زندگی هنری جیمز نچوی و مستند دیدنی عکاس جنگ
«جیمز نچوی» در 1948 در آمریکا متولد شد. سنین رشد را در ایالت «ماسا چوست» و مدراج علمی را در رشتهٔ «تاریخ هنر» و «علوم سیاسی» در کالج «دار تموث» از 1966 تا 1970 طی نمود.
تصاویری از جنگ ویتنام و «جنبش حقوق مدنی آمریکا» اثرات نیرومندی بر او داشت و در تصمیم وی برای عکاس شدن بسیار مؤثر بود. او بر روی کشتیهای ناوگان بازرگانی کار کرده بود و زمانی که خود به آموزش عکاسی میپرداخت، کارآموزی ادیتوری فیلمهای خبری و رانندهٔ کامیون بود.
در 1976 جیمز کار خود را به عنوان عکاس روزنامه در «نیومکزیو» شروع کرد و در 1980 به نیویورک نقل مکان نمود تا حرفهٔ خود را به عنوان عکاس آزاد مجله آغاز نماید. اولین مأموریت خارجی او پوشش جنگ داخلی ایرلند شمالی در طی اعتصاب غذای سازمان «ارتش جمهوریخواه ایرلند» در 1981 بود. از آن روز به بعد، وی خود را وقف مستندسازی جنگها و مبارزات، و انتشار نقدهای اجتماعی نمود.
او در زمینهٔ مجموعههای تصویری بزرگ در ال سالوادور، نیکاراگوئه، گواتمالا، لبنان، کرانهٔ غربی رود اردن و نوار غره، فلسطین اشغالی، اندونزی، تایلند، هند، سریلانکا، افغانستان، فلییپین، کرهٔ جنوبی، سومالی، شودان، رواندا، آفریقای جنوبی، روسیه، بوسنی، چچن، کزوو، رومانی، برزیل و ایالات متحده کار کرده است.
نچوی پس از 1984 عکاس قراردادی مجلهٔ «تایم» بوده است. او از 1980 تا 1985 به آژانس عکس «بلک استار» پیوست و از 1986 تا 2001 عضو «مگنوم» بود. وی نمایشگاههای انفرادی در مرکز بینالمللی عکاسی در نیویورک، نمایشگاه «پالازو» رم، «سیر کولود بالاس آرتز» مادرید، «کارولینوم» پاراگوئه، مرکز «هاسلبلاد» سودان، گالری «کانن»، «نیوکرک» آمستردام و نمایشگاه گروهی در موزهٔ هنری «هود» کالج دار تموث برگزار کرده است.
وی مقامهای متعددی از جمله مدال طلای «رابرت کاپا» 5 بار، جایزهٔ جهانی عکس مطبوعات 2 بار، عکاس سال مجله 6 بار، جایزهٔ مرکز بینالمللی عکاسی 3 بار، جایزهٔ «لیکا»2 بار، جایزهٔ «بایوکس» برای خبرنگاری جنگ 2 بار، جایزهٔ «آلفرد اسنستات» جایزهٔ رسانههای تصویری «کانن» و یادبود «یوگن» برای عکاسی بشردوستانه را کسب نموده است. همچنین او را در انجمن عکس «رویال» عضویت دارد و دارای درجهٔ دکترای افتخاری هنرهای زیبا از کالج هنر ماساچوست است.
او مردی است آرام، فکور، خجالتی و در عین حال بسیار فعال. نظرات او دربارهٔ عکاسی بسیار بدیع و فلسفی هستند. وی در 1985، اندکی پیش از عضویت در آژانس «مگنوم» دربارهٔ اینکه چرا به عکاسی جنگ روی آورده، مینویسد:
«جنگ همواره بوده است. جنگ سرتاسر کرهٔ زمین را به وضعیت فرسودهٔ کنونی کشانده است، و هیچ دلیل قابل توجهی برای باور به از میان رفتن جنگ در آینده وجود ندارد. به همان اندازه که انسان بیشتر و بیشتر به سوی تمدن میرود، روش او برای ویران کردن انسانیت خویش همواره مؤثرتر، بیرحمتر و ویرانکنندهتر میشود.
آیا ممکن است تا تصاویر رفتار بشر که در سرتاسر تاریخ از طریق عکاسی وجود داشته است، خاتمه یابد؟ مناسبات فکری بیش از حد معمول خندهدار به نظر میرسد. در عین حال، اهداف بسیاری وجود دارند که به من انگیزه میدهند.
برای من، توانایی عکاسی در قابلیت آن برای برانگیختن حس بشریت قرار دارد. اگر جنگ تلاشی است برای انهدام بشریت، عکاس میتواند نقطهٔ مقابل آن باشد، و اگر جنگ عاقلانه به کار میرود، عکاس میتواند جزء قدرتمندی در جبران آن باشد.
از یک نقطهنظر، اگر کسی خطر قرار دادن خود در وسط میدان جنگ را بپذیرد به گونهای که با سایر مردم جهان دربارهٔ آنچه اتفاق میافتد، ارتباط برقرار کند، او سعی در گفتوگو برای صلح کرده است. شاید این دلیلی باشد برای اینکه کسانی که تحت فرمان دائمی جنگ هستند، دوست ندارند تا عکاسی را در اطراف خود ببینند.
من گمان میکنم اگر هر کسی میتوانست آنجا باشد تا ببیند چه فسفر سفیدی بر گونهٔ کودکان نشسته است یا چه رنج غیر قابل وصفی به واسطهٔ اصابت یک گلوله ایجاد میشود، یا چگونه یک تکهٔ دندانهدار نارنجک میتواند پای یک انسان را بشکافد، اگر هر کسی آنجا باشد تا فقط برای یک بار ترس و اندوه آنان را ببیند، آنگاه خواهد فهمید که هیچچیز ارزش آن را ندارد تا اجازه دهیم کار به جایی برسد که آنچه روی دادن آن برای یکنفر ناگوار است، یکباره برای هزاران تن روی دهد.
