کتاب طوفان در مرداب، نوشته لئوناردو شاشا

کتاب توفان در مرداب نوشتهی لئوناردو شیاشا، داستانی تاریخی و هیجانانگیز دربارهی تقابل اندیشهی سنتی و تعصبات با اندیشههای آزاد و رهاییبخش است.
توفان در مرداب (The Council of Egypt) قصهی جعلها و قلبها را روایت میکند. جعل واقعیتهای انسانی با دستاویز قرار دادن جعل کتابی عربی که در اصل شرح زندگانی پیامبر محسوب میشود ولی راهبی سودجو به نام «دن جوزپه ولا» آن را به جای «تاریخ سیسیل» در زمان تسلط اعراب جا میزند و با ادعای آگاهی و احاطه بر زبان عربی در صدد ترجمهی آن برمیآید.
این راهب هر جایی که از تعبیر خواب و انواع کارهای پیش پا افتاده روزی خود را کسب میکند، با توجه به عقاید همهی جوامع سنتی در مورد ریشهدار و مهم جلوه دادن افکار، قواعد و سنتهایشان، ناگهان دست به کار جعل و ایجاد تاریخی خود ساخته میزند و اساس کارش را بر خلاقیت ذاتیاش در قصهپردازی استوار مینماید.
ماجرای رمان دقیقاً در زمان عصر روشنگری و انقلاب فرانسه یا به قول مردم سیسیل «ژاکوبنها» رخ میدهد و این کشیش به مرور با اشراف و بزرگان سیسیل آشنا میشود. از طریق همین آشنایی شما با اوضاع نابسامان اخلاقی و اجتماعی آن دوران آشنا میشوید.
لئوناردو شیاشا (Leonardo Sciascia) در این اثر تاریخی به واکاوی زندگی مردمانی از سیسیل میپردازد که با برخورداری از امتیازات ویژه، همچنان به دنبال کسب امتیازات و سوابق خانوادگی برجستهتری هستند و در این راه از دادن رشوه به راهبی چون «ولا» برای جعل تاریخ و عنوانسازی برای آبا و اجدادشان نیز دریغ نمیکنند. نویسنده با ظرافت تمام راه را برای هر آن چه میتواند چنین جامعهای را به سمت بهبود سوق دهد، بسته است.
آثاری که از سنت رئالیسم تبعیت میکنند، زمانی که پرده از خصایص و رذایل درونی انسان برمیدارند، رخدادی قابل تأمل پدید میآورند. این رمان چنین تأثیری بر شما میگذارد. نویسنده در این کتاب مهارت بیبدیل خود را در شناخت روحیات انسان به نمایش گذاشته و اثری پدید آورده که بر سنت دیرین ادبیات ایتالیا متکی است؛ سنتی که در آن برخلاف ادبیات آمریکای لاتین که در جادو غوطهور میشود، چشم به آن طرف جادو و سنت میرود.
شیاشا نویسندهی بزرگ سیسیلى، پس از یک مجموعه داستانهاى کوتاه، شیوهی جدیدی از داستانپردازى را دنبال کرد که برخى از طرفدارانش آن را «افسانهی پلیسى» مینامند: قصههاى طنزآمیز نسبتاً کوتاهى که معمایى پلیسى در آنها پنهان میشود و معمولاً با یک نتیجهگیرى سیاسى پایان مییابد. بسیارى از این داستانها با محکوم کردن مافیا تمام میشود که مسئلهی همیشگى و پایهاى جامعه سیسیلى به شمار میرود؛ جامعهاى که در وسط راه میان قدیمیترین سنتهاى فئودالى و جهانبینى اروپاى پیشرفته صنعتى باقی مانده است.
کتاب طوفان در مرداب
نویسنده: لئوناردو شاشا
مترجم: مهدی سحابی
نشر نو
در قلب اروپا طوفانی برپاست که به برانداختن نظم کهن پیش میآید، نظمی که بر پیهای لرزانش کلیسای بزرگ زمینداران و بزرگ مالکان کلیسا به پیشگیری فاجعه دست به دست یکدیگر میدهند، اما با همین دست یاری هرکدام دیگری را به کام طوفان میکشند.
