زندگی و مرگ سرگرد مارتین، مردی که اصلاً وجود نداشت!

سرگرد “ویلیام مارتین[۱]” وابسته، به نیروی دریائی انگلیس، مرگی آرام، ولی در عین حال پر سر و صدا داشت و هنگامی که پرده از ماجرای شگفتانگیزی که قهرمان اصلیاش، شخصی جز سرگرد “مارتین” نبود، کنار رفت، جهانیان در برابر این ماجرای شگرف، انگشت به دهان ماندند.
در یکی از روزهای بهاری سال ۱۹۴۳، جسد او را در نزدیکی شهر “اوئلوا[۲]” از شهرهای اسپانیا دفن کردند. این سرگرد نیروی دریائی، در راه عزیمت به شمال افریقا، در یک سانحه هوائی در گذشته بود. در انگلستان، نامزد او “پم[۳]” به خاطر از دست دادن او سوگوار شد. و پدر کوتهفکر او، از شنیدن خبر درگذشت پسرش، نگاه غمگینش را از پنجره هتلی در “نورث ولز[۴]” به دور دستها دوخت و به اندیشه فرو رفت. مدیر عامل “لویدزبانک[۵]” انگلستان به یک چک بیمحل ۹۸/۷۹ پوندی فکر میکرد که سرگرد “ویلیام مارتین” روی دستش گذاشته بود و با مرگ او، هیچگاه این مبلغ، وصول نمیشد. نام سرگرد “مارتین” در صفحه حوادث روزنامهها چاپ شد. باشگاه “نظامی و دریائی” نام او را از فهرست اعضای خود حذف کرد و یک دفتر حقوقی، مرکب از گروهی حقوقدانان مشاور، ترتیبی داد که پس از مرگ سرگرد مارتین، مبلغ ۵۰ پوند به عنوان ترکه، به خدمتکار او پرداخت شود.
با این اوصاف، همه کس میپنداشت که سرگرد “مارتین” یک موجود واقعی بود، در حالیکه نکته قابل توجه درباره سرگرد “ویلیام مارتین” آنست که او هرگز وجود خارجی نداشت!
همه این چیزها، نامزدش “پم” … پدر کوتهفکر، و هر چیز دیگری که به این سرگرد نیروی دریائی مربوط میشد، فقط و فقط زائیده یک تخیل بود، و دست پختی بود که متفقین، به ویژه سازمان جاسوسی انگلیس در تهیه آن نقش چشمگیری داشتند.
در جنگها، یگانه اسلحه، توپ و تفنگ نیست، بلکه عوامل دیگری در پیروزی یک جنگ مؤثرند. خداپرستان، از ایمان خود کمک میگیرند و آنان که حیلهگرند، ریا و تزویر را جانشین اسلحه میسازند. درست مانند مشتبازی که در یک فرصت مناسب به حریف خود نارو میزند، او را اغفال میکند و سپس با یک ضربه حریف خویش را از پای درمیآورد.
در جنگ دوم جهانی، پس از آنکه نیروهای آلمانی نازی در شمال آفریقا با شکست روبرو شدند، نیروهای انگلیسی و آمریکائی دست به حملات جدیدی زدند. هدف بعدی آنها، حمله به جزیره “سیسیل” بود. اگر این جزیره را اشغال میکردند، از آنجا به آسانی میتوانستند به “ایتالیا” یورش برند و بازوی راست “هیتلر” را از کار بیندازند. نقشه این بود: حمله به جزیره “سیسیل[۶]“.
“وینستون چرچیل” نخستوزیر وقت انگلستان در این باره چنین گفت:
ـ هرکس که به اندازه یک گردو عقل در کلهاش بود، میتوانست دریابد که هدف بعدی متفقین چیست؟ و یقیناً، دشمن نیز از این امر آگاه بود و میتوانست دست ما را بخواند! این خطر وجود داشت که آلمانیها با پی بردن به هدف بعدی ما، از لحاظ استراتژی به متفقین پیشی گیرند و با اعزام نیروهای کمکی سنگین به جزیره “سیسیل”، حوادث جبران ناپذیری بیافرینند و کار ما را بیش از بیش، سخت و دشوار سازند. متفقین سرانجام بر آن شدند که برای گمراه ساختن آلمانیها، نقشه عجیبی طرح کنند و به قول خودشان، اندکی سربه سر دشمن بگذارند!
یکی از روزها، در جلسه محرمانهای که با شرکت تنها چند تن از طراحان و فرماندهان عالی متفقین تشکیل شده بود، یکی از طراحان گفت:
ـ ما میدانیم که دشمن، احتمالاً به هدف بعدی ما، یعنی حمله به جزیره “سیسیل” پی برده است. اگر روی دست بگذاریم و ساکت بمانیم، دشمن به استحکام مواضع خویش در این جزیره خواهد پرداخت و آن وقت، کار ما بسیار دشوار خواهد شد. اگر هم پیروز شویم، تلفات زیادی برجای خواهیم گذاشت. بنابراین باید چاره دیگری اندیشید.
