارش و یا احساساتش را فاش نساخت و گفت:
«پس چرا حرفی نزدی، زخم دیگری داید؟» سقراط پاسخ داد:
«چون هنوز خار در پا دارم.»
«پس به این جهت؟ متوجهام.» الکی بیادس سریع برخاست و به کنار بستر آمد و گفت
«افسوس، لا اقل تاج زیتون خودم را همراه نیاوردم، خواستم این بود تا آنرا به مرد میدن و قهرمان جنگ بدهم. اگر اینجا بود بدون شک اینرا به تو میدادم، میتوانی باور کنی من شجاعت تو را تحسین میکنم، هیچکس را نمیشناسم که تحت این شرایط آنچه را که تو برای ما تعریف کردی، بیان کند.»
سپس با عجله خارج شد.
هنگامی که اکسانتیپه یای او را مرهم میگذاشت و خار را بیرون میکشید با بد خلقی گفت:
«میتوانست حسابی چرک بکند.»
فیلسوف جواب داد: «این حداقلش بود.»
ترجمهٔ بهروز مشیری
هد هد – تیر 1358
به آیندگان
برتولت برشت
ترجمهٔ علی اصغر حدّاد
1
بهراستی در روزگار سیاهی عمر میگذرانم!
سخن به پاکدلی راندن
نابخردیست،
پیشانی بیچین
از بیغمی خبر میدهد،
آنکه میخندد
هم از آنروست که هنوز
خبر هولناک را نشنیده است
چه زمانهای!
که از درختان سخن گفتن
کم از جنایت نیست،
چرا که از این رهگذر
چه بسیار تبهکاریها که پوشیده میماند.
آنکه آنجا
آنگونه دلآسوده از خیابان میگذرد
از یاران در تنگناماندهاش
آیا یکسر گسسته است؟
راستی را که هنوز نان خود را به کف میآورم.
اما باور کنید
اینهمه از تصادف است و بس.
از آنچه سامان میدهم
چیزی سزاوار خوراکم نمیکند.
به تصادف از حادثه رستهام،
اگر بخت باژگونه شود،
از دست رفتهام.
میگویند: بنوش و بخور
از اینکه داری، شاد باش!
اما چگونه میتوانم بنوشم و بخورم
آنجا که خوراک خود را
از چنگ گرسنهای میربایم
و تشنهکامی در حسرت جام پرآب من است!
با اینهمه مینوشم و میخورم.
دوست میداشتم که از فرزانگان بودم.
در کتابهای کهن از فرزانگی سخن رفته است:
خود را از گیرودار جهان دور نگه داشتن
دو روزه عمر را
به دور از تشویش بهسر آوردن
از قهر کناره جستن
بدی را با نیکی پاسخ گفتن
آرزوهای خویش را برنیاورده رها کردن
این است آنچه فرزانگیش میخوانند.
مرا یارای اینهمه نیست:
بهراستی در روزگار سیاهی عمر میگذرانم.
2
در هنگامهٔ آشفتگی به شهر آمدم
آنزمان که گرسنگی بیداد میکرد.
بهمیان مردم آمدنم
با عصر شورش همزمان افتاد،
به طغیان آنان پیوستم
و چنین گذشت
فرصتی که مرا بر زمین نصیب افتاد.
در فاصلهٔ نبردها لقمه به دهان میبردم،
در میان آدمکشان میخفتم،
در بستر عشق
حرمت بهجا نمیآوردم،
در تماشای طبیعت ناشکیبا بودم؛
و چنین گذشت
فرصتیکه مرا بر زمین نصیب افتاد.
در روزگار من
جادهها به مرداب میرسید
و زبان به چنگال دژخیمم میافکند.
خود توانم اندک بود
اما
امیدم همه اینکه
حاکمان را مسند از وجودم سست گردیده است.
و چنین گذشت
فرصتی که مرا بر زمین نصیب افتاد.
راه دور بود و یاران اندک
هدف بهروشنی بهچشم میآمد
اگرچه چنان مینمود
که مرا یارای دستیابیاش نیست؛
و چنین گذشت
فرصتی که مرا بر زمین نصیب افتاد.
3
اینک شما
شما که از دل سیلابی سربر خواهید داشت
که ما در کامش فروشدیم،
آنهنگام که از قصور ما سخن میرانید
آن روزگار سیاهی را نیز بهیاد آرید
که خود از آن رهاییتان بوده است.
آری،
ما بیش از آنکه مجالمان باشد
پایافزار کهنه نو سازیم
در کارزار کهتر و مهتر
آوارهٔ بس سرزمینها بودیم و در خروش
که در هر دیار
بیداد بود و طغیان نه.
آوخ
که نفرت از فرومایگی
خود مایهٔ مسخ چهره است
و بر بیداد خروشیدن نیز
صدا را زمخت میسازد.
دریغا،
ما که زمین را آمادهٔ دوستی میخواستیم
خود مجالمان نبود دوستی کنیم.
اما چون هنگامش فرارسد
آنروز که انسان انسان را یاور گردد
ای شمایان
از ما
با گذشت یاد آرید.