اما هرکسی نمیتواند آنجا باشد، و این دلیل رفتن عکاسان به آنجاست، تا به مردم نشان دهند، تا به آنها برسانند و آنها را متوجه کنند که در جنگ چه میکنند و چه روی میدهد، تا تصاویری قدرتمند برای غلبه بر از میان رفتن احساسات مردمی بسازند و مردم را از خونسردی خارج کنند، تا اعتراض کنند و با نیروی این اعتراض، اعتراض دیگران را نیز برانگیزند.
بدترین چیز این احساس است که بهعنوان یک عکاس، از مصیبت فرد دیگری به دنبال سود و منفعت باشم. این تصور مرا مردد میکند. این چیزی است که من هر روز به آن میاندیشم، زیرا میدانم که اگر من لحظهای برای پیش افتادن آرزوی شخصیام تلاش کنم، دارم روح خود را میفروشم. شرایط برای من واقعا دشوار است تا از این باور دست بکشم.
من میکوشم تا کاملا مسئول کارهایی که امکان انجام آنها را دارم، باشیم. اینکه دوربین به عنوان یک هدف خارجی تلقی شود، هتک حرمت بشریت است. تنها راهی که میتوانم نقش خودم را توجیه کنم، احترام به وضعیت نامساعد مردم دیگر است. حوزهای که من در آن فعالیت میکنم، حوزهای است که در آن مقبول دیگران باشم و بتوانم مقبول خود واقع شوم.»
در جایی دیگر وی دربارهٔ عکسهایش مینویسد:
«من یک شاهد بودهام، و این تصاویر گواه من هستند. رویدادهایی که من ضبط کردهام فراموش نخواهند شد و نباید تکرار شوند.»
دیدگاه نچوی به جنگ و عکاسی جنگ موجب جلب توجه عدهٔ زیادی گردید که از جملهٔ آنان «کریستین فری» است.
«فری» در 1959 در سوئیس به دنیا آمد. رسانههای بصری را در دپارتمان روزنامهنگاری و ارتباطات دانشگاه «فایربروگ» سوئیس آموخت و پس از 1984 به عنوان کارگردان و تهیهکنندهٔ مستقل کار میکرد. او به طور مرتب برای تلویزیون ملی سوئیس فیلمهای مستند ساخته است.
وی پس از موفقیت جهانی آخرین مستند بلندش و نمایش آن در بیش از 30 جشنوارهٔ فیلم در نقاط مختلف جهان، به مدت دو سال به دنبال جیمزن چوی بود.
کزوو، راماله، اندونزی، نیویورک و هامبورگ، مکانهایی هستند که «عکاس جنگ» در آنها فیلمبرداری شده است. از آنجا که شرایطی که جیمز تحت آن به عکاسی میپرداخت، گاه بسیار غیرقابل تحمل برای دیگران بود، فری در ساخت برخی قسمتهای فیلم، از میکرودوربینهای ویژهای که به دوربین عکاسی نچوی متصل بود استفاده کرد.
ما در مستند عکاس جنگ، عکاس معروفی را میبینیم که به دنبال یک لحظهٔ خاص میگردد. ما به صدای تنفس عکاس گوش میدهیم. برای اولین بار در تاریخ فیلمهای راجع به عکاسان، این شیوه، بینشی صحیح از کار یک عکاس سختکوش ارائه میدهد.
«عکاس جنگ» فیلمی است که تصور ما را دربارهٔ عکاسان جنگ از آنچه تاکنون در هالیوود دیدهایم، دگرگون میند. در فیلمهای هالیوود، عکاسان جنگ افرادی هستند پرور، فحاش و غرغرو؛ کسانی که در اثر ترس، لحظات قابل نمایش را از دست میدهند. کسانی که نه تنها مخالف مهاجمان و مدافع مردم نیستند، بلکه آمدهاند تا از رشادتهای جنگجویان که مردم بیدفاع را از پای درمیآورند، تصویر بگیرند.
به هر حال، نچوی، همانند عکاسان جنگ پیش از خود چون «رابرت کاپا»، «آلفرد اسنستات» همواره جانب مردم بیدفاع و مورد تهاجم قرار گرفته را نگه داشتهاند و این جانبداری ایشان در عکسهای ثبتشدهٔ آنها کاملا مشهود است. در طی فیلم، او بیهراس، وارد میدان نبرد میشود و نشان میدهد که نه تنها نمیترسد، بلکه حاضر است جان خود را نیز در خطر انواع رنجهایی که جنگزدگن بدان دچارند قرار دهد.
حقیقت این است که آنچه او را به انجام این کار وامیدارد، تنها امید به صلح است. در جایی از فیلم از زبان او میشنویم؛ «هر دقیقهای که آنجا بودم میخواستم به سرعت فرار کنم. من نمیخواستم آنچه روی میداد را ببینم [چرا که بسیار دردناک بود.] میخواستم سریعا آنجا را ترک کنم، و یا اینکه مسئولیت آنجا بودن با دوربین را به انجام برسانم.»
مسئولیت وی به عنوان یک عکاس ضد جنگ زمانی ک دوربین در دست، میدان نبرد را به دنبال سوژهای میکاود، بسیار پیچیده و حساس است. اما کسی نمیداند که او چگونه قادر به تحویل این شرایط طاقتفرساست. کریستین امانپور ، خبرنگار ارشد CNN که در برخی سفرها همراه نچوی بوده است، میگوید: «من نمیدانم که چه چیزی او را وادار به ادامه میکند.» و «هانس هرمن کالار»، سردبیر اخباری خارجی مجلهٔ «استرن» نیز میگوید: «او به آن تنش، به آن جریان فشارخون بالا، و به آن ترس از مرگ نیازمند است تا اینکه بتواند زندگی را احساس کند. او در موقعیتهای غیرقابل تحمّل، در اوج شکوه خود قرار دارد.»
