زندگینامه هامفری بوگارت

هامفری بوگارت (Bogart Humphrey) در دسامبر ۱۸۹۹ در خانوادهی پولداری در نیویورک به دنیا آمد. پدرش جراح قلب و ریه و مادرش مدیر مجله بود و عکس کودکی هامفری را برای تبلیغ غذای بچهها پشت جلد آن مجله گذاشت. درآمد مادر او در سال پنجاه هزار دلار بود؛ در حالی که درآمد پدر هامفری از بیست هزار دلار در سال تجاوز نمیکرد. روابط پدر و مادر با فرزندانشان سرد بود. هامفری از جوانی نشان داد که چندان اهل تحصیل نیست و خیلی زود سیگار و مشروب را شروع کرد و چند بار از مدارس مختلف اخراج شد. والدین او پول میدادند و او را به مدارس خوب میفرستادند تا پیشرفت کند و آرزو داشتند که او به دانشگاه پیل برود ولی وقتی دیدند او اهل درس خواندن نیست، دلسرد شدند.
با شروع جنگ جهانی اولوهامفری که عاشق دریا بود در نیروی دریایی آمریکا ثبت نام کرد و با کشتی به فرانسه رفت.
بعدها گفتند زخم پشت لب، که تیپ خاصی به بوگارت داده بود، ناشی از انفجار گلوله هنگام حضور او در جنگ بوده است. ولی داروین پورتر، نویسندهی راهنمای سفر، نوشت که این را استودیوهای فیلم برداری شایع کردهاند تا او را قهرمان جلوه دهند. خود بوگارت به دیوید نیون هنرپیشه گفت که در بچگی با پدرش دعوا کرده و لبش زخمی شده است و علت به جای ماندن اثر زخم این است که یک دکتر بیمبالات به جای آن که زخم را بخیه بزند، روی آن دوازده و او را روانهی خانه کرده است.
بوگارت پس از دست زدن به کارهای مختلف، سرانجام از ۱۹۲۱ کارهای نمایشی را آغاز کرد و تا ۱۹۲۹ در تئاترهای برادوی ظاهر شد ولی در آن سال، پس از سقوط بازار سهام نیویورک و کساد شدن بازار تئاتر، به سینما روی آورد و با کمپانی فاکس قرن بیستم قراردادی با دستمزد ۷۵۰ دلار در هفته امضا کرد. در همان جا بود که با اسپنسر تریسی آشنا شد و آنها تا آخر عمر، دوست یکدیگر باقی ماندند. آن دو برای نخستین بار در فیلم بازگشت به زندان (۱۹۳۰) به کارگردانی جان فورد بازی کردند. این تنها فیلمی بود که در آن به صورت مشترک حضور داشتند. این فیلم نخستین فیلم اسپنسر تریسی هم بود. فیلم بعدی بوگارت خواهر بد(۱۹۳۱) بود که بت دیویس نیز در آن نقش کوچکی برعهده داشت.
جک وارنر به دلایل نامعلوم از بوگارت خوشش نمیآمد و نقشهای خوبی به او نمیداد و بوگارت از این بابت دلخور بود و میگفت جیمز کاگنی و ادوارد جی رابینسون و یک هنرپیشهی نامعروف دیگر را به او ترجیح میدهند. با این حال از ۱۹۳۶ تا ۱۹۴۰ هر دوماه یک بار در فیلمی بازی میکرد. نخستین باری که برحسب اتفاق نقش اول و جدی به او واگذار شد، فیلم بن بست (۱۹۳۷) بود. این فیلم را ساموئل گلدوین، رئیس کمپانی متروگلدوین مایر، میساخت و جک وارنر، بوگارت را به او پاس داده بود. بوگارت در این فیلم نقش گانگستری ماندگاری از خود ارائه داد تا این که برای نخستین بار در فیلم لژیون سیاه (۱۹۳۷) نقش آدم خوبی را بازی کرد که به دست یک سازمان فاشیستی میافتد و نابود میشود.
