سریال چیزهای تیز Sharp Objects – بررسی و تحلیل
«… چرا که هیچ چیزی سنگینتر از دلسوزی نیست. حتی درد هر کس نیز به اندازهٔ دردی که با دیگری یا برای دیگری احساس کرده سنگینی نمیکند. دردی که با خیال شدید شده و توسط صدها انعکاس طول کشیده.» میلان کوندرا، بارِ هستی (سبکی تحمل ناپذیر بودن) بودنمان همراه با بهایی گزاف است. رنجهایمان تبعات الزام وجودمان است. و زخمها هستند چون هستیم. صدها هزار سال دست به دست هم دادهاند که زخمهایمان تضمین بقایمان باشد. زخمهایی حقیقی، واقعی و ابدی. مشکل اصلی اینجا است که نوزاد انسان دیرتر از نوزاد باقی حیوانات به بلوغ میرسد. این هم دلیل خودش را دارد؛ راه رفتن انسان روی دوپا طبیعت را طرفدار نوزادهای زودرس کرده. نوزادهایی که سالها طول میکشد تا روی پای خودشان بایستند. حتی زمانی که این نوزادها بزرگ هم شوند باز انسان آن قدر ضعیفتر از دیگر حیوانات هست که تنهایی دوام نیاورد. پس مجبور است اعمالش را اجتماعی کند. همان طور که اجدادمان اگر از دیگران جدا میشدند اگر تنها میماندند میمردند، ما نیز اگر تنها بمانیم میمیریم. برای بخشی از مغز که احساس ناخوشایندی را ایجاد میکند دستِ زخم شده با قلبِ زخم شده فرقی ندارد. هر دو به اندازهٔ کافی واقعی هستند. این نکتهٔ اصلی کلید بقای انسان است. انسانها به یکدیگر وابستهاند چه بخواهند چه نخواهند. کندهکاری کمیل بر تَنَش سوای از این که میخواهد فریاد بزند در واقع فیزیکی و مادی کردن دردی است که ما به ازای بیرونی ندارد. دردی که به ظاهر فیزیکی نیست، که از آن خون نمیآید. دردی روحی، روانی یا هر چیز دیگری که اسمش را میگذاریم.
انسان آنقدر وابستهٔ ارتباط است که اگر به نوزادش در ایدهآلترین شرایط بهترین آب و غذا را هم بدهی و فقط نوازشش نکنی، میمیرد. یادمان باشد که دربارهٔ یک نکتهٔ روانشناسی ساده صحبت نمیکنیم بلکه دربارهٔ کدهایی حرف میزنیم که طی چند میلیون سال در دیانایمان حک شده. ارتباط برای انسان یک الزام وجودی است که بدون آن قطعا میمیرد. و این واقعیت آغاز مشکلات است. متمدنتر که شدیم، شهرنشین و مدرنتر که شدیم به شدت اهمیت این ارتباط انسانی اضافه شد. آن قدر که به آخرین سنگر تجربهٔ مذهبی انسانی تبدیل شد؛ رمانتیکترین و واقعیترین تجربه انسانی. در این پروسهٔ ارتباط، در این بده بستان احساسی فقط لازم است یک چیز خیلی کوچک اشتباه شود، همان یک چیز خیلی کوچک تا انتها مثل سایه تعقیبمان میکند. بزرگتر که باشد تسخیرمان میکند، فلجمان میکند، رگمان را میزند و خونمان را هم میریزد.
اگر کمی دقت کنیم متوجه میشویم که عملا هیچ چیزی به جز همین ارتباط نداریم. این ارتباط، که در مهمترین و الزامیترین و عمیقترین شکلش، دوست داشتن و دوست داشته شدن یا عشق نامیده میشود واقعیترین چیزی است که در زندگیمان تجربه خواهیم کرد. به همین خاطر است که برای داشتنش هر کاری میکنیم. مادری که دخترانش را مریض نگه میدارد تا آغوش مادرانهاش را نثارشان کند. و دختری که رقیبانش را میکشد تا عشق مادر فقط نثار خودش شود. ما در ابتداییترین نیازهای وجودیمان به دوست داشتن و دوست داشته شدن نیاز داریم. خودمان را زخم میکنیم تا نوازشمان کنند. بیمار میکنیم تا غذا را در دهانمان بگذارند. دیگران را زخم میکنیم تا ازشان مراقبت کنیم. این کاری است که انجام میدهیم و اتفاقا خیلی هم خوب بلدیم.
داستانها، روایتهای دراماتیزه شدهای از واقعیتها هستند و شخصیتهایشان تکههای اغراق شدهٔ وجود ما. زمانی که با اثری مثل چیزهای تیز مواجه میشویم این واقعیت به گونهای سهمگین تکانمان میدهد. چیزهای تیز آنقدر در نشان دادن ذات این واقعیات دقیق است که حتی سلطان وحشت استیون کینگ را هم به وحشت انداخته است.
شاهکار ژان مارک ولی و گیلین فلین مانند خیلی دیگر از آثار دربارهٔ رنجهای انسانی است. اما تفاوتهایی دارد که یکه و درخشاناش میکند. اینجا بُرندگی جهان آن قدر ملموس است که میشود خونی را حس کرد که آرام آرام از رگها بیرون میزند، به کف دست میرسد، از لای انگشتها سر میخورد و روی زمین میریزد.
عیار چیزهای تیز زمانی معلوم میشود که کمیل وقتی پرونده را به زعم خودش حل میکند به خانهٔ مادرش باز میگردد تا یکبار هم که شده محبت مادرانه را بپذیرد. محبتی که او را خواهد کشت. چیزهای تیز دربارهٔ نحسترین بهای بقای انسان است: لزوم دوست داشته شدن. و کمیل در این بین نمایندهٔ زخمهایی است که به جبرِ بقا از آن زمان که انسان شدهایم بر روح و روانمان حک شده.
منبع: نشریه دنیای تصویر