سرخی سپیده امیدی که از افق سر میکشد رنگ خون جوان زنجیریان زمین است که در پرچم انقلاب کبیر، در کنار آبی خون کهنه اشراف و سفیدی سترون کشیشان خواهد نشست. عصر روشنایی و خرد است، دورانی است که اروپای «دایره المعارف» واپسین مرده ریگ پدران قرون وسطی را به تاریکی سردابه کلیساها میسپارد و آنها را «گنجینه» میکند، تا هم از دستبردشان جلو بگیرد و هم از اینکه دوباره دستاویز شوند.
دامنه طوفان تا به جزیره سیسیل میرسد، به «مرز میان آب شور و آب متبرک» به برهوتی که هرگونه نشانه کوشش و نوخواهی را در شنزار نابخردانهترین سنتها فرو میبرد». در این هنگامه آشفتگی خوابها، در این برخورد گاه گذشته و آینده بر این برهوت خفته چه خواهد گذشت؟
اگر دری به روی نظم نوین باز کردنی باشد آن را چه کسی خواهد گشود؟ فرانچسکو دی بلازی، ژاکوبن، که به امید رهبری شورش ستمدیدگان برمی خیزد یا دن جوزپه ولای کشیش، که میکوشد تاریخ را دوباره بسازد، که گذشتهای را جعل میکند به هوای آیندهای، یا به امید «حالی» که فقط برای خود اوست؟
لئوناردو شاشا، نویسنده بزرگ سیسیلی در سال ۱۹۲۱ میلادی به دنیا آمد و در سال ۱۹۸۹ درگذشت. تقریبا همه زندگی خود را در سیسیل گذراند و کارمندی و آموزگاری کرد. نخستین اثرش، کلیساهای رگالپترا، در سال ۱۹۵۶ منتشر شد. پس از یک سلسله داستانهای کوتاه، شیوه تازهای از داستان پردازی را در پیش گرفت که برخی از ستایشگرانش آن را «افسانه پلیسی» نامیدهاند: قصههای طنزآمیز نسبتا کوتاهی که معمایی پلیسی در بطن آنها نهفته است و معمولا با یک نتیجهگیری سیاسی به پایان میرسد.
از جمله، بسیاری از این قصهها با محکوم کردن مافیا پایان میپذیرد که مسأله همیشگی و پایهای جامعه سیسیلی است؛ جامعهای که در نیمه راه میان کهنهترین سنتهای فئودالی و جهان بینی اروپای پیشرفته صنعتی در مانده است.
لئوناردو شاشا از نامدارترین نویسندگان معاصر اروپاست و از جمله آثار اوست: عموهای سیسیل، دریایی به رنگ شراب، جنازههای خوش، روز جغد، سهم هرکس تودو مودو. کتاب حاضر نخستین بار در سال ۱۹۶۳ چاپ شد.
کشیش با گردگیر رنگارنگی غبار کتاب را پاک کرد. چهره درشت و فربهش شبیه تصویر خدای باد شد که روی نقشههای دریانوردی کشیده میشود، و کتاب را فوت کرد تا گرد و غبار آن را بتاراند. سپس با حالت چندشآمیزی آن را باز کرد، چندشی که در آن شرایط ویژه به نظر رسید حرکتی پر از ظرافت و آکنده از احترام باشد. در روشنایی که از پنجره افراشته کج میتابید، حروف شگرف کتاب به چشم میآمد که بر صفحه خاکی رنگ به فوجی از مورچه سیاه له شده و خشکیده میمانست.
عالیجناب عبدالله محمد بن علمان سرخم کرد تا آن را بخواند؛ نگاهش که معمولا بیحالت و بیاعتنا و غم آلود بود ناگهان تیز و سرزنده شد. یکباره سرپا ایستاد و دست راستش را در چین قبای گشادش فرو کردن ذره بینی طلایی بیرون کشید که به سنگهای قیمتی سبز رنگ آراسته بود، دستهای نازک داشت و به شکل یک گل، یا یک میوه، ساخته شده بود.
ذره بین را نشان داد و گفت: «جویبار یخزده. » لبخند پر مفهومی به لب آورد، چون آنچه گفت تعبیری از ابن حمدیس شاعر سیسیلی بود و آن را برای خوشامد میزبانانش نقل میکرد.
