به مناسبت سالگرد انتشار کتاب «هابیت، یا آنجا و بازگشت دوباره» توسط تالکین

هابیت، یا آنجا و بازگشت دوباره، یک رمان تخیلی کودکان است که توسط نویسنده انگلیسی جی.آر. آر تالکین نوشته شده است. این کتاب در ۲۱ سپتامبر سال ۱۹۳۷ منتشر شد و مورد استقبال منتقدین و خوانندگان قرار گرفت.
جان رونالد روئل تالکین – دانشیار متین آکسفورد- هنگامی که در سال ۱۹۳۷ کتاب «هابیت، یا آنجا و بازگشت» را منتشر کرد، خبر نداشت وقتی هابیتها در جهان رها شوند، هیچ بازگشتی نخواهند داشت.
البته هابیتها موجوداتی کوچک و پشمالویند که هیچچیزی را بیش از زندگی مسرتبخش عاری از ماجراجویی دوست ندارند. اما در آن رمان نخست و سهگانهٔ «ارباب حلقهها»، هابیتهای بیلبو و فرودو و دوستان پریگونهشان به مناقشهیی پربرخورد با اژدهایی به نام اسماگ، سلطان ظلمت سارون (که ملهم از شیطان در بهشت گمشده است)، گولام هیولاصفت و نیروی اسرارآمیز مخوف حلقه کشانده میشوند. شخصیتهای این چهار کتاب خواه نیک و خواه شر وجههیی انسانی دارند و این رئالیسم به لطف جزییات شکوهمند جهان موازی پهناوری که تولکین به تصویر کشانده و تا حدودی از اعتقادهای مسیحیاش الهامگرفته، تعمیق میگردد. (وی پراکندگی نسبی در فانتزی تمثیلی قابل قیاس دوستش س.اس.لوییس در «وقایعنامه نارنیا» را نمیپسندید هرچند که میدانست لوییس اثرش عطشی سیریناپذیر در خوانندگانش بهوجود آورده بود.)
تخمین زدهمیشود که یکدهم تمام کتابهای جلد شمیز که تاکنون فروخته شده، به آثار جی.آر.آر.تولکین تعلق دارد. اما حتی اگر کتاب «مسیر خنجرها» اثر رابرت جردن انتشار نمییافت و از ژانر فانتزی که تولکین با جان بخشیدن به هابیتها ناخوسته آفرید، بیبهره میماندیم، داستان حماسی تولکین دربارهٔ آن حلقه سحرآمیز همچنان جهان ما را با جادوی خویش تعالی میبخشید.
«هابیت درون حفرهیی در زمین هابیتی میزیست. حفرهیی مرطوب، کثیف و نامرتب آکنده از دم کرم و بوی متعفن نبود، همچنین یک حفره خشک، خالی و شنی که چیزی برای نشستن یا خوردن نداشته باشد، نبود. آن یک حفره هابیت بود و این بهمعنای آسایش است.»
این حفره هابیت موردنظر به یک بیلبو باگینز تعلق دارد، عضو خوشبنیه مردمانی کوچکاندام حدود نصف قدمان و کوچکتر از کوتولههای ریشدار.
او مانند اکثر همنوعانش متموّل و خوشخوراک است و بیش از همه از نشستن کنار شومینهاش با پیپی بر لب و یک لیوان نوشیدنی گوارا در دست و یک غذای دلچسب لذت میبرد. قطعا هیچکس دوست ندارد ببیند که این هابیت خاص سفری مخاطرهآمیز را آغاز کند. در حقیقت روزی که گاندالف خاکستری به حفرهاش سر میزند، تا کسی را برای شریک شدن در ماجراجوییاش بیابد، باگینز ملتمسانه آرزو میکند که اینجادوگر بهجای دیگری برود. اما خیلی خوشاقبال نیست. خیلی زود ۱۳ هابیت جویای ثروت در جستوجوی یک سارق بهدم حفره این هابیت میرسند و حتی پیش از آنکه بتواند شال و کلاهش را بردارد، وی را از خانهاش بیرون میکشند و بهسوی ماجرای خطرناکی میبرند.
هدف کوتولهها بازگشت به سرزمین نیاکانشان در «کوهستانهای تنها» و بازستاندن گنجی به سرقت رفته از اژدها اسماگ است. در این مسیر آنها و همسفر بیمیلشان با عنکبوتهای غولپیکر، پریان دشمنخو، گرگهای گرسنه و خطرناکتر از همه، موجودی زیرزمینی به نام گولوم رویارو میشوند که بیلبو در یک مسابقه حل معما حلقهیی سحرآمیز را از وی میبرد. از همین بازی مرگ و زندگی در جهان تاریکی است که رمان «ارباب حلقهها» اثر جی.آر.آر.تولکین بالاخره جان میگیرد اگرچه لحن «هابیت» از سهگانه متعاقبش سبکتر است؛ همانند خود بیلبوباگینز در هستهاش که استحکامی غیرمنتظره دارد. فریب جاذبه قصه پریانش را نخورید: این داستان بیشتر مناسب بزرگسالان است ولی کودکان بزرگتر نیز از آن لذت خواهند برد. وقتی بیلبو به حفره آسایشبخش خود بازمیگردد، فردی کاملا متفاوت و آماده ماجراهای بزرگتر آینده شده است، درست مانند خواننده کتاب!