گلایههای او از نقشهای بد و شرکت دادنش در فیلمهای دست پایین، باعث شده بود که او فیلم ساز، تولیدکننده سناریست، کارگردان و کمپانی را به باد ناسزا بگیرد و بیشتر و بیشتر به الکل پناه برد. روزی یک نفر به او گفت تا وقتی تو به تنهایی دربارهی بدی کسی حرف میزنی، این بدگوییها کارت را خرابتر میکند، ولی چنانچه تعداد بدگویان زیادتر شود، تو بین آنها گم میشوی.
بوگارت بعد از شرکت در چند فیلم گانگستری دیگر، سرانجام در ۱۹۴۱ برای بازی در فیلم سیرای مرتفع (Sierra High)به کارگردانی رائول والش دعوت شد و با شرکت در آن، ستارهی اقبالش درخشیدن گرفت. سناریوی این فیلم را دوست هم پیالهاش جان هوستون، که بعدا کارگردان شد، نوشته بود.
بوگارت و هوستون چون سر و ته یک کرباس بودند، خوب به هم میآمدند با این تفاوت که هوستون تواناییهای دیگری داشت و در مقام دوست، مایل بود او را بالا بکشد و از فلاکت فیلمهای سطح پایین نجات دهد.
شاهین مالت (۱۹۴۱) نخستین فیلمی بود که جان هوستون کارگردانی کرد. بعد از آن که هنرپیشهای به نام رفت (Raft) قبول نکرد در آن بازی کند، آن نقش به بوگارت پیشنهاد شد. بوگارت در این فیلم نقش کارآگاه خصوصی، سام اسپید، را به نحو احسن ایفا کرد و مورد تحسین کارگردان قرار گرفت که گفت: «او با این نقش، فیلم را زنده کرد.» این فیلم با استقبال فراوان روبه رو شد و موفقیت بزرگی هم برای هوستون در اولین کارگردانیاش به شمار آمد. بوگارت از این موفقیت بسیار شادمان شد و گفت: «تا به حال من کاری نکرده بودم که به آن مغرور باشم ولی به این یکی هستم.»
بوگارت نخستین فیلم عشقی پراهمیت خود را در فیلم کازابلانکا (۱۹۴۲) بازی کرد. او در آن فیلم نقش صاحب کلوپ شبانهای را بازی میکرد که گذشتهی خود را پنهان میداشت و درخفا بازی ظریف و حساسی را با نازیها و نهضت زیرزمینی مقاومت فرانسه انجام میداد. این فیلم را مایکل کورتیس کارگردانی و هال والیس تهیه کرد. نقش مقابل بوگارت را هنرپیشهی قوی سینما، اینگرید برگمن ایفا میکرد. فیلم کازابلانکا جایزهی اسکار بهترین فیلم سال ۱۹۴۳ را ربود و بوگارت برای نخستین بار نامزد جایزهی اسکار شد. با این فیلم بوگارت از یک هنرپیشهی رده چهارم استودیوی وارنر به مقام اول دست یافت و جیمز کاگنی را، که تاکنون در آن مقام بود، پشت سر گذارد و دستمزدش هم از سال ۱۹۴۶ به ۴۶۰ هزار دلار در سال افزایش یافت.
فیلم پلیسی – جنایی بعدی بوگارت خواب ابدی براساس رمان ریموند چندلر به کارگردانی هوارد هاکس بود. چندلر دربارهی او گفت: «بوگارت حتی میتواند بدون در دست داشتن اسلحه، فردی قوی باشد. حس شوخی ای که در وجود اوست، شخصیت او را جالبتر میکند.»
بوگارت در این فیلم با همسر آیندهاش لورن باکال بازی کرد و نقش کارآگاه فیلیپ مارلو، شخصیت معروف کتابهای چندلر، را با قدرت ایفا کرد. موفقیت فیلم کازابلانکا، دوران حرفهای بوگارت را بهبود بخشید و از او یک شخصیت فیلمی قوی ساخت که به پشتوانهی آن توانست برای نخستین بار پیشنهاد جک وارنر را برای شرکت در یک فیلم رد کند.
او یک استودیوی مستقل فیلمسازی تأسیس کرد تا راه را برای کمک به هنرپیشگان مستقلی که نمیخواستند به بازی در هر فیلمی تن دهند، باز کند.
