پیشنهاد کتاب و فیلم بودن (حضور)، نوشته یرژی کوشینسکی
برای آنکه دنیای رمانهای خشن، عجیب، تعلیقی و اخلاق گرایانه کوشینسکی را بشناسیم ابتدا باید به توالی اتفاقی درد و لذت، ثروت و فقر، انکار و تأیید که زندگی او را مانند زندگی شخصیت داستانهایش پرماجرا کرده بود نگاهی بیندازیم.
در لهستان به دنیا آمد. هولوکاست جنگ جهانی دوم تمام اعضای خانوادهاش به جز دو نفر را قربانی کرد. در طول جنگ همراه پدر و مادرش به دهکدهای دوردست رفت و مرتب از اینجا به آنجا رفت، در مزارع کشاورزی کرد و دانشی از طبیعت، زندگی حیوانات و بقا به دست آورد.
در نه سالگی، به خاطر مواجههای تکان دهنده با افراد دشمن قدرت حرف زدنش را از دست داد. بعد از جنگ، نزد پدر و مادر ناخوش و مریض احوالش برگشت و طی حادثهای در اسکی دوباره توانست حرف بزند.
در طول دوران تحصیلش در لهستان دو بار از تحصیل در دانشگاه محروم شد و اغلب به خاطر انکار دکترین رسمی مارکسیست اخراج میشد. زمانی که به امتحان دکترای جامعهشناسی
رسیده بود، استادیاری بلند پرواز شده بود و مدرک آکادمی علوم لهستان را به دست آورد، که بالاترین مؤسسه تحقیقاتی دولتی محسوب میشد، او در آنجا روی مطالعه فردی و جامعهشناسی زندگی خانوادگی آمریکایی متمرکز شد. برای آنکه بتواند از فضاهای تحمیلی دولتی دور باشد زمستانها در کوههای تاترا معلم اسکی و تابستانها مشاور اجتماعی در اقامتگاه ساحلی بالتیک شد.
در این اثنا نقشه فرار هم میکشید. او که استاد زبردست جودوی مقررات و ادارات بود، مقابل دولت قد علم کرد که باعث شد دولت به او و خانوادهاش مجوز مهاجرت به غرب را ندهد. از آنجا که نیاز به حامی مالی داشت و نمیخواست از خانواده، دوستان و کارمندان آکادمی کمک بگیرد، چهار عضو علوم را برای کار در این زمینه به استخدام خود درآورد. او که از اعضای اصلی آکادمی و عکس صاحب نامی بود و نمایشگاههای متعددی هم به پا کرده بود، توانست به هر عضو کرسی رسمی، مهرهای لاستیکی و لوازم تحریر بدهد. بعد از دو سال مکاتبه فعال با حامیان خیالیاش و آژانسهای دولتی مختلف، توانست گذرنامه رسمی بگیرد که به او اجازه تحصیل در ایالات متحده را میداد.
زمانی که منتظر ویزای آمریکا بود احتمال این را میداد که هر لحظه دستگیرش کنند. کوشینسکی سیانوری را داخل کاغذ آلومینیوم پیچید و داخل جیبش گذاشت. اگر دستگیرش میکردند سالها باید در زندان میماند. خودش گفت: «به هر حال نمیتوانستند مرا برخلاف میلم اینجا نگه دارند.» اما نقشهاش عملی شد. در دسامبر ۱۹۵۷ در پی اتفاقی که خود کوشینسکی آن را حادثه شگفت آور زندگیاش مینامید وارد نیویورک شد و توانست در نتیجه مطالعات جامعه شناختیاش بدون هیچ مشکلی به انگلیسی بخواند و بنویسد. میگفت: «حس میکردم از درون مهاجری هستم که در تبعید روانی به سر میبرم، آمریکا سرپناه خود واقعیام شد، من هم دوست داشتم نویسنده مقیمش بشوم.» بیست و چهار ساله بود که داستان آمریکاییاش تازه شروع شد.
