رنگشناسی فیلمهای آبی و سفید اثر جاودان کیشلوفسکی
جهت تحلیل این سه فیلم از منظر کاربرد رنگ در سهگانهٔ مزبور ابتدا باید از زبان خالق اثر به تماشای این تریلوژی جاودان نشست، کیشلوفسکی در شرح مفهومی سهگانهاش هدف طرح این مضامین را در یک جمله خلاصه میکند: آبی، سفید، قرمز-آزادی، برابری، برادری 1. کیشلوفسکی رنگها را به سه کارکرد بنیادین تقسیم میکند، هر رنگ خواستگاه مشخصی را دربر دارد که خود مفهوم ایدئولوژیک فیلمهای استاد را مینمایاند، جالب اینجاست که اگر ما این سه جزء را در کنار هم بگذاریم به یک شعار مفهومی جاودان میرسیم. آزادی، برابری، برادری یکی از شعارهای دهان پرکن انقلاب فرانسه بود. انقلابی که به پاس خون هزاران انسان به ثمر نشست و پس از تحمل رنجهای سترگ به انحراف بزرگ بنیانشکنی رسید، زیرا که هنوز بشریت به خمیرمایهٔ این سه شعار مقدس ایمان نیاورده بود و در نادانی کامل انقلاب را از پس شاهان به روبسپیرها و انواع اقسام درندهخویان دیگر سپرده بود. کیشلوفسکی میخواهد این خمیرمایه را بار دیگر با طرح ساختاری شاعرانه و رنگآمیز به بشریت بقبولاند، جالبتر اینجاست که اگر به پرچم فرانسه (مهد دموکراسی نوین) نظر بیفکنیم این سه رنگ ناب را با مظامین همان شعارهای بنیادین انقلاب میبینیم.
استاد فیلمنامههای این تریلوژی جاودان را در پاریس بزرگ به پایان رساند و گویا خود الهامات نخستین این طرح را با تامل در مبانی انقلاب فرانسه تکمیل کرد. اما توجه او به سه شعار عملی انقلابیون در سطح سیاسی و اجتماعی صرفش در جامعهٔ دموکرات و مدنی باقی نماند کیشلوفسکی میخواست این سه شعار را در عمق شخصی وجدان تکتک افراد اجتماع انسانی بررسی کند. به عنوان مثال ببیند آبی یعنی آزادی تا چه میزان میتواند به بشری در رشد استعدادها و فرایند تکامل عقلانیت و احساس یاری برساند و یا با طرح یک سوال اساسی میخواست اطمینان حاصل کند آیا اصولا چیزی به معنای آزادی تمام و کمال فردی در عمل وجود دارد یا خود در حکم نقض غرض است و به گونهای آزادی اسارت نوین را به بار میآورد. کیشلوفسکی در مصاحبهای با (دانوشا استوک) در این باره میگوید:
“قلمرو آزادی شخصی همین است. ما تا چه حد از قید و بند احساسات آزاد هستیم؟ آیا عشق به منزلهٔ زندان است؟ یا آزادی است؟ دیش تلوزیون زندان است یا آزادی است؟ به لحاظ نظری آزادی است زیرا اگر آنتن ماهواره داشته باشید میتوانید کانالهای سراسر دنیا را بگیرید. در عین حال باید فورا انواع و اقسام ابزارهای لازم برای تلویزیون را خریداری کنید. اگر دستگاه خراب بشود باید آن را ببرید و تعمیرش کنید. از آنچه در تلویزیون میگویند و نشان میدهند دلتان به هم میخورد. به عبارت دیگر، وقتی از لحاظ نظری این آزادی را برای خود قائل میشوید که انواع و اقسام برنامهها را تماشا کنید، در عین حال با همین دستگاه به دام میافتید و اسیر میشوید.”