در بخش دیگری از فیلم، «کریستین بروستت»، سردبیر ارشد مجلهٔ «ژئوسیسون» به بیان احساس خود در قبال تصاویر گرفته شده توسط نچوی و خود او میپردازد و میگوید: «او کتابخانهای از رنجها را در سر خود دارد.»
نجوی بدون شک خود را وقف مبارزه با ظلمها و جنگها نموده است. فیلمبردار خبرگزاری «رویترز»، «وس رایت» دربارهٔ او چنین قضاوت میکند: «او همواره درست در مرکز نبرد است. او همواره بخشی از نبرد است؛ او همواره بوده و همواره خواهد بود.»
او در این فیلم در حالی نمایش داده میشود که در یکی از بیشمار مناطق بحرانی جنگ، در احاطهٔ رنجها، مرگ، خشونت و آشفتگی، به دنبال تصاویری است که گمان میکند انتشار آنها در بیداری روح جنگستیزی مردمی که آن تصاویر را خواهند دید، مؤثر خواهد بود.
جیمز میگوید: «جنگها زمانی رودرو بودند، اما اکنون بسیار بیرحمانهت شدهاند…، من نمیدانم که چگونه آنها میتوانند با همنوعان خود چنین کنند؟ کاری که حتی وحشیترین حیوانات هم به آن مبادرت نمیکنند.»
«عکاس جنگ» فیلمی است که تصور ما را دربارهٔ عکاسان جنگ از آنچه تاکنون در هالیوود دیدهایم، دگرگون میکند. در فیلمهای هالیوود، عکاسان جنگ افرادی هستند پررو، فحاش و غرغرو؛ کسانی که در اثر ترس، لحظات قابل نمای را از دست میدهند.
جیمز همهٔ اطرافیانش را تحت تأثی کارهایش قرار داده است تا جایی که بهترین دوست او، «دنیس اونیل»، نمایشنامهنویس، میگوید: «امکان یک زندگی عادی، یک تضاد مهم در درون اوست…او آنچه داشته را فدا کرده تا بتواند حیاتی که بدان دست یافته را زندگی کند…او همه چیز را فدای هدفش کرده است.»
در ابتدای مستند «عکاس جنگ» حتی پیش از تیتراژ، جملهای از «رابرت کاپا» بر روی صحنهٔ نمایش، نقش میبندد: «اگر عکسهای شما به حد کافی زیبا نیستند، شما به حد کافی نزدیک نشدهاید.» و پس از آن نچوی در منطقهای که جنگ ویرانیهای بسیار در آن برجا گذاشته است، در حال عکاسی است. عکاسی از نوشتههای بر دیوار، از خانههای ویرانشده، از تابلوهای خردشده بر روی زمین…
-کزوو/بالکان-ژوئن 1999
فیلم در کزووی پس از جنگ یکی از دلخراشترین ترژادیهای جهان را به تصویر میکشد. آوارگانی که به خانههای درهم فروریخته، به شهر با خاک یکسان شده و به اجتماع از هم فروپاشیده باز میگردند، در حالی که هریک کسان بسیاری از نزدیکان خویش را از دست دادهاند، و در این میان عکاسی که درد و رنج آنها را میبیند و ثبت میکند. سوژهای نچوی بسیار دقیق انتخاب میشوند، چراکه دردناکترین تصاویر ممکن هستند. جیمز صمیمانه در میان جمع مردما مصیبتدیده مینشیند، با آنها گفتوگو میکند و سعی در ادارک آنچه بر آنان گدشته است دارد.
در جایی که صحنهٔ خاکسپاری یک نوجوان کشته شده، نمایش مییابد، جیمز در حال عکاسی از مادر اوست که پیوسته پسر خویش را صدا میزند. آنها جیمز را در میان خود پذیرفتهاند. چرا که صداقت او در بیان حقایق دریافتهاند.
جیمز اشاره میکند که: «تصمیم برای عکاس شدن، او را به سوی عکاس جنگ شدن کشانده است.» چرا که او هدف عکاسی را در این میبیند که بتواند در خدمت جامعه قرار گیرد. عکسهایی که او از جنگ ویتنام دیده است او را مصمم به عکاس شده کرده است او معتقد است: «تصاویر مستند بهترین وسیله برای نشان دادن چیزی است که او اتفاق میافتد.» او میگوید: «تاریخ برای قضاوت نیازمند شاهد است و چه شاهدی بهتر از عکسهایی که من آنها را در منطقهٔ خطر گرفتهام.»
نچوی به همراه یک گروه عکاس و فیلمبردار وارد منطقهای در کزوو میشوند که در آن اجساد مردم بسیاری پس از گذشت چندین هفته از مرگ، متعفن شدهاند. جایی که گروههای تشخیص هویت در حال بررسی اجسادند و هرش کسی که آنجاست مجبور است تا ماسک مخصوص جلوی دهان و بینی خود بزند و لباس مخصوص بپوسد. اما در این میان دو کودک با گلهایی در دست از راه میرسند و بر روی اجساد گل میگذارن، بدون ماسک و بدون لباس مخصوص. و کاری که جیمز میکند ثبت این صحنههاست.
جیمز میگوید: «جنگها زمانی رودرو بودند، اما انون بسیار بیرحمانهتر شدهاند…، من نمیدانم که چگونه آنها میتوانند با همنوعان خود چنین کنند؟«کاری که حتی وحشیترین حیوانات هم به آن مبادرت نمیکنند. بهنظر جیمز، فقر در کشورهای آفریقایی هم نتیجهٔ جنگهاست. او تصاویری از زئیر، تانزانیا و کشورهای دیگر نمایش میدهد که مردمان بر اثر فقر جان خو را از دست دادهاند و بدون خاکسپاری رها شدهاند، چرا که حتی هزینهٔ دفن اجساد را هم ندارند.
