همه چیز درباره لورن باکال
سپتامبر گذشته، در جشنوارهٔ فیلم و نیز، لورن لاکال کاری کرد که به عقیدهٔ برخی یک اشتباه بود. او و نیکول کیدمن به خاطر آخرین فیلمشان تولد-یک تریلر چشمگیر -در جشنواره حضور داشتند. باکال نقش مادر شکاک و طعنه زن کیدمن را بازی میکند. در یک کنفرانس مطبوعاتی، یک روزنامهنگار این سؤال تکراری را از باکال پرسید که او به عنوان یک اسطورهٔ دیگر سینما، از بازی کردن در کنار خانم کیدمن، اسطورهٔ سینما، چه احساسی داشته است.
حالا باکال خوب میداند که به سؤالات اینچنینی چگونه پاسخ دهد. هاوارد هاکس شصت سال پیش که نقشی را در داشتن و نداشتن، اولین فیلم باکال، بر عهدهٔ او، که یک دختر سادهٔ نوزده ساله بود، گذاشته بود، به او نشان داده بود که در چنین مواقعی چگونه عمل کند: سرت را به یک طرف خم کن و از زیر آن چشمهای قاطع به بالا نگاه کن و…تا جایی که میتوانی کم حرف بزن. هاکس عادت داشت به او بگوید که همه چیز در نگاه است. و حتی بوگی [هامفری بوگارت] هم همیشه به او میگفت که سکوت کند. اگر شک داری، جواب نده.
ولی آن روز چیزی به درونش رخنه کرده بود که به جای این که کلهاش را کار بیندازد، از غریزهاش تبعیت کرد. (دفعهٔ اول نیست که میشنوم با آن صدای باریتون ناواضحش حرف میزند) در مورد کیدمن گفت: «او یک اسطوره بودن باید مسنتر از اینها بود.» این اظهار نظر بلافاصله از طرف رسانههای حاضر، عملی رقابتجویانه و توهینآمیز برای کیدمن قلمداد شد. دیوید تامسن، منتقد فیلم، گفت که این، نتیجهٔ «یک منیت ترشیده» است. باکال به من میگوید که اصلا چنین قصدی نداشته. «منظور من این بود که کار او تازه شروع شده است. او به طرز بسیار شگفتانگیز با استعداد و بسیار پرکار است. من از این برچسبها و طبقهبندیها متنفرم. چرا باید این همه بار بر دوش او بگذارند؟» بعد به این نکتهٔ جالب اشاره میکند که «اسطورهها مربوط به گذشتهاند و ربطی به حال ندارند.» و میگوید: «بوگی یک اسطوره است. حالا بیشتر از هر وقتی اسطوره است. درحالیکه نزدیک پنجاه سال است که مرده.»
قبل از این که با باکال از نزدیک آشنا شوم، خیلی چیزها در موردش شنیده بودم که تقریبا همه بد بودند. این که زنی متکبر، عجوزهای پرنخوت، بدقلق پرتوقع، بینزاکت و بد خلق است. یک داستان مخصوصا بیرحمانه در موردش این بود که موقع نمایش فیلم زن سال در سال 1981، که یک بازسازی موزیکال از فیلم هپبورن/تریسی بوده است، تهیهکنندگان مجبور بودند به بازیگران و دیگر عوامل پول بدهند تا حاضر شوند به خاطر جشن تولدی که برای باکال برپا کرده بودند، بمانند. ولی دو نظر متناقض، و تقریبا گویا، در مورد او وجود داشت. یکی از طرف پسرش، سام، در یک مصاحبه بود: «من جایگاه خودم را نسبت به مادرم میدانم. ممکن است اینجایگاه را دوست نداشته باشم، ولی خوب میدانم کجا ایستادهام.» و دیگری از طرف دوستش مگی اسمیت: «بتی [کسانی که به باکال نزدیک هستند او را بتی صدا میکنند؛ این اسم واقعی اوست. لورن اسمی بود که هاکس به او داده بود.] یکی از شجاعترین افرادی است که میشناسم. او مدت زیادی تنها زندگی کرده. فکر نمیکنم همیشه تنهایی را دوست داشته باشد، ولی هیچوقت اعتراض نمیکند.» اسمیت میگوید باکال به او کمک کرد که بتواند بعد از مرگ شوهرش با تنهایی کنار بیاید. «همیشه میگفت تنها زندگی کردن بدتر از زندگی کردن با کسی که نمیتواند تحملش کنی نیست.» و، موقع ملاقات با باکال، چیزی که درمییابی دقیقا همین صراحت است. با آن چشمهای همچنان خاکستری تیره و موهای خاکستری-بلوند جمع شده پشت چهرهٔ خوشترکیبش، که حالا گرد شده، مستقیم نگاهت میکند. ولی صدایش هنوز خشدار است. میگوید: «ببین، الان همهچیز من گردتر است چون بیست سال پیش سیگار را کنار گذاشتم» و «نه، متشکرم» برای آب خوردن به لیوان احتیاج ندارد. «اینطوری دوست دارم.» مکث میکند «مستقیم از خود بطری.»
