داستان علمی تخیلی سفر بیست و پنجم ، نوشته استانیسلاو لم

داستانی که در پی میخوانید یکی از بهترین داستانهای کوتاه استانیسلاو لم است.
داستان پیامی جالب دارد که در عمق جان مینشیند، همه مسلمات شما ممکن است، مفروضات اشتباه باشند! چشمها را بشویید و سعی کنید طور دیگری فکر کنید. سعی کنید خودتان را در قالب دیگران قرار بدهید و ببینید آیا همان طور که شما باورهای دیگران را تمسخر میکنید، دیگران همه مسلمترینهای شما را به سخره نمیگیرند؟
یکی از شاهراههای اصلی موشکرو در دباکبر، سیارات موتریا و لاتریس را به یکدیگر متصل میکند و از کنار تایرین میگذرد که سیارهای است سنگلاخ. مسافران از این ناحیه به بدی یاد میکنند و این خود به سبب تودههای سنگی است که به گرد این سیاره میچرخند. این ناحیه تجسم عینی هرج و مرج و ترس و وحشت است. سنگعل بیوقفه بر هم میخورند و جرقه میزنند؛ قرص سیاره را به دشواری میتوان از پشت ابرهای سنگ تشخیص داد.
چند سال میگذرد و خلبانانی که بین موتریا و لاتریس در رفت و آمدند از موجودات نفرتانگیزی خبر میدهند که غفلتاً از میان ابرهای غبار گرداگرد تایرین بیرون میپرند، به موشکها حمله میکنند، آنها را با شاخکهای بلند خود به بند میکشند و به کنامهای محوس خود میبرند. در ابتدا مسافران با ترس و لرز خود را خلاص میکردهاند. کمی بعد شایع میشود که آن موجودات مرموز به مسافری حمله کردهاند که روی سفینهاش با لباس فضایی در حال قدم زدن بعد از شام بوده است. شایعه اغراقآمیزی بود. آن مسافر که تصادفاً یکی از آشنایان نزدیک من از آب درآمد، لباس فضاییاش را که چای رویش ریخته بود از پنجره به بیرون آویخته بود تا خشک شود که ناگهان موجودات عجیب و درازی تلوتلوخوران نزدیک میشوند و لباس را میبرند.
در سیارات اطراف خشم و ناراحتی عمومی طوری بالا میگیرد که مقامات، یک هیئت ویژه را مامور برسی قضیه میکنند که درون ابرهای تایرین موجودات اژدها مانندی را دیدهاند. اما این ادعا ثابت نمیشود و هیئت پس از یک ماه بدون گرفتن هیچ نتیجهای به لاتریس برمیگردد، چون افراد آن جرئت نکرده بودند به درون نقاط تاریک ابرهای تایرین قدم بگذارند. پس از آن هیئتهای دیگری هم اعزام میشوند، ولی هیچ کدام سرنخی به دست نمیآورند.
بالاخره یک شکارچی ستارهای نامآور، آئومور براس بیباک، با دو سگ فضایی خود به عزم شکار این موجودات معمایی بار سفر میبندد. او پنج روز بعد خسته و کوفته و تنها برمیگردد و داستان زیر را حکایت میکند: در حوالی تایرین ناگهان موجوداتی مثل مور و ملخ از درون ابرها بیرون میریزند و بازوهایشان را به دور او و سگهایش زنجیر میکنند. شکارچی دلیر چاقو میکشد و کورکورانه به این سو و آن سو ضربه میزنند و خود را از آن چنگالهای مرگبار رها میکند. اما سگهای بیچاره از پا درمیایند. لباس فضایی او هم از درون و هم از بیرون آثار نبرد در خود داشت و خردههای سبز رنگی شبیه ساقههای الیافی جابهجا به آن چسبیده بود. کمیسیونی از دانشمندان این خردهها را با دقت آزمایش میکند و به این نتیجه میرسد که آنها متعلق به ارگانیسمی پرسلولی هستند که در روی زمین شناخته شده است: Solanum tuberasum گیاهی تکبرگ که اسپانیاییها در قرن شانزدهم از امریکا به اروپا آوردند. این خبر هیجان زیادی به پا میکند. اما وقتی تراوشات علمی دانشمندان به زبان محاوره برگردانده میشود، شور و هیجان دیگر حد و مرز نمیشناسد. قضیه از این قرار بود که گویا مور براس در واقع تکههای گیاه سیبزمینی را با لباس فضایی خود آورده بود!
شکارچی دلیر ستارهای رنجیدهخاطر میشود، چونکه از این قرار او ظاهراً چهار ساعت تمام با سیبزمینیها جنگیده بود. او از کمیسیون درخواست میکند تا این افترای شرمآور را تکذیب کنند، اما دانشمندان حاضر نمیشوند، حتی یک ک لمه از حرفهایشان را پس بگیرند. کار بالا میگیرد. به زودی دو گروه در برابر یکدیگر صفآرایی میکنند: سیبزمینیگرایان و ضدسیبزمینیگرایان. نظریات آنها ابتدا در دباکبر و سپس در دباصغر گسترش مییابد و طرفدارانشان بدترنی دشنامها را نثار همدیگر میکنند. اما وقتی فیلسوفها هم پا به میدان میگذارند جنگ مغلوبه میشود. از انگلستان، فرانسه، استرالیا، کانادا و امریکا برجستهترین نظریهپردازان تئوری شناخت و پیروان خردناب وارد معرکه میشوند و به نتایجی براستی گیجکننده دست مییابند.