-جاکارتا/می و ژوئن 1999
اختلاف طبقاتی در این منطقه بیداد میکند. گروهی از مردم خانههای خود را دقیقا در کنار ریل راهآهن ساختهاند و در جایی زندگی میکنند که تنها کمتر از یکمتربا ریلیکه در روز چندین قطار از آن عبور میکند، فاصله دارند.
سوژهٔ اصلی جیمز در اینجا خانوادهای شش نرفره است با پدری که دست و پای چپش هردو قطع شدهاند. این خانواده در میان دو ریل قطار که با فاصلهای حدود 3 متر از هم قرار دارند، زندگی میکننداو 4 فرزند دارد و مجبور است برای بزرک کدرن فرزندانش دست به گدایی بزند. گدایی در شهری که مردمان مرفّه آن میلیاردها دلار هزینهٔ تفریح خود میکنند.
نچوی در محل اقامت خود در حال برسی عکسهایی است که در چند روز گذشته گرفته سات که صدای اذان به گوش میرسد. او دوربینها و و وسایلش را برمیدارد و برای عکاسی بیرون میرود.
در جایی دیگر، زبالهگاهی در خارج از شهر جاکارتاست که مردم بسیاری، آنگونه که جیمز میگ وید، روزانه در آن با سبدهای بزرگ بر پشت به دنبال اشیاء بهدردبخور میگردند. این، کرا هر روزهٔ آنان است. جیمز دیگر واقعا نمیتواند این فاصلهٔ میان مردم یک شهر را تحمل کند
درست یک سال پیش ازآن در 1998، مردم اندونزی به دلیل کنارهگیری «سوهارتو» از قدرت جشن بزرگی گرفته بودند، که این جشن زیاد به طول نمیانجامد، چرا که پلیس آنها را تا حد مرگ زیر کتک میگیرد، مردمی را که اسلام، عدالت و برادری میخواهند. نچوی عکسهایی نیز از آن زمان دارد.
-رام اله/فلسطین-اکتبر و نوامبر 2000
چند نوجوان فلسطینی در حال پرتاب سنگ به سوی سربازان اسرائیلی هستند، سربازان ت ادندان مسلح. دیگری پرچمفلسطین را در دست دارد و آن یک ندای «اللّه اکبر» سرمیدهد. نچوی نیز در این میان همراه آنهاست. جیمز چون آنان در اثر پرتاب گاز اشکآور چشمانش میسوزد. اما با این حال کمی که چشمانش آرام گرفتند، دوباره کار را از سرمیگیرد، همانند همان فلسطینی که بیوقفه به پرتاب سنگ مشغول است، سنگ در برابر تانک.
او میگوید: «اوضاع در اینجا با مکانهای دیگری که درگیر جنگ هستند بسیار متفاوت است. درک عمیق آنچه بر سر مردم میآید و آنچه آنان را وادار به مقاومت میکند بسیار سخت مینماید.» وی پیوسته از محرومان، مجاهدان فلسطینی و سربازان اسرائیلی عکسبرداری میکند و گاهی که دوربینش را گرد و خاک و دود میگیرد، چون مبارزان فلسطینی پناه میگیرد تا آن تمیز کند.
-نیویورک/نمایشگاه عکس جیمز در مرکز بین المللی عکاسی-1999
جیمز در نیویورک نمایشگاهی از بهترین عکسهایش را برگزار میکند. او به همراه مردی که مسئول چاپ عکسها برای نمایشگاه است، برای تکتک عکسها زحمت زیادی میکشند تا با کیفیت مطلوب ارائه شوند. در این نمایشگاه علاوه بر تصاویر جنگها، عکسهایی از خشونتهای پلیس آمریکا بر ضد سیاهپوستان و زندانیان نیز به چشم میخورد. نمایشگاه او در نیویورک جزو بزرگترین شواهد تاریخ از بیست سال جنگ و خشونت است. مردم بازدیدکننده بسیار تحت تأثیر عکسها قرار میگیرند و او را به دلیل صداقت و شجاعتش میستایند.
مجلهٔ هفتگی «لایف» تصاویری را که او در اندونزی گرفته است چاپ میکند، حتی در روی جلد؛ و هزاران نامه از نقاط مختلف به دست جیمز میرسد. او میگوید: «گمان میکنداهدافش اکنون دست یافتنیتر شدهاند.»
-کاوا ایجن/معدن گوگرد در جوای غربی، اندونزی- اکتبر 1999
معدنچیان در میان هوای آلودهٔ معدن با کمترین امکانات مشغول کارند. بخارات شیمیایی همهجا را فراگرفته و معدن از دور شبیه کوهی آتش گرفته به نظر میآید. کارگران با دستمال جلوی دهان خود را بستهاند و عدم دید کافی کار را برای آنها مشکلتر کرده است. آنان سرفههای شدیدی میکنند و گاه در اثر سخت و طاقتفرسا جان خود را از دست میدهند. جیمز حتی سرفههای شدیدتری میکند. او شب را کنار کارگران میگذارند تا قدری با آنها درد و دل کند. این کار آنان را تا حدّی آرام کرده است.
کار در یک معدن گوگرد آن هم با ابتداییترین وسایل ممکن، چیزی که در اینجا قابل مشاهده است.
«جیمز نچوی» هنوز هم یک عکاس تمامعیار جنگ است. آخرین تصاویر او از عراق پس از حملهٔ آمریکا و سقوط صدام، در بیشتر نشریات مورد استفاده قرار گرفتند و هنوز هم تصاویری هستند که چاپ نشدهاند.