کیشلوفسکی برابری (سفید) را نیز در عمق وجدانی انسان منفرد پوچ میشمرد و صریحا عقیده دارد برابری در ذات خودخواهانهٔ انسان پوچ است. همانسان که کارول پس از تحقیر و خرد شدن در برابر همسرش میخواهد به او ثابت کند که او چیزی از انسانهای شهیر و موفق کم ندارد و با آنها برابر است و حتی میخواهد عجولانه به زعم کیشلوفسکی برابرتر نیز باشد. کیشلوفسکی میگوید در حکومت کمونیستی لهستان سابقا ضرب المثلی بر سر زبانها بود که مضمونش این بود: بعضیها برابرند و بعضیها برابرتر! کیشلوفسکی میگوید: همه انسانها ذاتا میخواهند برابرتر باشد. فی الواقع این همان کلید رنگ سفید است انسانها میخواهند سفید و بیلکه باشند حتی از صفحهٔ زندگی انسانهای رقیب نیز بیلکهتر. اما قرمز این خودخواهی ذاتی انسان را بیشتر هویدا میکند سوال اینجاست که آیا ما انسانها مثل والنتین قرمز تنها برای تصرف و منافع معنوی خود به دیگران نظر میافکنیم، یعنی برادری در معنای خالصش آیا وجود عیان و واقعی در ذهن بشریت تمامیتخواه دارد؟ این سوال بیپاسخ کیشلوفسکی کتاب این تریلوژی جاودان را میبندد. فی الواقع دید کیشلوفسکی بر این سه شعار بنیادین مدنی با روانکاوی هنری استاد بر انسانهای رنگارنگ به نفی این سه خاصهٔ ایدهآل میانجامد و او افسوس خود را به عیان اعلام میکند، سه مفهوم قدسی و زمینی به آسانی در زیر بار خودخواهی و انحصار طلبی انسانها به گور رفته است، آزادی خود اسارت است. برابری حلقه مفقودهٔ بشر است، و برادری همان گمشدهٔ خساست است.
بگذارید اینک به شرح مصداقی رنگوارههای این تریلوژی بپردازیم.
آبی:
آبی به زعم نگارنده حاوی دو مفهوم است. رنگ آبی را کیشلوفسکی با ندای آزادی یکی میکند. اما به وضوح میشود این رنگ را در مقامی دیگر نیز دید، آبی به عنوان سمبل لاجوردی گذشتهٔ ژولی در خیلی از پلانها کاربرد نمادین دارد.
آبی ندای آزادی
ژولی به همراه شوهر و فرزندش با اتومبیل راهی مقصدی نامعلوم هستند. در نمایی، دست ژولی را میبینیم که از پنجرهٔ ماشین بیرون آمده و پارچهای آبی در دستش در هوای آزاد پرپر میزند. این نما با به رخ کشیدن فضای آبی پیرامون نوید دهندهٔ روح پریشان و وسعتطلب ژولی است، گویی که او انتظار یک رهایی ناگزیر را میکشد تا در فضای آبی پیرامون خویش بدون شوهر و فرزندش آزادانه و بیقید زندگی را از نو تجربه کند. این حس در طرفه العینی به سراغ او میآید. پس از سانحه که حاصلش مرگ شرکای زندگی اوست او به ناگه خود را در هوایی بدون بند و بست و چون پرندهای از قفس رها شده مییابد. آنک سعی میکند تمامی وهمهای زندگی سنتی را از خود دور کند او به مادرش طعنه میزند و میگوید بچه و خانواده و عشق تماما اسارت انسانند. او در هوای آبی پرواز میکند و در آب آبی زندگی بیقیدش شنا میکند. ژولی به وضوح میخواهد فراموش کند همه چیز را حتی این ماجرا را که شوهرش روزی به او خیانت کرده است او حتی با رقیبش گرم میگیرد و او را به خانهٔ شوهرش دعوت میکند. او به گورستان نمیرود و میخواهد از هر چیز که بوی زندگی پیشین را میدهد دوری کند حتی از آنتوان رفیق شفیق شوهرش، بنابراین تن خود را در ابتدا به او میسپارد تا دیگر به او و عشق مرموزش نیندیشد.
ژولی در آب بیتعلقی شنا میکند، در اثر بارها او را در حال شنای آزادانه و تک در این آب گوارا و آبی میبینیم. در نمای فوق ژولی پس از آنکه دقایقی در آب شنا کرده است ناگهان قصد بیرون رفتن از استخر میکند اما پس از دیدن چیزی بیرون از قاب ناگهان جا میزند و دوباره تن به آب میسپارد، او نفس را حبس میکند به زیر آب میرود، گویا این آبی پرغلظت محملی است تا ژولی غبار گذشته را با توسل به آن بشوید (به تصویر صفحه مراجعه شود) و زندگی نوین را به دست آرد. آبی در مفهوم رهایی در برخی از فرهنگهای ایدهآل نگر با معنویت پیوند خورده است اما در فرهنگ اومانیستی غربی با مقولهٔ فردیت مستقل انسانی رابطهای دقیقتر دارد. این همان دغدغهای است که ژولی در پی به دست آوردنش است، بریدن از جمع پیشین با مسمای خانواده یا به معنای عیانش دوستان نوین یافتن برای بریدن از گذشته کاری است که ژولی برای دستیازی به آن تقلا میکند. اما افسردگی راه را بر زندگی نوین ژولی میبندد، عصبیت مرموزی در چهرهٔ او هویداست که نشان از این دارد که او نمیتواند این نقش ناساز را به تنهایی بازی کند، آنتوان دست به تکمیل موسیقی ناتمام همسر ژولی میزند و حتی دمادم ژولی را با نمایش تلویزیونی خویش به وصلت با گذشته فرا میخواند از سویی گذشته همواره به اقسام گوناگون با ژولی است از فلوتزنی که موسیقیهای خاطرهنواز را روبهروی پاتق ژولی اجرا میکند تا پسر جوانی که میخواهد گردنبندی را که در هنگام تصادف از گردن ژولی افتاده به او برگرداند حتی آنتوان نیز همواره در تعقیب تلویحی اوست. بنابراین ژولی دوباره با ریشهاش وصلت میکند و به زندگی عرفی خود روی میآورد. اولین گام تکمیل موسیقی ناتمام است. در یکی از نماهای سکانس بازگشت به سمبلهای گذشته ژولی در همان استخر آبی رهایی شنا میکند. نما با استخر خالی آغاز میشود ناگهان ژولی سراسیمه از زیر آب برمیخیزد و به شدت نفسنفس میزند گویا او از این زندگی بیتعلق در حال خفقان است. پس از این نمای پرغلظت آبی ژولی به دنیای خاطراتش لبیک میگوید و این رهایی بیقید و پردردسر را به گذشته میفروشد.