حاضران در جلسه، در میان سکوت سنگینی که در فضای اتاق دامن گسترده بود، نگاهی به یکدیگر انداختند و یکی از آنان پرسید:
ـ مثلاً چه چارهای آیا شما پیشنهاد تازهای دارید؟
سخنران جلسه اندکی مکث کرد، سپس پاسخ داد:
ـ قبل از هر چیز باید نقشهای طرح کنیم تا دشمن را به اشتباه بیندازیم. باید با تهیه اسناد “سری” جعلی به آنها وانمود کنیم که هدف ما، حمله به جزیره “سیسیل” نیست، بلکه در نظر داریم “یونان” و “ساردنی” را مورد حمله قرار دهیم. به این ترتیب، اولاً دشمن گمراه شده، از تقویت مواضع خود در جزیره “سیسیل” منصرف خواهد شد و در ثانی، نیروهای ما به آسانی خواهند توانست به موقع، عملیات خود را علیه جزیره “سیسیل” آغاز کرده و جان تعداد زیادی از افراد، از مرگ حتمی حفظ خواهد شد.
یکی از فرماندهان گفت:
ـ فکر قابل تحسینی است، ولی چگونه میتوان این اسناد جعلی را بی آنکه سوء ظنی در میان مقامات دشمن برانگیزد، به سرفرماندهی عالی آلمان رساند؟ طراح گفت:
ـ ما قبل از اعلام این برنامه، همه جوانب امر را بررسی کردهایم، مهمترین مسئله آنست که آنها، همه جزئیات امر را باور کنند. و برای این منظور، باید روشی کاملاً متقاعد کننده در پیش گرفت.
لحظهای سکوت کرد، سپس افزود:
ـ مثلاً اگر این اسناد خیلی آسان به دست آنها برسد، فوراً شصتشان خبردار میشود که همه این رویدادها، یک توطئه است و بدیهی است همه نقشههای ما نقش بر آب میشود. و دشمن به آسانی پی خواهد برد که ما در صدد فریب او هستیم. بیدرنگ “یونان” و “ساردنی” را از یاد خواهد برد و دوباره توجه خود را به جزیره “سیسیل” معطوف خواهد کرد و به تحکیم مواضع خود در آنجا خواهد پرداخت. بنابراین، در طرح این نقشه باید بسیار دقت کرد. ما جزئیات این برنامه را در جلسه بعدی مطرح خواهیم کرد تا اگر نظر اصلاحی وجود دارد، مورد بررسی گیرد.
جلسه بعدی، دو روز بعد در بخش سری اداره نیروی دریائی تشکیل شد. در این جلسه، جزئیات نقشه بررسی شد و برای این عملیات، نام رمز “عملیات گوشت قیمه شده”! انتخاب گردید.
سخنران جلسه گفت:
ـ آقایان، ما پس از بررسی جوانب امر، به این نتیجه رسیدیم که برای رساندن اسناد جعلی به آلمانیها از یک جسد استفاده کنیم.
همه حاضران در جلسه از شنیدن نام جسد، روی صندلیهای خود جابه جا شدند و با حیرت، به دهان گوینده چشم دوختند. و برخی از آنان توانستند اعصاب خود را کنترل کنند و بیاراده پرسیدند:
ـ جسد؟!
ـ بله، یک جسد، و هرگاه این برنامه با موفقیت اجرا شود، تاریخ خواهد نوشت که چگونه جسد یک مرد، در جنگ دوم جهانی جان هزاران نفر را از مرگ نجات داد!
ژنرال “سرآرکیبالدنای[۷]” معاون ستاد ارتش انگلیس که در آن جلسه حضور داشت پرسید:
ـ خوب، با این جسد چکار میخواهید بکنید؟
ناطق گفت:
ـ هدف ما آنست که کلیه اسناد جعلی را درون یک کیف اسناد قرار داده آن را به مچ دست جسدی ببندیم، و سپس جسد را به دریا بیندازیم، و چنین وانمود کنیم که هواپیمائی در دریا سقوط کرده و این افسر نیز که حامل اطلاعات محرمانه و اسناد و اوراق سری بوده در این حادثه جان باخته است. جسد او را امواج به ساحل خواهد برد و کیف اسناد به دست یک مامور دشمن خواهد افتاد.
معاون ستاد ارتش انگلیس سری به علامت تصدیق تکان داد و گفت:
ـ نقشه بسیار زیرکانهای است، ولی بخشی از آن با قوانین و مقررات موجود مغایرت دارد.
حق با او بود، زیرا به موجب بخشنامهای که صادر شده بود، افسران نیروهای متفقین هنگام سفر با هواپیما، اجازه نداشتند اسناد سری و محرمانه را با خود حمل کنند. دلیل این امر روشن بود، زیرا چنانچه هواپیما سقوط میکرد، این اسناد امکان داشت به دست دشمن بیفتد.
ولی به خاطر هدف نقشه “عملیات گوشت قیمه شده” مجبور بودند این مقررات را نادیده بگیرند و این جسد را از این قاعده مستثنی دارند!