فیزیکالیستها پس از بررسی ریشهای مسئله به این نتیجه رسیدند که: اگر دو جسم آ و ب حرکت کنند، این میتواند یا بدان معنا باشد که آ نسبت به ب حرکت میکند، یا آنکه ب نسبت به آ حرکت میکند. از آنجا که حرکت، امری نسبی است پس میتوان به روش مشابهی استدلال کرد که یا انسان نسبت به سیبزمین، یا سیبزمینی نسبت به انسان حرکت میکند. و چون این پرسش که آیا سیبزمینی میتواند حرکت کند بیمعناست، تمامی مسئله ظاهری است، یعنی در واقع وجود ندارد.
سمانتیکدانان (علمای معانی بیان)، گفتند همه چیز بسته به آن است که واژههای «سیبزمینی» «جنبده» است را چگونه تلقی کنیم. از آنجا که کلید حل این مسئله عبارت است از فعل ربطی «است»، باید آن را به دقت مورد مطالعه قرار داد. آنها دست به کار تهیه دایرهالمعارف معناشناختی کیهانی شدند و در چهار جلد اول آن مفهوم کارکردی واژه «است» را تشریح کردند.
پوزیتیویستهای نو ادعا کردند که نه غدههای سیبزمینی بلکه غدههای دریافتحسی بلاواسطه وجود دارند. آنها بر این پایه نمادهای منطقیای ایجاد کردند، «غده ادراک» و همچنین «غده سیبزمینی» را تعریف کردند، یک عبارت مطنطن و دراز از علامات تماماً جبری ترتیب دادند، دریایی از جوهر را تلف کردند و بالاخره به نتیجه ریاضی دقیق و بیردخوری دست یافتند:
O=O
تومیستها اعلام کردند که هدف از ایجاد قوانین طبیعی آن است که وقوع معجزه ممکن باشد، چرا که معجزه عبارت است از نقض یک قانون طبیعت. در آنجا که قانونی وجود ندارد، پس چیزی هم نیست که بتوان نقضش کرد. در مورد حاضر اگر اراده باریتعالی بر آن قرار میگرفت سیبزمینیها حرکت میکردند، اما باید دید که نکند این هم یک جور کلک ماتریالیستهای بدجنسی باشد که میخواهند کلیسا را بیاعتبار کنند. پس باید منتظر فتوای شورای عالی واتیکان شد.
کانتگرایان نو گفتند که آن چیزها آفریده روح و لذا ادراکناپذیرند. اگر روح، ایده یک سیبزمینی جنبنده را آفریده باشد، پس سیبزمینی جنبنده باید وجود داشته باشد. اما این صرفاً یک برداشت اولیه است، زیرا روح ما به همان ا ندازه ایدههایش ادراکناپذیر است. از ا ینرو نمیتوان دقیقاً به چیزی پی برد.
هولیست- پلورالیست- فیزیکالیستهای رفتارگرا گفتند که بر طبق قوانین فیزیکی، قانونمندی در طبیعت تنها به صورت آماری وجود دارد. همانطور که مسیر یک الکترون را نمیتوان با دقت کامل پیشبینی کرد، همچنین نمیتوان با اطمینان مطلق تعیین کرد که از تکتک سیبزمینها چه رفتاری سر خواهد زد. مشاهدات تاکنون نشان دادهاند که این انسان بوده که میلیونها بار سیبزمینیها را از ریشه کنده، اما نمیشود منقضی دانست که یک بار در یک میلیارد بار عکس قضیه اتفاق بیفتد، یعنی سیبزمینی انسان را از ریشه بکند.
پروفسور اورلیپان، اندیشمند گوشهگیر، همه نتیجهگیریها را به باد انتقال گرفت. او ثابت کرد که انسان هیچگونه تاثرات حسی دریافت نمیکند، چون هیچ کس مثلاً ادراک حسی یک میز را درنمییابد، مگر خود میز. از طرف دیگر ما چون میدانیم که از جهان خارج هیچ نمیدانیم، پس نه اشیا وجود خارجی دارند و نه ادراکات حسی. پروفسور اورلیپان اعلام کرد: «هیچ چیز وجود ندارد و اگر کسی نظر دیگری داشته باشد اشتباه میکند». پس درباره سیبزمینیها هم چیزی نمیشود گفت، ولی به دلیلی کاملاً متفاوت از آنچه کانتگرایان نو ادعا میکنند.
پروفسور اورلیپان با آسودگی خیال و بیخبر از جمعیت ضد سیبزمینی گرایی که با سیبزمینیهای پوسیده در جلوی خانه در کمینش بودند، همچنان به مطالعات و تحقیقات خود ادامه میداد. در این هنگام شخصیتی جدید بر روی صحنه ظاهر شد، یا دقیقتر بگوییم بر لاتریس فرود آمد. پروفسور تارانتوگا. او بیاعتنا به این بحث و جدلهای پوچ و بیحاصل تصمیم گرفت که آن طور که شایسته یک دانشمند راستین است، با بیطرفی و خونسردی مسئله را بررسی کند. او پژوهشهای خود را با دیدار از سیاره همسایه آغاز کرد و اطلاعاتی از ساکنان آنجا به دست آورد و پی برد که آن موجودات اسرارآمیز به نامهای زیر خوانده میشوند: یرآلماسی، گدرناخترور، آلو، بطاطه، باتاتا، پاتاتا، بورگونیا، پرونات، کارتوشکا، بولوس، برامبوری، آرداپل، پومدوتر، کارتوفل، تودوئوتسی، کرومپیری، کارتولید، ترپومو.