آبی نماد گذشته
آبی از منظر دیگر نمادی از گذشتهای است که باید نزد ژولی به فراموشی سپرده شود زیرا ژولی در ابتدا حس میکند رهایی آبی تنها با زدودن بندوبستهای پیشین امکان پذیر است.
در نمایی که یکی از پلانهای نخستین گذشتهستیزی ژولی پس از سانحه است، ژولی در ذهنش موسیقی ناتمام همسرش را مرور میکند. موزیک بر متن فیلم شنیده میشود و درست در هر نقطهٔ عطف نتها قاب تصویر یک بار تماما آبی میشود، در اینجا به وضوح رنگ آبی به عنوان نماد گذشتهای فنا شده معنا مییابد. گذشتهای که ترس را بر چهرهٔ ژولی نمودار میکند. پس او شروع به نفی گذشته میکند البته با ابزار تخریب گذشته!. خانهٔ خود را ترک میکند، دستور میدهد اتاق آبی را خالی کنند (این اتاق همان اتاقی است که ژولی و شوهرش سالها به تولید موسیقی در آن مشغول بودند). او حتی نمادهای کوچک آبی را نیز نابود میکند عناصری که شاید او را به پیشینهٔ سیاهش پیوند دهد. تنها عنصری که او از نابودی آن میگذرد لوستری است با شبه الماسهای آبی رنگ، ژولی آن را از اتاق آبی موسیقی به عنوان تنها خاطره برداشته است و سعی در حفظ آن دارد اما گویا بارها در ذهن خود تصمیم به تخریبش میگیرد اما در حین کار از تصمیم منصرفش میشود شاید دلش نمیخواهد این تنها نخ باریک گذشته را نیز معدوم کند!
در پلانی ژولی شکلاتی آبرنگ را که گویا مدتها در کیفش بوده است، با خشم به دندان میکشد، این شاید کوچکترین عنصر وصل به گذشته باشد، شاید این آبنبات آبی ژولی را به فکر تنها فرزند از بین رفتهاش بیاندازد و او را همچنان در دالان اندوه پیشین نگاه دارد. بنابراین ژولی که قصد فراموشی کرده است این حلقهٔ کوچک پیوند با پیشینه را نابود میکند تا زندگی نوین رهایی را جشن بگیرد. زمانی که ژولی خانهٔ جدیدی اجاره میکند رنگ آبی ناگهان از نماهای محل زیست او رخت میبنند. رنگ محل نوین زندگی او متمایل به نارنجی و قرمز است، حتی در بعضی نماها به تیرگی مایوسکنندهای میرسد. این خود فرار تعمدی ژولی را از آبی مرگآور گذشته نوید میدهد. او تقلا میکند با رهایی پیشآمدهٔ خویش کنار آید گرچه تقلایش به پوچی و تا سر نهایی میرسد. او پس از تجربهٔ ناموفق گریز از خویشتن ناگهان با تشوق آنتوان به زندگی آمیخته با بازگشت به خویشتن درود میگوید و تولد نوین زندگی او آغاز میشود.