دوست دارد دلبری کند، حتی برای زنان، و از بازی کردن با تصویری که مخاطبانش از او در ذهن دارند-دخترک تخس-لذت میبرد. جک بنی میگفت که او هنگام کار خندهدارترین زمانبندی را دارد. خیلی شیک است-شلوار، پیراهن راهراه و کفش اسپورت قرمز رنگ به تن دارد-و با این که خیلی طلا به دست دارد، جواهری در کار نیست. نگاهش جدی است و عملا خیلی با آن نگاه گربهای دلربایی که به خاطرش معروف شده فرق میکند.
ردی از طنز سیاه طعنهآمیز هم در وجودش هست. گرچه تنهایی را دوست دارد-«اکنون از ازدواج بیزارم» میخندد -ولی میگوید: «بعضی وقتها با خودم فکر میکنم که اگر بیفتم زمین و سرم بشکند، یک نفر هم نیست که به من یک تلفن بکند. ولی کی میخواهد به چنین فاجعهای فکر کند؟ ترجیح میدهم فکرش را نکنم.»
باکال هیچ وقت از نگاه عموم دور نبوده و یا حد اقل برای مدت طولانی دور نبوده است. حساب فیلمهایی که در دورهٔ فعالیت شصت سالهاش کار کرده، بیش از پنجاه فیلم، به اضافهٔ چهلودو فیلم دیگری که در آنها به عنوان خود واقعیاش ظاهر شده، به راحتی از دست آدم درمیرود. سه فیلم دیگر هم قرار است امسال به نمایش درآید. به علاوه کارهای تحسین شدهای هم در تئاتر داشته که دو جایزهٔ تونی نصیحتش کردهاند. و باز نویسی اتوبیوگرافیاش با نام از خودم ByMyself (بیست و هفت سال پیش که برای بار اول چاپ شد، جایزهٔ کتاب ملی را نصیبش کرد) را هم به تازگی تمام کرده و به آن حدود صد صفحه تحت عنوان و سپس چیزهایی And Then Some افزوده است.
سه بچه بزرگ کرده، تقریبا دست تنها، که دوتایشان، استیون ولزلی، بچههای بوگارت هستند. سام کوچکترین فرزندش است که حاصل ازدواج دومش، با جیسون روباردز است. «یک باغ وحش سیار بودیم.» در پاسخ به این که آیا خودش را مادر خوبی میداند یا نه، اول میگوید: «هر کاری از دستم برمیآمد کردم.» و بعد یک داستان خندهدار تعریف میکند: «یادم نمیآید که هیچ وقت پیشبند انداخته باشی. و من با خودم فکر کردم، راست میگوید، عزیزم، هیچ وقت پیشبند نینداختهای.این تصور او از یک مادر خوب بود.» به یاد میآورد که اوایل دههٔ چهل مردم به او میگفتند: «تو یهودی هستی؟ ولی اصلا شبیه یهودیها نیستی.»«و من فکر میکردم این قضیهٔ یهودی بودن دیگر چیست؟ بد است که یهودی به نظر برسی یا نرسی؟» معنیاش این است که باید شبیه شایلاک باشی؟» و میگوید بیش از هر چیز از برچسب زدن، کلیشهسازی، و تعصب بدش میآید. بوگی به او میگفته: «تنها تعصبی که مجازی داشته باشی، تعصب علیه حماقت است.» میگوید: «و میدانی که، این همیشه تو را محبوب دیگران نمیکند.» بوگی توانست خودش را خلاص کند و به دور از این مسائل به کارش بپردازد. و باکال میگوید که دوست عزیزش کیت (کاترین هپبورن) هم توانسته چنین کند. «او خیلی قویتر و خیلی خودرأیتر از آن چیزی بود که من هستم یا بودم و این خودرأیی در او جذاب به نظر میرسید. ولی در من جذاب به نظر نمیرسید. نمیدانم شاید لهجهٔ بر این ماوری او جذابتر از لهجهٔ من بوده است.» ما دوست داریم اسطورههایمان مرده باشند، بتهای پا به سن گذاشتهمان نرم و مطیع باشند. باکال هیچگاه در این قالب نگنجیده است. همیشه یک چیز ناامن، نامطمئن و نگرانکننده در مورد او وجود داشته، و به نوستالژی هالیوودی هم مبتلا نیست، بیرو دربایستیتر، بیتفاوتتر و بهروزتر از آن است که بخواهد چنین باشد. همچنین زمانی که او روی کار آمد، یعنی اواسط دههٔ چهل، هالیوود این اداهای دههٔ سی خود را کنار گذاشته بود که وانمود میکرد دههٔ پرهیاهوی بیست هرگز به پایان نرسیده است، همان دوران طلایی پیش از انحطاط و پیش از ممنوعیت جاودانی. همهٔ اینها بهخاطرگذار از حالوهوای دوران تاریک بعد از جنگ در آمریکا بود. فیلم نوآر. همهٔ آن سایهها و زاویههای تاریک.