متن سخنرانی جیمز نچوی در TED 2007
در دهه شصت دانشجو بودم، دوره دگرگونی شدید اجتماعی و پرسشها، و در سطح شخصی مفهوم بیداری بخش ایدهالگرایی. جنگ در ویتنام غوغا میکرد؛ «جنبش حقوق مدنی» در راه بود؛ و تصویرها نفوذ قدرتمندی بر من داشتند. رهبران نظامی و سیاسی ما یک چیزی را به ما میگفتند. و عکاسها یک چیز دیگر را. من عکاسها را باور داشتم، و همینطور میلیونها امریکایی دیگر. عکسهایشان به مقاومت در برابر جنگ و نژاد پرستی قدرت میداد. آنها نه تنها جنگ را ثبت کردند؛ بلکه مسیر تاریخ را نیز تغییر دادند. عکسهایشان بخشی از هوشیاری جمعی ما شد و از آنجایی که هوشیاری به حسِ همخوان شدهای از وجدان تکامل یافت، تغییر میسر نه تنها ممکن بلکه اجتنابناپذیر شد.
من جریان آزادی اطلاعات را که حرفهٔ روزنامهنگاری ارائه میکرد دیدم، بویژه روزنامهنگاری بصری، که قادر به تمرکز بر منافع و نیز هزینههای راهبردهای سیاسی است. آزادی اطلاعات قادر به اعتبار بخشی به تصمیم گیری عاقلانه و افزودن شتاب به موفقیت است. در چهره قضاوت سیاسی ضعیف یا کاهلی سیاسی، آزادی اطلاعات به نوعی مداخله کردن، ارزیابی آسیب و به تقاضایی از ما برای بررسی مجدد رفتارمان تبدیل شد. این آزادی چهره انسانی به مسائل میبخشد چهرهای که از دور ممکن است انتزاعی یا ایدئولوژیک یا بزرگ و ماندگار در تاثیر جهانیشان به نظر برسند. آنچه در روی زمین خارج از تالارهای قدرت اتفاق میافتد برای تک به تک شهروندانِ عادی اتفاق میافتد.
و فهمیدم که عکاسی مستند قابلیت تفسیر حوادث از نقطه نظر آنها را دارد. این عکاسی صدای کسانی میشود که غیر از آن صدایی ندارند و درواکنش، آرای عمومی را برمیانگیزد و مناظرههای عمومی را به جنبش وا میدارد، تا بدینوسیله مانع شود که حزبهای سودجو کنترل کامل امور را آنطور که مایلند در اختیار داشته باشند. به بزرگسالی رسیدن در آن ایام این مفهوم را که جریان آزاد اطلاعات قطعاً برای عملکرد صحیح یک جامعهٔ پویا و آزاد حیاتی است به حقیقت تبدیل میکرد. مطبوعات قطعا یک تجارت است و برای بقاء باید تجارت موفقی باشد، اما تعادل مناسبی بین ملاحظات بازاریابی و مسئولیت روزنامهنگاری باید برقرار شود.
مشکلات اجتماع قابل حل نیستند مگر شناسایی شوند. در سطحی بالاتر، مطبوعات یک صنعت خدماتی است و خدمت آن تأمین آگاهی است. هر داستان نباید چیزی برای فروش داشته باشد. بلکه زمانی برای اعطاء هم دارد. یک رسمی بود که میخواستم دنبالش کنم. دیدن جنگ برای افراد درگیر در آن خطر رسوایی بزرگی به وجود آورد و روزنامهنگاری بصری میتوانست در واقع عاملی در حل منازعه باشد — میخواستم عکاس باشم تا بتوانم عکاس جنگی شوم. اما حسی درونی من را سوق میداد به این که تصویری که چهره حقیقی جنگ را نمایان کند به خودی خود یک عکس ضد جنگ است.
مایلم شما را به سفری بصری به لابلای برخی حوادث و مسائلی ببرم که طی ۲۵ سال گذشته درگیرش بودم.
در سال ۱۹۸۱، من به ایرلند شمالی رفتم. ۱۰ زندانی «ارتش جمهوری ایرلند» در حال اعتصاب غذای کامل در اعتراض به شرایط زندان بودند. واکنش آن در خیابانها مقابلهٔ خشنونتآمیز بود. دیدم که خط مقدم جنگهای معاصر نه در میادین نبرد دورافتاده، بلکه درست وسط زندگی مردم هستند. در اوائل دهه ۸۰ میلادی زمان زیادی را در آمریکای مرکزی گذراندم جایی که دستخوش جنگهای داخلی بود که از تقسیمات ایدلوژیزدهٔ جنگ سرد نشأت میگرفت.
در گواتمالا، دولت مرکزی — که توسط یک جرگه سالار با ریشهٔ اروپایی کنترل میشد — یک کمپین «زمین سوخته» را علیه شورشیان بومی علم کرده بود، و من تصویری را دیدم که منعکس کننده تاریخ آمریکای لاتین بود: فتح از طریق ترکیب انجیل و شمشیر. یک پارتیزان ضد «ساندینستا» در حملهٔ «فرمانده زِرو» به شهری در نیکاراگوئه تا حد مرگ مجروح شده بود. یک تانک نابود شده متعلق به گارد ملی «سوموزا» بعنوان یادبود در پارکی در مانوگا (پایتخت) مانده بود، و انرژی و روحیه کودکی آن را دگرگون کرد. همزمان، جنگ داخلی در السالوادور در جریان بود، و دوباره جمعیت غیرنظامی در مناقشه گیر افتاد بودند.
از سال ۱۹۸۱ مناقشه اسرائیل و فلسطین را پوشش میدهم. این لحظهای از شروع انتفاضهٔ دوم در سال ۲۰۰۰ است، هنگامی که هنوز علیه یک ارتش سنگ و کوکتولمولوتف بکار میرفت. در سال ۲۰۰۱ قیام تا حدِ درگیریِ مسلاحانه پیشرفت کرد و یکی از اتفاقات اصلی آن تخریب اردوگاه پناهجویان فلسطینی در شهر جنین در «کرانهٔ غربی» بود. بدون اراده سیاسی برای یافتن زمینهٔ مشترک، برخورد متوالی تاکتیک و ضد تاکتیک تنها منجر به خلق شک و نفرت و انتقام و سیکل دنبالهدار خشونت میشود.
