کتاب توفان در مرداب، نوشته لئوناردو شیاشا
ترجمهٔ ادبیات معاصر ایتالیا از سالهای 1340 رشدی شتابناک یافت و خوانندگان ایرانی با نویسندگان و داستانهای تازهای آشنا شدند. آثار چزاره پاوهزه، کورتزیو- مالا پارته، ایتالو کالوینو، آلبرتو موراویا، ناتالیا گینسبورگ، اولیو ویتورینی، دینوبوتزاتی و اینیاتسیو سیلونه، برای اولین بار در این دوره به زبان فارسی برگردانده شد.
اما از لئوناردو شیاشا، نویسندهٔ نامدار ایتالیا، تا مدتی، اثری به فارسی ترجمه نشده بود.
شیاشا در سال 1921 میلادی به دینا آمده و “تقریبا”ه مه زندگی خود را تاکنون در سیسیل گذرانده و کارمندی و آموزگاری کرده است. نخستین اثرش -کلیساهای رگالپترا- در سال 1956 منتشر شد. پس از یک سلسله داستانهای کوتاه، شیوهٔ تازهای از داستان پردازی را در پیش گرفت که برخی از ستایشگران آن را افسانهٔ پلیسی نامیدهاند…
“عموهای سیسیل، دریایی به رنگ شراب، جنازههای خوش، روز جعد، سهم هرکس، تودومودو (الیو پتری برمبنای این رمان، فیلمی با بازیگری جان ماریا ولونته ساخت) و توفان در مرداب (چاپ نخست در سال 1963) از جمله آثار اوست.”
کتاب توفان در مرداب
نویسنده: لئوناردو شیاشا
مترجم: مهدی سحابی
انتشارات نگاه
عصر روشنگری فرا رسیده است تا نظم کلیسا و زمینداران بزرگ را براندازد. صدای پای انقلاب فرانسه به سیسیل- “برهوتی…که هرگونه نشانهٔ کوشش و نوخواهی را در شنزار نابخردانهترین سنتها فرو میبرد”- نیز رسیده است. والی سیسیل، که فرهیختهٔ فرانسهٔ انقلابی است، به پاکسازی بقایای سیستم تفتیش عقاید کمر همت میبندد و با کلیسا و اشرافیت درگیر میشود. با آنکه دربار رم و اشراف سیسیل حضور او را تحمل نمیکنند، اما دیگر دوران سکون و آرامش فئودالی به سر آمده و”جهان از هر سو دستخوش آشوب و لرزه شده”است.
آثار انقلاب بورژوایی”تا لب مرزهای ناپل و سیسیل، مرز آب شور و آب متبرک، رسیده” است. چنین است که حاکمان، در پی چارهای، کتاب سوزان به راه میاندازند:
“کتاب، کتاب واقعا” آفت بزرگی است. نمیدانید چقدر تعداد کتابها زیاد شده و چقدر وارد مملکت میشود، صندوق صندوق…ارابه ارابه…اما همان قدر که کتاب از راه میرسد، ما هم کتاب میسوزانیم.”
در مقابل آنان کسانی هم هستند که به تغییر وضعیت سیاسی و اجتماعی سیسیل میاندیشند. از جمله “دی بلازی“حقوقدان را میتوان نام برد که با لو رفتن شورش کمدامنهاش، دستگیر، شکنجه و اعدام میشود.
این بستر اجتماعی رمان توفان در مرداب است. اما واقعیت این است که اگر آن را به عنوان رمان محافل اشرافی و سیاستبازیها-مثلا زمانی از نوع صومعه پارم ستاندال- و یا توصیفی از شکلگیری شورشها و انقلابها، بخوانیم، رضایت چندانی نمییابیم. زیرا شیاشا به این جنبههای رمانش عمق و گستردگی لازم را نبخشیده و از آنها به سرعت گذشته است، و از آن به عنوان زمینهای برای مطرح کردن مضمون اصلیاش-شکلگیری و تحول یک هنرمند در زمانهای بحرانی-استفاده کرده است.