این موضوع او را به فکر انداخت، به فرهنگهای مختلف رجوع کرد و متوجه شد که همه اینها در واقع معادلهای سیبزمینی در زبانهای مختلف هستند. تارانتوکا با پشتکاری تحسینانگیز و شور و شوقی کاستیناپذیر دست به کار راهیابی به کنه مسئله شد و پس از پنج سال نظریهای ارائه داد که توضیح جامعی از ماجرا به دست میداد.
بر طبق این نظریه مدتها پیش یک سفینه باری حامل سیبزمینی برای کوچنشینان لاتریس به یک سنگ آسمانی برخورد میکند، بدنهاش سوراخ میشود و بارش بیرون میریزد. موشکهای نجات از لاتریس میآیند، سفینه را بکسل میکنند و میبرند و بعد هم جریان به فراموشی سپرده میشود. سیبزمینیها در تایرین فرود میآیند، جوانه میزنند و میرویند و تکثیر میشوند. شرایط زندگی آنها بینهایت دشوار است، چونکه از آسمان اغلب سنگ میبارد، جوانههای تازه را له میکند و حتی خود گیاهان را هم از بین میبرد. از اینرو فقط جان-سختترین و در عین حال دوراندیشترین سیبزمینیها باقی میمانند، آنهایی که میدانند چطور از خود دفاع کنند. گونه جدید این سیبزمینیهای زیرک، هر چه بیشتر رشد میکند و تکثیر مییابد. پس از چندین نسل سیبزمینیها از یکجا نشستن خسته میشوند، خود خود را ریشهکن میکنند و زندگی کوچنشینی اختیار میکنند. آنها در عین حال ملایمت و تنبلی سیبزمینیهایی را که در نتیجه پرورش توسط انسان و مراقبتهای دلسوزانه او اهلی شدهاند، تماماً از دست میدهند، وحشی میشوند و طبیعتی پیشبینیناپذیر و راهزنانه مییابند. سیبزمینی، با نام علمی Solanum tuberosum مثل تاجریزی و گوجهفرنگی و بادمجان از خانواده بادمجانیان است. سیبزمینی درست مثل سگ است که اگر در جنگل رهایش کنید تبدیل به گرگی خونخوار میشود. همین بلا هم بر سر سیبزمینیهای تایرین میآید. جا در روی سیاره برای سیبزمینیها تنگ میشود و بحران جدیدی ظهور میکند. سیبزمینیهای جوان و تشنه عمل دست به کار فوقالعاده، و برای گیاهان، بیسابقهای میزنند. آنها ساقههایشان را به سوی آسمان بلند میکنند، تختهسنگهای معلق را میبینند و تصمیم میگیرند به آن بالاها بکوچند.
شرح کامل نظریه پروفسور به درازا میکشد. خلاصه آنکه سیبزمینیها با بر هم زدن برگهایشان پرواز را میآموزند، از جو خارج میشوند و روی سنگهای گرداگرد سیاره ساکن میشوند. آنها به علت سوخت و ساز گیاهی خود میتوانند مدت درازی در خلا بدون اکسیژن سر کنند و انرژی حیاتی خود را از پرتو خورشید بگیرند. عاقبت کارشان به جایی میکشد که با گستاخی به موشکهایی که به سیاره نزدیک میشوند حمله میبرند.
هر دانشپژوه دیگری که به جای تارانتوگا بود این فرضیه درخشان و قاطع را منتشر میکرد و نام خود را برای همیشه پرافتخار میساخت، ولی پروفسور پیش از آنکه این سیبزمینیهای راهزن را به چنگ بیاورد هرگونه آرامش و آسایشی را بر خود حرام کرده بود. پروفسور نه تنها اهل نظر بلکه مرد عمل هم بود.
همه میدانستند که سیبزمینیها در شکافهای صخرهها کمین میکنند و جستجوی آنها در هزار توی متحرک صخرههای سریعالسیر جز خودکشی معنایی نمیتواند داشته باشد. ولی تارانتوگا قصد داشت یک سیبزمینی وحشی را زنده و سالم به چنگ بیاورد. او تا مدتی در فکر یک جرگه شکار بود، اما بعداً منصرف شد و فکر بکری به مغزش خطور کرد که بعدها نامش را پرآوازه ساخت. او تصمیم گرفت آنها را با طعمه به دام بیندازد. برای این منظور در یکی از فروشگاههای لوازم آموزشی بزرگترین کرهای را که داشتند خرید که گوی زیبا و درخشانی بود به قطر 6 متر. بعد مقادیر متنابهی عسل، سریش و قیر تهیه کرد، همه را به نسبت برابر با هم مخلوط کرد و ماده به دست آمده را بر سطح کره مالید. بعد کره را با ریسمان بلندی به پشت موشکش بست و به سوی تایرین پرواز کرد. وقتی به نزدیکی صخرهها رسید، ریسمان را همراه طعمه پرتاب کرد. نکته اصلی نقشه او عبارت بود از کنجکاوی بیحد و حصر سیبزمینیها. حدود یک ساعت بعد لرزش خفیف ریسمان نشان داد که چیزی نزدیک شده است. تارانتوگا با احتیاط سرک کشید و چند بوته سیبزمینی را دید که با ساقههای لرزان و ریشههای قلنبه آهسته به کره نزدیک میشوند، ظاهراً آن را به جای یک سیاره ناشناس گرفته بودند. پس از مدتی جرئتی به خود دادند، روی کره نشستند و به آن چسبیدند. پروفسور کره را بالا کشید، آن را به عقب موشک محکم بست و عزم لاتریس کرد.
پژوهشگر دلیر ما با چنان استقبالی روبهرو شد که از توصیف بیرون است. سیبزمینیها همراه با کرهای که بر آن گرفتار شده بودند، در قفسی زندانی و به نمایش گذاشته شدند. سیبزمینیهای خشمگین ساقهها را همچون تازیانه تکان میدادند و با غدههایشان بر زمین میکوبیدند، ولی این کارها دردی از آنها دوا نمیکرد.