به هرحال، اصل نقشه، بدون عیب و نقص بود. و گر به دقت انجام میشد، هیچ گونه سوء ظنی را درباره جعلی بودن این اسناد برنمیانگیخت. اگر جسد، از آبهای مجاور ساحل اسپانیا کشف میشد، این شانس وجود داشت که این اسناد را به سازمان جاسوسی آلمان تحویل دهند. هرچند کشور اسپانیا، در گیرودار جنگ دوم جهانی بیطرفی اختیار کرده بود، ولی دولت اسپانیا، تمایلات شدیدی نسبت به آلمان داشت، از این رو مأموران آلمانی مانند مور و ملخ در آن سرزمین پراکنده بودند و هرگاه این جسد همراه با کیف اسناد کشف میشد، بیدرنگ توجه آنان را به خود جلب میکرد.
یکی از حاضران در جلسه، یعنی فرمانده نیروی هوائی پرسید:
ـ سانحه هوائی را چگونه ترتیب خواهید داد؟ نکند خیال دارید یکی از هواپیماهای ما را سر به نیست کنید. ناطق گفت:
ـ ناراحت نباشید، ما قصد چنین کاری را نداریم. اصولاً نیازی به ایجاد یک سانحه هوائی نیست. هنگامی که یک هواپیما به درون دریا سقوط میکند، تقریباً همیشه فرایند کار، یکسان است. و این هواپیما، بی آنکه اثری از خود باقی بگذارد، به زیر آب فرو میرود.
مقادیری اشیاء شناور بر سطح آب باقی میماند، و برای همگان مسلم میشود که هواپیمائی در این نقطه از دریا سقوط کرده است.
پس از لحظهای مکث، به سخنان خود ادامه داد و گفت:
ـ تنها چیزی که نیاز داریم، جسد یک انسان است.
یکی از حاضران پرسید:
ـ ولی چگونه؟ آیا خیال دارید انسانی را به قتل برسانید؟
ناطق خندهای کرد و گفت:
ـ نه، چنین خیالی نداریم. اگر هم داشتیم، جان یک نفر، در ازای نجات جان هزاران نفر از رزمندگان ما، ارزشی ندارد. با این حال ما تصمیم نداریم زندگی انسانی را از او بگیریم. بعداً درباره این موضوع سخن خواهیم گفت.
ناطق سپس پوشهای را که مقابل او روی میز قرار داشت باز کرد و در حالی که یادداشتی را بیرون میکشید گفت:
ـ آقایان، اجرای این عملیات، مستلزم دقت و احتیاط بسیار است. ما قبلاً نظر یک آب نگار ورزیده را که مردی کارآزموده و با تجربه است و درباره جریان بادها و امواج دریا، اطلاعات دست اولی در اختیار دارد، جویا شدیم. و اظهارات او را در این ورقه یادداشت کردهایم. او به ما گفت که هرگاه جسد را در زمان معینی از شامگاه مرد نظر، از روی عرشه یک زیردریائی به میان دریا اندازیم، براساس محاسبات دقیق از روی جدول، این جسد در نقطهای در نزدیکی شهر “اوئلوا” واقع در کرانه جنوبی اسپانیا، به ساحل خواهد رسید. ناطق پوشه را بست و گفت:
ـ خوب آقایان، اینک مسئله پیدا کردن یک جسد مناسب مطرح است. آیا شما چنین جسدی را سراغ دارید؟
در همان حال لبخندی زد و ادامه داد:
ـ این جسد باید متعلق به مردی باشد که در حدود ۳۰ سال از عمر او گذشته است. و ظواهر امر نشان میدهد که بر اثر سقوط هواپیما در دریا جان سپرده است. مقامات اسپانیائی یقیناً این جسد را برای معاینه به بخش مربوطه تسلیم خواهند کرد و چنانچه ذرهای تردید نشان دهند، اسناد موجود، پشیزی ارزش نخواهند داشت.
پس از جستجو، سرانجام جسد مرد جوانی را به همان سن و سال پیدا کردند که به تازگی بر اثر بیماری ذاتالریه درگذشته بود. “سربرنارد اسپیلسبوری[۸]“آسیبشناس مشهور انگلیسی که موفق به کشف چند فقره جنایت بزرگ شده بود، پس از معاینه جسد، تائید کرد که این جسد، مقامات اسپانیائی را فریب خواهد داد.
خانواده متوفی، موافقت خود را با این طرح اعلام کردند و به خاطر نجات میهن، حاضر شدند جسد فرزند خویش را به مقامات انگلیسی بسپارند و هویت این جسد هیچگاه فاش نشد.
طراحان انگلیسی، با به دست آوردن قهرمان اصلی برنامه، یعنی جسد مورد نیاز، به امکان اجرای این طرح امیدوار شدند و به سراغ بقیه نقشه خود رفتند. این تازه شروع کار بود. آنها میبایستی یک “پیک سیاسی” مناسب تدارک ببینند و چنین وانمود کنند که این اسناد را، این پیک سیاسی با خود در هواپیما حمل میکرده است. از سوی دیگر میبایستی موافقت صددرصد رؤسای ستاد را برای پیاده کردن این طرح کسب کنند، و همزمان با آن، به جعل اسنادی بپردازند که هر کلمه آن کاملاً حساب شده باشد، و چنان در این کار مهارت به خرج دهند که دشمن، کمترین بوئی از ساختگی بودن این نامهها نبرد. ناگزیر بودند یک انسان خیالی خلق کنند و برای این قاصد شگفتانگیز، نامی برگزینند. به این ترتیب بود که شخصی به نام سرگرد “ویلیام مارتین” از نو زاده شد!