توصیفی که باکال از خودش ارائه میدهد: «یک دیلاق پاگندهٔ سینهصاف بودم»-نه یک زیبای خوش هیکل مدور -از او هیئت مردانهٔ خیالی جدیدی میسازد که نه زیبایی پریوار دارد و نه زیبایی دیوگونه. او هم باهوش و هم شکننده است. از لحظهای که او را برای بار اول در درگاه اتاق استیو /بوگارت در هتل مارتینیگ در فیلم داشتن و نداشتن میبینیم (این نظر فوق العادهٔ هاکس بود که به چارچوب در تکیه دهد) درمییابیم، همانطور که استیو درمییابد این زنی است که سراسر زاویه است-زیبایی نتراشیده، تیزی، لباسهای برشدار و زاویهدار-و حاضر جواب، مفرح و تحریککننده است. استیو و ما، قبل از آنکه باکال را ببینیم صدایش را میشنویم: «کسی کبریت داره؟» بوگارت جوابی نمیدهد، میرود سر میزش و از فاصلهٔ سه چهار متری کبریتها را برایش پرت میکند. در واقعیت، «خیلی وقتها با حالت لرز دلم برایش تنگ میشود»، در فیلم، با حرکتی نامحسوس، دستش را مثل چنگالی بالا میبرد تا کبریتها را در هوا بگیرد. دیالوگهای زمخت و محتاطانهاش بعد از آنکه استیو را بوسیده همانقدر به یادماندنی است: «تو میدانی چهطور سوت بزنی، نه، استیو؟ فقط لبهایت را روی هم میگذاری و فوت میکنی.» این صحنه قبل از این که رابطهشان شروع شود فیلمبرداری شد، وی مخاطب احساس میکند که این صحنه تصادفی وارد داستان شده است. هاکس همینطور احساس میکرد. در فیلمنامهٔ اولیه قرار بود بوگارت با همسر مرد فراری که بوگارت نجاتش داده بود، با بازی دولرس موران، رابطه داشته باشد. ولی هاکس بعد از دیدن راشها به این نتیجه رسید که لعاب رابطهٔ بوگارت و باکال غلیظتر از آن است که مخاطب باور کند بوگارت عاشق زن دیگری شده.
باکال میگوید زندگی از جهانی یک تصادف است. یک تصادف بود که او در کالیفرنیا مستقر شد. در سال 1924 در بروکلین، نیویورک، متولد شد و تنها فرزند یک مادر مهربان یهودی به نام ناتالی بود-پدرش، ویلیام پر سکه، وقتی پنج سالش بود ترکشان کرد-و بعدها نام پدرش را از روی نام خودش برداشت و نیمهٔ دوم نام مجردی مادرش، وینشتن باکال، را گرفت و یک ال به انتهای آن اضافه کرد. بهندرت از پدرش حرف میزند و هربار هم با لفظ «آن حرامزاده» از او نام میبرد و تأکید میکند که «مرد خوبی نبود.» با وجود این که اینقدر به بد دهانی معروف شده، این تنها باری است که میشنوم ناسزا میگوید. وقتی میگویم خوشحالم که فرانک سیناترا را در کتابش به عنوان یک کثافت معرفی کرده مرا تصحیح میکند: «من گفتم او مثل یک کثافت رفتار کرد. این دو باهم فرق میکنند.»«جانشینان» پدرش، داییهایش جک و چارلی، دو آدم «فوق العاده»، بودند. شاید به همین دلیل است که میگوید همیشه عاشق مردان بزرگتر از خودش میشده «به نظرم جالبتر و سرگرمکنندهتر بودند.» بوگی بیستوپنج سال از او بزرگتر بود.