دانشمندان، عضو کمیسیون روز بعد به نزد تارانتوگا رفتند تا دیپلم افتخاری و نشان درجه یک به او اهدا کنند، ولی از پروفسور خبری نبود. او پس از آنکه وظیفهاش را به نحو احسن انجام داد، لاتریس را به مقصد نامعلومی ترک گفت.
پر واضح است که من از علت این عزیمت ناگهانی خبر داشتم. تارانتوگا میخواست خود را با عجله به کرولئا برساند که در آنجا با من قرار ملاقات داشت. از طرف دیگر من از آن سوی راه شیری به سوی سیاره نامبرده در پرواز بودم. اما قصد داشتیم به اتفاق سفری به بازوی کاوش نشده و ناشناخته کهکشان در پشت سحابی تیره جبار انجام دهیم. من هنوز پروفسور را شخصاً ملاقات نکرده بودم و چون نمیخواستم از همان دیدار اول به عنوان یک همکار غیرقابل اعتماد و وقتنشناس بدنام شوم، موشک را با تمام سرعت به پیش میراندم. اما این بار هم مثل اغلب وقتها که آدم عجله دارد، پیشامد نامترقبهای معطلم کرد. یک شهاب تیز مخزن سوخت موشک را سوراخ کرد، به لوله پسسوز راه یافت و آن را بست. من بیمعطلی لباس فضایی پوشیدم، ابزار و یک چراغ قوه پرنور برداشتم و بیرون رفتم. وقتی داشتم سنگ را با گاز انبر بیرون میکشیدم، چراغ قوه غفلتاً رها شد و در فضا به پرواز درآمد. من سوراخ مخزن را گرفتم و به کابین برگشتم. دیگر نمیشد به دنبال چراغ قوه بروم، چون که تقریباً همه ذخیره سوختم به بیرون نشت کرده بود. با هزار زحمت خود را به نزدیکترین سیاره، پروسیتا، رساندم.
پروسیتیها موجودات هوشمندی هستند و شباهت زیادی به ما دارند. تنها یک تفاوت ناچیز آنها را از ما متمایز میسازد و آن اینکه آنها پاهایشان فقط تا زانوست و به جای دو ساق یک چرخ دارند که مصنوعی نیست، بلکه بخشی از بدنشان را تشکیل میدهد. پروسیتیها با ظرافت و سرعت زیادی پا میزنند و حرکاتشان شبیه یکچرخهسواری آدمهای سیرک است. معلوماتشان بسیار گسترده است، اما به اخترشناسی به ویژه عنایت دارند. رصد ستارگان در پروسیتا از چنان محبوبیتی برخوردار است که هیچ رهگذاری، چه پیر و چه جوان، آنی از تلسکوپ دستی خود جدا نمیشود. آنها برای تعیین زمان منحصراً از ساعتهای آفتابی استفاده میکنند و بیرون آوردن ساعت کوکی در انظار عمومی را عملی غیراخلاقی و بیادبانه میشمارند. یادم هست که در سفر اول به آنجا در ضیافتی به افتخار اخترشناس نامدار، ماراتیلیتس شرکت کردم و با او درباره یک مسئله نجومی به گفتگو نشستم. او یک چیز گفت، من یک چیز گفتم، کار بالا گرفت و به بگومگو کشید. پیرمرد داشت با نگاهش مرا سوراخ میکرد و هر لحظه ممکن بود از شدت غضب بترکد. یک دفعه بلند شد و با شتاب از اتاق بیرون رفت. پنج دقیقه بعد برگشت و کنارم نشست، لبخند آرام و ملایم کودکانهای هم بر لبش بود. من بعداً از روی کنجکاوی دلیل این تغییر حالت ناگهانی را از یکی جویا شدم.
او گفت: بله؟ مگر نمیدانی؟ پروفسور «دقدلین» استعمال کرد.
- این دیگر چیست؟
- به دق دلی خالی کردن مربوط میشود.
وقتی کسی از دست چیزی یا کسی عصبانی میشود به یک اتاق چوبپنبهای میرود و احساسات خود را آزادانه بیرون میریزد.
اینبار وقتی بر پروسیتا فرود میآمدم، از بالا چشمم به گروههای بزرگ مردم در خیابانها افتاد. آنها فانوسهایشان را تکان میدادندو فریادهای شادیشان به آسمان رفته بود. موشکم را به مامورین گمرک سپردم و روانه شهر شدم. معلوم شد که کشف یک ستاره جدید را که شب قبل در آسمان ظاهر شده بود جشن گرفتهاند. این موضوع مرا به فکر انداخت، به دیدن ماراتیلیتس رفتم. پس از سلام احوالپرسی گرم مرا به دیدن تلسکوپ نیرومندش دعوت کرد. تا چشم بر چشمی گذاشتم شستم خبردار شد که ستاره کذایی همان چراغ قوه من است که در فضا معلق مانده بود. به جای آنکه پروسیتیها را از گمراهی بیرون بیاورم، شوخیام گل کرد و با سبک مغزی تصمیم گرفتم دانش خود را به رخشان بکشم. حساب کردم باتریها کی ته میکشند و بعد در جلوی حضار اعلام کرد که ستاره تازه به مدت 6 ساعت، ابتدا نور سفید، سپس زرد و در پایان سرخ خواهد تاباند و سرانجام خاموش خواهد شد. پیشبینی من با ناباوری همگانی روبهرو شد و ماراتیلیتس با همان تندخویی همیشگی گفت که اگر حرف من راست درآید ریش خود را خواهد بلعید.