یک بار دیگر، جلسه کاملاً سری با شرکت رؤسای ستاد در اداره نیروی دریائی تشکیل شد. در این جلسه، پس از مقادیری بحث و گفتگو، سرانجام رؤسای ستاد، نظر موافق خود را با انجام “عملیات گوشت قیمه شده” اعلام کردند.
ژنرال “سرآرکیبالدنای” معاون ستاد ارتش انگلستان موافقت کرد که نامهای برای ژنرال “الکساندر” که فرماندهی لشکر هیجدهم را در شمال آفریقا به عهده داشت، بنویسد. دریا سالار “لرد لوئیمانباتن[۹]” تعهد کرد نامههائی خطاب به فرمانده کل نیروهای مدیترانه و همچنین ژنرال “آیزنهاور[۱۰]” که فرماندهی عالی را در شمال آفریقا عهدهدار بود، بنویسد.
این اسناد، از اهمیت زیادی برخوردار بودند و ظاهراً اهمیت این اسناد به اندازهای بود که به جای ارسال با پست معمولی، آنها را به وسیله پیک مخصوصی فرستاده بودند. و وجود همین پیک مخصوص، اهمیت موضوع را دو چندان میساخت و مقامات آلمانی، این وضع را درک میکردند. اسناد و نامههای تهیه شده، حاوی اطلاعات دروغین و در عین حال ارزندهای بود که میتوانست آلمانیها را دچار اشتباه سازد و عقیده آنان را درباره جزیره “سیسیل” که هدف اصلی حمله متفقین بود عوض کند.
این هر دو ژنرال، وظیفه خود را به خوبی انجام دادند.
ژنرال “سرارکیبالدنای” در نامهای که برای ژنرال “الکساندر” نوشت، به یک حمله طرح شده، به وسیله یک لشکر، که از سوی یک تیپ پشتیبانی میشدند، دردماغه “اراکزوس[۱۱]” در یونان اشاره کرد و متذکر شد که متفقین در نظر دارند از جزیره “سیسیل” به عنوان سرپوشی برای این عملیات استفاده کنند. در خاتمه نامه نیز، به نوعی گپ نظامی که معمولا هر وقت ژنرالی به ژنرال دیگر نامه مینویسد به کار میرود، پرداخت.
ژنرال “لردمانباتن” نیز در نامه خود به فرمانده ارشد، از حامل نامه، به عنوان یکی از افراد خویش در “عملیات مشترک” نام برد و او را کارشناس ورزیدهای در زمینه هواپیماهای ترابری و به عنوان شخصی که قادر است نیروهای مهاجم و وسایل زرهی را در خاک دشمن پیاده کند، معرفی نمود. در پایان نامه خود نیز اشاره روبازی به “ساردین” کرد و نوشت: “ساردین غذای خوشمزهای است”. که میتوانست اشاره خوبی برای “ساردنی” باشد.
تهیه کنندگان این نامه امیدوار بودند که مأموران سازمان اطلاعاتی آلمان به این نکته پی ببرند.
دومین نامه این ژنرال، که برای ژنرال “آیزنهاور” فرستاده شد، منضم به دو نسخه جزوه، حاوی اطلاعاتی درباره “عملیات مشترک” بود که در انگلستان چاپ شده بود. درخواست نویسنده نامه از ژنرال “آیزنهاور” این بود که برای چاپ آمریکائی این جزوه پیامی مرقوم دارد. هدف اصلی این کار آن بود که ظاهراً حامل نامه را یک افسر مسئول، و شخصی کاملاً مورد اعتماد معرفی کند.
این نامهها، بدون عیب و نقص، و کاملاً دقیق تنظیم شده بود و در نگارش آنها هیچگونه کلمه، یا جمله اغراقآمیزی بکار نرفته بودو نویسندگان نامهها، با لحن دوستانه خود، همه چیز را کوتاه و مختصر، و در عین حال غیرمستقیم، در اختیار گیرنده قرار میدادند. و همین ریزهکاریها باعث میشد که آلمانیها به مقاصد فریبکارانه آنها پی نبرند.
تقریباً قسمت اعظم کار، انجام شده بود، تنها میماند که برای جسد، تعیین هویت کنند.
بدیهی بود، مقامات اسپانیائی، به محض یافتن این جسد، یک راست به سراغ جیبهای او میرفتند تا هویت او را دریابند. و عوامل آلمان نازی نیز محتویات جیب جسد را مورد بازرسی قرار میدادند. به هر حال فرق نمیکرد این جسد چه چیزهائی در جیب داشت، تنها کافی بود همه چیز طبیعی جلوه کند و نشان دهند که یک شخصیت کاملاً شایسته و قابل اعتماد است.
ابتدا به فکر افتادند او را وارد ارتش کنند، ولی بعداً اندیشیدند بهتر است او را عضو نیروی دریائی قلمداد نمایند. البته افسران ارتش مجبور نبودند عکس خود را روی کارت شناسائی بچسبانند، در حالی که در مورد افراد نیروی دریائی وضع فرق میکرد. و افراد نیروی دریائی عکس خود را روی کارت هویت خود الصاق میکردند.