یکی از بهترین فیلمهایی که بوگارت بعد از کازابلانکا در آن بازی کرد، گنج سیرا مادره (۱۹۴۷) به کارگردانی جان هوستون بود. در این فیلم، که در مکزیک فیلم برداری شد، پدرجان هوستون، به نام والترهوستون، نیز شرکت داشت. این فیلم داستان سه جویندهی طلا را که گرفتار حرص و آز خود هستند و آخر سر هم به جایی نمیرسند، شرح میدهد. فیلم با موفقیت چشمگیری روبه رو شد و جان هوستون به عنوان کارگردان و سناریست و پدرش در مقام هنرپیشهی نقش دوم، جایزهی اسکار را بردند. این نخستین بار بود که پدر و پسری جایزهی اسکار را میربودند. بوگارت در این باره گفت: «تنها موردی که من در زندگی از این که در برابر کسی باختم، ناراحت نشدم، موردی است که پدر هوستون برندهی اسکار شد.»
فیلم سیرا مادره جزو صد فیلم موفق سال در کتابخانهی کنگره به ثبت رسید.
در فیلم سابرینا، بیلی وایلدر کارگردان که قادر به جلب کاری گرانت نشده بود، نقش او را به بوگارت داد. بوگارت هم نمیخواست آن نقش را قبول کند ولی کارگردان او را مطمئن ساخت که میتوانند با هم به خوبی کار کنند و هوای او را خواهد داشت. بوگارت در این زمینه گفت: «او چه در روی صحنه و چه دور از صحنه با ویلیام هولدن و اودری هیپبورن بیشتر میجوشید و گرم میگرفت و مرا به کلی کنار گذاشته بود.» این فیلم موفقیت بسیاری به دست آورد و نیویورک تایمز نقش بوگارت را به عنوان هنرپیشهای قوی و مسلط ستود.
بوگارت در سال ۱۹۵۱ در فیلم معروف قایق آفریکن کوئین با شرکت کاترین هپبورن و به کارگردانی دوست صمیمی خود جان هوستون شرکت کرد. داستان فیلم پانزده سال تمام داشت خاک میخورد تا آن که سام اشپیگل و جان هوستون حقوق آن را خریدند. اشپیگل، تهیهکنندهی فیلم، کتاب را برای کاترین هپبورن فرستاد تا بخواند. او پس از مطالعهی آن، بوگارت را به عنوان هنرپیشهی اول فیلم پیشنهاد کرد. عشق هوستون به ماجراجویی و همین طور شانس همبازی بودن با هیپبورن، باعث شد که هامفری بوگارت، جای راحت خود را در هالیوود رها کند و راهی کنگوی بلژیک در آفریقا شود که به عنوان محل فیلم برداری انتخاب شده بود. قرار شده بود بوگارت سی درصد از سود حاصل از فروش فیلم و هیپبورن ده درصد از سود را به اضافهی حقوق نسبتا مختصری، دریافت کنند.
در کنگوی بلژیک تمام اعضای هیئت فیلم برداری، به جز بوگارت و هوستون، گرفتار اسهال شدند. علتش آن بود که آن دو تن به غذای محلی تن در نداده و ترجیح داده بودند فقط غذای کنسروی مصرف کنند. بوگارت میگوید: «من فقط کنسرو مارچوبه و لوبیا و ویسکی میخوردم. بدن من و هوستون چنان از دخانیات و الکل مسموم بود که هر پشهای ما را میگزید، در دم میافتاد و میمرد.»
در طول فیلم برداری، هیپبورن نه تنها از نظر جسمی بلکه از نظر روحی هم بیمار شد و وزنش را از دست داد. در یکی از صحنهها بوگارت میبایست تا کمر در مرداب فرورفته، قایق را به دنبال خود بکشد و قرار بود که بدنش پوشیده از زالو باشد. چون زالوی قلابی در دسترس نبود، هوستون پیشنهاد کرد که از زالوی واقعی استفاده شود، ولی بوگارت پیشنهاد او را رد کرد. سرانجام اعضای فیلم برداری بر بیماری، تهاجم مورچههای سرباز، غذای بد، نوشیدن آب نامطمئن و نیمه تصفیه شده، گرمای وحشتناک، حملات اسب آبی در رودخانه، تنهایی مطلق و دور افتادن از تمدن بشری، جان سالم به در بردند و تمام اینها به اضافهی آتش گرفتن قایقشان به صحنهها اضافه شد تا یک فیلم به یادماندنی به وجود آمد. این نخستین فیلم رنگی به شیوهی تکنی کالر بود که بوگارت در آن بازی کرد.