ستاره در زمانی که من پیشبینی کرده بودم شروع به کمسو شدن کرد و وقتی عصر به رصدخانه سرزدم، با گروهی از کارکنان غمزده مواجه شدم. آنها گفتند ماراتیلیتس که غرورش عمیقاً جریحهدار شده است، خود را در اتاقش حبس کرده و قصد دارد به وعده شتابزدهاش عمل کند. من که نگران پیامدهای ناگوار این عمل برای سلامتی او بودم، سعی کردم از پشت در او را سر عقل بیاورم. گوشم را که به سوراخ کلید چسباندم سر و صداهایی شنیدم که حرفهای کارکنان را تایید میکرد. سراسیمه نامهای نوشتم و در آن اصل قضیه را توضیح دادم. نامه را به کارکنان رصدخانه سپردم و تقاضا کردم آن را درست پس از پرواز من به پروفسور بدهند. بعد به سوی فرودگاه شتافتم. چاره دیگری ندشاتم، چون مطمئن مطمئن نبودم که پروفسور پیش از گفتگو با من دقدلین مصرف خواهد کرد یا نه.
ساعت یک بعد از نیمه شب پروسیتا را سراسیمه ترک کردم، در حالی که سوخت را پاک فراموش کرده بودم. یک میلیون فرسنگ بیشتر نرفته بودم که باکها خالی شدند و من همچون کشتی شکستهها در میان خلا سرگردان شدم. تا موعد دیدار با تارانتوگا سه روز بیشتر وقت نداشتم.
سیاره کورولئا نور میافشاند و از پشت پنجره به خوبی پیدا بود. من بیش از سیصد میلیون کیلومتر با آن فاصله نداشتم و عاجزانه بدان مینگریستم. این پیشامد در واقع تاییدی بر این نکته مهم بود که عوامل ناچیز اغلب پیامدهای بزرگ دارند.
یک ساعتی غرق در افکار تیره و تار بودم، تا اینکه چشمم در پایین به سیاره افتاد که به تدریج درست میشد. کشتی من که بدون مقاومت تسلیم نیروی جاذبه سیاره شده بود، شتاب میگرفت و داشت همچون تکه سنگی به روی آن سقوط میکرد. من هیچ به روی خود نیاوردم و با خونسردی پشت سکان نشستم. سیاره برهوت و نقلی و جمع و جوری بود مملو از چشمههای آبفشان و آتشفشانهایی که یکبند لهیب آتش و ستونهای دود به هوا پرتاب میکردند. موشک وارد جو شده بود و من با فرمان کلنجار میرفتم و میکوشیدم ترمز کنم، ولی فایدهای نداشت و کوششهای من فقط سقوطم را به تاخیر میانداخت. فکری به سرم زد. پس از لحظهای تردید دست به کار دیوانهواری زدم. فرمان را چرخاندم و به سرعت برق در گلوی آتشفشان عظیمی که در زیر دهان باز کرده بود فرود آمدم. در آخرین لحظه موشک را با مهارت هر چه تمام سر و ته کردم و در آن ورطه پر از گدازه جوشان افتادم. کار بسیار خطرناکی بود، اما چاره دیگری نداشتم. روی این حساب میکردم که آتشفشان با یک فوران نیرومند واکنش نشان بدهد، و اشتباه هم نکرده بودم. بدنه موشک نزدیک بود در زیر ضربتی سهمگین و رعدآسا از هم بپاشد، اما خوشبختانه مقاومت کرد. موشک در میان فوارهای از آتش و گدازه به طول چند فرسخ به سوی آسمان شتاب گرفت و من با مانوورهای ماهرانهای خود را در مسیر کورولئا انداختم.
سه روز بعد، فقط بیست دقیقه پس از وقت تعیین شده در محل مقرر فرود آمدم. اما از تارانتوگا خبری نبود. او رفته بود و فقط نامهای گذاشته بود.
«همکار عزیز، من به دلایلی باید اینجا را ترک کنم، از اینرو پیشنهاد میکنم که در منطقهای که هنوز مورد پژوهش قرار نگرفته یکدیگر را ملاقات کنیم، چون ستارگان این منطقه هنوز نامی ندارند، من راهنماییتان میکنم: ابتدا مستقیم پرواز کنید، بعد پشت خورشید آبی به چپ بپیچیدی و پشت خورشید بعدی، که نارنجی است، به راست. در آنجا چهار سیاره هست. من در سومین سیاره از سمت چپم منتظرتان هستم».
با تقدیم احترامات تارانتوگا
سوختگیری کردم و غروب راه افتادم. سفر یک هفته طول کشید. من وارد ناحیه ناشناخته شدم، به راهنماییهای پروفسور دقیقاً عمل کردم و صبح زود روز هشتم سیاره محل ملاقات را پیدا کردم. آن گوی عظیم از کرک پشم مانندی پوشیده شده بود که از نزدیک معلوم شد جنگلهای پهناور گرمسیری هستند. دیدن این منظره قدری توی ذوقم زد، آخر تارانتوگا را چطور میبایستی پیدا میکردم؟ اما من به تیزهوشی تارانتوگا اطمینان داشتم و اشتباه هم نمیکردم. ساعت یازده پیش از ظهر در حالی که یکراست روی سیاره پایین میآمدم در نیمکره شمالی چشمم به خطوط نامشخصی افتاد و یکهو نفسم بند آمد.