راننده نیمه وقت کامیون شد، پارکبان پارکینگهای شبانه، مسئول پروژکتور سینما، عکاس و رانندگی برای یک باشگاه شبانه و زندگیاش را بدین شکل در آمریکا سرانداخت. «یونیفرم سفید شوفری میپوشیدم و توی هارلم کار میکردم، با این کار باعث شدم مشکل رنگ لباس هم حرفههایم حل شود.» هر وقت که میتوانست انگلیسی میخواند تا اینکه توانست در امتحان دکترای دانشگاه کلمبیا شرکت کرده و بورسیه بنیاد فورد را به دست آورد، کتاب آینده از آن ماست رفیق را نوشت، مجموعه مقالاتی درباره رفتار جمعی که اولین کتاب از دو مجموعه مطالعات غیرداستانیاش محسوب میشود. با نوشتن برای ساتردی ایونینگ پست و ریدرز دایجست رسما وارد حرفه نویسندگی شد.
بعد از انتشار اولین کتابش با مری ویر آشنا شد، بیوه غول آهن که اهل پیترزبورگ بود. دو سال با هم روزگار گذراندند و بعد از انتشار راه سومی وجود ندارد، دومین کار غیرداستانی کوشینسکی، با هم ازدواج کردند.
کوشینسکی در طول سالها زندگی با مری ویر که با مرگ مری به پایان رسید، با دنیای صنعت و تجارتهای بزرگ آشنا شد. او و مری مسافرتهای زیادی کردند، هواپیما و قایق شخصی داشتند و خانهها و گوشههای دنجی در پیترزبورگ و نیویورک، هوب ساوند، ساوتمپتون، پاریس، لندن و فلورانس داشتند. کوشینسکی همان زندگی ای را داشت که بیشتر رمان نویسها فقط در صفحات رمانشان به آن میرسیدند.
اغلب فکر میکردم که استاندال یا اف. اسکات فیتز جرالد هم دو نگران ثروتی بودند که مال خودشان نبود و حقشان بود که تجربه من را داشته باشند. ابتدا به نظرم آمد که رمانی درباره
تجربه آمریکایی، بعد ثروت، قدرت و جامعه سطح بالا که مرا در برگرفته بنویسم. اما بعد از ازدواج دقیقا شدم بخشی از همان دنیایی که هسته اصلیاش از آن جدا شد. در مقام نویسنده، داستان را هنر تخیلی میدانستم و در عوض تصمیم گرفتم اولین رمانم را بنویسم، درباره پسر بیخانمانی در یکی از کشورهای جنگزده اروپایی، زندگی خودم و زندگی میلیونها نفر دیگر شبیه من که برای آمریکاییها خارجی به حساب میآمدیم. رمان پرنده، رنگ شده هدیه من بود به مری و دنیای جدیدم.»
رمانهای بعدی او یعنی پلکان، بودن، درخت شیطان، کارزار، قرار دروغ، نمایش اشتیاق و پین بال را تحت تأثیر حوادث خاص زندگیاش نوشته و به سبک ویژه و بسیار خاص کوشینسکی به رشته تحریر درآمده است. زمانی لس آنجلس هرالد اگزمیر درباره او نوشت: کمتر رمان نویسی تجربیات شخصی کوشینسکی را دارد. ترجمه رمانهای کوشینسکی به زبانهای مختلف جایگاه قهرمان فرهنگی بین المللی مخفی به او داد، ضمن اینکه همزمان کشور فرانسه جایزه بهترین کتاب خارجی خود را به کتاب پرندگان رنگ شده داد، و کتاب پلکان نیز جایزه ملی کتاب را دریافت کرد. بورسیه گوگنهایم بود که جایزه آکادمی آمریکایی ادبیات و انستیتوی ملی هنرها و ادبیات، جایزه دستاورد ملی رسانه لهستان و بسیاری جوایز دیگر را به دست آورد.
همان موقع که کوشینسکی بیوقفه به نقاط مختلف ایالات متحده، اروپا و آمریکای لاتین سفر میکرد و مینوشت، تراژدی در زندگیاش شکل میگرفت. در مسیرش از پاریس به بورلی هیلز که قصد داشت به خانه یکی از دوستانش کارگردان نامدار سینما رومن پولانسکی و همسرش شارون تیت برود، چمدانش به اشتباه به نیویورک فرستاده شد. پرواز لس آنجلس را از دست داد و برخلاف میلش یک شب در نیویورک ماند. همان شب دسته چارلز مانسون پنج نفر را کشتند، از آن جمله همسر پولانسکی نزدیکترین دوست کوشینسکی را که برای ترک اروپا و اقامتش در آمریکا به او بسیار کمک کرده بود.
