نگاه محمود دولتآبادی به «زن» در داستانها و رمانهایش

نوشته: ثریا جعفری سارویی
«زن» همواره در طول تاریخ، در داستانها و افسانههای کهن و امروزی با نمودهایی اهورایی و اهریمنی و با هالههایی از تقدس و نجابت و یا بدطینتی و هوسرانی، گاه با حضور مؤثر و هدایتکننده و گاهی با حضور منفی و منحرفکننده به منصهٔ ظهور درآمده و موجد دیدگاههای گوناگونی گشته است چنانکه ارسطو میگوید: «طبیعت آنجا که از آفریدن مرد ناتوان است، زن را میآفریند. زنان و بندگان از سوی طبیعت محکوم به اسارتند و به هیچوجه سزاوار شرکت در کارهای عمومی نیستند. و اما افلاطون چنان اظهار میدارد که: «زنان و مردان دارای استعدادهای مشابهی هستند و زنان نیز میتوانند همان وظایفی را عهدهدار شوند که مردان انجام میدهند.»
بهطور کلی زن بهعنوان یک پدیدهٔ اجتماعی همزمان با انقلاب مشروطه وارد حوزهٔ ادبیات میشود. این موجود شگفت در پی یافتن هویت واقعی و دستیابی به حقوق حقهٔ خویش دست به جنبشهایی زده است. برخی از زنان با «فمینیسم ۲» متقاعد شده و به آرامش رسیدهاند و برخی آن را کافی ندانسته و خود را فمیسنیستهای سوسیالیست» نامیدهاند و از تضییع حقوق خویش داد سخن میدهند و با این پرسشها که زنان چگونه موجودی هستند؟ و یا زنان چه میخواهند؟ همواره اذهان افراد متفکر را به خود مشغول داشتهاند.
«محمود دولتآبادی» نمونهٔ برجستهٔ نویسندهای تلقی میشود که با هدف بازسازی تاریخ اجتماعی و فرهنگی ایران با قلم توانای خود از داستان کوتاه بهعنوان بوتهٔ آزمایش سرافراز بیرون آمده و امکان گذر به مرحلهٔ نوشتن داستان بلند و سپس رمان را مییابد که نمونهٔ گویایی از سیر تغییر و تحولی که رمان فارسی در دهههای ۰۴ تا ۰۵ با آن مواجه میشود، تلقی میگردد.
دولتآبادی «موضوع داستانهایش را از میان مردمی انتخاب میکند که با آنها زیسته است»۴ و با زمینهٔ اجتماعی ما موافقت و مجانست دارد و زن را بهعنوان بهترین شاخص پدیدهٔ اجتماعی به تصویر میکشد. چرا که زن همواره الهامبخش خاطر نویسنده بوده و در عملکرد روحی، ذهنی و عینی مردان داستانش حضور دارد. با تحلیل شخصیت زن در آثار این نویسنده به دیدگاههای او در این زمینه دست مییابیم.
در رمان «جای خالی سلوچ»، که نویسنده بستر آن را از خراسان و بیشتر حومهٔ شاهرود گرفته است، رنج و ادبار روستاییان شرق ایران به تصویر کشیده شده است.
«مرگان» زنی فداکار و صبور و دلیر، پس از مهاجرت ناگهانی همسر خویش، سلوچ، به تنهایی خود ایمان میآورد. او با کنشی قهرمانانه در حملهٔ سالار در گرفتن مسها به دفاع از حریم خانه و کاشانه باوجود جور و تحقیر برمیآید و سعی در واپس زدن خاطرهٔ تلخ بیپناهی و غیبت همسر دارد و میرود «به هر زحمتی شده همسر خود را فراموش کند». مرگان با شهامت در دفاع از سهم خود از خدا زمین، هرچند که به علت تنهایی، راه به جایی نمیبرد، تحسین خواننده را بر میانگیزد. او با خصلت شجاعت که در وجودش تثبیت شده، ناتوانی جسمی به خود راه نمیدهد و میکوشد تا خود و سه فرزندش را از بحران و هجوم مصائب برهاند و برای تأمین مخارج زندگی از انجام هیچ کاری فروگذار نیست. خانه ذبیح را سفیدکاری میکند. در خانهٔ نوروز به کلفتی میپردازد، قبر قحر میکند و…باوجود این مشقات، مرگان در معرض خطر هجوم میل مردان. سردار و کربلائی دوشنبه. نیز قرار دارد. در پی تجاوز سردار به او، غرور زنانهاش به باد داده میشود و امنیت جسمی و روحی او از بین میرود. هرچند که میل جنسی خفته در وجودش بیدار میشود و او را به این اندیشه وامیدارد که در خفا نزد سردار برود اما این میل را هم سرکوب میکند و همچنان به همسر خود وفادار باقی میماند تا جایی که خانه و کاشانه را در جستجوی شوهر رها میکند و اما قبل از خروج ار روستا، سلوچ بازمیگردد.