دی بلازی، روشنفکر سیاستگرا، به شیوهٔ خودش با حاکمیت دسیسهباز و منحط سیسیل به مبارزه برخاست. ببینیم “دن جوزپهولا” هنرمند چگونه “به شیوهٔ شیطیت آمیز خاص خودش نیرنگ زندگی” متداول را افشا میکند:
ماجرا از آنجا آغاز میشود که دن جوزپه، کشیش جلمبری که با زبان عربی آشنایی چندانی ندارد، به ترجمهٔ کتاب عربی کهنهای گمارده میشود که به ادعای او مربوط به تاریخ سیسیل است. از این پس، سیر زندگی کشیش عوض میشود، با اسقف رفتوآمد میکند و به محافل اشرافی راه مییابد و از رفاه و آسودگی لذتی عظیم میبرد. با نظم و دقت شروع به ترجمه-جعل-میکند تا به قول خودش “قرنها تاریخ و تمدن از- تاریکی و فراموشی بیرون”بیفتد. با تلاشی پیگیرانه و تخیلی منحصربهفرد، صفحات نسخهٔ کهن را درهم میریزد، خط آن را عوض میکند تا کتاب عربی را به تاریخچهای از سیسیل تبدیل کند.
از همان آغاز در محافل اشراف، از ناآشنایی کشیش به زبان عربی و اقدام جاعلانهٔ او زمزمههایی بر سر زبانهاست. کشیش برای اینکه دستش رو نشود ناچار به پژوهش میشود “تا بتواند آنچه را که به کمک نیروی تخیل میآفریند با واقعیتهای شناخته شده و عناصر علمی موجود هماهنگ کند.” در این راه با دی بلازی ارتباط مییابد و دربارهٔ ساختار سیاسی سیسیل اطلاعات بیشتری کسب میکند. آنگاه بر آن میشود تا”بازی و نیرنگی را که در پیش گرفته هرچه گستردهتر و پیچیدهتر کند.”به همین جهت برای ترساندن اشراف، کار خود را”با مایهای از ترسانگیزی و اخاذی” میآمیزد. و اشراف از ترس اینکه در کتاب دن جوزپه مطالبی نوشته شده باشد که غصبی بودن زمینها و عناوین اعیانیشان را برملا سازد، سیل هدایا را به جانب خانهٔ کشیش روانه میسازند. با اینهمه، با وجود شهرت دن جوزپه در مجامع علمی اروپا، موفق میشوند او را به پشت میلههای زندان بکشانند.
ولی دن جوزپهولا از مدتها پیش به ارزش خلاقهکار خویش پی برده است. او که میداند “فرهنگ سیسیلی در طول قرنها با هزار شگرد و ابتکار نظریاتی سر هم کرده تا امتیازهای فئودالی را توجیه کند و اکان دفاع از آنها را به اشراف بدهد”، شگرد ادبی تازهای مییابد که به کار مبارزهٔ نوگرایان با نظم کهن میآید. جعل کتاب در آغاز برای او یک بازی خطرناک به منظور غلبه بر احساس حقارت در برخورد با اعیان است. اما به مرور، و با تحول روحی وی به کاری هنرمندانه و متکی بر تخیلی هنرمندانه مبدل میشود. از این پس او حس میکند که”کارش آفرینش هنری است و بعد از آنکه راز جعل برملا شود، یعنی بعد از یکی دو قرن و درهرحال بعد از مردن او، دستکم یک چیز باقی خواهد ماند، و آن همان داستان ساخته و پرداختهٔ او خواهد بود: رمان شگفتانگیز مسلمانان سیسیل.”و آنگاه که ارزش هنری کار خویش را درک میکند”زندگیاش به میزان متعادلی از شادمانی و آسودگی”میرسد. از خودبینی مفرط به مرحلهای گام مینهد که در راه مقاصد واقعی خود حاضر به هر نوع فداکاری میشود. دیگر دلبستهٔ قدرت و ثروت نیست. پس شجاعانه به نابودی آنچه که رفاهش را تأمین میکند، اما باب طبعش نیست، میپردازد. او هدفی بزرگ و شریف دارد و در راه رسیدن به آن همه چیز را میبازد. و آن هدف، زندگی فسادناپذیر به سان یک هنرمند واقعی است. مساله مهم اینست: نشان دادن هویت خویش و گریز از”سفارشی”کار کردن:”آنچه بسیار دلش میخواست این بود که جعل و نیرنگ خودش را برای همه افشا کند و ابتکار و خلاقیت چشمگیری را که در آفرینش دو کتاب مجمع سیسیل و مجمع مصر از خود بروز داده بود به همگان بشناساند. خلاصه این که، هنرمندی که در نهاد او بود از جاعل پیشی گرفته بود و او را خواسته نخواسته به دنبال خودش میکشید.”