اگر شخصی پیدا میشد که شبیه مرد متوفی باشد، اگر میتوانستند عکس او را بگیرند و روی کار بچسبانند، طبیعیتر جلوه میکرد و بر اعتبار هویت او افزوده میگشت. از خوششانسی آنها، چنین شخصی پیدا شد. از او عکس گرفتند و این عکس، به کارت شناسائی او، یعنی کارت شماره ۱۴۸۲۲۸ که به عنوان سروان (سرگرد اجرائی) “ویلیام مارتین” از از نیروی دریائی انگلیس صادر شده بود، الصاق گردید. عمداً نام “مارتین” را برای این منظور انتخاب کردند، زیرا چند نفر با این نام به عنوان افسر، در نیروی دریائی خدمت میکردند.
این کارت، نشان میداد که سرگرد “مارتین” جزو کارمندان “عملیات مشترک” بود، در سال ۱۹۰۷ به دنیا آمده بود، و زادگاه او شهر “کاردیف[۱۲]” بود. عکس روی کارت، چهره یک مأمور امنیتی انگلیس را بیش و کم، در سن ۳۰ سالگی نشان میداد. چهرهای آرام داشت و در وهله اول، آدمی خجول به نظر میرسید. این ویژگیها، با خصوصیات اخلاقی شخصی که ژنرال “لردمان باتن” در نامه خود به فرمانده عالی مدیترانه توصیف کرده بود، کاملاً مطابقت داشت.
ولی هنوز مشکلاتی فراروی آنها قرار داشت. یک کارت شناسائی، پس از مدتی که در جیب میماند، تازگی خود را از دست میدهد و کهنه به نظر میرسد. و تنها گذشت زمان است که میتواند چنین نقشی را ایفاء کند و به مرور زمان، یک کارت نو را تبدیل به کارتی فرسوده و رنگ و رورفته نماید. طراحان این نقشه، دریافتند که کارت شناسائی که در نظر داشتند به عنوان سرگرد “مارتین” صادر کنند، نباید آنقدر نو باشد که مصنوعی جلوه کند و سوء ظن آلمانیها را برانگیزد. از سوی دیگر، فرصت زیادی نداشتند تا صبر کنند این کار، به تدریج تازگی خود را از دست بدهد.
تنها راه حل آن بود که اشاره کنند این کارت، به تازگی تجدید شده است. ولی به چه دلیل؟ در برابر این پرسش، تنها یک پاسخ وجود داشت. و آن اینکه سرگرد “مارتین” مانند دیگر افراد، کارت اصلی خود را گم کرده و المثنی گرفته است.
تا اینجا، همه چیز روبه راه بود، ولی هنوز به یک شخصیت مادی نیاز بود که از گوشت و خون تشکیل شده باشد از این گذشته محتویات جیب او نیز، در طبیعی جلوه دادن نقشه، بسیار مهم بود. محتویات جیب یک شخص، از انواع و اقسام چیزهائی تشکیل شده که وقتی کنار هم گذاشته شوند، شخصیت آن مرد را معلوم میسازد و نشان میدهد که چگونه آدمی است. و این وسایل، هرچه طبیعیتر باشد، بهتر است. حتی در این مورد میتوانستند از اشیائی نظیر بلیت اتوبوس، صورتحساب قدیمی، سیگار و دسته کلید و غیره کمک بگیرند. زیرا هرگاه مقامات اسپانیولی یا مأموران آلمانی محتویات جیب او را بررسی میکردند، از مشاهده اشیائی که همراه داشت میتوانستند تیپ او را ارزیابی کنند و چنانچه این اشیاء، با خصوصیات آن شخص تطبیق نمیکرد، امکان داشت دچار شک و تردید شوند.
بنابراین، پیش ار هر کار، میبایستی معلوم کنند که او چگونه موجودی است. این کار، از بسیاری جهات، شباهت به ذهن خلاق نویسندهای داشت که میخواست شخصیت اصلی داستان خویش را بیافریند، و خواننده را با ویژگیهای اخلاقی او آشنا سازد. بدیهی است که هرکس، به فراخور حال خویش، همیشه مقداری پول با خود حمل میکند و سرگرد “مارتین” نیز در این مورد، با دیگران فرقی نداشت. بنابراین کیف پول او را با یک اسکناس پنج پوندی، و سه اسکناس یک پوندی پر کردند. در جیب شلوار نظامیاش، یک نیم کرانی، و مقداری پول خورد معادل یک شلینگ ریختند. و در جیبهای دیگرش، دو بلیت اتوبوس، که از درجه اعتبار ساقط شده بود، یک قوطی کبریت، یک پاکت سیگار، یک دسته کلید و یک ته مداد – یعنی مدادی که کار کرده و به آخرش رسیده بود، گذاشتند.
اینها، چیزهائی بودند که امکان داشت هرکس به طور طبیعی با خود حمل کند.