مرگان، نقش پدر و مادر را همزمان ایفا میکند، اما نقش پدری او برجستهتر است و به علت غم سنگینی که در دل دارد، نمیتواند عشق خود را آنچنانکه باید نثار فرزندان کند تا آنجا که مجبور میشود به علت پنهان کردن مسها، پسر خود ابراو را به باد کتک سردار بدهد و یا دختر خود، هاجر را که نانخوری اضافه محسوب میشده، باوجود تفاوت سنی بسیار به زنی، «علی گناو» که زن دیگری نیز دارد، در بیاورد.
«هاجر» که بیشتر در حاشیه و کمرنگ است، بیشترین ظلم و ستم بر او روا داشته میشود و در شب زفاف زیر دست و پای علی گناو، لگدکوب میشود. قربانی شدن هاجر، دردناکترین قربانی شدن زن را به تصویر میکشد. او حتی به علت فقر، در شب عروسی پیراهنی را که از آن مرگان بوده و اکنون برای عروسی هاجر، کوچک کرده، میپوشد.
در این میان «رقیه» زن علی گناو، چنان خوار و تحقیر شده است که اصلا به حساب نمیآید و هیچکس او را نمیبیند علی گناو، رقیه را در مرگ مادر خود مقصر دانسته و او را به باد کتک میگیرد پس از آن او با عصا از کنار کوچهها رد میشود و باوجود مرد پرخاشگری چون علی گناو از ابراز نارضایتی خود در مورد ازدواج مجدد همسر واهمه دارد و فقط به نفرین اکتفا میکند و او که با کتککاری شوهر، عقیم شده بود، با ورود هاجر بیش از پیش به زندگی ذلّتبار خود ادامه میدهد.
«کلیدر» نام کوهی است و کوه مظهر استقامت. همانطور که خود دولتآبادی اظهار داشته «با برخوردش به این کوه بیدرنگ این اسم را برای این رمان، انتخاب کرده است»
در این رمان، «مارال» این زن شجاع و زیبا اولین شخصیتی است که ذهن نویسنده را به خود جلب کرده است و میرود تا دست در دست زنان دیگر رمان فداکاری و شجاعت، رنج و اندوه و ستمدیدگی و قربانی شدن زن در جامعهٔ دهقانی را به تصویر بکشد.
مارال پس از ملاقات پدر و نامزد خود در زندان، یکه و تنها در دشت سفر میکند تا خانوادهٔ پدری را بیابد. در راه در برکهای آبتنی میکند و با زیبایی جسمانی خود مردی را که پنهانی او را مینگرد، محو تماشا میکند. مارال پس از پیوستن به خانوادهٔ کلمیشی و ازدواج با پسر عمهاش گلمحمد. همان مردی که او را هنگام آبتنی میبیند-علاوه بر اینکه با به دنیا آوردن پسری برخلاف زن نخست گلمحمد که عقیم است، قدرت باروری خود را نشان داده و بیش از پیش محبت عمه را برمیانگیزد، به حرکت شجاعانهای در نشان دادن وفاداری به همسر خویش دست میزند و با حمایل کردن دو قطار فشنگ بر بلندی میایستد تا همراه گلمحمد برای دستگیری نجف به صحرا بزند و یا با بستن روسری قرمزی بر سر، پیغام گریز را به گلمحمد میرساند. البته این نکته نیز ذهن و روح انسان را آشفته میسازد که چرا زنی همچون مارال با این شجاعت و فداکاری و وفاداری، به نامزد خود، دلاور، وفادار نمیماند و باعث میشود که او نزد گلمحمد سر خورده شده و کینهاش را به دل بگیرد و حتی در زندان اقدام به قتل او کند.