ابتدای داستان:
روزی روزگاری یک هابیت در سوراخی توی زمین زندگی میکرد. نه از آن سوراخهای کثیف و نمور که پر از دم کرم است و بوی لجن میهد، و باز نه از آن سوراخهای خشک و خالی و شنی که تویش جایی برای نشستن و چیزی برای خوردن پیدا نمیشود؛ سوراخ، از آن سوراخهای هابیتی بود، و این یعنی آسایش. یک در کاملا گرد داشت مثل پنجره کشتی، که رنگ سبز خورده بود، با یک دستگیره زرد و براق و برنجی درست در وسط. در به یک تالار لوله مانند شبیه تونل باز میشد: یک تونل خیلی دنج، بدون دود و دم، با دیوارهای تخته کوب و کف آجر شده و مفروش، مجهز به صندلیهای صیقل خورده، و یک عالمه، یک عالمه گل میخ برای آویختن کت و کلاه: این هابیت ما دلش غنج میزد برای دید و بازدید. تونل پیچ میخورد و تقریبا، اما نه کاملا مستقیم در دامنه تپه – آن طور که همه مردم دور و اطراف به فاصله چندین و چند مایل به آن میگفتند تپه – پیش میرفت و میرفت و تعداد زیادی در گرد کوچک، اول از این طرف و بعد از طرف دیگرش رو به بیرون باز میشد. این هابیت ما بالاخانه نداشت: اتاق خوابها، حمامها، سردابههای شراب، انباریها (یک عالمه از این انباری ها)، جامه خانهها (کلی از اتاقها را اختصاص داده بود به لباس)، آشپزخانه، اتاقهای نهارخوری، همه توی همان طبقه بود، و راستش را بخواهید توی همان دالان. بهترین اتاقها (وقتی داخل میشدی همه دست چپ بود، چون اینها تنها اتاقهای پنجره دار بودند، پنجرههای گرد قرنیزدار مشرف به باغ خانه و مرغزار آن سو روی شیبی که به طرف رودخانه میرفت.
هابیت ما، هابیتی بود که خیلی دستش به دهانش میرسید و اسمش بگینز بود. بگینزها از عهد بوق توی محله تپه زندگی میکردند و مردم خیلی حرمت و احترامشان را داشتند، نه فقط به خاطر آن که ثروتمند بودند، بلکه برای این که ماجراجو نبودند یا کارهای غیر منتظره ازشان سرنمیزد: میتوانستی بیآن که زحمت پرسیدن به خودت بدهی، حدس بزنی که یک بگینز به سؤالت چه جوابی میدهد. این داستان، داستان بگینزی است که دست به ماجراجویی زد و یک دفعه دید کارهایی از او سر میزند و چیزهایی میگوید که پاک غیر منتظره است. درست است که شاید احترامش را پیش در و همسایه از دست داد، اما در عوض، خوب، حالا بعد میبینیم که آخر سردر عوض چیزی نصیباش شد، یا نشد.