گام بعدی، آن بود که هویت او را به یک “سرگرد” نزدیکتر کنند. او چه جور آدمی بود؟ به عنوان یک افسر شاغل، انتظار میرفت که در یکی از باشگاههای لندن، یعنی باشگاهی که معمولاً مخصوص نیروهای مسلح بود، عضویت داشته باشد. برای این منظور، کلوب “نیروی دریائی و نظامی” را در “پیکادلی” برگزیدند و یک قبض رسید برای شش شب اقامت در آن باشگاه، در جیبش گذاشت. تاریخ این قبض، مربوط به ۲۴ آوریل بود، یعنی چند روز پیش از تاریخی که قرار بود این جسد کشف شود. این قبض، مشخص میساخت که پیش از مبادرت به این سفر بدفرجام، در کجا اقامت داشته است. همچنین دو عدد ته بلیت تأتر، مربوط به یکی از تماشاخانههای معروف، و یک دعوتنامه برای یک باشگاه شبانه در جیب او گذاشتند.
بیشترمردم، به ویژه در زمان جنگ، نامههائی در جیب خود حمل میکردند که غالباً مربوط به عزیزانشان بود.
طراحان این نقشه، متقاعد شدند که سرگرد مارتین نیز مانند بسیاری دیگر میتوانست نامزدی داشته باشد، از این رو به خلق یک شخصیت خیالی دیگر به نام “پم” پرداختند. دو نامه ساختگی به امضای “پم” تدارک دیدند که نشان میداد آنها به تازگی با یکدیگر نامزد شدهاند. از محتوای این نامهها چنین برمیآمد که پدر و مادر این دختر در یک خانه روستائی در ویلتشایر[۱۳]” زندگی میکنند و خود دخترک در یک اداره دولتی به کار مشغول است. این نامهها، با دقت تمام به وسیله یک زن جوان ناشناس نوشته شد. و برای آنکه موضوع، بیش از پیش طبیعی جلوه کند، یکی از کارمندان اداره نیروی دریائی که دختری زیبا و جوان بود یک قطعه عکس خود را در اختیار طراحان نقشه قرار داد که با مشاهده آن، هرکس اذعان میکرد که “پم” از جذابیت و زیبائی چشمگیری برخوردار است و بیجهت نیست که مردی مانند سرگرد “مارتین” او را به نامزدی برگزیده است و خیال دارد با او ازدواج کند.
علاوه بر این، قبضی نیز برای خرید یک حلقه نامزدی به قیمت ۰۳/۵۳ پوند در جیب او گذاشتند.
نامه دیگری نیز به امضای پدر سرگرد “مارتین” تهیه کردند که بیش و کم، از او چهرهای کوته فکر و “فناتیک” به دست میداد. پدرش این نامه را ظاهراً هنگام دیدار با خواهر سرگرد “مارتین” که در “نورثولز” اقامت داشت، برای پسرش نوشته بود. فحوای کلام او نشان میداد که ظاهراً از شنیدن خبر نامزدی پسرش، چندان خوشحال نشده بود.
اشیائی که در جیب سرگرد “مارتین” پیدا شد، این اشیاء عبارت بودند از: یک کارت شناسائی به شماره ۱۴۸۲۲۸ – یک کارت عضویت در باشگاه نیروی دریائی و نظامی – دو بلیط اتوبوس – مقداری اسکناس و پول خورد – یک قوطی کبریت – یک پاکت سیگار – یک دسته کلید – یک ته مداد – دو عدد بلیت تآتر و یک دعوتنامه برای یک باشگاه شبانه، این شخصیت مرموز که نام سرگرد “ویلیام مارتین” برای او برگزیده بودند، چه کسی بود و چه ماموریتی بر عهده داشت؟ آیا میتوانست حس اعتماد آلمانیها را به خود جلب کند؟
موهومی به نام سرگرد “مارتین” ساخته بودند کامل نشده بود. لازم بود به مشکلات مالی او نیز توجه نشان دهند. در زمان جنگ، بیشتر افسران جوان، حساب و کتاب از دستشان خارج شده بود و بیش از موجودی خویش در بانک چک کشیده بودند. و در این مورد سرگرد مارتین هم دست کمی از آنها نداشت. نامهای به امضای مدیرعامل بانک “لویدزبنک” در جیب او گذاشتند که نشان میداد او مبلغ ۹۸/۷۹ پوند به بانک مقروض است و زمان پرداخت آن فرا رسیده است و باید فکری به حالش بکند. در پایان این نامه، به سرگرد “مارتین” اخطار شده بود که هرچه زودتر این بدهی را بپردازد و اگر سریعاً اقدامی به عمل نیاورد، بانک، حق خود میداند که از منافع خویش حمایت نماید.
در روزهای بحرانی جنگ، سربازانی که عازم مأموریت خارج از کشور میشدند، به ویژه اگر مانند سرگرد مارتین تازه نامزد کرده بودند، وصیتنامه خود را مینوشتند تا اگر بلائی سرشان آمد، حساب و کتابشان روشن باشد. نامهای از یک شرکت حقوقدانان مشاور در جیب او گذاشته شد که تأکید میکرد سرگرد “مارتین” وصیتنامه خود را تنظیم کرده و طی آن مبلغ ۵۰ پوند به خدمتکارش بخشیده است.