کوشینسکی سالهای بعد از این واقعه را به تدریس نثر انگلیسی و نقد در دانشگاه پرینستون و بیل پرداخت. به سمت سرپرست بنیاد پن که انتخاب شد زندگی دانشگاهی را کنار گذاشت و حس حمایت و مسئولیتی را نسبت به نویسندگان سراسر دنیا نشان میداد. هیچ یک از اعضای مرکز آمریکایی پن از دامنه تلاشهای کوشینسکی در این راه باخبر نبود اما مسلما این تلاشها فوق العاده بودند و کوشینسکی با سازمانهای مختلف حقوق بشری در آمریکا همکاری میکرد و عضو انجمن آزادی بیان مدنی آمریکا بود. مسئول آزادی زندانیان از زندان شد و به لحاظ مالی کمکهایی میکرد، به نویسندگان بیشمار، کسانی که عقیده سیاسی و مذهبی مخالف داشتند و روشنفکران سراسر دنیا به لحاظ مالی، گرفتن مهاجرت یا کارهای دیگر کمک میکرد، بسیاری از آنها به وضوح تأثیر کوشینسکی را در نجاتشان از مشکلی که داشتند اشاره کردهاند. رسانهها اغلب او را کابوی اگزیستانسیال، پنالتی زن حرفهای، آدم پرتابل به معنای واقعی کلمه و ترکیب ماجراجو و اصلاحگر اجتماعی مینامیدند. کوشینسکی در مصاحبهای با سایکولوژی تودی گفت: «چون سرگرمی خاصی ندارم، حتی کار خاصی نیست که دلم بخواهد انجام بدهم، تنها شیوه من برای زندگی این است که تا جایی که زندگیام اجازه میدهد به آدمها نزدیک شوم. هیچ چیزی بیشتر از این مرا برنمی انگیزد و جذبم نمیکند.»
کوشینسکی سفرهای زیادی کرد، تقریبا حوالی هشت صبح از خواب بیدار میشد و روزش را شروع میکرد. بیش از چهار ساعت خواب بعدازظهر کمکش میکرد که به لحاظ ذهنی و جسمی سالم و فعال بماند تا نزدیک سحر که کارش تمام میشد. به عقیده خودش این شیوه زندگی باعث تأثیر مثبتی در مطالعات و نوشتن و عکاسی و انجام فعالیتهای ورزشیاش شد، سالها اسکی و چوگان بازی میکرد چه در تیم چه تک به تک.
کوشینسکی فیلمنامه نویس رمان بودناش را به فیلمنامه تبدیل کرد که پیتر سلرز، شرلی مک لین، مریلین داگلاس و جک واردن در آن بازی میکردند و همان سال جایزه بهترین فیلمنامه را از اتحادیه نویسندگان امریکا و آکادمی هنرهای سینما و تلویزیون انگلیس، بافتا، گرفت. ضمنا در فیلم سرخها ساخته وارن بیتی نیز نقش گریگوری زینوفیف را بازی کرده است.
منتقدی درباره کوشینسکی نوشت: «او آنقدر کم مینویسد که انگار هر کلمهاش هزاران دلار میارزد و یک کلمه نابجا یا عبارت غلط به قیمت جانش تمام میشود.» البته درست میگفت. سه سال طول میکشید تا کوشینسکی یک رمان بنویسد و دهها بار آن را بازنویسی میکرد: در نهایت بعد از انجام تصحیحات لازم حجم رمان را به یک سوم کاهش میداد. ناشرین آثارش معتقد بودند که همین سختگیری و وسواس بالاست که باعث میشود رمانهای کوشینسکی تأثیر منسجم و شاخص بر خوانندگان داشته باشد. به اعتقاد کوشینسکی: «داستان نویسی ذات زندگی من است، هر کار دیگری که میکنم بر محور این تفکر استوار است که: میتوانم، باید، یا میشود از این در رمان بعدیام استفاده کنم؟ چون من فرزند، خانواده، خویشاوند، کار یا ملکی ندارم که از آن حرف بزنم، برای همین کتابهای من تنها دستاوردهای معنوی من محسوب میشوند.»
