کتاب آبنبات دارچینی – نوشته مهرداد صدقی
کتاب آبنبات دارچینی، نوشتهی مهرداد صدقی، داستان جذاب و بامزهی محسن و اتفاقاتی است که برای او میافتد.
کتاب آبنبات دارچینی، اثر طنزی است که بعد از کتابهای آبنبات هلدار و آبنبات پستهای منتشر شده تا مخاطبان را با آثار طنز آشنا کند.
کتاب آبنبات دارچینی که در واقع جلد بعدی آبنبات هلدار محسوب میشود، دربارهی اتفاقات غیر منتظره و عجیبی است که برای شخصیت اصلی داستان، یعنی محسن رخ میدهد. این اتفاقات به صورت ناخواسته روی زندگی محسن و اطرافیانش تاثیر میگذارند. ماجراهای کتاب آبنبات دارچینی بین سالهای ۷۲ تا ۷۴ میگذرد. درگیری محسن، قهرمان بجنوردی داستان با این موقعیتهای پیشبینی نشده اتفاقات طنزی را رقم میزند که خواندنش خالی از لطف نیست. راستی این را هم بدانید که یکی از شخصیتهای محوری کتاب آبنبات دارچینی، پدر دریا است.
کتاب آبنبات دارچینی
نویسنده: مهرداد صدقی
انتشارات سوره مهر
آقاجان جلوی همه شلوارش را در آورد. البته یک بیر جامه زیر آن پوشیده بود و جورابش را روی پاچه های بیر جامه کشیده بود، شلوارش را همین دو دقیقه پیش پوشیده بود. نمی دانستم دیدن همین صحنه” ساده بعدها سرنوشتم را عوض خواهد کرد.
آقاجان دگمه شلوارش را به مامان نشان داد و گفت: “این دکمه شلوارم باز شل شده. اگه خدای نکرده توی بازار یک دفعه باز بشه و جلوی بقیه شلوارم بیفته چی”؟ مامان گفت: “تو که همیشه از زیرش یک شلوار داری که”. آقاجان گفت: “شانس منه که اونم همون موقع کشش درمره “…
من داشتم صبحانه می خوردم تا بروم دبیرستان. برایمان از روستای طبر کره محلی تروتازه ای که بی شباهت به گلوله برفی نبود آورده بودند و چون خیلی خوشمزه بود داشتم با فداکاری هر چه تمام تر و خوردن بیش از حد به سلامتی مامان و آقاجان و بی بی کمک می کردم. با اینکه چربی خون هر سه آنها بالا بود، هر سه، مثل دوستان ناباب، موقع خوردن کره محلی، با گفتن “به، چی خوش می آد خوردنش”! و اهدای پرمهر کلسترول به هم، یکدیگر را به بسته شدن رگهایشان تشویق می کردند. چون کمی دیرم شده بود، داشتم تندتند لقمه توی دهانم می گذاشتم و نمی توانستم در بحث جذاب آقاجان و مامان مشارکت کنم.
آقاجان، که به دگمه دوزی مامان نگاه می کرد، برای اینکه او را به محکم تر دوختن ترغیب کند، گفت: “مگن آمریکا و شوروی با یک دکمه متانن کل دنیا منفجر کنن. ولی تو همین دکمه شلوار من نمتانی محکم بدوزی”. چون رویم نشد، چیزی را که به ذهنم رسید فقط توی دلم گفتم: “خا، اگه دکمه تان یک دفعه باز بشه، شما یم با همین دکمه متانین همه ر تو بازار منفجر کنین؛ ولی خا از خنده”!
آقاجان که دید دارم برای خودم لبخند میزنم ذهنم را خواند که هر چه هست مربوط به اوست. برای همین لبخندی زد و گفت: “ای پسر جان، بخند. اشکال نداره، ایشالله یک روز اتفاقی شلوارم میافته، اتفاقا منم همون روز از برعکسی کار از زیرش بیر جامه نپوشیدهم، بعد همچی اسمم همه جا بپیچه که هر جا بخوای بری خواستگاری بگن: لا پسر همونی که شلوار نداشت. اون وقت ببینم وقتی کسی بهت زن نداد چطور منفجر مشی”!