همه این اسناد و نامهها، روی کاغذهای رسمی و مارکدار نوشته شده بود و جالب اینکه بیشتر آنها یک سند واقعی به شمار میرفت. مثلاً نامه مربوط به بانک را مدیرعامل بانک مذکور شخصاً نوشته و امضاء کرده بود و قبض مربوط به خرید حلقه نامزدی، از سوی یکی از جواهرفروشیهای معروف غرب لندن صادر شده بود. برای آنکه این اسناد کاملاً واقعی جلوه کنند و هیچ گونه سوء ظنی نسبت به آنها پیدا نشود، اینگونه محکم کاریها لازم بود این ریزهکاریها مؤثر افتاد و اینک، سرگرد مارتین برای خود شخصیت و هویت معتبری یافته بود.
نامههائی را که به وسیله ژنرال “نای” و ژنرال “لردلوئیمانباتن” نوشته شده بود، درون کیف اسناد گذاشتند و آن را به مچ دست مرد متوفی زنجیر کردند. هرچند این روش، در نیروهای مسلح معمول نبود و فقط در بانکها به کار میرفت و کیف حامل اسکناس و یا اوراق بهادار را به دست قاصد و نامهرسان میبستند تا هیچ سارقی نتواند کیف را به سرقت برد، ولی به هرحال برای اجرای این نقشه تاریخی، چارهای جز این نداشتند. زیرا در غیر این صورت، کیف اسناد را آب میبرد و آن وقت، چگونه ممکن بود آلمانیها یقین حاصل کنند که این اسناد مربوط به سرگرد متوفی است؟ و از سوی دیگر، اطمینانی وجود نداشت که این اسناد، همزمان با کشف جسد، به دست مأموران آلمانی بیفتد. در آن صورت، احتمال داشت تصور کنند که این کیف را شخصی به آب انداخته و درصدد فریب آنها برآمده است. و با این تصور به احتمال زیاد، نسبت به واقعی بودن اسناد درون کیف دچار شک و تردید میشدند.
اکنون تقریباً همه کارها انجام شده و زمان اجرای این نقشه فرا رسیده بود.
در همان زمان، یک زیردریائی متعلق به دولت بریتانیا، موسوم به “سراف[۱۴]” قرار بود از “گریناک[۱۵]” واقع در اسکاتلند به سوی “مالت” برود. طراحان این نقشه، ستوان “ن.ا. جوئل[۱۶]” افسر فرمانده زیردریائی را به اختصار در جریان این طرح محرمانه گذاشتند و آموزشهای لازم به او دادند.
سپس، جسد را که در سردخانه نگهداری میشد، بیرون آورده و یونیفورم نظامی بر تن او کردند. یک جلیقه نجات نیز روی شانههایش انداختند، جیبهایش را با اموال شخصی، یعنی اشیائی که قبلاً تدارک دیده بودند، پر کردند. و کیف حاوی اسناد را به مچ دستش متصل ساختند. آنگاه او را در محفظه مخصوصی قرار داده با یخ خشک بستهبندی کردند. سپس، این بسته را درون اتومبیلی قرار دادند و دو تن از افراد، که یکی از آنها رانندگی اتومبیل را برعهده داشت، یک شب آزگار در راه بودند تا سرانجام آن را به بندر “گریناک” رساندند. روی جعبههای جسد، برچسب “وسایل دوربین و چشم پزشکی” نصب کردند تا هیچکس نسبت به محتوای جعبه کنجاوی نشان ندهد. حتی، واقعیت امر، از خدمه زیردریائی نیز پوشیده ماند و به آنها گفته شد که این جعبه، حاوی یک “رهنمای شناور” مخصوص میباشد که در نظر است آن را در آبهای مجاور ساحل اسپانیا به دریا اندازند. و علت این امر را چنین بیان داشتند که خیال دارند چگونگی وضع هوا را به وسیله دستگاههای رادیوئی گزارش کنند. البته مقامات اسپانیائی نباید بوئی از این موضوع ببرند، زیرا در غیر این صورت این “رهنمای شناور” را برمیداشتند و اساس برنامه آنها را برهم میزدند. این بهانه خوبی بود که خدمه زیردریائی، بیآنکه بوئی از ماجرای اصلی ببرند جسد را به داخل آب بیندازند.
البته حساب افسران زیردریائی جدا بود و فرمانده زیردریائی تصمیم گرفت درست در آخرین لحظه که میخواستند سرگرد مارتین را به آب اندازند، با آنها از این راز سخن گوید.
زیردریائی “سراف” بیآنکه در مسیر خود با حادثهای روبرو شود، به حرکت خود ادامه میداد.
پس از ده روز که این زیردریائی زیر آب مانده بود، سرانجام در ساعت ۳۰/۴ دقیقه بامداد روز ۳۰ آوریل ۱۹۴۳ در آبهای مجاور ساحل اسپانیا به سطح آب آمد. چند قایق ماهیگیری اسپانیائی در آن حوالی سرگرم صید ماهی بودند، ولی نزدیکترین آنها، در حدود یک مایل با نقطهای که زیردریائی از آب بیرون آمده بود فاصله داشتند. البته صلاح در این بود که این عده، زیردریائی را نبینند.