من همیشه به فضانوردهای جوان و بیتجربه گوشزد میکردم که اگر کسی گفت که هنگام فرود بر یک سیاره نام خود را روی آن خوانده است، باور نکنند. این یک شوخی کیهانی پیشپا افتاده است. اما این بار من این نوشته را در زمینه جنگل به چشم خود دیدم: «نتوانستم صبر کنم. دیدار در سیاره بعدی».
حروف هر کدام چند کیلومتر طول داشتند، وگرنه از آن فاصله قابل خواندن نمیبودند. متوجه شدم که حروف در واقع عبارت بودند از مسیرهای پهن و بیدرختی که درختایشان سرنگون و خرد شده بودند.
طبق دستورالعمل تارانتوگا به سیار بعدی رفتم که مسکونی و متمدن بود. حوالی عصر در آن فرود آمدم، باز جا تر بود و بچه نبود. این بار هم به جای خود او نامهای از او انتظارم را میکشید.
«همکار عزیز، از اینکه باز شما را در انتظار باقی گذاشتم معذرت میخواهم. یک قضیه خانوادگی مجبورم کرد که به منزل بازگردم. برای جبران قصور خود در دفتر فرودگاه بستهای برایتان گذاشتم که حاوی نتایج آخرین تحقیقات من است لطفاً آن را تحویل بگیرید. مطمئناً میخواهید بدانید که آن پیغام کتبی را در سیاره قبلی چطور توانستم بنویسم. کار سادهای بود. این جرم آسمانی تا حد معینی در عصر کربن به سر میبرد و در آن دینوسورهای عظیمی زندگی میکنند، از جمله آتلانتاسورهای خوفانگیز که تا چهل متر طول دارند. من روی سیاره فرود آمدم، به یک گله بزرگ آتلانتاسور نزدیک شدم و آنها را تحریک کردم تا به من حمله کنند. بعد به درون جنگل دویدم. گله هم به دنبال من میآمد، درختها را ریشهکن میکرد و حروف مرا به عرض هشتاد متر مینوشت. کار ساده ولی خستهکنندهای بود، چون میبایستی سی چهل کیلومتر را پشتسر بگذارم، آن هم به شتاب،
از ته دل متاسفم که اینبار هم فرصت دیدار دست ندارد. دستتان را از دور میفشارم و برای آن وجود شریف و بیباک کامیابی آرزو میکنم.
تارانتوگا
بعدالتحریر، توصیه میکنم حتماً به کنسرت شبانه شهر بروید، فوقالعاده است».
بسته را از دفتر تحویل گرفتم و به هتل فرستادم و خود روانه شهر شدم. این سیاره با چنان سرعتی میچرخد که شبانه-روز آن یک ساعت بیشتر نیست و به علت ایجاد یک نیروی گریز ار مرکز قوی، شاغول با زمین نه زاویه 90 درجه بلکه 45 درجه میسازد. همه خانهها، برجها و دیوارها و به طور کلی همه ساختمانها زاویه 45 درجه با سطح زمین دارند و منظرهای تماشایی پدید میآورند که به چشم زمینی نسبتاً غیرعادی مینماید. خانههای یک طرف خیابان انگار به پشت خوابیدهاند و خانههای طرف دیگر به روی آنها خم شدهاند. ساکنان سیاره در نتیجه سازگاری با محیط و برای حفظ تعادل یک پای کوتاه و یک پای بلند دارند. بشر زمینی در اینجا باید یک پایش را بکشد و بشلد و پس از مدتی دچار خستگی و پادرد میشود. من کشانکشان و آهسته خود را به تالار موسیقی شهر رساندن و درست موقعی رسدیم که داشتند درها را میبستند. تند بلیطی خریدم و به درون شلیدم.
هنوز ننشسته بودم که رهبر ارکستر چوبدست خود را به تریبون زد و همه خاموش شدند. نوازندگان با سازهای عجیبشان مشغول نواختن شدند. این سازها به شیپور شبیه بودند اما سرشان مثل آبپاش مشبک بود. رهبر با جدیت و شور و شوق دستهای خود را تکان میداد و بالا و پایین میبرد، اما من با بیتابی فزایندهای متوجه شدم که کوچکترین صدایی نمشنوم.
دزدکی نگاهی به دوروبر انداختم و دیدم که چه وجد و خلسهای بر چهره اطرافیانم نقش بسته است. خوب گوش تیز کردم، ولی باز چیز ینشنیدم. با دستپاچگی و احتیاط گوشهایم را تمیز کردم، اما فایدهای نداشت. بالاخره باورم شد که قدرت شنواییام را از دست دادهام. به آرامی یک ناخن را روی ناخنهای دیگر کوبیدم، اما صدای آهسته آن را به وضوح شنیدم. یاللعجب! آننشسته بودم و هیچ نمیدانستم در تالار چه میگرذ. با حیرت نشانههای همگانی ارضا حس زیبایی دوستی را دنبال میکردم تا آنکه قطعه به پایان رسید. غریو کفزدنی رعدآسا، تالار را به لرزه درآورد. رهبر تعظیم کرد، دوباره با چوب به میز ضربهای زد و ارکستر بخش بعدی سمفونی را آغاز کرد. اطرافیانم همه هیجانزده به نظر میرسیدند. صدای نفسنفس و فینفین به گوشم میخورد که آنها را نشانه شور و هیجان عمیق میپنداشتم. عاقبت نوبت قسمت نهایی که سریع و توفنده بود، رسید، من این را از روی جوش و تقلای رهبر و قطرات عرق روی پیشانی نوازندگان حدس زدم. باز کف زدن شدید حضار، پهلو دستی رو به من کرد و از سمفونی و اجرای آن تعریف کرد. من چیزکی من و من کردم و مات و مبهوت و حیران بیرون آمدم.