دن جوزپه محصول یک جامعه و دوران خاص است. دی بلازی میگوید:”هر جامعهای نوع خاصی از جعل را به وجود میآورد که، به عبارتی، با همان جامعه مناسب است… اگر، در این سیسیل ما، فرهنگ بهطور کمابیش ناخودآگاه یک چیز جعلی نبود، اگر فرهنگ آلت دست قدرت فئودالی نبود، یعنی یک توهم همیشگی و جعل واقعیت و تاریخ نبود…در این صورت قضیه دن جوزپهولا محال بود اتفاق بیفتد.”و دن جوزپه با بازتولید هنرمندانهٔ تاریخ به شکل رمان تاریخی، تاریخ جعل رسمی را به مسخره میگیرد:”کار تاریخنویس چیزی جز نیرنگ نیست، کاری سراسر جعل، و شایستهتر این است که آدم تاریخ را از خودش در بیاورد تا این که متنهایی کهنه و قدیمی را عینا و بدون دستکاری بازنویسی کند…همهاش ساختگی است. تاریخی وجود ندارد…آیا فکر میکنید صدای قاروقور شکم خالی آنها (مردم بیچیز)، صدای گرسنگی آنها را، میشود در جایی از تاریخ شنید؟2 جوزپه ولای هنرمند با بازی آزادانهٔ تخیل خویش، پردههای تحمیلی حاکمان را از روی ماجراهای تاریخی برمیگیرد تا به رشد بینش خوانندگانش از جلوههای متنوع حیات انسان کمک کند.
ماجرایی که شیاشا در رمانش توصیف کرده به صورتی تیپیک نظر او را نسبت به هنر داستاننویسی آشکار میکند. شیاشا میگوید:”در این زندگی پر از جعل و نیرنگ”، جعل خلاق-این امتیاز را دارد که شادیانگیز و آگاهیبخش است. او کار نویسنده را ابداع ماجراجویی تخیلی براساس واقعیتهای موجود میداند، زیرا:”زندگی به راستی خوب و رویاست. انسان میکوشد به مفهومش پی ببرد و تنها کاری که میکند این است که مجموعهای از رمز و کنایه ابداع کند. هر عصری و هر انسانی مجموعهٔ ویژهٔ خودش را بوجود میآورد.”برمبنای همین تلقی از رمان است که شیاشا به نگارش افسانههای طنزآمیزی روی میآورد”که معمایی پلیسی در بطن آنها نهفته است و معمولا با یک نتیجهگیری سیاسی به پایان میرسند.”
رمان شیاشا مانند هر افسانهٔ دیگری محصول تخیل است، اما او از فرم افسانه استفاده کرده است تا واقعیت اجتماعی دورهٔ تفتیش عقاید را از دیدگاهی تازه بررسی کند و به جای رونوشتبرداری از واقعیت، به کشف دوبارهٔ آن بپردازد او که رویاپردازی خلاق است با استفاده از عناصر تشکیل دهندهٔ افسانه، به مکاشفه در تاریخ دست میزند. در واقع، شیاشا در جستجوی موقعیت تازهای برای تخیل،”راز”داستان پلیسی را در رمان تاریخی میگنجاند و با ایجاد دلهره به شیوهٔ داستان پلیسی، خواننده را تا پایان داستان همپای خود میکشاند و مشتاق دانستن پایان کار نگه میدارد. در داستانی که حفظ”راز”اهمیت دارد چگونگی، گرهگشایی نیز مهم است. نویسنده باید بتواند به نحوی متقاعدکننده رشتههایی را که درهم انداخته است بگشاید. گرههای رمان شیاشا به هنگام حضور قهرمان داستان در زندان گشوده میشود: دن جوزپه که شاهد عزیمت دی بلازی به سوی چوبهٔ دار است، با نشان دادن بیزاری خود از”نکبت زندگی کردن در دنیایی که شکنجه و اعدام را از اجزای تفکیکناپذیر قانون و قضا کرده است”، هنرمندانه زیستن را برمیگزیند.