عشق اولش رقص بود، ولی در رقص خیلی ناشی بود. بعد نوبت به تئاتر رسد. در کلاسهای هنری دراماتیک آکادمی امریکا شرکت میکرد، ولی بعد مجبور شد به خاطر بیپولی آن کلاسها را رها کند. در آن روزها، بورس تحصیلی تنها به مردان اعطا میشد. یکی از همکلاسیهایش کرک داگلاس بود؛ چند باری هم باهم بیرون رفتند ولی چیزی رخ نداد. «یک دختر یهودی نازنازی بودم.» هنوز هم نامههایی را که داگلاس موقع خدمت در نیروی دریایی برایش نوشته، دارد.
جرج کافمن اولین فرصت تئاتری را در خیابان فرانکلین برایش فراهم آورد، ولی باکال وقتی تور منطقهایشان با آن نمایش شکست خورد، دنبال کارهای مانکنی رفت. او در مورد ناامنیهایش به طرز آرامش بخشی صادق است: «فکر نمیکنم که تنها فرزند یک والد مجرد باشم که پیشرفت کرده است. همیشه کمی در خودباوری سست بودم. بعد قضیهٔ یهودیت بود. من عاشق یهودی بودن هستم، هرگز با آن مشکلی ندارم. ولی آنقدر که همهٔ مردم میگفتند تو شبیه یهودیها نیستی، این موضوع برایم به یک زخم تبدیل شده بود.» مثال میآورد که یک بار او و مادرش را از هتلی در فلوریدا «به خاطر یهودی بودن» بیرون انداختند. «تمام این مسائل برایم بفهمی نفهمی ترسناک بود.»
به عنوان یک مدل «فکر نمیکردم که حتی یک ذره هم خوب باشم. به هیچ وجه شبیه هیچکدام از آن موجودات افسانهای نبودم.» ولی دیانا مریلند سردبیر نگاهش را دوست داشت و تصویرش را در سه شمارهٔ متوالی مجلهٔ Harper s Bazar چاپ کرد. در مارس 1943 مدل روی جلد شمارهٔ معروفی بود که تقاضای اهدای خون در بسیج همگانی برای جنگ میکرد. همینجا بود که نانسی هاکس «ترکهای» او را برای اولین بار دید و به شوهرش نشانش داد. باکال میگوید: «هوارد هاکس دنبال یک «نگاه جدید» بوده. یک زن قوی جذاب و باهوش. در نظرش زنی بود که مرام مردانهای داشته باشد، گستاخ باشد و بتواند همانقدر که میگیرد ارائه دهد.»
هاکس به هالیوود آوردش. او نوزده ساللش بود، یک دختر باکره که تقریبا هیچ تجربهای از مردان نداشت. تمام رؤیاهایش، آنطور که خودش میگوید، از هالیوود میآمدند. رؤیاهایی مثل رقص با فرد آستر، خبرنگاری مثل روز الیند راسل در فیلم منشی همه کارهٔ او (1940)، هاکس بودن، یا پرستاری مثل لورنا یانگ در فیلم The WhiteParade بودن. کتابش پر از مشاهدات ظریفی است که نشان میدهد آنهالیوود افسانهای در واقع چه دنیای کوسهزدهای است و این که او برای مقابله با این دنیا چه بیسلاح بوده است یکی از مثالهای گویا، ملاقاتش با رابرت مونتگمری در یک مهمانی است. باکال از او میترسید، او یک بت بود. او باکال را تا ماشینش همراهی کرد و بعد از او شماره تلفنش را خواست، باکال هم با سادهدلی خوشحال شد و شمارهاش را داد. مونتگمری با تحقیر گفت: «زیادی راحت بود» و رفت.
از همان ابتدا میدانست که بوگارت از همه لحاظ متفاوت است. اول این که نام واقعیاش را بهکار میبرد. الان همه میدانیم که نام واقعی کری گرانت بود-و هنرپیشهٔ سخت و خشن نقش اول باشی، واقعا دلوجرأت میخواهد. او از یک خانوادهٔ شریف بود-پدرش، بلمونت، یک جراح برجسته و مادرش، ماد، یک تصویرگر کتاب با دستمزد بالا بود-«خانوادهٔ او خیلی بهتر از خانوادهٔ من بودند.» ولی برخلاف خانودهٔ باکال، خانوادهٔ بوگارت شاد نبودند. پدرش به خاطر قرض و بدهی و با اعتیاد به مرفین درگذشت. یکی از خواهرانش، گاترین، بر اثر نوشیدن زیاد در دههٔ سوم زندگیاش مرد و خواهر دیگرش در تمام عمر راهی آسایشگاههای روانی میشد. باکال میگوید: «بوگش از اول آدم بزرگ به دنیا آمد.»