مامان با دندان نخ دگمه را کند و گفت: “بیا. محکم محکم شد”. بی بی، که تازه از دستشویی درآمده بود و اصلا نمی دانست جریان از چه قرار است، مثل همه سالمندها، چون کار سازمانی اش نصیحت کردن بود، برای اینکه طبق معمول فقط نصیحتی کرده باشد، با ارائه یک توصیه کاملا غیر مرتبط و غیر کاربردی، گفت: “هر چی هست زیاد محکم نگیر. از قدیم مگن هر چی رسخت بگیری بعده سست بای مدی … بیییی … این کره
تمام شد”؟
آقاجان شلوار را که گرفت، بدون توجه به نصیحت بی بی، به مامان گفت: “هله بند ندوزی که باز بیفته ها! یک جور مدوختی که دیگه هیشکی حتی با دندون هم نتانه بازش کنه. ها”؟ مامان گفت: “خا مگه مردم مریضان بخوان دکمه شلوار تو با دندون باز کنن”؟ آقاجان، که خودش هم از حرف خودش متعجب شده بود، بعد از پوشیدن شلوار، با لحنی طلبکار گفت:
“اون که هیچی! ولی خا هیچ مدانی این هفته یک کیلو وزنم زیاد شده”؟ این جمله آقاجان در ظاهر معنای چندانی نداشت؛ اما ما عادت کرده بودیم. چند وقتی میشد که با وسواس زیاد و به صورت هفتگی گزارش وزن خودش را به بقیه اعلام می کرد.
با تمام شدن کره محلی، تازه می خواستم در بحث مشارکت کنم که موضوع عوض شد و آقاجان و مامان شروع کردند به صحبت کردن درباره ماشین جدید ملیحه و آقای دکتر. آقاجان گفت: “حالا که وسیله هست، من مگم پنج شنبه جمعه همه با هم دسته جمعی یکی دو شب با ماشینشان بریم طبر”. من، چون خیلی درس داشتم و امتحانات پایان سال نزدیک بود،
بلافاصله از پیشنهاد آقاجان استقبال کردم. با خودم گفتم آدم دو روز هم به خاطر سفر درس نخواند غنیمت است. حتی خودم را گول زدم که برای اینکه خیلی هم از درس عقب نمانم کتاب هایم را برمی دارم و توی باغ های طبر زیر سایه درخت ها هم میوه دزدی می خورم هم درس می خوانم. اما ته دلم می دانستم آنجا وقت نمی شود و اتفاقا وقتی کتاب همراهت باشد تفریح لذت بیشتری دارد. بی بی، در اعلام موافقت برای رفتن به طبر، گفت: “ای چی خوبه اگه بریم! باز از همون جا از گلبه رقیه کره محلی تازه مگیریم. ای خوش می آد دور هم کره و فتیرمسکه بخوریم”! مامان گفت: “ها دیگه …. به خصوص که خیلی وقتم هست کره محلی نخورده”
وقتی می خواستم بروم، بی بی گفت: “محسن جان، برام آب می آری قرصم بخورم”؟ وقتی لیوان آب را به دست بی بی دادم، پرسید: “از فشاری جا کردید یا از یخچان”؟
– از یخچال.
. ها … خوبه.
البته روز قبل هم که برایش آب بردم همین سؤال را کرد و وقتی گفتم: “از فشاری”. باز هم گفت: “ها… خوبه”. تا دبیرستان حداقل یک ربع تا بیست دقیقه راه بود. آن پنج دقیقه تفاوت بستگی به مسیری داشت که انتخاب می کردم. روزهایی که بیشتر وقت داشتم و تنها بودم عمدأ راهی را انتخاب می کردم که از جلوی خانه دریا رد شوم. چند سالی می شد که مثل پرستوها کوچ کرده بودند و رفته بودند جنوب. اما هنوز به یادش بودم. به او که فکر می کردم در حال خیال پردازی میدیدم به دبیرستان رسیده ام و رؤیاهای شیرینم را در کلاس درس دنبال می کردم. روزهایی که دیر میشد یا با سعید به دبیرستان می رفتیم حتی مستقیم ترین مسیر هم طولانی به نظر می رسید. برای همین، برای اینکه هم وقت بگذرد هم راه طولانی به نظر نرسد، معمولا یواشکی به قیافه آدم هایی که از روبه رو می آمدند می خندیدیم. آن روز هم اوضاع به همین منوال بود. اما هنوز گزینه مطلوبی که سر صبح آدم را سرحال کند جلویمان درنیامده بود.
