خلاصه داستان فیلم بر باد رفته – Gone With The Wind 1939
اسکارلت اوهارا نه در دههٔ 1860، بلکه مخلوق دههٔ 1930 بود: زنی مدرن، لجباز و رها از قیدوبند. برای او راه از میان عصر موسیقی جازفیتز جرالد، زنان بازیگر و جسور سینمای آن دوره و رکود اقتصادی، هموار شد و همین برای نخستین بار بسیاری از زنان را در خارج از خانه به کار واداشت. عواطف و هیجانهای سرسختانهٔ اسکارلت، ربط چندانی به اساطیر گلهای لطیف جنوبی و تمام چیزهای مرتبط با نمادهایی که خالق اثر، مارگارت میچل، به آنها شکل داده.
اسکارلت زنی بود که دلش میخواست بر ماجراهای عاطفیاش مسلط باشد و این، عنصر کلیدی جذابیت او بود. علاوه بر این تلاش بسیار میکرد تا سرنوشت اقتصادیاش را به دست گیرد؛ در سالهای بعد از شکست جنوبیها، ابتدا با کاشت پنبه، و بعدها با راه اندازی تجارت الوار موفق به انجام آن شد. او نمادی بود که مردم در روبرو شدن با جنگ اول جهانی به آن نیاز داشتند: خواهر معنوی رزی ریوتر.
البته او به همین راحتی نمیتواند از زیر بار سه ازدواج، حسرت داشتن اشلی- شوهر ملانی شیرین- تیراندازی به یک یانکی چپاولگر، و محروم کردن سومین همسر از محبت برای آن که کمر باریکش از تلفات بارداری در امان بماند، فرار کند. تماشای طغیان خطرناک او در دنیایی متعصبانه و مردانه، بینندگان را به تعجب وا میدارد (حتی ما را هم تعجب زده میکند) اما به هر حال چنین رفتاری، مکافاتی هم دارد و این جملهٔ «عزیزم» رک و پوست کنده، هیچ اهمیتی برایم ندارد» حکایت از همین دارد. اگر بر باد رفته با تلاش بیچون و چرای اسکارلت به پایان می رسید، شاید به این اندازه موفقیت آمیز نمیبود. تماشاگران اصلی او (به نظرم زنها، حتی بیش از مردها) دوست داشتند شاهد زمین خوردن او باشند – البته اگر چه فردا همیشه روز دیگری است.
رت باتلر، مردی بود که باید چنین کاری میکرد. همان طور که در صحنهٔ کلیدی آغازین، «لازم داری کسی به خشونت با تو رفتار کند. درد همین است. باید ادب شوی، و آن هم زیاد، آن هم توسط کسی که میداند چه طور.» به جای «ادب شدن» کلمهای را که در ذهنتان است جایگزین کنید.
اسکارلت میان وابستگی عاطفیاش به یک «نجیب زادهٔ جنوبی» که چندان گرم هم نیست (اشکلی ویلکز) و عواطف دور از شان زنانهٔ او به مردی دلیر (رت باتلر) سردرگم مانده است. برباد رفته، پرجوش ترین تلاش نه بین شمال و جنوب بلکه میان عواطف و نخوت اسکارلت است.