این تولد که حاصل هماغوشی ژولی با سمبل رفاقت پیشین است، همان وهمی است که کیشلوفسکی از آن سخن میگوید. آیا ژولی قبل از پیوند با گذشته آزاد بوده است؟ و آیا او هماکنون با دل سپردن به عشقی جدید و بازگشت به زندگی بدوی آزاد است؟ کیشلوفسکی به هر دو سوال پاسخ منفی میدهد عصارهٔ معنای آبی و رنگ پرتشعشعش نیز همین است. گرچه ژولی در زندگی انفرادیاش آزاد نبوده است و در کام تا سر گرفتار آمده اما در عشق نوین نیز به همان میزان اسیر است. این آبی که هم معنای گذشته را دارد هم معنای رهایی را حاوی همین مفهوم دورگه است. آزادی همان اسارت است، و اسارت عاشقانه نوعی آزادی. کیشلوفسکی میگوید 3:
“عشق احساس زیبایی است، اما در عشق فورا به کسی که عاشقش شدهاید وابسته میشوید. کاری میکنید که او دوست دارد، چون میخواهید خوشحالش کنید، گیرم که خودتان این کار را دوست نداشته باشید. به این ترتیب با آنکه از احساس زیبای عشق برخوردار میشوید و کسی که دوستش دارید از آن شماست، به کارهای زیادی دست میزنید که خلاف میلتان است. این امر هم آزادی است هم فقدان آزادی.”
سفید…
کیشلوفسکی سفید را به مضمون برابری خودخواهانه تلقی میکند. اما وی در خلق قرمز و آبی این رنگها را در عمق و ظاهر نماها به کار گرفت و در اینجا-سفید-به گونهای متفاوت عمل میکند و سفیدی را در معنویت اثر میگنجاند. سفیدی به معنای پاکی است، آنگونه پاکی که از صلح برمیخیزد، اما در این اثر شاهد یک جنگ روانی تمام عیار هستیم، کیشلوفسکی به ما میگوید که این جنگ پوچ و عاری از معناست، همانگونه که برابری در ذات بشر بیمعنی و دست نیافتنی است، کارول تحقیر میشود تا در مقابل و در نهایت زنش را تحقیر کند او میخواهد به زن ثابت کند که با او برابر است او در این جدال در پایان زن را به گردابی میافکند که خود چندی پیش تا مرز آن پیش رفته بود. در این کارزار همه میخواهند از دیگری گوی سبقت بگیرند فی الواقع همه میخواهند در مقابل دیگری از حق آزادی و برابری بیشتری برخوردار باشد. کیشلوفسکی واژهٔ برابری را در محضر قضاوت و عدالت با نمای جاودان و کمیکی به سخره میگیرد.
در این پلان که در سکانس نخست فیلم است کارول به طرف در دادگاه خانواده میرود، تا به درگاه نزدیک میشود کبوتران سفید که بر روی پلکان جمع شدهاند با حرکت او به پرواز درمیآیند، کارول به حرکت آنها چشم میدوزد ناگهان یکی از کبوتران فضلهٔ سپیدی به سوی جامهٔ کارول پرتاب میکند، این نما به نیکی پیشگویی میکند که در آن دادگاه عدالت و برابری که قرار است به آن قدم بگذارد چیزی بیش از این فضلهٔ گندابین نصیبش نمیشود آن هم در دادگاه عدالت مهد دموکراسی جهان فرانسهٔ کبیر! کارول به مسلخ میرود و جنگی نافرجام مابین او و زنش شعله میگیرد. کارول تحقیر شده با بازگشت به لهستان در ذکر اثبات خود به خویش است. او باید ابتدا به خود ثابت کند که نقصان توانایی ندارد. بایستی خود را به حد و مرز همسلکانش برساند. کارول در این مسیر متوسل به بازیهای متفرعنانهٔ درآمدزا میشود و خود را با اقشار بورژوای لهستان درگیر میکند بدین وسیله به تدریج متمول میشود و برابری و بالاتر از آن برتری خویش را به خود ثابت میکند. حال نوبت اثبات این برتری بزرگ به همسرش است. برای این کار کارول دسیسهٔ بزرگی میچیند، او با جعل مرگ خویش، زن را در دام توطئه میاندازد و او را اسیر عدالت لهستانی میکند، با اینحال شب نزد زن میرود با او برای آخرین بار هماغوشی میکند، جالب اینجاست کیشلوفسکی پس از تنها آمیزش آمیخته با عشق دو طرف یک فید طولانی مدت سفید میآورد و تلویحا میگوید اینجاست که برابری واقعی به وقوع پیوسته است و هر دو سوی به یک میزان از عشق بهرهور گشتهاند، اما چه سود که در پایان عشق آمده است و پای معشوقه در عدالت لهستانی گرفتار است. در کلیت کیشلوفسکی به برابری مدنی میخندد و آن را با غلظت زیادی تختئه میکند: “ فیلم سفید دربارهٔ درک برابری به صورت یک تضاد است. ما مفهوم برابری را درک میکنیم، میفهمیم که همه میخواهیم برابر باشیم. اما به نظر من این مساله به هیچوجه حقیقت ندارد. فکر نمیکنم کسی واقعا بخواهد برابر باشد. همه میخواهند بیشتر برابر باشند!!”
نوشته: میثاق بنی مهد