معمولا، برای اینکه شرایط کمی مهیج شود، مثلا می گفتیم: “اولین دوچرخه سواری که از روبه رو بیاد حتما یک آدم خنده داریه”. دیگر مهم نبود آن بنده خدا چه شکلی است. اما خدا خدا می کردیم خواسته مان برآورده شود؛ دقیقا مثل روزی که تا من دو تومان در صندوق صدقات انداختم حس کردم خدا جایزه ما را داد. چون یک موتورسوار، که هدبندش را تا روی چشم هایش پایین کشیده بود و به خاطر پنچر شدن چرخ عقبش روی باک موتور نشسته بود، از کنارمان رد شد.
آن روز هم سعید گفت: “اولین موتوری که “. هنوز جمله سعید به پایان نرسیده بود که یک موتورسوار جلوی ما پیچید. زهره ترک شدیم. یک لحظه تصور کردیم هر که هست احتمالا حرف ما را شنیده یا در روزهای قبل فهمیده که به او خندیده ایم. موتورسوار دایی اکبر بود. سوار بر موتور براوویی که تازه خریده بود، نان تازه در دست، می خواست محض خوشمزه بازی جلوی ما ویراژ بدهد. یک لحظه ترسید به سعید بزند. برای همین کمی منحرف شد و چون نتوانست خودش را کنترل کند به درخت کنار پیاده رو خورد. حس کردم آب در خانه و ما داریم به غریبه ها می خندیم و در حالی که از ترس سعی می کردیم خنده مان را قورت بدهیم نان هایی را که از دست دایی روی زمین افتاده بودند جمع کردیم. دایی گفت: “لامصب … این
زمین چی سره هی”!
– دایی، موتور مبارکه.
– ممنون. مخواستم یک دفعه دم گوشتان بوق بزنم تا بترسین که از برعکسی کار نشد. لامصب بوقش یک کم گیر داره. خیلی شانس آوردینا …
– ها … از یک نظر دیگه یم خیلی شانس آوردیم دایی. دایی تکه های کثیف نان را جدا کرد و آنها را بوسید و در حالی که می گفت: “نون برکت”. آنها را روی دیوار گذاشت. بعد هم از نان تمیزیک تکه جدا کرد و گفت: “بیاین. بشینین پشت موتور تا مدرسه ببرمتان. کدوم مدرسه مرین”؟ – دبیرستان دانش. – خامن تور مرسانم. ولی چون جا نیست، این رفیقت باید پشت سر ما بدو کنه. و فورأ لبخند زد تا سعید بفهمد که دارد شوخی می کند و ادامه داد: “حالا بیا، یک جور مشینیم”.
با اینکه روی براوو برای یک نفر هم جا تنگ بود، دایی اصرار داشت ما را برساند. طبق معمول، دایی برای اینکه دیرتر به خانه برود داشت دورترین مسیر ممکن را انتخاب می کرد. شاید او هم، با اینکه ازدواج کرده بود، هنوز در حال و هوای دریای دوران کودکی اش بود. با خودم عهد کردم هر طور شده یا با دریا ازدواج کنم یا، اگر نشد، سعی نکنم با موتور براوویی که بوقش گیر دارد کسی را بترسانم.