توفان در مرداب داستان تحول یک انسان از جاعلی نیرنگباز به هنرمندی آگاه است.
منبع: کلک – فروردین 1369
کشیش با گردگیر رنگارنگی غبار کتاب را پاک کرد. چهره درشت و فربهش شبیه تصویر خدای باد شد که روی نقشه های دریانوردی کشیده می شود، و کتاب را فوت کرد تا گرد و غبار آن را بتاراند. سپس باحالت چندش آمیزی آن را باز کرد، چندشی که در آن شرایط ویژه به نظر رسید حرکتی پر از ظرافت و آکنده از احترام باشد. در روشنایی که از پنجره افراشته کج می تابید، حروف شگرف کتاب به چشم می آمد که بر صفحه خاکی رنگ به فوجی از مورچه سیاه له شده و خشکیده می مانست.
عالیجناب عبدالله محمد بن علمان سر خم کرد تا آن را بخواند؛ نگاهش که معمولا بی حالت و بی اعتنا و غم آلود بود ناگهان تیز و سرزنده شد. یکباره سرپا ایستاد و دست راستش را در چین قبای گشادش فروکرد: ذره بینی طلایی بیرون کشید که به سنگهای قیمتی سبز رنگ آراسته بود، دستهای نازک داشت و به شکل یک گل، یا یک میوه، ساخته شده بود. ذره بین را نشان داد و گفت: «جویبار یخ زده». لبخند پر مفهومی به لب آورد، چون آنچه گفت تعبیری از ابن حمدیس شاعر سیسیلی بود و آن را برای خوشامد میزبانانش نقل می کرد. اما، گذشته از دن جوزپه ولا هیچکدام از حاضران عربی نمی دانستند، و خود دن جوزپه هم نه تنها نمیتوانست بفهمد که جناب سفیر آن عبارت را با نیتی دوستانه نقل می کند، بلکه حتی نمی فهمید که نقل قولی در کار باشد. عالیجناب دوباره روی کتاب خم شده بود و ذره بینش را با حرکتی کند و چرخان روی آن می گرداند. دن جوزپه جست و خیز حروف را روی شیشه ذره بین میدید. اما نمی توانست حتی یکی از آنها را بشناسد چون به همان شتاب برمی گشتند و در میان خیل پر پیچ و خم سطرها گم می شدند. عبدالله محمد بن علمان ورقی زد و سرگرم بررسی صفحه تازه شد، زیرلب چیزی گفت. سپس با شتاب صفحه های دیگری را باز کرد و با ذره بین نگاهی به آنها انداخت، و در صفحه آخر، که کرمهایی نقره ای روی آن می لولیدند، چند لحظه ای بی حرکت ماند. از جا بلند شد. به کتاب پشت کرد. نگاهش دوباره بی حالت و خاموش شد. گفت:
– درباره پیغمبر است. هیچ ربطی به سیسیل ندارد. از زندگی نامه هایی است که نظیرشان همه جا پیدا می شود.
دن جوزپه ولا با چهره شکفته از شادی رو به اسقف ایرولدی کرد و گفت:
– عالیجناب می فرمایند کتاب گرانبهایی است. حتی در سرزمین های عرب زبان هم بی همتاست. درباره فتح سیسیل است و وقایع مربوط به سلطه…
اسقف ایرولدی از شادی و هیجان سرخ شد، به تته پته افتاد. گفت: – از عالیجناب بپرسید…. بله، بپرسید که آیا از نظر اسلوب شبیه وقایع کمبریج یا، مثلا، چه میدانم، شبیه تاریخچه سیسیل هست؟ دن جوزپه ولا آدمی نبود که با چنین پرسش گنگی از میدان در برود. خودش را برای از این بدتر هم آماده کرده بود. رو به عالیجناب کرد و گفت:
– جناب اسقف از این که این کتاب درباره سیسیل نیست ناراحت شده اند. می خواهند بدانند که آیا کتاب هایی از این قبیل، درباره زندگی پیغمبر، در کمبریج یا دیگر شهرهای اروپا پیدا می شود یا خیر. – در کتابخانه های ما نظیرش فراوان است. اما اینکه در کمبریج یا جاهای دیگر اروپا هم پیدا بشود یا نه، خبر ندارم… متأسفم که جناب اسقف را دلسرد کردم، اما چه می شود کرد، همین است که هست. دن جوزپه پیش خودش گفت: «نخیر، همین است که هست یعنی چه؟ نیست که نیست!» و به اسقف گفت:
– عالیجناب تاریخچه سیسیل را نمی شناسند، که البته طبیعی است… اسقف با گیجی گفت: – آها، بله، درست است…
– اما وقایع کمبریج را می شناسد، و به نظرشان سبک این کتاب با آن فرق دارد: کتاب حاضر مجموعه ای است از نامه و گزارش و، خلاصه، چیزهای مربوط به امور دولت.