به نوشته واشنگتن پست: کوشینسکی از بهترین نوشتههای هر دورهای بهره گرفته و آموخته و براساس آن سبک و تکنیک خودش را شکل داده… هماهنگ با نیاز خودش برای بیان چیزهای جدید زندگی ما و دنیایی که در آن زندگی میکنیم، برای بیان وصف ناپذیرها. او به خودش و خوانندهاش فرصت تعبیر میدهد، او حقیقت را در عمیقترین گوشههای زندگی خصوصی و اجتماعی ما، ظاهر بیرونی و واقعیت درونی جستجو میکند. مرزهای نوشتن را به نقطههای دور، دست نیافتنی و نامرئیتری میبرد، به سرما و تاریکی، و با این کار مرزهای پذیرش و تحمل ما را وسیعتر میکند.
پرژی کوشینسکی جایزه بهترین کتاب خارجی فرانسه را برای کتاب پرندگان رنگی، جایزه کتاب داستان ملی را برای کتاب پلهها، و جایزه امریکن آکادمی و انستیتوی ملی هنر و ادبیات را دریافت کرد. ضمنا کتابهای درخت شیطان، کارزار، قرار دروغ، نمایش اشتیاق، پین بال و چند کتاب غیرداستانی هم نوشته است. کتابهای او به بیشتر زبانهای مهم دنیا ترجمه شدهاند.
کوشینسکی در دانشگاه پرینستون و ییل زبان انگلیسی تدریس میکرد. رئیس پن، انجمن نویسندگان و ویراستاران آمریکایی هم بود و با بسیاری از سازمانهای حقوق بشری همکاری میکرد و در ۱۹۹۱ از دنیا رفت.
کتاب بودن درباره پیرمردی به نام چنس است. مردی که تنها با یک تلویزیون رفیق بوده است. او در کودکی مادرش را از دست میدهد و پدرش را هم نمیشناسند. مردی او را به خانهاش میبرد و چنس در باغ او، به باغبانی و مراقبت از گلها و گیاهان مشغول میشود. حالا چهل سالی از آن روز گذشته است و صاحب خانهای که چنس در آن باغبانی میکرد از دنیا رفته است. چنس به ناچار باید با جامعه روبهرو شود و پایش را از خانهای که در گذشته در آن زندگی میکرده است، بیرون بگذارد. او با اتفاقات و مردمی عجیب مواجه میشود و ناخواسته به خانه یکی از سیاستمداران وارد میشود…
این کتاب با زبان ساده و روایت طنزگونه خود نقدی بر سیستم اجتماعی موجود در جهان وارد میکند و سیاست و اقتصاد را به بازی میگیرد.
فیلم حضور – Being There
سال تولید : ۱۹۷۹
کارگردان : هال اشبی
هنرپیشگان : پیتر سلرز، شرلی مکلین، ملوین داگلاس، جک واردن، ریچارد دایسارت، ریچارد بیسهارت، روت آتاوی و دیو کلنن.
واشینگتن. «چنس» (سلرز)، مرد میان سالِ بیسواد و نادان، مدتهاست که بهعنوان باغبان در خانه ارباب پیرش زندگی میکند و تنها از طریق تلویزیون با دنیای خارج ارتباط دارد. پس از مرگ پیرمرد، او محبور به ترک خانه میشود و سرگردان در خیابانها با یک لیموزین تصادف میکند. «ایوراند» (مکلین) که در یک ملک بزرگ با شوهر سیاستمدار و ثروتمندش، «بنجامین» (داگلاس) زندگی میکند، او را با خود به خانه میبرد. «بنجامین» که تحت تأثیر سادگی و خوشبینی «چنس» قرار گرفته، او را به «رئیسجمهور» (واردن) معرفی میکند..
این اقتباس از رمان کوشینسکی، کنایهای است به عصر رسانهها، بهخصوص تلویزیون که به تنهایی میتواند آگاهی مردم نسبت به جهان پیرامون را شکل دهد. «چنس»، «گاسپار هاوزر»ی است که برخلاف او به خاطر تجربهنکردن دنیای بیرون، تنها انسان سالم موجود است!
کتاب بودن
نویسنده: یرژی کوشینسکی
مترجم: مهسا ملکمرزبان
نشر آموت
136 صفحه
یکشنبه بود، چنس توی باغ میپلکید. به آرامی شلنگ سبز را به سمت دیگری برد و به دقت به جریان آب چشم دوخت. در کمال آسودگی جریان آب را به تک تک گل و گیاه و شاخههای باغ رساند. گیاهان مثل آدمها بودند؛ برای زندگی، رهایی از بیماریها و مردن در آرامش نیاز به مراقبت داشتند.