«زیور» برخلاف مارال که تمام شرایط جهت بروز استعدادهایش مساعد است، زنی سرخورده، بی حقوق و مطرود است که همواره در هراس از دست دادن موقعیت خویش است چرا که باوجود اهمیت بسزای باروری و زایش در ایل، زنی عقیم و مورد تنفر بلقیس، مادر گلمحمد است و با ورود مارال به صحنهٔ زندگی آنها، شرایط مساعد میشود تا زیور خصلتهای رذل خود را نمایان سازد. از فرار شیرو، خواهر گلمحمد از خانه خوشحال است چرا که کورسوی امیدی در دلش نمایان میشود از اینکه مورد توجه قرار گیرد و یا آنقدر به مارال کینه و حسادت میورزد تا جایی که حاضر است، سنگ بر سر مارال بکوبد اما از این عملش منصرف میشود.
زیور یک دم آرام ندارد چرا که مارال به تحکیم موقعیت خود، با بیپروایی گلمحمد را در صحرا در آغوش کشیده و در حصار خود درآورده است و این صحنه را زیور با چشمان خود دیده است. پس از آن مارال با ازدواج با گلمحمد چنان زیور را در نظر بلقیس و شیرو خوار و تحقیر کرده است که حتی زمانی که ژاندارم قصد تجاوز به او را دارد و زیور به شوهرش پناه میآورد باز هم محکوم شده و مورد سرزنش شوهر قرار میگیرد که چرا نتوانسته است از خود دفاع کند. اما باوجود تمام تحقیرها زیور دست از عشق خود برنمیدارد تا جایی که شب هنگام شوهر را از چادر بیرون میکشد و با پیچیدن در او در زیر درختی در میان گل و لای، عطش عشق خود را به گلمحمد به اثبات میرساند و یا با ابراز مهربانی نسبت به پسر مارال قصد نزدیک کردن خود به همسر را دارد.
زیور که در ابتدای داستان با سیمای زشت به تصویر کشیده شده است در نهایت با حرکت شجاعانهٔ خود که با ضربهٔ چاقو ژاندارمی را میکشد و از پا درمیآورد به سهم خود میکوشد تا مانع دستگیری گلمحمد توسط دشمنان شود، به موجودی مقدس تبدیل میشود که با عشق خالص و مرگ خود، وفاداری نسبت به همسر را به نمایش میگذارد و تحسین همگان را بر میانگیزد.
«بلقیس» از تجلیات والا و ارزشمند مادری قهرمان و دارای تحکم است که هیچگاه در تصمیم گیریهای خود دچار تردید و سردرگمی نشده و احساس امنیت و آرامش و دلگرمی را به خانواده هدیه میکند و نیروی تمرکزدهندهٔ آنها به شمار میرود. این خصوصیات منحصر بفرد او، احترام همگان را برانگیخته است چنانکه بلقیس نقش مهم و مؤثری نسبت به شوهر در خانواده احراز میدارد. او هنگام بروز مشکلات، با سیاست و درایت و خوشرویی به حل آنها میپردازد. آنجا که لازم بداند با قدرت کلام خود، اطمینان ژاندارمهایی را که در پی مرافعه چارگوشلی به دستگیری گلمحمد آمدهاند جلب میکند و آنجا که لازم است، به قمیت اسیری خود و دیگر زنان خانواده، مخفیگاه گلمحمد را به جهن خان و دارودستهاش نشان نمیدهد و درخواست جهن خان را جهت نشان دادن مخفیگاه، مورد تمسخر قرار میدهد. بلقیس با بروز مصائب، خویشتنداری خود را از دست نمیدهد. با مرگ عزیزانش بالای سر آنها میرود اما شیون و زاری سر نمیدهد و در نقش مادر به اوج والایی و شکوه خود میرسد.
