داستان سندرم استکهلم چیست؟

در ماه اوت سال 1973 ، هنگامی که تازه در شعبه اصلی کردیت بانک در مرکز استکهلم مرکز سوئد باز شده بود، مردی با کیف دستی وارد شد و بعد مسلسلی رو بیرون کشید و به سمت سقف تیراندازی کرد.
کریستین انمارک Kristin Enmark یکی از کارمندان بانک بود که در آن موقع فقط بیست و سه سال داشت. او و دو همکار زن دیگرش توسط سارق مسلح به گروگان گرفته شدهاند. سارق هم چنین یک مأمور مسلح پلیس را هدف گلوله قرار داده بود و مجروح کرده بود. او بعد از این که دست و پای گروگانشان را بست شروع کرد به مطرح کردن خواستههایش: یک اتومبیل و مقدار زیادی پول میخواست و علاوه بر اینها درخواست کرد که یک مجرم دیگر از زندان به بانک منتقل شود.
کریستین: من حسابی ترسیده بودم روی زمین دراز کشیدم. سارق آمد و به دو تا از همکارهایم اشاره کرد و گفت که بلند شوید. مغزم قفل شده بود. وضعیت سورئالیستی بود. حتی در وحشتناکترین کابوسهایم با همچین چیزی مواجه نشده بودم. وقتی که درخواست کرد که یک مجرم دیگر یعنی کلارک اولافسون Clark Olofsson به بانک منتقل بشود، به خودم گفتم عجب جهنمی خواهد شد چون طرف یک مجرم خیلی شناخته شده در سوئد بود. معروف بود که خیلی خطرناک هست.
پلیس به امید حل بحران تصمیم گرفت که کلارک اولافسون را از زندان به بانک منتقل کند. کلارک بلافاصله بعد از ملحق شده به یَن اولسون Jan-Erik Olsson -سارق اول- کنترل اوضاع را در دست گرفت و فوراً به او دستور داد که دست و پای سه زن گروگان گرفته شده را باز کند. بعد ناگهان مرد جوانی را پیدا کرد که در یک اتاق دیگر پنهان شده بود. به این ترتیب تعداد گروگانها به چهار نفر رسید. در طی چند ساعت پلیس تأیید کرد که کلارک عملاً رهبری گروه را در دست گرفته.
کریستین: یک جور توافقی بین کلارک و پلیس حاصل شده بود که کلارک نقش مذاکره کننده را بازی کند. من نمیتونم بگم که به طرف اعتماد داشتم اما یک جورایی براش احترام قائل بودم. امیدوار بودم که شاید بتونه یه کمکی بکنه.
کریستین که از سارق اول به شدت وحشت داشت کمک به کلارک اولافسون به چشم یک دوست نگاه کرد.
کریستین: اون شروع کرد به حفاظت از من و گفت که اجازه نمیده هیچ اتفاقی برام بیفته. برای کسی که خودش چنین وضعیتی رو تجربه نکرده توضیحش مشکله که چه قدر حمایت این برایم مهم بود؛ حس این که یکی مواظب و مراقب منه، شاید بشه گفت که یک جور نیاز و وابستگی من به اون بود. ولی الان که فکرش رو میکنم میبینم که واقعاً استراتژی عالی برای من بود چون اون در برابر یانه از من حفاظت میکرد و اگر اون میخواست به کسی صدمهای بزنه، قطعاً من رو انتخاب نمیکرد چون میدونست که کلارک از من خوشش میاد.
از کریستین پرسیدیم آیا کلارک به او گرایش جنسی داشت؟
کریستین: اون هیچ وقت با من رفتاری نمیکرد که بعد جنسی داشته باشه. هیچ وقت به جایی از بدنم دست نمیزد که همچین چیزی القا بشه. رابطه ما، رابطه دو نفر بود که به هم توجه میکردند و آرامش میدادند.
با گذشت یک روز، احترام کریستین برای کلارک به حدی رسید که تصمیم گرفت از اولاف پالمه، نخست وزیر وقت سوئد درخواست کند که اجازه دهد گروگانگیران آزاد شوند. کلارک شماره تلفن نخست وزیر را در اختیار کریستین قرار داد. پلیس هم مکالمه آن دو را ضبط کرد:
اونها نباید آزاد شوند به وضعیت توجه کنید اونها داشتند از بانک سرقت میکردند و به پلیس تیراندازی میکردند.
نه بذارید به شما بگم پلیس بود که اول تیراندازی میکرد.
میتونی به طرف بگی اسلحهاش رو زمین بزاره؟ میتونی بهش توضیح بدی که هیچ امیدی نمیتونه داشته باشه؟
نه نه، هیچ فایدهای نداره.
چرا نه؟ مگه اون انسان نیست؟
حرف اون اینه که چیزی برای از دست دادن نداره.