کشیش دن جوزپه ولا از همان هنگامی به فکر جعل افتاد که اسقف ایرولدی به او پیشنهاد کرد گردش کنان به صومعه سن مارتینو بروند: تا آنجا که اسقف به یاد می آورد، در این صومعه یک کتاب خطی عربی یافت می شد که دن مارتینو لافارینا، کتابخانه دار کاخ اسکوریال، صد سال پیشتر به پالرمو پایتخت سیسیل آورده بود. و حال بهترین فرصت پیش آمده بود تا
دانسته شود این کتاب درباره چیست: از طرفی، عربی را پیدا کرده بودند که اهل ادب بود و از سوی دیگر، مترجمی چون ولا داشتند…
در آن ماه دسامبر ۱۷۸۲ عبدالله محمد بن علمان، سفیر مراکش در دربار ناپل سر از پالرمو درآورد، چون توفانی کشتی اش را از راه مراکش به سوی کناره سیسیل کشانده و غرق کرده بود. دومنیکو کاراچولو نایب السلطنه سیسیل، پس از شنیدن خبر حادثه بی درنگ چند تخت روان و کالسکه و گروه بزرگی از مقامات محلی را به پیشواز جناب سفیر فرستاد که در کنار
دریا در میان باروبنه اش نشسته بود. نایب السلطنه می دانست که دولت ناپل برای مناسبات خود با دنیای عرب – که بیشتر جولانگاه دزدان دریایی بود – اهمیت بسیاری قائل است، و این سیاست ناشی از ترسی ناشناخته بود.
هنوز پای سفیر به کاخ نایب السلطنه نرسیده بود که روشن شد گفتگوی آن دو ناممکن است: جناب سفیر نه تنها فرانسه که حتی گویش ناپلی را هم نمی دانست. خوشبختانه، کسی پیشنهاد کرد که دن جوزپه ولا را بیاورند، و او کشیشی از اهالی مالت بود که همیشه تک و تنها و با حالتی گرفته و اخمو در شهر پرسه می زد و هیچکس نمی دانست چرا گذارش به پالرمو افتاده است.
پیکهایی که به جستجوی او گسیل شده بودند همه شهر را زیر پا گذاشتند، چون محل سکونت کشیش خانه برادرزاده اش بود اما فقط در ساعت چاشت و هنگام خواب در آن خانه کثیف و خرابه پیدایش می شد. بقیه روز را همیشه بیرون از آن خانه به سر می برد و به حرفه دوگانه اش می پراخت: هم کشیش بود و هم شماره های بخت آزمایی را پیشگویی می کرد. حرفه اول بخش اصلی هزینه زندگی اش را تأمین می کرد و درآمد کار دوم برای هزینه های اضافی بود؛ کار و بار کشیش چندان بد نبود هرچند که هنوز نمی توانست خودش را از زندگی در خانه برادرزاده خلاص کند و این زندگی به راستی رنج آور بود: برادرزاده اش شوهری بدمست و بیکاره داشت و چندین بچه قد و نیم قد که پنداری همه از جهنم گریخته بودند.