«شیرو» در ابتدای رمان، نمود زنی سرزنده و جوان و باطراوت است که به عشق ماهدرویش از خانه فرار میکند و این امر خشم برادران را برمیانگیزد تا جایی که بیگ محمد گیسوی او را میبرد. آتش عشق و سرزندگی شیرو پس از مدتی زندگی با ماهدرویش فرو مینشیند و او را تکیه گاهی مقاوم جهت دفاع از خود در نگاه سوء مردان نمییابد. او در ابتدا نسبت به شوهر خود مهربان و وفادار است تا جاییکه هنگام کتک خوردن ماهدرویش از افراد جهن خان، با شجاعت به روی مرد افغان میخسبد و چنگ و دندان روی او میاندازد. از نگاه سوء شیدا و تجاوز او نسبت به خود در عذاب است اما در نهایت به نالایقی ماهدرویش بیش از پیش پی میبرد و با گستاخی خود در دعوایی بر سر و روی او میپرد و به تدریج عشق و علاقهٔ خود را متوجه شیدا میکند و شیدا نیز به عشقبازی با شیرو میپردازد اما این عشق با پیدا شدن دختر قرشمال. نبات. خدشهدار شده شیرو تصمیم به بازگشت نزد خانوادهٔ خود میگیرد اما بخاطر عشق گناهآلود خود همواره تحقیر و سرزنش شده و مورد پذیرش خانواده قرار نمیگیرد تا جایی که درصدد خودکشی برمیآید و تنها یاور و تکیهگاهش بلقیس است تا در نهایت با ذلّت هرچه تمامتر نزد خانوادهٔ خود میماند او که حتی از داشتن فرزند محروم است به فرزند مارال عشق میورزد.
«صوقی» زنی عاشقپیشه و وفادار است که همچون شیرو به خاطر عشق اسباب تحقیر و خشونت خود را فراهم میکند تفاوتی که در این میان به چشم میخورد این است کته شیرو مدتی را با معشوق خود به سر میکند اما صوقی هیچگاه به عشقش-مدیار. نمیرسد در پی عملیات ناموفق (به تصویر صفحه مراجعه شود) مدیار و همراهان در دزدیدن صوقی و نام نبردن صوقی از مدیار باعث میشود که نادعلی که خواهان صوقی است، او را در چاه آویزان کند. صوقی پس از رهایی از چاه به خانوادهٔ کلمیشی پناه میبرد اما آنجا نیز تکیهگاهی نمییابد و به سوی کاشانهٔ خود باز میگردد. این زن سرخورده و تنها باقی عمر را در تحقیر و بیپناهی بسر میبرد چرا که با عشقبازی خود سبب مرگ مدیار و پدر نادعلی شده بود.
و «لالا» این «جانور عجیب» همسر مردی و در آغوش مردی دیگر است. از یکی-دایی قدیر. طلای میگیرد و با دیگری -چپاو. که ابهت چندانی ندارد ازدواج میکند تا در آغوش مردی دیگر-قدیر. به هوسرانی بپردازد و در عین حال چشم به دیگری-شیدا. داشته باشد و با هر عشوهای مردی را از راه به در کند. لودگی چنان او را گستاخ کرده که با تهدید زنان دیگر-شیرو. و کتککاری آنان-نبات قرشمال. و بیان اقدامات خود جهت دفع آنها. سارا دختر افغان-از سر راه، حسادت خود را ابراز میدارد چرا که باعث جلب توجه شیدا شدهاند. و اما لالا در عین حال در انجام کار در زمین زراعتی و کار خانه و کمک به دیگران در مراسمها، زنی فعال است.
در داستان نیمهبلند «سفر»، «خاتون» بارزترین مظهر تنهایی و بیپناهی است که با هجرت مرد از خانه جهت کسب روزی، روزگار ناآرام و پرآشوبی را سپری میکند چرا که فقط باوجود مردی در زندگی، قادر به ابراز وجود است و با خبر فوت همسر بیش از پیش امنیت و احترام خود را بر باد رفته میداند و میرود تا در سایه مردی دیگر به آرامش و سکون برسد و این آرامش را در وجود «مرحب» مییابد و با رها کردن تن خود در آغوش مرحب در زیر پل، پی از بازگشتشان از زیارت امامزاده، خیانتی را که طبیعی جلوه داده شده است، مرتکب میشود و«با بیرون آوردن لباس سیاه و فروش فرشی که شوهرش مختار، قسطی خریده بود آخرین ریشهٔ پیوندها با همسر را میگسلد»۷ و سعی در کسب تجربه با عشق جدید را دارد و به موجودی حسود مبدل میشود تا جایی که به دختر چهار سالهاش که گاهی مورد مهربانی مرحب قرار میگیرد، به چشم رقیب نگاه میکند. اما تنهایی و بیپناهی دوشادوش خاتون در حرکت است و مرحب نیز از پذیرفتن مسؤولیت خاتون و مادر و دخترش شانه خالی میکند زیرا اربابش که به خاتون نظر دارد، مرحب را از کار خانه اخراج میکند و خاتون که در ادارهٔ امور خانه بهعنوان مدیر زن و همچنین بهعنوان مادر نا موفق است، بار دیگر مرکز تعادل و ثقل خود را از دست میدهد و منجر به سرکوبی نیاز جسمانی و عاطفی و اقتصادی او میگردد و اما خاتون تسلیم نشده و به دنبال تکیهگاهی در وجود مردان دیگر در تیررس نگاه مغروضانهٔ آنهاست.