اما، گذشته از دن جوزپه ولا هیچ کدام از حاضران عربی نمیدانستند، و خود دن جوزپه هم نه تنها نمیتوانست بفهمد که جناب سفیر آن عبارت را با نیتی دوستانه نقل میکند، بلکه حتی نمیفهمید که نقل قولی در کار باشد.
عالیجناب دوباره روی کتاب خم شده بود و ذره بینش را با حرکتی کند و چرخان روی آن میگرداند. دن جوزپه جست و خیز حروف را روی شیشه ذره بین میدید. اما نمیتوانست حتی یکی از آنها را بشناسد چون به همان شتاب برمی گشتند و در میان خیل پر پیچ و خم سطرها گم میشدند.
عبدالله محمد بن علمان ورقی زد و سرگرم بررسی صفحه تازه شد، زیرلب چیزی گفت. سپس با شتاب صفحههای دیگری را باز کرد و با ذره بین نگاهی به آنها انداخت، و در صفحه آخر، که کرمهایی نقرهای روی آن میلولیدند، چند لحظهای بیحرکت ماند.
از جا بلند شد. به کتاب پشت کرد. نگاهش دوباره بیحالت و خاموش شد. گفت:
– درباره پیغمبر است. هیچ ربطی به سیسیل ندارد. از زندگی نامههایی است که نظیرشان همه جا پیدا میشود.
دن جوزپه ولا با چهره شکفته از شادی رو به اسقف ایرولدی کرد و گفت: – عالیجناب میفرمایند کتاب گرانبهایی است. حتی در سرزمینهای عرب زبان هم بیهمتاست. درباره فتح سیسیل است و وقایع مربوط به سلطه…
اسقف ایرولدی از شادی و هیجان سرخ شد، به تته پته افتاد. گفت: – از عالیجناب بپرسید… بله، بپرسید که آیا از نظر اسلوب شبیه وقایع کمبریج یا، مثلا، چه میدانم، شبیه تاریخچه سیسیل هست؟ …
دن جوزپه ولا آدمی نبود که با چنین پرسش گنگی از میدان در برود. خودش را برای از این بدتر هم آماده کرده بود. رو به عالیجناب کرد و گفت:
– جناب اسقف از اینکه این کتاب درباره سیسیل نیست ناراحت شدهاند. میخواهند بدانند که آیا کتابهایی از این قبیل، درباره زندگی پیغمبر، در کمبریج یا دیگر شهرهای اروپا پیدا میشود یا خیر.
– در کتابخانههای ما نظیرش فراوان است. اما اینکه در کمبریج یا جاهای دیگر اروپا هم پیدا بشود یا نه، خبر ندارم… متأسفم که جناب اسقف را دلسرد کردم، اما چه میشود کرد، همین است که هست.
دن جوزپه پیش خودش گفت: «نخیر، همین است که هست یعنی چه؟ نیست که نیست! » و به اسقف گفت: – عالیجناب تاریخچه سیسیل را نمیشناسند، که البته طبیعی است… اسقف با گیجی گفت:
– آها، بله، درست است…
– اما وقایع کمبریج را میشناسد، و به نظرشان سبک این کتاب با آن فرق دارد: کتاب حاضر مجموعهای است از نامه و گزارش و، خلاصه، چیزهای مربوط به امور دولت.
کشیش دن جوزپه ولا از همان هنگامی به فکر جعل افتاد که اسقف ایرولدی به او پیشنهاد کرد گردش کنان به صومعه سن مارتینو بروند: تا آنجا که اسقف به یاد میآورد، در این صومعه یک کتاب خطی عربی یافت میشد که دن مارتینو لافارینا، کتابخانه دار کاخ اسکوریال، صد سال پیشتر به پالرمو پایتخت سیسیل آورده بود. و حال بهترین فرصت پیش آمده بود تا دانسته شود این کتاب درباره چیست: از طرفی، عربی را پیدا کرده بودند که اهل ادب بود و از سوی دیگر، مترجمی چون ولا داشتند. .