یکی از پیکها سرانجام توانست او را پیدا کند. در یک دکان قصایی در محله آلبر گاریا بود و داشت خواب بی سر و ته قصاب را برای او تعبیر می کرد. چون کار کشیش فقط این نبود که شماره های برنده بخت آزمایی را پیش بینی کند، بلکه از طریق تعبیر خواب مشتری این شماره ها را تعیین می کرد. هرکس خوابی را که دیده بود برای او باز می گفت، و او از میان جزئیات آن عناصری را بیرون می کشید و کنار هم می گذاشت و داستانی کمابیش منطقی به وجود می آورد؛ سپس نکته هایی از داستان را که اهمیت بیشتری داشت به صورت عددی بیان می کرد. خلاصه، کارش این بود که در دو محله توده نشین آلبرگاریا و کاپو بگردد و خواب های اهالی محله را به صورت پنج عدد تعبیر کند. و این کار چندان آسانی نبود، زیرا خواب های آن مردمان پایانی نداشت، قصه درازی بود که دمبدم دگرگون می شد و به شکل انبوهی از تصویرهای گوناگون در می آمد و هزار شاخ و برگ به خود می گرفت. در لحظه ای که پیک از راه رسید، قصاب داشت خوابش را تعریف می کرد و از جمله چیزهایی که در خواب دیده بود اینها بود: خوکی که قهقهه می زد، نایب السلطنه، یک زن همسایه، یک مجلس عیاشی و بخور بخور با پلو و گوشت گوسفند… و تازه اینها نکته های برجسته ای بود که کشیش توانست از خواب بی سر و ته و بی پایان مرد قصاب بیرون بکشد.
دن جوزپه پیغامی را که پیک آورده بود شنید. درست در لحظه ای که می خواست برای نایب السلطنه، که در خواب قصاب ظاهر شده بود، شماره ای در نظر بگیرد، پیکی آمده بود تا دعوت شخص نایب السلطنه را به او ابلاغ کند. و این به نظرش واقعه ای بسیار خوش شگون آمد. به پیک گفت: – همین الان می آیم.
و از قصاب پرسید:
– نایب السلطنه را به طور خصوصی می دیدید یا این که در جمع بود؟ قصاب هاج و واج پرسید: – بله؟
به منظورم این است که با همراهانش بود یا نه؟ تنها بود یا با کبکبه و دبدبه؟
– نه. رو در رو میدیدمش. من و او تنها بودیم. – پس: نایب السلطنه ۱۱… خوراک گوسفند ۳۱… خوک ۴… قصاب گفت: – اما خوکی بود که میخندید. قهقهه میزد. – خندیدنش را می دیدید یا این که فقط صدای خنده اش را می شنیدید؟ – راستش، الان که خوب فکر می کنم، به نظرم موقعی که شروع به خنده کرد دیگر نمیدیدمش. – پس باید یک ۷۷ هم اضافه کنید… شماره زن همسایه هم می شود ۴۵.
اشاره ای به پیک کرد و به سوی در رفت. قصاب داد زد:
– پدر روحانی، چیز یادتان رفت… چیز… کشیش سرخ شد و گفت: – حالا که خیلی اصرار دارید، آن هم می شود ۸۰. اما می دانید که نباید بیشتر از پنج شماره باشد: یا ۸۰ را بردارید یا ۷۷ را.
قصاب گفت: – نه، ۸۰ را حتما می خواهم. کشیش او را به حال خود گذاشت و بیرون رفت.
نایب السلطنه سخت عصبی و بی تاب بود. هنوز کشیش از راه نرسیده و پیش پایش کرنش نکرده بود که دست سفیر مراکش را در دست او گذاشت. به شوخی و جدی به دن جوزپه گفت: – مبادا بگویید که عربی بلد نیستید، چون درجا می انداز متان توی سیاهچال. کشیش در پاسخ گفت: – البته، یک کمی عربی بلدم…. بله، می شود گفت که تا اندازهای سرم می شود. نایب السلطنه گفت:
– خیلی خوب… پس این آقا را همراهی کنید. هرچه خواست در اختیارش بگذارید؛ هرچه احتیاج داشت، هرچه را که هوس کرد، برایش بی چون و چرا فراهم کنید: هرچه که بود، از زنهای هرجایی تا خانم های اشرافی. دن جوزپه چلیپایی را که روی سینه اش آویخته بود نشان داد و به اعتراض گفت:
– عالیجناب!