در داستان «اوسنه باباسبحان»، «عادله» این موجود شیطانصفت و حریص، نمونهٔ گویای (به تصویر صفحه مراجعه شود) زنی فتنهانگیز است که در پیشبرد اهداف خود و فرونشاندن میل جنسی از هیچ حیلهای فروگذار نیست و در عین حال معرف چهرهٔ مالکانی است که تعداد زیادی رعیت را زیر دست خود گماشتهاند و این مالک زن از موقعیت خود نهایت سوءاستفاده را برده و در راستای پیشبرد اهداف شوم خود، غلام را که قصد انتقام از صالح دارد، بهترین حربه دفاع از امیال خود مییابد چرا که غلام از صالح که دختر مورد علاقهٔ او را تصاحب کرده، کینه به دل دارد و عادله قصد دارد زمین خود را که در اجارهٔ خانوادهٔ بابا سبحان است به اجارهٔ غلام در بیاورد تا از این طریق غلام را تصاحب کرده و سرپرستی برای ادارهی زندگی خود دست و پا کند و این مکر عادله تا جایی پیش میرود که باعث قتل صالح به دست غلام میشود و هنگام پناه آوردن غلام به خانهٔ عادله، او را از خود میراند.
دیگر زنان داستان نیز به سرنوشت دردناک و غمانگیزی دچار میشوند چنانکه «شوکت» همسر صالح که باردار است سایه و سرپرست خود را از دست میدهد و با این آشفتگی روحی و بیماری مادر، جنین در خطر است. مادر غلام، «صدیقه گدا» نیز همواره مورد خشونت و بیاحترامی فرزند قرار میگیرد و این فرزند ناخلف مادر را در بیابانی رها میکند تا اینکه همانجا جان میسپارد چرا که غلام مادر را مایه ننگ و بیآبرویی خود میدانست.
داستان «باشیبرو» از درد و رنج و بیسرپناهی زنی حکایت میکند که پس از زندگی زناشویی ناموفق به خانه پدری بازمیگردد تا به دور از واقعیت در پیلهٔ تنهایی خود فرو رود. عکس العمل عبید برادر بزرگ «حله» که با دیدن خواهر، خانه را ترک کرده و او را مقهور تحقیرات خود میکند، ریشهٔ این تنهایی و بیپناهی را عمیقتر میکند تا اینکه با پیشنهاد ازدواج خدو، معلم برادر کوچکتر حله به نام جاسم، کورسوی امیدی در اعماق وجودش نمایان میشود اما فعالیتهای سیاسی خدو؛ مجال بروز عشق و احساس طرفین را نمیدهد و با دستگیری خدو، بنای امید و آرزوهای حله فرو میریزد و «هیچ طرحی را نیز پیشروی خود نمیبیند». پل ارتباطی زندگی گذشته و جدید او خراب شده و در فضای جدید نیز کاملا تنهاست و ناامیدیش به ترس مبدل میشود چرا که آقای رواقی-مدیر مدرسهای که حله در آن مشغول به کار بود. قصد تجاوز به حله را دارد که با دفاع او روبرو میشود و با هوار کشیدن حله از خانهٔ او فرار میکند و بار دیگر که حله مورد تجاوز غریبهای قرار میگیرد، غرور زنانهٔ او به کلی خدشهدار میشود و از اینکه او همواره زنی پاکدامن بوده، فرزندی حرامزاده بزاید، شرم دارد. صبرش تمام میشود و به بن بست میرسد. راه رهایی را در خودکشی مییابد. با «شبیرو». پیرمردی که سالهاست در کنار دریا نشسته و به نوعی جنون دچار شده است. درد و دل میکند سپس با استخوانی تیز شکم خود را میبرد و تن خود را به دریا میسپارد.