قدری که از ساختمان دور شدم سربرگرداندم و نگاهی به سردر انداختم. این ساختمان هم مثل بقیه با زاویهای حاده روی خیابان خم شده بود. بالای سردر این نوشته با حروف عظیم خودنمایی میکرد: «الفاکتوریوم دولتی» در زیر آن اعلانات برنامه را چسبانده بودند. جلو رفتم و خواندم:
«سمفونینامه»
اثر استاد عبیریان
در سه قسمت:
- مقدمه: سلامی چو بوی خوش آشنایی
- بوی زلف
- نفس مشکفشان
رهبر میهمان، بینیست نامدار، مشکاور
زیر لب بد و بیراهی گفتم و یکوری به هتل شلیدم. تارانتوگا گناهی نداشت که من از یک تجربه ناب و بینظیر زیباییشناختی محروم مانده بودم، آخر او از کجا میدانست که زکامی که من در ساتلینا گرفته بودم هنوز دست از دماغم برنداشته است.
وقتی به هتل رسیدم برای دلجویی از خودم بسته را فوراً باز کردم. توی آن یک دستگاه نمایش فیلم، یک حلقه فیلم و یک نوشته به قرار زیر بود:
«همکار عزیز، سلام!
مطمئناً گفتگوی تلفنیمان را به خاطر میآورید، شما در دباصغر بودید و من در دباکبر. در آن هنگام حدس من این بود که باید موجوداتی باشند که بتوانند در دماهای بالا روی سیارههای داغ و مذاب زندگی کنند، و گفتم که تصمیم دارم در این زمینه دست به تحقیقات بزنم و شما تردید خود را درباره کامیابی این تحقیقات ابراز داشتید. اکنون مدارک حی و حاضر در برابرتان قرار دارند. من یک سیاره داغ و آتشین یافتم، با موشک تا حد امکان به آن نزدیک شدم و یک دوربین فیلمبرداری ناطق ضدآتش را با یک ریسمان نسوز پایین فرستادم. بدین ترتیب توانستم فیلم جالبی بگیرم. یک نمونه کوچک را ضمیمه نامه تقدیم حضورتان میکنم.
ارادتمند تارانتوگا
کنجکاویام به قدری شدید بود که نامه را تا آخر نخوانده، فیلم را توی دستگاه گذاشتم، یک ملافه از روی تخت برداشتم و جلوی درآویختم، چراغ را خاموش و دستگاه را روشن کردم. در ابتدا فقط لکههای رنگی روی آن پرده فیالداهه ساخته شده نمایان شدند. بعد صدای تقهای به گوش رسید، چیزی مثل صدای ترکیدن کندههای چوب در آتش، بعد تصویر دقیقتر شد.
خورشید در افق فرو میرفت. بر روی سطح مواج اقیانوس شعلههای آبی ریز میدویدند. ابرهای سرخ آتشین رنگ باختند و شفق خونینتر شد. نخستین ستارههای رنگپریده در آسمان پدیدار گشتند. کرالوس جوان، خسته از کار روزانه، از صدف خود بیرون آمده بود تا گردش عصرانهاش را انجام دهد. او وقت زیاد داشت. پرههای آبشش او به طور یکنواخت میجنبیدند و او آمونیاک تازه و معطر و داغ را با لذت فرو میداد. کسی نزدیک شد، در گرگ و میش شامگاه خوب پیدا نبود. کرالوس شاخکهایش را راست کرد و دوست خود را شناخت.
کرالوس گفت: غروب زیبایی است، مگر نه؟
دوستش روی شکم غلتی زد، تا نیمه از آتش بیرون آمد و گفت: به راستی که زیباست. سالیباک امسال محصول زیادی آورده، میدانستی؟
-بله، گویا محصول خوبی خواهیم داشت.
کرالوس به خود کش و قوسی داد، روی شکم غلتید، همه چشمکهایش را دراند و به آسمان نگریست.
پس از مدتی گفت: میدانی، دوست من. گاهی به آسمان نگاه میکنم و این احساس به من دست میدهد که در آن بالاها، در دوردست، جهانهای دیگری هم وجود دارد، درست مثل ما، با ساکنانی ذیشعور.
-چه کسی اینجا از شعور حرف میزند؟ – صدایی از نزدیک به گوش رسید. هر دو جوان سربرگرداندند تا ببینند تازهوارد کیست. نگاهشان به پیکر گره خورده و کهنسال و هنوز توانمند فلامنت افتاد. آن پیر فرزانه به طرزی شاهوار میخرامید و نزدیک میشد. فرزند آیندهاش، که به خوشه انگوری میمانست، بزرگ شده و نخستین دانهها را بر شانهاش افشانده بود.
کرالوس بالهها را به نشانه احترام بلند کرد و گفت: «من از موجودات ذیشعوری حرف میزدم که در جهانهای دیگر زندگی میکنند.
استاد با حیرت پرسید: موجودات ذیشعور جهانهای دیگر؟ وای بر تو! جهانهای دیگر! آه، کرالوس، کرالوس، ترا چه میشود، مرد جوان؟ لگام از تخیل خود برگرفتهای؟ آه بله، تعجبی هم ندارد، در غروبی چنین زیبا و رویاانگیز… ولی هوا نسبتاً خنکتر شده، آیا شما احساس نمیکنید؟
هر دو جوان با هم جواب دادند: -نه.