نایب السلطنه با لبخندی پر از شیطنت گفت: – بگذاریدش کنار، خودتان هم زنی گیر بیاورید و خوش بگذرانید. شرط می بندم که این چیزها برایتان تازگی ندارد. از آن لحظه به بعد، جناب سفیر آنچنان به ولا وابسته شد که نابینایی به عصایش، اما خوشبختانه از او زن نخواست، فقط نگاهش زمان درازی روی گل و گردن برهنه خانم ها می ایستاد و نرم نرمک چون عسل کش می آمد. در عوض، از همراهش خواست تا همه آنچه را که در شهر پالرمو نشانی از عرب داشت به او نشان بدهد. و همین خواست او بود که حال و هوای روز را مشخص می کرد: اگر دن جوزپه موفق می شد خواستش را برآورده کند روزشان به خوشی می گذشت وگرنه ساعت های ناخوشایندی را پشت سر می گذاشتند. خوشبختانه اسقف ایرولدی پا پیش گذاشت، و از آنجا که به تاریخ سیسیل و مسائل مربوط به دنیای عرب علاقه بسیار داشت، داوطلب شد که سفیر را راهنمایی و همراهی کند و دن جوزپه نقش مترجم آن دو را به عهده گرفت. دخالت اسقف فایده ای از این هم بیشتر داشت و وظیفه دن جوزپه را که به اندازه کافی سودآور بود خوشایندتر از پیش کرد: از برکت وجود جناب اسقف هر شب را به خوشی و شادمانی در میان زنان زیبا و در محیطی سرشار از افسون روشنایی و آینه و ابریشم می گذراند، شبهایی همراه با موسیقی دل انگیز و آوازهای روح افزا، با بهترین خوردنی ها در حضور مردمان برجسته و سرشناس
فکر این که همه این خوشی ها با رفتن عبدالله محمد بن علمان پایان خواهد گرفت رفته رفته چون خوره به جان دن جوزپه ولا افتاد. فکر این که باید دوباره به مستمری ناچیز خود بسازد و برای جبران کمبودهایش به درآمد نامطمئن پیشگویی شماره های بخت آزمایی متکی باشد به نظرش سرنوشتی نکبت آلود و غم انگیز می رسید.
بدین گونه، ترس از پایان گرفتن خوشی هایی که تازه توانسته بود مزه شان را بچشد، دلبستگی ذاتی به چیزهای دنیوی و نفرت نهانی از همگنان خودش، همه و همه جوزپه ولا را بر آن داشت که تصمیمی پرخطر اما برگشت ناپذیر بگیرد. و آن این که بی درنگ از بختی که به او رو کرده بود استفاده کند و دست به کار «جعل بزرگ» بشود.
عبدالله محمد بن علمان در روز دوازده ژانویه ۱۷۸۳ رفت. در لحظه ای که کشتی اش لنگر برمی چید، درست همان احساسی را داشت که راهنما و مترجمش هم دستخوش آن بود: احساس آزادی و آسودگی. درست است که جناب سفیر به کسی می ماند که کر و لال باشد، اما دن جوزپه روزهایی پر از نگرانی و دلشوره را پشت سر گذاشته بود. در آن روزها، به اصطلاح،
دل توی دلش نبود و همواره این ترس را داشت که مبادا رازش برملا شود، و از جناب سفیر حرکتی از سر بی طاقتی یا دلسردی سر بزند و به اسقف ایرولدی و دیگران بفهماند که مترجمشان چندان شناختی از زبان عربی ندارد.
همچنان که تصویر کشتی در خط مس گداخته افق شامگاهی محو میشد دن جوزپه زیرلب گفت: «برو گم شو، برو به جهنم خودتان.» و در همان لحظه ناگهان به یادش آمد که نام سفیر را فراموش کرده است – یا شاید هم آن را هیچ گاه نشنیده بود. از این رو، نامی برای او در نظر گرفت که بعدها باید در طرح جعل بزرگ به کار می آمد؛ او را محمد بن عثمان محجیه نامید و در همان هنگام خواست واکنش اسقف را در این باره بداند. این بود که با لحنی محبت آمیز گفت:
– محمدبن عثمان محجبه هم رفت، چه مرد شریفی بود. اسقف ایرولدی گفت: – بله، واقعا هم مرد شریفی بود. حیف که به این زودی گذاشت و رفت: در کاری که شما در پیش دارید می توانست کمک های پرارزشی به شما بکند. – قرار گذاشته ایم با هم مکاتبه داشته باشیم.