داستان «از خم چنبر» حکایت از تنفر زنی از زندگی زناشویی خود دارد که اگرچه در کنار همسر به سر میبرد اما به هیچگونه ارتباط جنسی و عاطفی و کلامی رغبت نشان نمیدهد و او را «سوهان عمر ۸» خود میداند و این دغدغهٔ فکری طاهر شوهر «مارو» که «این کار زنش علتی دارد و نمیداند کدام حرامزاده جادو و افسون کرده»۹ و از اینکه از ایجاد ارتباط با زن خود ناتوان است، راه به جایی نمیبرد تا اینکه مارو، سادهلوحی و صداقت همسر را دستاویز عشق ممنوعهٔ خود (به تصویر صفحه مراجعه شود) به آقای مدیر قرار میدهد و اسماعیل پسر میرجان نیز ناخودآگاه در پیشبرد اهداف مارو نقش مؤثر دارد چرا که پیشتر خواهان مارو بوده و طاهر علت بیعلاقگی همسر را پسر میرجان میداند و حماقت او و همچنین ظاهر فریبنده آقای مدیر مانع از کشش ذهنش به سوی مدیر میشود و طی کنش شجاعانه پسر میرجان را به باد کتک میگیرد. و اما مارو از هر فرصتی جهت رساندن خود به مدیر استفاده میکند.
«شب بود. طاهر رفته بود آب اجارهاش را روی زمین زیره بگیرد. خاله آتکه هم به حسینیه رفته بود. مارو به اتاق آمد، میلرزید، اما آمد گویی خودش را برای همچین شبی آماده کرده بود. خودش را به مدیر داد و بعدش گریه کرد و گفت من را یک جوری در ببر»
طاهر آقای مدیر را فردی مقدس و نجیب میداند و این مایه عذاب مدیر میشود و تصمیم به ترک آن محل میگیرد و مارو هم جز به مهاجرت به دنبال پدر و مادهر چارهای نمییابد هرچند که از نظر او پدر و مادرش او را مثل «گوسفندی» گذاشته و رفتهاند. و بنای باور خود مبنی بر حرف آقای مدیر که گفته بود «هرجا رفت او را با خود میبرد» فروپاشیده مییابد و این زودباوری و کینه و خیانت مارو، همه دست به دست هم میدهند تا مصیبت کشته شدن طاهر به دست ایلجار میرجان را بار آورند.
داستان کوتاه «هجرت سلیمان» حکایت بیپناهی و ستمدیدگی زن ایرانی است. «معصومه» قهرمان قربانی این داستان، از دید همسر خود، سلیمان، عامل همه مشکلات و بدبختیها تلقی میشود چرا که سلیمان به دستور اربابش حاج نعمان، ناچار به فرستادن زنش به شهر جهت کار کردن در خانهٔ اربابی شده است همانطور که در رمان «کلیدر» ماهدرویش مجبور به فرستادن شیرو به شهر میشود. سلیمان آبرو و غرور مردانهاش را بر باد رفته میداند. در پی رفتن معصومه، به نگاه و افکار مردم بدبین میشود. به اعتیاد روی میآورد، به مادر عباسعلی که مورد احترام همگان است، تهمت دزدی میزند؛ سپس خود متهم به دزدی شده و دستگیر میگردد. و در نهایت از سوی ارباب خود طرد میشود. او که خود موجب تحریک اذهان سوء مردم است در برابر هیچیک از این عوامل کنشی شجاعانه نشان نمیدهد و در این میان تنها موجود ضعیف و بیپناه معصومه است که پس از بازگشت از شهر خلاف تصور خود، به جای اینکه در آغوش شوهر قرار گیرد زناکار خطاب شده و به باد کتک گرفته میشود. معصومه که بیش از این تاب تحمل حرفهای نیشدار شوهرش را ندارد، عاطفهٔ مادری را از یاد برده و کودکش را بلند کرده و بر سر سلیمان میکوبد. سلیمان همچنان معصومه را منشأ فتنهانگیزی دانسته و گیسهای او را میبرد.