در دهه ۹۰ بعد از فروپاشی «اتحاد جماهیر شوروی»، «یوگسلاوی» به خاطر اختلافات قومی تقسیم و درگیر آتش جنگ داخلی بین بوسنی، کرواسی و صربستان شد. این یک صحنه از نبرد خانه به خانه در «موستار» است، همسایه علیه همسایه. یک اتاق خواب، جایی که آدمها نزدیکی را تقسیم میکنند، جایی که نطفه زندگی بسته میشود، تبدیل به میدان نبرد شد. مسجدی در شمال بوسنی توسط توپخانهٔ صربها ویران شده و بعنوان سردخانه موقت استفاده میشد. اجساد سربازان صربستانی بعد از نبرد جمع میشد و در ازای آزاد اسرا یا سربازان بوسنیایی کشته شده در جنگ معامله میشدند. اینجا زمانی پارک بود. سرباز بوسنیایی که راهنمایم بود به من گفت حاالا همهٔ دوستانش اینجا دفن هستند.
هم زمان در «آفریقای جنوبی» بعد از رهایی «نلسون ماندلا» از زندان جمعیت سیاه پوست آخرین مرحلهٔ آزادی از آپارتاید را شروع کردند. یکی از چیزهایی که باید بعنوان روزنامهنگار میآموختم این بود که با خشمم چه کنم. عادت داشتم آن را استفده کنم، مسیر انرژی آنرا هدایت کرده و به چیزی تبدیل کنم که دیدم را، بجای تیره و تار کردن شفاف کند. در «ترانسکی» شاهد آیین گذر به مردانگی در قبیله «خوسایی» بودم. پسران نوجوان در انزوا و در حالیکه بدنشان پوشیده با خاک سفید بود زندگی میکردند. بعد چند هفته بدنشان را از سفیدی شسته و تمام مسئولیتهای مردانه را به عهده میگرفتند. یک آیین خیلی قدیمی که نماد درگیری سیاسی به نظر میرسید که سیمای «آفریقای جنوبی» را تغییر داد.
کودکان در «سویتو» در حال بازی روی ترامپولین. جای دیگر در آفریقا قحطی بود. در سومالی، حکومت مرکزی سقوط کرد و جنگ طایفهای گسترش یافت. کشاورزان از زمینهایشان رانده شدند، و محصولات و احشام نابود یا دزدیده شدند. از گرسنگیدادن مهلک بعنوان اسلحه کشتار جمعی استفاده شد — بدوی اما بشدت موثر. صدها هزار نفر تلف شد، به آرامی و دردناک. جامعهٔ بین الملل با کمکهای کلان بشردوستانه واکنش نشان داد، و بیش از صدها هزار تن زندگی دوباره یافتند. نیروهای آمریکایی برای محافظت از کشتیهای حاوی کمکها فرستاده شدند اما سرانجام پایشان به درگیریها کشیده شد و پس از نبرد تراژیک در موگادیشو، عقب نشینی کردند. در سودان جنوبی، جنگ داخلی دیگری با استفاده از همان گرسنگیدادن مهلک نسلکشی را به خود دید.
دوباره، NGO های بینالمللی متحد زیر چتر سازمان ملل عملیات کمک رسانی گسترده را شروع کردند و هزاران جان نجات داده شد. من شاهد هستم و میخواهم شهادتم صادقانه و سانسور نشده باشد. همچنین میخواهم شهادتم قدرتمند و شیوا باشد و تا حد امکان عدالت را در حق سرگذشت مردمی که از آنها عکس میگیرم ادا کنم. این مرد در یک مرکز تغذیه NGO بود و تا جایی که میشد به او کمک میکردند. او حقیقتاً هیچ چیز نداشت. او یک اسکلت مجازی بود، با اینحال هنوز قصد داشت و شهامت میکرد که حرکت کند. تسلیم نشده بود و اگر او تسلیم نشد چطور ممکن است یک نفر در دنیای بیرون حتی فکر از دست دادن امید را کند؟ در ۱۹۹۴ پس از سه ماهه پوشش دادن انتخابات در آفریقای جنوبی، شاهد جشن شروع بکار نلسون ماندلا بودم، و آن تعالی بخشترین چیزی بود که در عمرم دیدم. بهترین سرمشقی شد که بشریت باید ارائه کند. روز بعد به «رواندا» رفتم، و مثل رفتن به جهنم با آسانسور سریعالسیر بود.
این مرد تازه از اردوگاه مرگ «هوتو» آزاد شده بود. به من اجازه داد تا مدتی طولانی از او عکس بگیرم، و او حتی صورتش را به سمت روشنایی چرخاند، انگار میخواست او را بهتر ببینم. فکر کنم میدانست زخمهای روی صورتش چه حرفهایی به بقیه دنیا میگوید. این بار، شاید سردرگم یا دلسرد از فاجعه نظامی در سومالی، جامعه بینالملل ساکت ماند، و در جایی حدود ۸۰۰٫۰۰۰ نفر بدست هموطنان خود سلاخی شدند — گاهی بدست همسایگان خود — با استفاده از ابزارآلات مزرعه بجای سلاح.
شاید بخاطر درسی آموخته شده از واکنش ضعیف به جنگ در بوسنی و شکست در رواندا بود، که وقتی صربستان به کوزوو حمله کرد، اقدام بینالمللی قاطعانهتری اتخاذ شد. نیروهای ناتو مداخله کردند و ارتش صربها پس کشید. قومیتهای آلبانیایی به قتل رسیدند، مزارعشان نابود شد و شمار زیادی به زور دیپورت شدند. آنها در کمپهای پناهجویان پذیرش شدند، که از سوی NGO های آلبانیا و مقدونیه ایجاد شد. اثر مردی که داخل خانهاش سوزانده شده بود. تصویربرایم یادآور نقاشی روی دیوار غار است و منعکس کننده این که هنوز از بسیاری جهات بدوی هستیم.