ولی با آدمها فرقهایی هم داشتند. هیچ گیاهی نمیتواند درباره خودش فکر کند یا خودش را بشناسد؛ نمیتواند چهرهاش را در آینه ببیند؛ هیچ گیاهی نمیتواند هدفمندانه کاری انجام دهد یا جلوی رشد خودش را بگیرد، رشدش معنایی ندارد، چون نمیتواند استدلال یا رؤیاپردازی کند.
باغ امن و آرامی بود و دیوار بلند آجر قرمز پوشیده از عشقه آن را از خیابان جدا میکرد، حتی صدای عبور ماشینها هم آرامش را بر هم نمیزد. چنس به خیابان محل نمیگذاشت. انگار هیچ وقت پایش را از خانه و باغش بیرون نگذاشته بود، درباره زندگی آن سوی دیوار کنجکاوی نداشت.
قسمت جلوی خانه که پیرمرد در آن زندگی میکرد بخشی از دیوار خیابان به حساب میآمد. نمیدانست کسی آنجا زندگی میکند یا نه. پشت طبقه همکف مقابل باغ پیشخدمت زندگی می کرد. اتاق چنس و حمامش در یک طرف هال بود و راهرویی داشت که به باغ منتهی میشد.
مهمترین حسن باغ این بود که چنس روی باریکه راهها یا بین بوتهها و درختها که میایستاد میتوانست گم شود، هیچ وقت نمیفهمید دارد جلو میرود یا عقب، نمیدانست باید عقب برود یا جلو. مهم حرکتش بود، مثل گیاه در حال رشد.
هرازگاه شیر آب را میبست، روی چمنها مینشست و غرق افکارش میشد. باد، بینگرانی از مسیر، به تناوب لای بوتهها و درختها تاب میخورد. گرد و غبار شهر آرام گرفت و چهره گلها را کدر کرد، گلها بیصبرانه منتظر بودند که باران بشویدشان و نور آفتاب خشکشان کند. با وجود تمام زندگی ای که در آن جریان داشت، باغ حتی در اوج شکوفاییاش گورستان خودش بود. زیر هر درخت و بوتهای کندههای پوسیده و ریشههای متلاشی شده به چشم میخورد. سخت میشد فهمید کدام مهمتر است: ظاهر باغ یا گورستانی که از آن سر برآورده بود و پیوسته به آن تبدیل میشد. مثل پرچین روی دیوار که بیتوجه به سایر گیاهان حسابی رشد کرده بود، به قدری سریع که جلوی رشد گلهای کوچکتر را گرفته و به قلمرو بوتههای ضعیفتر هم دست انداخته بود.
چنس رفت تو و تلویزیون را روشن کرد. تلویزیون نور خودش را دارد، رنگ خودش را و زمان خودش را. از قانون جاذبه که باعث پایین افتادن سر گیاهان میشود پیروی نمیکرد. همه چیز در تلویزیون درهم و به هم آمیخته و با این حال صاف و یکدست بود: شب و روز، بزرگ و کوچک، سخت و شکننده، نرم و زبر، گرم و سرد، دور و نزدیک. در این دنیای رنگی تلویزیونی، باغبانی کردن حکم عصای سفید آدم نابینا را دارد.
چنس با عوض کردن کانال تلویزیون خودش را عوض میکرد. مثل گیاهان باغ میتوانست مراحل مختلفی را بگذراند، به همان سرعتی که کانالها را عوض میکرد میتوانست عوض شود. بعضی وقتها بیدرنگ روی صفحه تلویزیون ظاهر میشد، درست همان طور که آدمها روی صفحه دیده میشدند. با تغییر کانال میتوانست دیگران را ببیند. برای همین به این باور رسید که او، یعنی چنس است که خود را به بودن وامی دارد نه کس دیگر.