او در بیست و نه سالگی به هالیوود رفت، ولی مثل جک نیکلسون تا نزدیک چهل سالگی ستاره نشد. در سال 1937 در جریان ساخت یک فیلم با همسر سومش مایو متات آشنا شد که یک الکلی با نام مستعار «لفلفی» بود و آنها تا سال 1945 زمانی که بوگارت بالاخره او را به خاطر باکال ترک کرد، با جنگ و مشاجره باهم زندگی کردند.
الان میگوید که همهچیز خیلی زود برایش پیش آمده است. «واقعیت آن چیزی که برای من پیش آمد…من نوزده سالم بود، گیج بودم. پایان روزهای باشکوه هالیوود و درست کمی قبل از آمدن تلویزیون بود…عاشق بوگی شدم و قبل از آن هیچ وقت عاشق نشده بودم.» میگوید که آن اولین طعم موفقیت را خوب به یاد دارد، انگار همین دیروز بوده است. «ریویوهای داشتن و نداشتن درآمده بود و همه میگفتند که من ترکیبی از گاربو، دیتریش، هپبورن و کمی میوست هستم. اسمش را هرچه بگذاری، من همهٔ اینها بودم. ولی حالا، میدانی، چنین چیزی ممکن نیست. این (موفقیت) خیلی طول نکشید.»
سال 1944 بود. برادران وارنر او را برای تبلیغات به نیویورک فرستاد. بوگی، که هنوز زن داشت، مخفیانه دنبالش رفت و در آنجا باهم به کلوپ 21 رفتند. «وقتی از کلوپ خارج میشدیم ماس هارت، یک نویسنده و کارگردان بزرگ که بعدها به دوستی فوق العاده تبدیل شد، را دیدیم. به من گفت: «یک چیز را میدانی؟ از حالا به بعد جهت حرکتت تنها رو به پایین خواهد بود.» و راست میگفت. فیلم بعدیای که بازی کردم، سرویس مخفی به کارگردانی هرمان شاملین، یک افتضاح بود.»
ولی در خواب بزرگ (1946) به کارگردانی هاکس و در مقابل بوگارت، معرکه بود. در یک صحنه حواس یک قاتل را پرت میکند تا بوگارت را نجات دهد. (در اینجا) دختری است که میتواند با وجود وحشت زدگی سریع فکر کند و میتواند کاری کند که به نظر خونسرد بیاید، درحالیکه واقعا چنین نیست. پیرنگ این فیلم خیلی گیجکننده بود، ولی در یک داستان تریلر/عشقی به این خوبی، کی یه پیرنگ توجه میکند؟ ما میدانستیم چیزهای خوب را کجا بیابیم. به نظر باکال، کسی که بتواند کاری کند که خوب به نظر برسد، خوب است. هاکس عاشق این فیلم بود، ولی از این که باکال به رابطهٔ رمانتیکش با بوگارت ادامه میداد، بدش میآمد. به باکال گفت که دارد یک فرصت شغلی فوق العاده را مفت و میلم از دست میدهد. «تهدیدم کرد که به مونوگرام، استودیویی که نازلترین فیلمهای آن زمان را میساخت، میفرستدم.» هاکس، وارنرها را مجبور کرد که او را، به آن یک میلیون دلار معروف، بفروشد و این باعث شد که باکال به یک بازیگر قرار دادی تبدیل شود که وابسته به هر چیزی باشد که پیش میآید. دو فیلم خوب دیگر هم با بوگارت بازی کرد، گذرگاه تاریک و کی لارگو. ولی خودش میگوید، از لحظهای که با او ازدواج کرد «بیش از هر چیز همسر بوگی بودم.» میگوید این اولین خط آگهی ترحیمش خواهد بود: «همسر هامفری بوگارت.»