-بله، بله، شعله جوانی، خودم میدانم! با این حال دما به هشتصد درجه نمیرسد. باید بالاپوش گداخته خود را به بر میکردم. خب، چه میشود کرد، پیری است و صد عیب. استاد به کرالوس پشت کرد- پس تو معتقدی که در جهانهای دیگر موجوداتی باشعور به سر میبرند؟ به نظر تو این موجودات چه شکل و شمائلی دارند؟
جوان با کمرویی جواب داد: نمیتوان دقیقاً گفت. گمان میکنم کاملاً با ما متفاوت باشند. آن طور که شنیدهام امکان دارد روی سیارات سردتر هم حیات به وجود بیابد، از مادهای به نام سفیده.
فلامت با خشم فریاد زد: – از کجا میدانی؟
-ایمپلوس به من گفت: آن دانشجوی جوان زیست شیمی که…
فلامنت با تغیر گفت: – بهتر است بگویی آن جوانک نادان! حیات از سفیده؟ موجود زنده از سفیده؟ شرم نمیکنی که این سخنان یاوه را در حضور یک استاد دانشمند بر زبان میرانی؟ این نتیجه جهل و تحولی است که امروزه به حد هولناکی رسیده است! میدانی این ایمپلوس را چگونه باید بر سر عقل آورد؟ باید رویش آب پاشید!!
دوست کرالوس جزئتی به خود داد و گفت: – اما ای فلامنت گرانقدر، چرا چنین مجازات مخوفی را برای ایمپلوس طلب میکنی؟ به ما بگو که خود زندگی در سیارات دیگر را چگونه تجسم میکنی؟ مگر امکان ندارد که آن موجودات در وضعیت عمودی و روی به اصطلاح پاها حرکت کنند؟
-که این را به تو گفته؟
کرالوس هراسان خاموش ماند.
دوستش زیر لب گفت: ایمپلوس.
استاد فریاد کشید:
– آخ، بس کنید با ایمپلوس و خیالبافیهایش. پا! مگر من بیست و پنج خورشید پیش، به طور ریاضی ثابت نکردم که یک موجود دوپا، به محض آنکه سر پا بایستد دراز به دراز بر زمین میافتد؟!
من حتی مدل و یک نمودار در اثبات اینت نظر تهیه کردهام، اما شما تنبلها از آنچه میدانید؟ موجودات ذیشعور و جهانهای دیگر چه ظاهری دارند؟ من به این پرسش فعلاً پاسخی نمیدهم. خود قدری بیندیش، اندیشیدن را بیاموز. آنها پیش از هر چیز باید اندامی برای جذب آمونیاک داشته باشند، مگر نه؟ برای این مقصود بهتر از آبشش چه چیزی متصور است؟ آیا آنها نباید در محیطی حرکت کنند که همچون محیط ما بینهایت لزج و مقاوم و بینهایت داغ است؟
مگر این طور نیست؟ در این صورت جز خزیدن روی شکم راهی هست؟ در مورد اعضای حسی هم به همین نحو میتوان استدلال کرد، آنها باید تعداد زیادی چشمک، غلاف و بادکش داشته باشند. آن موجودات نه تنها از نظر ساختمان بدنی بلکه از نظر شیوه زندگی هم باید همانند ما خمسیون باشند. همه میدانیم که «خمسه» هسته اصلی زندگی خانوادگی ماست. سعی کن چیز بهتری را در خیال به تصور درآوری، خواهی دید، من به تو قول میدهم که نخواهی توانست! برای ادامه نسل بایستی دادا، گاگا، ماما، فافا، و هاها به یکدیگر بپیوندند. اگر تنها نماینده یکی از این پنج جنسیت نباشد همه آرزوها، و رویاها نقش بر آب خواهند شد.
ما چنین وضعیتی را که بدبختانه گاه در زندگی پیش میآید، درام چهار نفره یا عشق بیفرجام مینامیم… حال خود میبینی که اگر منصفانه و بدون پیشداوری قضاوت نماییم، اگر جز بر حقایق علمی تکیه نکنیم، یک سیستم دقیق منطقی را به خدمت بگیریم و به طور عینی با مسئله برخورد کنیم، بدون شک به این نتیجه خواهیم رسید که هر موجود ذیشعوری باید شبیه خمسیون باشد… بله… خب، امیدوارم که متقاعدتان کرده باشم… .
منبع: مجله دانشمند دهه شصت
ترجمه صادق مظفرزاده
دقیقا شماره بهمن ماه سال ۱۳۶۹ بود. توی شماره ماه قبلش (دی ۱۳۶۹) سفر هفتم یون تیخی رو چاپ کرده بود که اولین داستانی بود که دانشمند از مجموعه سفر های ستاره ای استانیسلاو لم چاپ می کرد.
اتفاقا ماه پیش، مجموعه سفر های ستاره ای لم رو توی آمازون پیدا کردم و خریدم، اما هنوز به دستم نرسیده (باید از اروپا بیاد، و توی این شرایط ظاهرا خیلی راحت نیست!!)
خیلی ممنون جناب دکتر
متشکر که زحمت پست کردنش رو کشیدید
بسیار خاطره انگیز بود
عذر می خوام که توی کامنت قبلی تشکر نکردم
سلام. یه داستانی هست که یه فضانورد تنها توی یه سفینه فضایی سفر میکنه و فکر کنم ناگهان وارد یه سیاهچاله میشه یا شایدم یه اتفاق دیگه میافته ولی به هر حال نتیبجه این میشه که اون فضانورد در اثر این اتفاق کلون میشه و تبدیل میشه به فکر کنم هفت تا. روی هرکدومشونم اسم روزهای هفته رو میزاره. مثلا من یکشنبه یا من جمعه. به خودشم میگه من خودم. بعد اینا با هم در گیر میشن و یه اتفاقایی میافته. شما اسم این داستان رو یه نویسنده ش رو میدونین؟