مادر هابیت مورد نظر ما – لابد حالا میپرسید هابیت یعنی چه؟ خیال میکنم امروزه روز اول لازم باشد که کمی وصف هابیتها را بگوییم، چون آنها خیلی کمیاب و به قول خودشان از مردم بزرگ که ما باشیم، گریزان شدهاند. هابیتها مردم کوچکی هستند (یا بودند)، تقریبا نصف قد ما، و کوچکتر از دورفهای ریشو. هابیتها ریش ندارند. چیزهای خارق العاده و جادویی در آنها کم است، یا نیست، مگر آن چیزهای کوچک پیش پا افتاده و روزمره که وقتی مردم بزرگ و ابلهی مثل من و شمای دست و پا چلفتی از راه میرسیم و مثل فیل سر و صدا راه میاندازیم، طوری که آنها از یک فرسخی میشنوند، به آنها کمک میکند که بیسر و صدا و فوری غیبشان بزند. اگر اوضاع مساعد باشد شکمشان خیلی چربی میآورد؛ لباسهایی به رنگ روشن میپوشند (عمدتا سبز و زرد)؛ کفش پا نمیکنند، چون پاشان به طور طبیعی کف چرم مانندی دارد و روی آن موهای انبوه و گرم و قهوهای رنگی میروید که خیلی شبیه موهای سرشان است (که جعد دارد)؛ انگشتان بلند و چالاک و سبزه، و صورت مهربان دارند، و موقع خنده، خندهشان از ته دل است (مخصوصا بعد از شام، که هر وقت گیرشان بیاید دو بار در شب نوش جان میکنند. حالا این قدر میدانید که داستانمان را ادامه بدهیم. داشتم میگفتم که مادر این هابیت – منظورم مادر بیلبو بگینز است – همان بلادونا توک افسانهای بود، یکی از سه دختر استثنایی بابا توک، رئیس هابیتهایی که آن طرف آپ زندگی میکردند، و این آب که میگویم، رودخانه کوچکی بود که از پای تپه میگذشت. این حرف سر زبانها بود (البته بین خانوادههای دیگر) که مدتها پیش یکی از اجداد توکها احتمالا یک پری را به زنی گرفته است. این حرف البته حرف مزخرفی بود، اما مسلم است که خلق و خوی آنها از یک لحاظ هابیتی نبود، وگاه و بیگاه یکی از اعضای طایفه توکها به سرش میزد که برود و ماجراجویی بکند. به طرز مرموزی غیبشان میزد و خانواده سرو صدای قضیه را درنمی آورد. ولی چه پنهان که توکها به اندازه بگینزها محترم نبودند، اما در ثروتمندتر بودنشان شکی وجود نداشت.
بلادونا توک بعد از این که زن بانگو بگینز شد ماجراجویی را بوسید و گذاشت کنار بانگو، یعنی پدر بیل بو، مجللترین سوراخ هابیتی را برای زنش ساخت (و البته کمی هم از پولهای خود او کمک گرفت و این سوراخ، نه در زیر تپه و نه روی تپه و یا آن طرف آب، لنگه نداشت، و آن دو تا آخر عمر همان جا زندگی کردند. با این همه خوب که نگاه کنی بیل بو، تنها پسر بلادونا اگرچه حرکات و سکناتش درست مثل نسخه دوم پدر قابل اعتماد و مرفه خودش بود، در سرشتاش چیزی عجیب داشت که به توکها رفته بود، چیزی که منتظر فرصت بود تا خودش را نشان بدهد. این فرصت هیچ وقت پیش نیامد تا این که بیل بو بگینز بالغ شد و سن و سالش تقریبا به پنجاه رسید، و او همین طور در سوراخ هابیتی قشنگی که پدرش ساخته بود و من الآن وصفاش را براتان گفتم زندگی کرد، تا این که واقعا به نظر میرسید طوری آنجا لنگر انداخته که دیگر محال است تکان بخورد.
اما دست بر قضا یک روز صبح، آن قدیم قدیمها زمانی که جهان در صلح و آرامش بود، و زمانی که جار و جنجال کمتر بود و سبزی بیشتر، و هابیتها هنوز پرشمار و مرفه بودند، بیلبو بگینز بعد از صبحانه در خانهاش ایستاده بود و چپق چوبی خیلی بلندی دود میکرد، چپقی که تا دم انگشتهای پای پر پشم و پیلی، وتر و تمیز برس خوردهاش میرسید، که سر و کله گندالف پیدا شد. و اما گندالف! اگر شما فقط یک چهارم چیزهایی را که من از او شنیدهام، شنیده بودید – و تازه، من همه شنیدنیها را نشنیدهام – آن وقت دلتان را برای شنیدن همه جور قصه عجیب و غریبی صابون میزدید. هر جا که پا میگذاشت سر راهش قصه و ماجرا سبز میشد، آن هم از نوع خیلی خارق العادهاش. سالهای سال بود، یعنی حقیقتاش را بخواهید از زمان مرگ دوستش باباتوک، پا در جاده پایین تپه نگذاشته بود، و هابیتها تقریبا یادشان رفته بود که او چه ریختی است. زمانی که هنوز همگی آنها بچه هابیتهای دختر و پسری بیش نبودند، جاده تپه را پیش گرفته و از آب گذشته و دنبال کار و بار خودش رفته بود.