– خیلی خوب است، اما خودتان بهتر می دانید که حضور همچو آدمی، با شناختی که دارد، چیز دیگری است… اگر همچو آدمی در دسترس داشتید کارتان را سریع تر و مطمئن تر انجام میدادید… اگر سیسیل یک مملکت واقعی بود و فقط یک اسم توخالی نبود، می توانستیم به هر ترتیبی که بود کاری بکنیم که جناب، جناب…
– … محمدبن عثمان محجیه.
– بله، جناب محمد بن عثمان به عنوان سفیر کشورش در پالرمو بماند… اما مطمئنم که بدون او هم شما می توانید کارتان را به خوبی انجام بدهید… فقط خواهش می کنم اشتیاق و بی صبری مرا از یاد نبرید: با کاری که شما می کنید قرن ها تاریخ و تمدن از تاریکی و فراموشی بیرون می افتد و در معرض شناخت همه قرار می گیرد؛ کار عظیمی خواهد بود، دوست عزیز، کار بی نظیری که اسم شما و البته اسم ناقابل مرا هم در کنار شما جاودانی خواهد کرد.
دن جوزپه با شکسته نفسی گفت: – اختیار دارید، عالیجناب، این چه فرمایشی است که می فرمایید. به همین است که عرض می کنم. اجر این کار بیشتر برای شماست. نقش من، در نهایت، این است که وسایل مادی کار را در اختیارتان بگذارم….. راستی، از شرایط زندگی شما در منزل برادرزاده تان خبر دارم، می دانم که خانه مخروبه و محله شلوغی است… به منشی ام دستور دادم یک خانه در خور شما پیدا کند. خانه راحتی که برای کارتان مناسب باشد……
– بی اندازه سپاسگزارم، عالیجناب – بعدها هم کمک های دیگری به شما خواهم کرد. کمک هایی که البته بی طمع نخواهد بود، بله، توجه داشته باشید که بی طمع نیست.
اسقف با این گفته لبخند زد و دست خود را دراز کرد تا کشیش آن را ببوسد. سپس با زحمت و نفس نفس زنان سوار تخت روان طلایی اش شد. فراش در تخت روان را بست. اسقف از آن سوی شیشه دستش را به نشانه خداحافظی و تبرک تکان داد. دن جوزپه زمان درازی در همان حالت کرنش باقی ماند. دستش روی چلیپا و روی قلبش بود، انگار می خواست تپش قلبش را فروبنشاند و شادمانی بند گسیخته آن را مهار کند.
غرق در فکر و خیال از محله پر جمعیت کالسا گذشت و به سوی خانه رفت. زنها او را به یکدیگر نشان می دادند، بچه ها پشت سرش می دویدند و داد می زدند: «کشیش رفیق ترک شده… کشیش رفیق ترک شده» چون دن جوزپه به خاطر همراهی با سفیر مراکش در شهر معروف شده بود. اما سر و صدای بچه ها را نمی شنید. با گام های پروقار و آهسته از لابه لای مردم می گذشت و آن آدمیان خاکی را به چیزی نمی گرفت. بلند بالا و تنومند بود، چهره پرصلابتش به رنگ زیتون رسیده بود و چشمانش ژرفاها را می کاوید، چلیپای بزرگ سلک راهبان مالت روی سینه اش تکان می خورد. آهسته آهسته گام میزد و گردونه نامها و تاریخ ها در ذهنش می چرخید، سال های هجری، سال های میلادی، چرخش سال ها در تاریکی زمان ساکن و تغییرناپذیر آدمیان خاکی محله کالسا؛ گردهم می آمدند و عددی می شدند، عددی و سرنوشتی، و دوباره در گذشته کور و تاریک به چرخش در می آمدند و پتک وار بر ذهن او می کوبیدند. آثار تاریخ نویسان گذشته، وقایع کمبریج: عناصری که می توانست به بازی بگیرد، با آنها نیرنگ کند.
پیش خودش گفت: «تنها چیزی که لازم دارم نظم و دقت است. فقط باید مواظب باشم.»
با این همه هرچه می کرد نمی توانست دلش را آسوده کند؛ علیرغم خواستش، رگه اسرارآمیزی از دلسوزی در سرمای جعل و نیرنگ رخنه می کرد، و مجموعه آدمیان خاکی اندوهی انسانی برمی انگیخت.