تصویر صفحه تلویزیون شبیه تصویر خودش در آینه بود. هرچند خواندن و نوشتن نمیدانست، شباهتش به مرد توی تلویزیون بیشتر از تفاوتش بود. مثلا صداهایشان به هم شباهت داشت. غرق تصویر تلویزیون شد. دنیای بیرون باغ مثل نور آفتاب، هوای تازه و باران نرم به درونش راه پیدا کرد و چنس مثل تصویر تلویزیون در این دنیا غوطه ور شد، نیرویی که آن را ندید و نتوانست نامی بر آن بگذارد شناورش کرد.
ناگهان صدای جیرجیر پنجره بالای سرش را شنید و صدای پیشخدمت چاق که او را صدا زد. با اکراه بلند شد، تلویزیون را به دقت خاموش کرد و بیرون رفت. پیشخدمت چاق از پنجره طبقه بالا خم شده بود و بال بال میزد. چنس از او خوشش نمیآمد. کمی بعد از اینکه لوئیز سیاه پوست بیمار شد و به جامائیکا برگشت سر و کله این پیدا شد. یک زن خارجی چاق که به لهجه عجیبی حرف میزد. اعتراف کرده بود که از صحبتهای تلویزیون توی اتاقش چیزی نمیفهمد. چنس صرف وقتهایی که او برایش غذا میآورد و تند تند میگفت که پیرمرد چه خورده و چه گفته به حرفهایش گوش میداد. حالا هم از او میخواست که به سرعت خودش را به طبقه بالا برساند.
چنس به راه افتاد و سه طبقه را بالا رفت. از آن باری که لوئیز سیاه ساعتها توی آسانسور گیر کرده بود دیگر به آسانسور اعتماد نداشت. از داخل راهروی دراز به جلوی خانه رسید. آخرین باری که این قسمت خانه را دیده بود درختهای بلند و پربرگش، کوچک و بیمقدار بودند. آن وقتها تلویزیونی در کار نبود. چنس اتفاقی تصویر خودش را در آینه بزرگ هال دید، تصویر پسر بچهای و بعد تصویر پیرمرد که روی صندلی بزرگی نشسته بود و موی جوگندمی و دستهای چروک و لرزانی داشت. به سختی نفس میکشید و بین کلماتش مکث میکرد.
چنس از کنار اتاقها رد شد، ظاهرا خالی بودند؛ پردههای سنگین اجازه ورود نور را نمیداد. به کندی به مبلهای گنده پیچیده داخل ملحفههای نخی و آینه پوشیده شده نگاهی انداخت. اولین کلماتی که از پیرمرد شنیده بود مثل ریشههایی قوی آرام آرام ذهنش را فرا گرفت. چنس یتیم بود و پیرمرد او را از بچگی در خانهاش پناه داد. مادر چنس موقع به دنیا آوردنش از دنیا رفت. هیچ کس حتی پیرمرد هم به او نگفت پدرش که بود. با اینکه بعضیها توانستند خواندن و نوشتن بیاموزند اما چنس هیچ وقت نتوانست این تواناییها را به دست آورد. همین طور بیشتر حرفهای دیگران یا چیزهایی که به او میگفتند را نمیفهمید. کارش حضور توی باغ و مراقبت از گیاهان و چمنها و درختهایی بود که در آرامش رشد میکردند. انگار یکی از آنها شده بود: زیر نور خورشید آرام و مهربان و زیر باران بیحال میشد. چون به دنیا آمدنش اتفاقی بود اسمش را چنس گذاشته بودند. خانوادهای نداشت. مادرش بسیار زیبا بود اما به لحاظ ذهنی مثل خود
چنس مشکل داشت: بخش نرمینه مغزش که تفکر در آن شکل میگیرد به طور کل از بین رفته بود. برای همین دنبال جایی که آدمهای بیرون خانه یا باغ میگفتند نمیگشت. باید زندگیاش را به چهاردیواری خودش و آن باغ محدود میکرد: نباید وارد قسمتهای دیگر خانه میشد یا پایش را از خانه بیرون میگذاشت. این لوئیز بود که همیشه غذایش را به اتاقش میآورد، تنها کسی که به دیدن چنس میآمد و با او حرف میزد لوئیز بود. کس دیگری اجازه ورود به اتاق چنس را نداشت، جز خود پیرمرد کهگاه میآمد و توی باغ مینشست. باید کاری را که به او گفته بودند انجام میداد و گرنه سر از تیمارستان درمی آورد. پیرمرد میگفت آنجا او را داخل سلولی میاندازند و دیگر کسی سراغش نمیآید…