وقتی از بوگی حرف میزند، رمانتیکترین واژهها را به کار میبرد: «نه تنها عاشق یک مرد بزرگ و فوق العاده شدم…او کامل نبود…ولی مردی شریف، گرانقدر و باشعور بود. از همهچیز هالیوود بدش میآمد، خودنمایی، دغل بازی و…» ولی با احتیاط از او نوشته: از نوشیدن که عادت زندگیاش بوده؛ از زمانی که با فرزند اولشان، استیو، از بیمارستان برگشته و او در خانه نبوده چون بیرون خانه مشغول خوشگذرانی بوده است؛ از اصرارش بر این که باکال در لوکیشن فیلم کشتی افریکن کوئین همرامش باشد و استیو را برای چند ماه با پرستار در خانه تنها بگذارد. باکال به همهٔ اینها تن در داد. «چون فکر میکنم که اگر تو با مردی ازدواج کنی که خواستههای مسخصی دارد، مجبوری که سر خم کنی. و او به من گفته بود که اگر بخواهم دنبال کار باشم، با من ازدواج نمیکند، قبل از من با سه بازیگر ازدواج کرده بود و هربار برایش فاجعهای بود. و من آنقدر دیواناش بودم که گفتم: «حتما، قطعا. من فقط میخواهم با تو باشم.» که البته این حرف تا حدودی درست بود. چون باکال در کنارش میخواست بچه هم داشته باشد، ولی بوگارت نمیخواست. سه سالونیم بدون بچه باهم بودند. «یک ماه عسل سه سالونیم (بود)»، ولی وقتی بچهها آمدند، آنطور که باکال تلویحا میگوید، همهچیز عوض شد.
از او پرسیدم آیا پشیمان است، آیا فکر میکند که عهدی که بسته خیلی مطلق بوده و به زیانش شده؟«پشیمان نیستم، خدا را شکر، با در نظر گرفتن این واقعیت که ما فرصت زیادی برای باهم بودن نداشتیم، دوازده سال.» این دوازده سال، سالهای پردرآمد بوگارت بود. درحالیکه همان موقع، باکال (مسئولیت) خانه، آشپز، رانندهها و مهمانیها، دنیای کاملا خارج صحنه که او خودش را فدایش کرده بود، را داشت. «مطمئنا خیلی وقتها بود که میخواستم کارم بهتر از اینها باشد. ولی وقتی در سرازیری افتاد، دیگر نمیتوانی جهت حرکتش را تغییر دهی، و اگر بتوانی تنها تا حدودی موفق خواهی بود.»
سعی میکرد با رد کردن برخی نقشها کنترل بیشتری روی کارش داشته باشد که آن هم باعث میشد که استودیو به کرات معلقش کند. این درست است که هرگز نتوانست، به دست آورد. با این حال، با این که بوگارت شرط کرده بود که سرلوکیشن نرود، به کار ادامه داد. چگونه میتوانی با یک میلیونر ازدواج کنی (1953) شاید بیشتر به خاطر مریلین مونرو در یادها مانده باشد، ولی باکال در مقابل گریگوری پک در یک کمدی دیگر به نام Designing Women (1957) که در آن نقش طراحی را بازی میکند که عاشق یک نویسندهٔ ورزشی میشود، خیلی خوب بود. بعد مرگ بوگارت پیش آمد.
به نظر همه و آنطور که باکال به یاد میآورد، هیچ چیز در زندگی بوگارت آنقدر درخور بوگارت نبود که مرامی که با آن زندگی در ترک گفت. از زمان تشخیص سرطان مری تا مرگش در ژانومهٔ 1957، کمتر از یک سال فاصله بود. تصمیم داشتند اولین فیلمشان بعد از کیلارگو را که به هشت سال پیش باز میگشت، با هم کار کنند که اقتباسی بود از رمان Melville Goodwin,USA جان پیمارکواند، ولی مجبور شدند آن را کنار بگذارند. باکال میگوید بوگارت هیچگاه با او در مورد مرگ حرف نزد، «و من هم هیچوقت نپرسیدم.» باکال از بگارت پیروی میکرد. «وقتی کسی که خیلی بیمار است تصمیم میگیرد با بیماریاش مثل یک ویروس ناچیز برخورد کند، تو هم همین بازی را ادامه میدهی. اگر قضیه را زیادی بزرگ کنی، فکر میکنم داری این کار را برای خودت میکنی، نه برای کسی که مریض است.»
میگوید همهچیز بیماری، شوکآور است، از مردمی گرفته که تو فکر میکنی دوشتان نزدیکات هستند «ولی سروکلهشان پیدا نمیشود…فکر میکنم تحمل دیدن ب.گی را در حالت بیماری، و مثل یک قربانی، نداشتند.» تا دوستان خوبی که خیلی وفا دارند-«کیت (هپبورن) و اسپنس (تریسی) تمام مدت به دیدنش میآمدند»-تا واقعیتهای فیزیکی پیشرفت بیماری. در واقع، احتمالا نمیتوانستهاند کاری برایش بکنند، «ولی من آن موقع این را نمیفهمیدم. او را جراحی کردند ولی دیگر نتوانست وزن از دست رفتهاش را باز یابد. شیمی درمانی در کار نبود، ولی تحت درمان با یک نوع «گاز خردل» قرار گرفت که بیفایده بود.»