در همان روز کریستین خشمگین و مأیوس از دنیای بیرون، صحبتهای تندی را در رادیوی سوئد مطرح کرد و حتی با لفظی بیادبانه پلیس را خطاب قرار داد. مادر کریستین به قدری از شنیدن لحن و ادبیات دخترش شوکه شد که همان شب در مکالمهای تلفنی او را شدیداً سرزنش کرد.
کریستین: مادر من معلم مدرسه بود و ادب براش خیلی مهم بود و به من گفت که از لحن و زبانت خیلی خوشم نیومد و از دست من عصبانی شد. خیلی حرصم در اومد که من گروگان گرفته شدم و اون داره در مورد لحن و زبونم سرزنشم میکنه.
استراتژی کریستین برای بقا یعنی ارتباط برقرار کردن با یکی از دو گروگانگیر، تغییرات عجیبی را در رفتار او به وجود آورد. تغییر رفتاری که خود او در آن زمان متوجهاش نبود. حالا کریستین با مرور خاطراتش از روز دوم سرقت و گروگانگیری به یاد میآورد که چگونه یَن اولسون، سارق بانک تهدید کرده بود که اِسون، کارمند مرد گروگان گرفته شده را هدف گلوله قرار خواهد داد.
کریستین: اون میخواست به پلیس نشون بده که شوخی نداره و آدم خطرناکیه. به اِسون گفت که میخواد به پاش تیر بزنه. اسون هم طبیعتاً ترسید. یانه بهش گفت که به استخوانت آسیبی نمیزنم، جراحت جدی بهت وارد نخواهد شد. اسون حسابی ترسیده بود. من بهش گفتم اسون فقط یه تیر توی پات میزنه چیزی نیست. از خودم خجالت میکشم ده سال طول کشید تا این مکالمه رو برای کسی تعریف کنم. حس میکردم که آدم خوبی هستم و نمیخواستم که به کسی صدمه بزنم ولی در اون وضعیت فکر کردم که چه آدم ترسویه که نمیزاره یه تیر به پاش بزنن.
خوشخبتانه یَن اولسون هیچ وقت تهدیدش را عملی نکرد. اما حتی اولسون اذعان کرد که نسبت به گروگانگیرانش احساس شکرگذاری میکرد و مجبور بود به زور به خودش گوشزد کند که با دو جنایتکار خشن طرف هست نه با دو نفر از دوستانش. مدت شش روز تمام گروگانها در داخل خزانه بانک زندانی بودند و پلیس برای آن ها و گروگانگیرها غذا و آب جو میفرستاد. بالاخره پلیس تصمیم گرفت که سقف خزانه بانک را سوراخ کند و با شلیک گاز اشک آور برای خلع سلاح گروگانگیران اقدام کند. این در حالیست که اولسون تهدید کرده بود که در صورت چنین اقدامی از سوی پلیس گروگانها را خواهد کشت. کریستین هنوز از نحوه عملکرد پلیس، احساس خشم میکند.
کریستین: من واقعاً ناراحت شدم از این رفتار. یک جور اقدام برای قتله. اونها در حالی داخل ساختمان بانک گاز اشکآور شلیک کردند که شش نفر داخل خزانه بانک، زندانی شدند و اونها اصلاً نمیدانند که آیا میتونند داخل خزانه دسترسی پیدا کنند یا نه؟
در نهایت جنایتکاران تسلیم شدند و چهار کارمند به گرونگان گرفته شده هم سالم آزاد شدند. اولسون – سارق اول- به ده سال زندان و کلارک اولافسون به عنوان همدست او به شش سال زندان محکوم شد. حالا با گذشت 40 سال از آن زمان، کریستین همچنان کلارک اولافسون گروگانگیر دوم را دوست خود خطاب میکند و هنوز به او نامه نگاری میکند.
کریستین: اولش شاید این شانس رو داشت که اولسون رو متقاعد کنه که خودش رو تسلیم کنه، اما تا جایی که من میدونم تلاشی در این زمینه نکرد. هیچ وقت جزئیات این ماجرا رو ازش نپرسیدم که اصلاً آیا هیچ وقت قصد داشته که همه رو آزاد کنه یا نه؟ در نامه بعدیم باید ازش سئوال کنم.
بعد از پایان ماجرا، روانپزشکان گروگانها رو معاینه کردند و پدیده ارتباط عاطفی میان آنها و گروگانگیرانشان، سندرم استکهلم نام گرفت. کریستین انمارک هم تجربیاتش را در قالب کتابی منتشر کرد و در آن پافشاری کرد که چیزی به اسم سندرم استکلهم وجود ندارد.
داستانش جالب بود. ب دانسته هام اضافه شد ممنون?