در مدتی که سلیمان در زندان است معصومه در برابر نگاه دیگران صبور است و زیر فشار آلام و دردها سعی میکند در فقدان مرد، توازن و تعادل را به فضای خانه بازگرداند. اما با بازگشت سلیمان، بار دیگر ستمدیدگی معصومه فرا میرسد. مرد دست فرزندان را میگیرد و خانه را ترک میکند و معصومه که دیگر، عضو خانوادهٔ آنها محسوب نمیشود، تنها و بیپناه رها میگردد.
در داستان «ادبار»«کوکب» زنی میانهسال که شیرهکشخانه دارد، با پذیرش مسؤولیت رحمت که پدرش گم شده و مادرش هم فوت شده است، در میان عموم «مرد» تلقی میشود و همگان اظهار میدارند که «مردانگی به ریش و سبیل نیست». اما کوکب پس از مدتی با هوسرانی خود، قوهٔ شهوانی رحمت را بیدار کرده و روی پشتبام شب را کنار هم میخوابند. «حلیمه» زن پیشکار ملکهای موقوفه مورد توجه رحمت قرار میگیرد و اما رحمت از ابراز آن واهمه دارد و کوکب که متوجه موضوع شده است به حلیمه حسادت میورزد و هنگامیکه او جهت خرید شیره به خانهاش میآید، مانع روبرو و همصحبت شدن حلمیه و رحمت میگردد. رحمت که به شدت عصبانی است ضرب پایش به پریموس میگیرد و قابلمهٔ شیره روی پایش میریزد. در پی این حادثه کوکب، با بیرحمی او را از خانه بیرون میکند و رحمت در کوچه پسکوچهها آواره میشود. از سوراخی، زن و مردی غربتی را تماشا میکند میل جنسی او که قبلا بیدار شده بود اکنون طغیان میکند و با دیدن چهارپا به سوی طویله میرود.
زنان داستانهای دولتآبادی حادثه سازند و چهرهٔ گوناگونی دارند. گاه در مقام مادر همچون «بلقیس» در کلیدر و «مرگان» در جای خالی سلوچ که بار مشکلات خانواده را شجاعانه به دوش میکشند، مقدس و ستودنی جلوه مییابند. گاه همچون «زیور» در کلیدر شجاع و وفادار به همسر، گاه مانند «معصومه» در هجرت سلیمان و «حله» در باشبیرو، در فقدان همسر تن خود را به دیگری نمیسپارند و با عفاف و پاکدامنی بر شجاعت خود صحّه میگذارند و گاه همچون «خاتون» در سفر خیانتکارند و به علت «امرار معاشی ناچیز جسم خود را در معرض فروش قرار میدهند ۲۱» و به محض ناتوانی مرد در تأمین هزینهٔ زندگی و یا فقدان او، ناتوان بر ادارهٔ امور خانه در پی مردان دیگر به راه میافتند و چنان نیازمند همراهی و مساعدت مرد هستند که فقدان او، زندگی آنها را به آشوب میکشاند و همانطور که برابری خواهان افراطی (رادیکال) اظهار میدارند، جهت بزرگ شدن بچههای خویش به مردان وابستهاند و با عدم استقلال در تنگنای خواستهای خود و انتظارات خانواده و جامعه قرار میگیرند. آنها تنها در سایهٔ مردها هویت مییابند و رشدشان معلول وجود مردان و وابسته به احساسات آنهاست و تنها برای شیرین و دل پذیر کردن زندگی مردان و مفید بودن برای آنها آفریده شدهاند.
در ادبیات کلاسیک ما که ادبیاتی زنستیز است، زنان دستخوش هویت باختگی شده و قربانی اجتماع خرافی گشتهاند و طبق نظریهٔ فمینیستهای لیبرال که معتقدند زنان باید کاملا با مردان برابر باشند ۴۱، فرصت حضور در جایگاه مردان را نیافتهاند و همچنان خواهان اعتلای موقعیت خویش به ارزشهای والای زنانگی هستند و از بیمهریهای جامعه به تنگ آمده و در پناه نظریهٔ اسلام که «زن و مرد از یک گوهر خلق شدهاند» سعی در تغییر دیدگاه منفی نسبت به زن را دارند و اینکه جامعه در فقدان خدمات مرد همچون در فقدان خدمات زن، آسیب پذیر است.
منبع: شماره ۲۵ و ۲۶ نشریه رودکی