هنوز هم خوابش را میبیند. «بیشتر کابوساند. او را در حال مرگ دیدم، آن حالت را هرگز فراموش نمیکنم. در لحظهٔ مرگش، همهٔ آن چیزی که میخواستم، فکر میکنم، این بود که باور کنم زندگیام ادامه پیدا خواهد کرد. این که تمام آن چیزهایی که در موردشان فکر کرده بودم برای همیشه ادامه پیدا کنند، (همیشه) به هر معنایی که باشد، و با بوگی به پایان نرسند. آنجا بود که سروکلهٔ فرانگ پیدا شد.» فرانگ سیناترا یک دوست خانوادگی بود؛ همیشه خانهٔ آنها بود. بوگارت، باکال را مسخره میکرد که سیناترا دیوانهاش است «ولی سیناترا دیوانهٔ بوگارت بود. او نمیتوانست بفهمد-معلوم است که نمیتوانست-که چهطور مردی مثل بوگارت که جذاب، سرگرمکننده و یک ستارهٔ بزرگ بود، میتوانیت به یک زن وفادار بماند.» بعد از مرگ بوگارت، سیناترا به باکال تلفن میزد و باهم بیرون میرفتند. او باعث میشد که باکال احساس کند یک تکیهگاه دارد. تا ماه مه آن سال باکال پیشنهاد ازدواج داد و او هم پذیرفت، ولی بعد از این که خبر نامزدیشان توسط (وکیلشان) ایروینگ لیزر «چابک» به بیرون درز پیدا کرد، دیگر از سیناترا خبری نشد. بالاخره بعد از چند سال آمد و از باکال عذرخواهی کرد و گفت که میدانیته که باکال نبوده که این خبر را به مطبوعات درز داده است. بر هم خوردن این رابطه، آنطور که باکال میگوید، زندگیاش را عوض کرد. احساس آزار، تحقیر و فدا شدن میکرد و آنطور که برای من تعریف میکند، نمیتوانست این وضع را تحمل کند. «مجبور شدم شهر را ترک کنم، کالیفرنیا را ترک کنم. خانهام را فروختم و به نیویورک و خلاصه برادوی باز گشتم.»
میگویم، بیا در مورد جیسون صحبت کنیم. «آه بله، از من در مورد جیسون سؤال کن. من دیوانهٔ جیسون بودم.» او در سال 1961 با جیسون روباردز ازدواج کرد، که ازدواج دوم و آخرش بود؛ جیسون آن موقع بعد از دو اجرای برادویاش در او کار یوجین اونیل، The lceman Cometh و سفر دراز روز در شب، در اوج شهرت بود. آنها در سال 1969، وقتی پسرشان سام هشت ساله بود، از هم جدا شدند. «ما هر دو عاشق تئاتر بودیم و حس طنزمان هم مثل هم بود. ولی او یک ایرلد خیلی بزرگ داشت؛ الکلی بود…که این را از پدرش ارث برده بود.» وقتی که بود، پدر خوبی بود، «هم برای بچههای خودش، هم برای بچههای من و هم برای سام.» ولی اغلب نبود. باکال علت شکست این ازدواج را تا حدودی به خاطر عادت نوشیدن او و تا حدودی به خاطر فشارهای درونی زندگی دو نفرهشان میداند.
روباردز در سال 2000 و در هفتادوهشت سالگی بر اثر ابتلا به سرطان ریه درگذشت. «البته موقعی که مریض بود به دیدنش رفتم، ولی نمیخواستم خودم را به زندگیاش تحمیل کنم.»
این ممکن است به نظر مرثیه سرایی بیاید، ولی باکال در مورد خیلی چیزها از جمله مرگ، خیلی بامزه است، میگوید نمیخواهد ذهنش را با اعداد و ارقام مشغول کند، که منظورش از اعداد و ارقام، سنوسال است. وقتی میگویم «به زودی هشتاد و یک ساله میشوی»، با مسخرهبازی آه و ناله سرمیدهد که «لطفا مرا پیش از موعد، هشتاد و یک ساله نکن.» آگهیهای ترحیم را با وسواس میخواند و سن افراد را به هنگام مرگشان در ذهنش ثبت میکند: «هفتاد و نه…خوب دیگر لازم نیست در موردش نگران باشم.» او جسورانه تنها زندگی میکند. «هیچکس با من زندگی نمیکند»، غیر از سوفی سگ پاپیلونش. «بنابراین با او حرف میزنم. چهر سال است که دارمش. قبل از آن، با درودیوار حرف میزدم.»