بین سالهای ۱۹۹۵ و ۱۹۹۶ دو جنگ اولیه در چچن را از داخل «گروزنی»(پایتخت) پوشش دادم این یک شورش چچنی در خط مقدم علیه ارتش روسیه است. روسها گروزنی را چند هفته متوالی بمباران کردند، عمدتا شهروندانی را کشتند که هنوز در شهر به دام افتاده بودند. پسری را از یتیمخانه آن محل پیدا کردم که در اطراف خط مقدم پرسه میزد. کار من از این که صرفاً نگران جنگ باشم به تمرکز بر مسائل اجتماعیِ بحرانی هم ارتقا یافت. بعد از سقوط «چاشئسکو»، به رمانی رفتم (رأس دوم کمونیست رومانی) نوعی از «گولاگ» کودکان را کشف کردم (زندان کار اجباری) جاییکه هزاران یتیم در شرایط قرون وسطایی نگهداری میشدند. چاشئسکو به هر خانواده تحمیل کرده بود که چند فرزند داشته باشند و بدین ترتیب جسم زنها ابزاری شده بود برای سیاست اقتصادی دولت. کودکانی که نمیتوانستند مورد حمایت خانوادهیشان قرار بگیرند در یتیمخانههای حکومت بزرگ میشدند. کودکان با عیوب مادرزادی برچسب غیرقابل درمان میگرفتند، و محکوم به زندگی در شرایط غیر انسانی بودند.
زمانی که گزارشها عمومی شدند، دوباره کمک بینالمللی بداد رسید. با عمیقتر شدن در میراث رژیمهای اروپای شرقی چند ماهی روی داستانی دربارهٔ اثرات آلودگی صنعتی کار کردم، جاییکه اهمیتی به محیط زیست یا سلامتِ کارگران یا باقی جمعیت داده نمیشد. یک کارخانه آلومینیوم در چکاسلواکی پر از دود سرطانزا و غبار بود، و از هر پنج کارگر چهار نفرشان سرطان میگرفت.
بعد از سقوط «سواهاراتو» در اندونزی، (رییس جمهور) شروع کردم به کاوش در وضعیت فقر در کشوری که در مسیر خود بسوی مدرنیزه شدن گام بر میداشت. زمان خوبی را با مردی گذراندم که با خانوادهاش در خاکریز یک راهآهن زندگی میکرد و یک دست و یک پایش را در سانحه ترن از دست داده بود. وقتی داستان منتشر شد، موجی از کمکهای داوطلبانه سرازیر شد. یک سرمایه امانی تشکیل شد، و اکنون خانواده در خانهای در حومه شهر زندگی میکند و همه نیازهای اولیه آنها برآورده میشود. این داستانی بود که تلاشش فروش چیزی نبود. روزنامهنگاری مسیری را برای حس طبیعی سخاوتِ مردم فراهم کرده بود و خوانندگان پاسخ دادند. دستهای از کودکان بیخانمان را دیدم که از حومه شهر به جاکارتا آمده بودند، وحالا در ایستگاه قطار زندگی میکردند. با رسیدن به ۱۲ یا ۱۴ سالگی آنها معتاد به مواد می شدند یا متکدی. فقر روستایی جای خود را به فقر شهری داده بود. و در این فرایند آنها غیرقابل رویت بودند.
این معتادان هروئین در مرکز سم زدایی در پاکستان من را به یاد شخصیتهایی در نمایش بکت میانداختند: منزوی، منتظر در تاریکی، اما متمایل به روشنایی. «عامل نارنجی» سم برگکشی بود که طی جنگ ویتنام استفاده شد تا ویِتکنگها و ارتش ویتنام شمالی را ازمخفیگاهایشان بیرون بکشاند. ماده فعال دیوکسین بود، یک ماده شیمیایی بینهایت سمی که در مقادیر وسیع اسپری میشد و اثراتش از طریق ژنها به نسل بعدی منتقل میشد، در سال ۲۰۰۰، شروع به ثبت مسائل جهانی سلامت کردم، نخست با تمرکز بر ایدز در آفریقا. سعی کردم داستان را از طریق کار مددکارها بگویم. فکر کردم مهم است تأکید کنم که این آدمها کمک دریافت میکنند، خواه از سوی NGO های بینالمللی یا از سوی نهادهایی با منشاء محلی.
کودکان خیلی زیادی بخاطر بیماری واگیردار یتیم شدهاند طوریکه مادربزرگها سرپرستی آنها را دارند و خیلی بچه ها با HIV متولد شده بودند. بیمارستانی در زامبیا. شروع به ثبت ارتباط نزدیک بین HIV/ ایدز و بیماری سل کردم. اینجا بیمارستان پزشکانِ بدون مرز در کامبوج است. عکسهای من میتواند در حمایت از کار NGO ها نقش ایفا کند بواسطه نشان دادن مشکلات اجتماعیِ مهمی که آنها با آن سروکار دارند. با گروه پزشکانِ بدون مرز به کنگو رفتم، و به نوشتن یک کتاب و یک نمایشگاه کمک کردم که تمرکزش بر جنگی فراموش شدهای بود که میلیونها تن در آن کشته شده بودند، و از در معرض بیماری قراردادن بدون مداوا بعنوان اسلحه استفاده شده بود. یک کودک دچار سوءتغذیه که تحت بخشی از برنامه مکمل غذایی ارزیابی میشد.