دریا آرام بود و گله گله، در آسمان ابر دیده میشد. مه رقیقی فضا را فراگرفته بود و به این ماجرا، حالت اسرارآمیزی میبخشید. جعبه را به کمک افسران زیردریائی بر روی عرشه آوردند. سرگرد “مارتین” را همراه با کیف اسناد از آن خارج ساختند و در نقطهای در حدود ۱۵۰۰ متری دهانه رودخانه “اوئلوا” این جسد را در حالیکه جلیقه نجات آن بر اثر جریان هوا، باد کرده بود به آرامی به درون آب انداختند. یک قایق نجات پلاستیکی نیز نظیر قایقهائی که در مواقع اضطراری، مورد استفاده قرار میگیرد – به طور واژگون، و همراه با فقط یک پارو، به آب انداختند.
مآموریت پایان یافته بود، و زیردریائی “سراف” پس از انجام این دستور، از صحنه دور شد. دوباره به زیر آب رفت و به سفر خود به سوی “مالت” ادامه داد.
به این ترتیب بخش انگلیسی “عملیات گوشت قیمه شده” با موفقیت و طبق برنامه حساب شده، انجام گرفت. از این به بعد، دیگر مقامات اسپانیولی و عوامل آلمان نازی بودند که میبایستی ماجرا را دنبال میکردند. طراحان نقشه، منتظر بودند تا نتیجه عملیات خود را ببینند. همه چیز طبق برنامههای پیشبینی شده آنها، به طرز عالی انجام گرفته بود. بامداد همان روز یک ماهیگیر اسپانیولی جسد را کشف کرد. آن را روی قایق خود گذاشت و به ساحل برد. و در ساحل، جسد را به یک مأمور گشتی اسپانیولی تحویل داد.
در آن روزهای بحرانی، شاید هیچ خبری به اندازه کشف این جسد، مقامات مربوطه را خوشحال نمیساخت، و این مأمور اسپانیولی نیز به امید دریافت جایزه یا تشویقنامه، بیدرنگ آن را به مقامات اسپانیولی تحویل داد. دولت اسپانیا، خبر مربوط به کشف جسد سرگرد مارتین را همراه با وسایل شخصی اوع به سفارت انگلیس در “مادرید” اطلاع داد و چند روز بعد کیف حاولی اسناد سری را به سفارت انگلیس فرستاد.
هنگامی که این کیف به اداره نیروی دریائی در لندن رسید، چند کارشناس به بررسی این اسناد پرداختند و سرانجام اعلام نمودند که شخص یا اشخاصی به این نامهها دست زدهاند. طراحان نقشه از شنیدن این خبر، بسیار خوشحال شدند. زیرا این سخن به این معنی بود که دشمن از این نامهها، رونوشت برداشته و به “برلین” فرستاده است. و سر فرماندهی آلمان نیز به این نامهها توجه خاص مبذول داشته است. و آنها نیز جز این چیزی نمیخواستند. جسد سرگرد مارتین، باحترامات کامل نظامی در گورستان “ولوه” به خاک سپرده شد و خبر درگذشت او در روزنامهها به چاپ رسید.
هرچند عملیات با موفقیت انجام شده بود، ولی متفقین، تازه پس از پایان جنگ، به میزان واقعی این عملیات پی بردند. اسنادی که پس از جنگ، از آرشیوهای آلمان به دست آمد، نشان میداد نامههائی که از سوی ژنرال “نای” و ژنرال “مان باتن” نوشته شده بود، در سطح عالی، دقیقاً مورد بررسی مقامات آلمانی قرار گرفته بود. حتی “هیتلر” شخصاً این نامهها را مطالعه کرده بود و در پایان گفته بود:
ـ دشمن قصد دارد ما را فریب دهد، ولی خبر ندارد که ما از آنها زرنگتریم. یقیناً آنها قصد حمل به جزیره “سیسیل” را ندارند، در حالی که ما همه توجه خود را به “سیسیل” معطوف داشتهایم!
نکته قابل توجه اینکه سرفرماندهی آلمان نیز پس از مطالعه اسناد، کاملاً متقاعد شده بود که حمله متفقین به جزیره “سیسیل” جدی نیست، بلکه آنها نقشه دیگری در سر میپرورانند. از این رو فوراً قوای خود را که در جزیره “سیسیل” متمرکز شده بود، فراخواندند و به تقویت واحدها و مواضع خود در یونان کوشیدند و به این ترتیب کار متفقین برای اشغال جزیره “سیسیل” آسان شد. هویت مردی که نقش سرگروه مارتین را ایفاء کرد هیچگاه فاش نشد. ولی عملیاتی که ناآگاهانه در آن شرکت جست، جان تعداد زیادی از نیروهای متفقین را از مرگ نجات داد و از این بابت او را باید قهرمان گمنام جنگ دوم جهانی به شمار آورد.
[۱] -William Martin
[۲]– Huelva
[۳] -Pam
[۴] – North Wales
[۵] – Lloyds Bank
[۶] – Sicily
[۷] -Sir Archibald Nye
[۸] -Sir Bernard Spilsbury
[۹] – Lord Louis Mount batten
[۱۰] – Eisenhower
[۱۱] – Araxos
[۱۲] – Cardiff
[۱۴] -Seraph
[۱۵] – Greenock
[۱۶]– Lt.N.A jewell