بوگارت در این فیلم جایزهی اسکار را برد و کاترین هیپیورن و کارگردان و سناریست آن، جان هوستون، نامزد اسکار شدند.
بوگارت باقی عمر را، که پنج سال دیگر طول کشید، در فیلمهای معروفی چون کنتس پابرهنه (۱۹۵۴) با اواگاردنر به کارگردانی جوزف مانکیه ویچ و ما از فرشتگان نیستیم (۱۹۵۵) با شرکت پیتر یوستینوف بازی کرد.
اواسط سالهای ۱۹۵۰ وضع سلامتی بوگارت به هم ریخت و رو به افول نهاد. او پس از امضای قرارداد با کمپانی برادران وارنر، پیش بینی کرد که پیش از پایان قرارداد، دندانها و موهایش خواهد ریخت. این حرف، جک وارنر آتشی مزاج را واداشت تا به وکیل مدافعهایش رجوع کند.
بوگارت، که بسیار مشروب میخورد و سیگار میکشید، سرانجام به سرطان گلو مبتلا شد، ولی هرگز از بیماریش با کسی سخن نگفت و از مراجعه به پزشک امتناع کرد تا این که در سال ۱۹۵۶، با وجود جراحی بخشی از گلو، پیشرفت بیماری حتی با شیمی درمانی متوقف نشد. یک شب قبل از مرگ او، کاترین هپبورن و اسپنسر تریسی به دیدن او آمدند. فرانک سیناترا هم مرتب به دیدن او میآمد. بوگارت آن قدر ضعیف شده بود که قادر به بالا رفتن و پایین آمدن از پلهها نبود. با درد مبارزه و از بابت ناتوانیهایش شوخی میکرد. کاترین هپبورن میگوید شب پیش از مرگ او به دیدنش رفتیم. اسپنسر تریسی دست روی شانهاش نهاد و گفت: «شب به خیر بوگی(بوگارت). بوگارت رویش را به سوی او برگرداند و درحالی که لبخند شیرینی برلب داشت، دستش را روی دست او نهاد و گفت: «خداحافظ اسپنس»
با شنیدن این حرف، قلب اسپنسر از حرکت بازماند. زیرا معنای خداحافظی او را درک کرده بود.
بوگارت هنگام درگذشت ۵۷ سال داشت و وزن او به ۳۶ کیلو رسیده بود. بعد از فرورفتن به حالت اغما، درساعت دو و بیست و پنج دقیقهی بامداد درگذشت.
در مراسم خاکسپاریش بزرگترین ستارگان آن عصر، کاترین هییبورن، اسپنسر تریسی، دیوید نیون، رونالد ریگان، جیمز میسن، دنی کی، جون فونتین، مارلین دیتریش، ارول فلین، گریگوری پک، گری کوپر و همچنین بیلی وایلدر (کارگردان) و جک وارنر صاحب استودیوی فیلم برداری برادران وارنر، حضور داشتند. لورن باکال، همسر بوگارت، از اسپنسر خواسته بود که در رثای او چیزی بگوید. ولی اسپنسر چنان متأثر بود که نتوانست آن کار را قبول کند. این بود که جان هوستون به جای او سخن گفت و خاطرنشان کرد: «اگرچه او زود از این دنیا رفت ولی زندگیاش پربار بود.»
بوگارت پیوسته پشتیبان هنرپیشگانی بود که مشکل داشتند یا بدون نقش مانده و به حال خود رها شده بودند. به عنوان نمونه، او به جین تیرنی، که قادر نبود متن حرفهای خود را در صحنه حفظ کند، کمک کرد و از پشت صحنه جملهی فراموش شده را برایش میخواند. همچنین به وضع روحی او که دچار افسردگی شدید شده بود، میرسید و کمک کرد تا معالجه شود. خلاصه آدم بیتفاوتی نبود و هوای همکاران درماندهاش را داشت و از کار خیر مضایقه نمیکرد.