میگوید به خاطر این که از او در سینما قدردانی نکردهاند «بیش از هرچیز آزرده» است. یک بار در سال 1996 به خاطر بازی در فیلم آینه دو وجه دارد در نقش مادر باربارا استرایسند نامزد اسکار شده است، ولی آن سال، سال بیمار انگلیسی بود و او جایزه را به ژولیت بینوش باخت. میگوید وقتی دوستش سیدنی لومت کارگردان، اسکار ویژهاش را دریافت کرد، او تنها نشسته بود «با سوفی و با چشمان پر از اشک…چون او واقعا لیاقتش دا داشت. بالاخره صنعتی که تمام زندگیاش را وقفش کرده بود، او را به رسمیت شناخت.»
کار تئاترش موفق بوده است، گل کاکتوس (1965) یک موزیکال برادویای در تئاتر رویال، که زمانی او در آنجا کنترلچی بوده، دو سال فروش کرد. «حتی یک اجرا را هم از دست ندادم.» والترکر، یک منتقد تأثیرگذار، در مورد OfApplause (1970) که یک بازسازی موزیکال از همهچیز دربارهٔ ایو بود و او نقش بتی دیویس را در آن بازی میکرد، نوشت: «باکال با این اجرای رعد آسایش دیگر بک ستارهٔ قدیمی سینما نیست بلکه ستارهٔ صحنه است.» باکال میگوید: OfApplauseẒ کلا پنج سال از زندگی من را به خود اختصاص داد که سالهای بسیار خوشی بودند.»
او خودش را آدمی میداند که مبارزه کرده و توانسته بخشی از دوران باشد که از پساش برآمده. «هنوز هم دارم کار میکنم. هیچ وقت دست از کار نکشیدهام و تا جایی که سلامتیام اجازه بدهد باز نخواهم ایستاد.» میگوید خیلی «سرافراز» شده که کارگردانی جوان هنوز هم میخواهند از او استفاده کنند. او یک نقش افتخاری در داگویل لارس فون ترییه، که کیدمن هم در آن بازی کرده، و نیز «یک صحنه» بازی در دنبالهٔ آن، ماندرلی، داشته. «خیلی خوب است که از تو بخواهند چنین کارهایی بکنی فون ترییه یکی از اصیلترین کارگردانان این روزهاست. من به خاطر او خدا را شکر میکنم. و نیز به خاطر جاناتان گلیزر (کارگردان تولد) هم خدا را شکر میکنم.»
از او پرسیدم که آیا احساس میکند از نظر زمانی آدم بدشانسی است، به خاطر این که در دورهای شناخته شده که تنها تا حدودی به خودش تعلق داشته، از طریق ارتباطش با بوگارت، و به خاطر آن نسل قدیمیتر و ملال و اندوه بعد از جنگ فیلمهای جنایی. میگوید نمیشود به «اگر میشد ها» دل خوش کرد. «اگر میتوانستم دورهٔ فعالیت بازیکری خود را انتخاب کنم، دههٔ بیست را انتخاب میکردم. خیلی دلم میخواست بخشی از آن دورهٔ ممنوعیت مشروبات الکلی میبودم.» این، بهطور اتفاقی او را هم سن بوگارت میکرد. و میگوید تنها احمقها افسوس میخوردند. «اگر الان روی کار میآمدم، بوگی، بچهها و اساس زندگی را از دست میدادم.» بوگارت عادت داشت با او از «روزهای خوش گذشته» حرف بزند. من به او میگفتم: فراموشاش کن رفیق! این روزها، روزهای خوش هستند.»
در دههٔ پنجاه دیگر نقش زن افسونگر را نداشت، این تصویری بود که مانع از آن میشد که بتواند (در بازیگریاش) تغییر ایجاد کند. چیزی که مخصوصا در این مورد ناعادلانه است این است که باکال هیچگاه آن زن افیونگر سنتی-نیش و کنایه زن، منفرد، آزاردهنده و ظالم خودش بود. در آن دو نقش نخستینش، تعریف جدیدی از جذابیت جنسی ارائه داد. همیشه یک چیز به طرز ناراحتکنندهای لطیف در موردش وجود نداشت که تنها به جوانیاش مربوط نمیشد. بوگی در خواب بزرگ به او میگوید «تو خوب به نظر میرسیدی.» و او به معنای واقعی کلمه خوب به نظر میرسید. اگر به غیر از دو فیلم اولش در هیچ فیلم دیگری بازی نمیکرد، آن خوب به نظر رسیدن، که ترکیب بینظیر هوش و شکنندگیاش بود، مقامش را خفظ میکرد. شاید زمانی برسد کهدیگر اسطوره نباشد. ولی همیشه یک شمایل خواهد بود.
منبع: هفت , مرداد 1384