من و دایی روی موتور نشستیم و مثل انواع پیوندهای شیمیایی به هم نزدیک شدیم. اما سعید جا نشد. اول مثل پیوند واندروالسی، اما، آخر حتی مثل پیوند کوالانسی هم سعید جا نشد. به دایی گفتم: “نمشه اون نونا رتوی یک پارچه بپیچیم و روش بشینیم تا جا باز بشه”؟ دایی گفت: “کاچه جان نون برکته ها … روش بشینیم که نون بربری مشه نون باگت”!
هر جور بود، فشرده تر از قبل نشستیم و کمی در آرایش فضایی مان تغییر دادیم. من دستم را دور کمر دایی حلقه کردم و جلوی او نانها را توی دستم گرفتم. سعید هم دودستی به من چسبید تا از پشت موتور نیفتد. نصف بدنش روی هوا بود و برخلاف کارتون ها، که طرف تا نمی داند زیرش خالی شده نمی افتد، او با اینکه می دانست روی هیچی نشسته است باز هم
نمی افتاد. هیچ یک از فرمول های فیزیک نمی توانستند محاسبه کنند سعید چطور نشسته است. اگر موتور براوو حیوانی زنده بود، راحت تر می توانستم توضیح بدهم سعید کجای موتور نشسته است. مطمئن بودم هر کس ما را ببیند نیاز ندارد برای خندیدن دنبال این باشد که بگوید: “اولین دوچرخه یا موتوری که از روبه رو می آید “.. فقط کافی بود به دوستش بگوید:
“اون موتور براووی سه پشته “…
دایی مدام حرف می زد و سؤال می کرد. من هم، چون صدایش را میهم می شنیدم، در جواب سؤال هایش الکی می گفتم: “ها”. هر جا هم که حس می کردم دارد می خندد من هم بلند بلند می خندیدم. سعید هم، کاچه تر از من، در حالی که روی هیچی نشسته بود، با صدای خنده من می خندید. صدای دایی به من نمی رسید. اما صدای سعید، چون پشت من نشسته بود، به گوشم می رسید. خودش فکر می کرد صدایش را نمی شنوم. برای همین کنار گوشم داد زد: “محسن، راستی ما از چند روز دیگه طبقه اول خانه مان داریم مدیم به دانشجوهای دانشگاه آزاد. از این به بعد، می آی دنبالم، حواست باشه زنگ اشتباه نزنی”!
– شما که کلا خانه تان یک طبقه یه که!
– خا خودمان داریم مریم زیرزمین.
فکر می کرد صدایش را نمی شنوم. یک دفعه جوری داد زد که فکر می کنم، از خیابان امیریه تا منبع آب، همه صدایش را شنیدند.
– دانشجوهای دخترن.
با این حرف سعید، کم مانده بود دوباره کنترل موتور از دست دایی در برود و سه نفری بخوریم زمین. به دبیرستان که رسیدیم، من و سعید، در حالی که به دایی می گفتیم: “دست شما درد نکنه”. و توی دلمان می گفتیم: “عجب غلطی کردیم سوار شدیم”!، از او خداحافظی کردیم.
تقریبا آخرین هفته تشکیل کلاس ها بود. آقای کریمی نژاد، که در مقاطع قبلی معلم پرورشی مان بود و حالا، با ادامه تحصیل، در دبیرستان هم دبیر شده بود و درس “بینش” را تدریس می کرد، برخلاف بقیه دبیرها، که در هفته آخر معمولا کلاس را به صورت مطالعه آزاد برگزار می کردند، می خواست درس بپرسد. – اجازه، این هفته که کسی سؤال نمیرسه که! | – درس مثل آمادگی دفاعیه. شما همیشه باید آماده باشین. وقتی دشمن حمله کنه و آماده نباشین مدانین چی مشه؟ – اگه حمله نکنه چی؟
آقای کریمی نژاد چند لحظه فکر کرد و چون چیزی به ذهنش ترسید ادای لحن همان دانش آموز را درآورد و گفت: “اگه حمله کنه چی؟ بعد هم گفت: “پنج دقیقه وقت دارین درس
جلسه قبل مرور کنین … البته هرکی بلد باشه قرآن با صوت بخوانه ازش نمپرسم”.