در آن ماه دسامبر ۱۷۸۲ عبدالله محمد بن علمان، سفیر مراکش در دربار ناپل سر از پالرمو درآورد، چون طوفانی کشتیاش را از راه مراکش به سوی کناره سیسیل کشانده و غرق کرده بود. دومنیکو کاراچولو نایب السلطنه سیسیل، پس از شنیدن خبر حادثه بیدرنگ چند تخت روان و کالسکه و گروه بزرگی از مقامات محلی را به پیشواز جناب سفیر فرستاد که در کنار دریا در میان باروبنهاش نشسته بود. نایب السلطنه میدانست که دولت ناپل برای مناسبات خود با دنیای عرب – که بیشتر جولانگاه دزدان دریایی بود اهمیت بسیاری قائل است، و این سیاست ناشی از ترسی ناشناخته بود.
هنوز پای سفیر به کاخ نایب السلطنه نرسیده بود که روشن شد گفتگوی آن دو ناممکن است: جناب سفیر نه تنها فرانسه که حتی گویش ناپلی را هم نمیدانست. خوشبختانه، کسی پیشنهاد کرد که دن جوزپه ولا را بیاورند، و او کشیشی از اهالی مالت بود که همیشه تک و تنها و با حالتی گرفته و اخمو در شهر پرسه میزد و هیچ کس نمیدانست چرا گذارش به پالرمو افتاده است.
پیکهایی که به جستجوی او گسیل شده بودند همه شهر را زیر پا گذاشتند، چون محل سکونت کشیش خانه برادرزادهاش بود اما فقط در ساعت چاشت و هنگام خواب در آن خانه کثیف و خرابه پیدایش میشد.
بقیه روز را همیشه بیرون از آن خانه به سر میبرد و به حرفه دوگانهاش میپرداخت: هم کشیش بود و هم شمارههای بخت آزمایی را پیشگویی میکرد. حرفه اول بخش اصلی هزینه زندگیاش را تأمین میکرد و درآمد کار دوم برای هزینههای اضافی بود؛ کاروبار کشیش چندان بد نبود هرچند که هنوز نمیتوانست خودش را از زندگی در خانه برادرزاده خلاص کند و این زندگی به راستی رنجآور بود: برادرزادهاش شوهری بدمست و بیکاره داشت و چندین بچه قد و نیم قد که پنداری همه از جهنمگریخته بودند.
یکی از پیکها سرانجام توانست او را پیدا کند. در یک دکان قصابی در محله آلبر کاریا بود و داشت خواب بیسر و ته قصاب را برای او تعبیر میکرد. چون کار کشیش فقط این نبود که شمارههای برنده بخت آزمایی را پیش بینی کند، بلکه از طریق تعبیر خواب مشتری این شمارهها را تعیین میکرد. هرکس خوابی را که دیده بود برای او باز میگفت، و او از میان جزئیات آن عناصری را بیرون میکشید و کنار هم میگذاشت و داستانی کمابیش منطقی به وجود میآورد؛ سپس نکتههایی از داستان را که اهمیت بیشتری داشت به صورت عددی بیان میکرد. خلاصه، کارش این بود که در دو محله توده نشین آلبرگاریا و کاپو بگردد و خوابهای اهالی محله را به صورت پنج عدد تعبیر کند. و این کار چندان آسانی نبود، زیرا خوابهای آن مردمان پایانی نداشت، قصه درازی بود که دم به دم دگرگونمی شد و به شکل انبوهی از تصویرهای گوناگون در میآمد و هزار شاخ و برگ به خود میگرفت. در لحظهای که پیک از راه رسید، قصاب داشت خوابش را تعریف میکرد و از جمله چیزهایی که در خواب دیده بود اینها بود: خوکی که قهقهه میزد، نایب السلطنه، یک زن همسایه، یک مجلس عیاشی و بخور بخور با پلو و گوشت گوسفند… و تازه اینها نکتههای برجستهای بود که کشیش توانست از خواب بیسر و ته و بیپایان مرد قصاب بیرون بکشد.
دن جوزپه پیغامی را که پیک آورده بود شنید. درست در لحظهای که میخواست برای نایب السلطنه، که در خواب قصاب ظاهر شده بود، شمارهای در نظر بگیرد، پیکی آمده بود تا دعوت شخص نایب السلطنه را به او ابلاغ کند، و این به نظرش واقعهای بسیار خوش شگون آمد.//