در پاییز سال ۲۰۰۴ به دارفور رفتم. (شهری در سودان) این بار مأموریتی برای یک مجله داشتم، اما باز با پزشکان بدون مرز همکاری نزدیک کردم. جامعه بینالملل هنوز راهی نیافته بود تا فشار کافی برای توقف این نسلکشی به وجود آورد. یک بیمارستان پزشکان بدون مرز در کمپی برای مردم آواره. مشغول کار روی پروژه ای طولانی درباره جنایت و تنبیه در آمریکا بودم. این صحنه مال نیو اورلئان است. یک زندانی در دسته زنجیربند در آلاباما با دستبند شدن به یک تیر برق زیر آفتاب نیمروزی تنبیه میشد. این تجربه سوالات زیادی را برانگیخت، در بین آن سوالاتی درباره نژاد و برابری و این که برای چه کسانی در کشور ما فرصتها و گزینههایی در دسترس است. در حیاط یک دسته زنجیربند در آلاباما.
من اصابت هیچکدام از هواپیماها را ندیدم، و وقتی از پنجره بیرون را نگاه کردم، اولین برج را درحال سوختن دیدم و فکر کردم شاید تصادف بوده. دقایقی بعد وقتی دوباره نگاه کردم و برج دوم را در حال سوختن دیدم، فهمیدم که در جنگ هستیم. در میانه ویرانه بجای مانده به این تشخیص رسیدم. از سال ۱۹۸۱ مشغول عکاسی از جهان اسلامی بودم — نه فقط در خاورمیانه، بلکه در آفریقا، آسیا و اروپا. زمانی که مشغول عکس گرفتن از این جاهای مختلف بودم، فکر میکردم داستانهای مختلف را پوشش میدهم، اما در ۱۱ سپتامبر تاریخ شفاف شد و من فهمیدم ۲۰ سال است که تنها مشغول پوششدهی یک خبر بودم و حمله به نیویورک آخرین جلوهٔ آن بود.
منطقه مرکز تجاری کابل، افغانستان در انتهای جنگ داخلی، اندکی قبل از سقوط شهر به دست طلبان. قربانیان مینهای زمینی که در مرکز بازتوانیِ صلیب سرخ به سرپرستی آلبرتو کایرو کمک میگیرند پسری که بر اثر باقیمانده مینها پایش را از دست داد. من شاهد رنج عظیمی در جهان اسلامی بودهام از استبداد سیاسی گرفته تا جنگ داخلی، حملات خارجی، فقر و قحطی. فهمیدم که در آن رنجکشیدن حکومت اسلامی فریادش بلند بوده. چرا ما گوش شنوا نبودیم؟ یک رزمنده طالبان که در نبردی هنگام ورود «جبهه متحد شمال» به شهر قندوز گلوله خورده. وقتی جنگ با عراق قریبالوقوع بود، تشخیصام این بود که نیروهای آمریکایی پوشش دهی خیلی خوبی داشته باشند. بنابراین تصمیم گرفتم حمله را از داخل بغداد پوشش بدهم. بازاری تحت اصابت خمپاره قرار گرفت که باعث کشته شدن چندین عضو یک خانواده شد. یک روز پس از ورود نیروهای آمریکایی به بغداد، گروهی ازتفنگداران دریایی آمریکا به دستگیری سارقان بانک پرداختند و از سوی جمعیت حاضر تشویق شدند — لحظهای امیدوارانه که عمری کوتاه داشت.
برای نخستین بار در طی سالها، شیعیان اجازه سفر زیارتی به کربلا برای حضور در عاشورا را یافتند، و من از حضور انبوه مردم و اشتیاق آنها در بجای آوردن اعمال مذهبیشان شگفتزده بودم. گروهی از مردان در خیابانها با قمهزنی راهپیمایی میکردند. مشهود بود که شیعهها نیرویی مهم و قدرتمند بودند و ما بهترین تلاش خود برای فهمیدن آنها و یادگیری نحوه برخورد با آنها را کردیم. سال گذشته چندین ماه را برای مستند سازی از نیروهای مجروحمان درنبردهای عراق تا بازگشت شان صرف کردم.
این یک بالگرد پزشکی است که در حال انجام احیای قلبی ریوی روی سربازی است که به سرش شلیک شده. طب نظامی چنان کارآمد شده که درصد نیروهایی که بعد از مجروح شدن نجات مییابند در این جنگ در مقایسه با بقیه جنگها در تاریخ ما بسیار بالاتر است. اسلحهٔ عمده در این جنگ «بمبهای کنارجادهای» است، و جراحت عمده نیز آسیب جدی پا میباشد، بعد از تحمل درد و روانزخم بینهایت، مجروح با یک کشمکش روانی و جسمی طاقتفرسا در مرکز بازتوانی روبرو میشود. روحیهای که از خود نشان دادند بینظیر بود. سعی کردم خودم را جای آنها تصور کنم، و واقعا از جسارت و قاطعیتشان در مواجهه با چنین فقدان فاجعهباری احساس کوچکی کردم. آدمهای خوب در شرایط خیلی بد با نتایجی نامعین قرار گرفته بودند. یک روز در بازپروری شخصی شروع به صحبت از موج سواری کرد و همه اینهایی که قبلا موج سواری نکرده بودند با هم گفتند، «بریم موج سواری.» و رفتند موج سواری.
عکاسها برای نشان دادن اتفاقاتِ جاری به مردم فراتر از مرزهای تجربه بشری میروند. بعضی وقتها جان خود را کف دست میگیرند چون به اعتقاد آنها، عقاید و نفوذ شما اهمیت دارد. هدف تصاویرشان سمت بهترین غرایز شماست، سمت سخاوتتان، حس درست و غلط تان، توانایی و تمایلتان به همذاتپنداری با دیگران، و امتناعتان از پذیرفتن ناپذیرفتنی هاست.
منبع بخش اول پست: شماره 15 نشریه سوره اندیشه