چیزی که بیل بو از همه جا بیخبر آن روز صبح دید، پیرمردی بود با یک چوبدست. کلاه بوقی آبی رنگی سرش گذاشته و شنل خاکستری رنگ بلندی پوشیده، و شال گردن نقرهای دور گردنش آویخته بود و ریش سفیدش از روی آن تا پایین کمر میرسید، و یک جفت چکمه سیاه خیلی بزرگ به پا داشت. بیل بو گفت: «روز خوش! » و منظورش دقیقا همین بود. خورشید داشت میدرخشید، و علفها سبز سبز بود. اما گندالف از زیر ابروهای پرپشتاش که از لبه سایبان کلاه بیرونزده بود، نگاهی به او انداخت. گفت: «منظورت چیست؟ روز خوشی برایم آرزو میکنی، یا منظورت این است که امروز روز خوشی است، چه من دلم بخواهد و چه نخواهد؛ یا این که امروز حالت خوش است؛ یا این که روزی است که میشود در آن خوش بود؟ »
بیل بو گفت: «همه اینها با هم. و روز خوشی برای این که بیرون از خانه یک چپق چاق کنی و گپ بزنی. اگر چپق داری بشین و با تنباکوی من پر کن! عجلهای که نداریم، تازه اول صبح است! » آن وقت بیل بو کنار در خانهاش روی یک صندلی نشست و پاهایش را روی هم انداخت و یک حلقه دود خاکستری و زیبا از دهنش بیرون داد که بیآن که بگسلد آرام به هوا بلند شد و پرواز کنان از روی تپه گذشت.
گندالف گفت: «دست مریزاد! اما من امروز صبح وقت ندارم حلقه دود توی هوا فوت کنم. دنبال یک نفر میگردم که بیاید و توی ماجرایی که دارم میپزم رفیقمان باشد، ولی مگر به این راحتیها گیر میآید! »
خیال میکنم همین طور باشد. یعنی این دور و اطراف را میگویم! ما سرمان توی لاک خودمان است، ماجرا میخواهیم چه کنیم؟ ماجرا یعنی دردسر و اضطراب و اذیت و آزار، باعث میشود سر موقع به نهار نرسی! اصلا نمیفهمم چرا بعضیها کشته و مردهاش هستند.» آقای بگینز ما این را گفت و انگشت شست دستش را پشت بند شلوارش انداخت و یک حلقه دود، حتی بزرگتر از قبلی از دهن بیرون داد. بعد نامههای صبح را درآورد و شروع کرد به خواندن و وانمود کرد که دیگر به پیرمرد محل نمیگذارد. به این نتیجه رسیده بود که آبش با او توی یک جوب نمیرود و میخواست شرش کم شود. اما پیرمرد تکان نخورد. تکیه داده به چوبدستاش ایستاده بود و بدون آن که چیزی بگوید چشم دوخته بود به هابیت، تا آن که بیل بو کاملا معذب شد طوری که خون خونش را میخورد.
دست آخر گفت: «روز خوش! ما اینجا ماجرا لازممان نیست، متشکرم! میتوانی آن طرف تپه با آن ور آب بخت خودت را امتحان بکنی.» و از این حرف منظورش این بود که بحث را خاتمه یافته تلقی میکند.
گندالف گفت: «روزش خوش تو چقدر معنیهای زیادی دارد. حالا منظورت این است که میخواهی از شر من خلاص بشوی، و تا من راه نیافتم حالت خوش نمیشود.» «نه اصلا، ابدا حضرت آقا! اجازه بدهید ببینم، تصور نمیکنم شما را به اسم بشناسم؟ »
بله، بله، حضرت آقا – ولی من شما را به اسم میشناسم، آقای بیل بو بگینز. جنابعالی هم اسم بنده را میدانید، اما به جا نمیآورید که من مال این اسم هستم. من گندالفام و گندالف یعنی من! فکرش را بکن، آن قدر زنده ماندم و دیدم که پسر بلادونا توک چپ و راست روز خوش میبندد به نافم، انگار که من آمدهام جلوی در خانهاش دکمه بفروشم! »
گندالف، گندالف! ای داد بیداد! شما همان ساحر خانه به دوش نیستی که به بابا توک یک جفت دکمه سردست الماس جادویی داد که خود به خود بسته میشد و تا امر نمیکردی هیچ وقت باز نمیشد؟ همان نیستی که توی مهمانیها از اژدها و اجنه و غول قصه میگفتی، قصههایی که لنگه نداشت، قصه نجات دادن شاهزاده خانمها، و پسر بچههای یتیمی که بخت در خانهشان را میزند؟ همان آدمی که آتش بازیهای ناب و عالی راه میانداخت! این آتش بازیها یادم است! بابا توک همیشه شبهای نیمه تابستان جشن میگرفت. چقدر معرکه بود! مثل گل سوسن و گل میمون و مثل درخت آبنوسی که از آتش باشد، بالا میرفت و توی گرگ و میش، همه غروب آن بالا میماند! » لابد از همین الآن متوجه شدهاید که آقای بگینز آنقدرها هم آدم ملالآوری نبود که خیال میکرد هست، و در ضمن عاشق گل هم بود. این بود که ادامه داد. «ای وای! همان گندالف که باعث شد آن همه پسربچهها و دختر بچههای سر به راه سر به بیابان بگذارند و بروند دنبال ماجراهای جنون آمیز – از بالا رفتن از درخت بگیر تا دیدن الفها – یا سفر کردن با کشتی، سفر به سواحل دیگر! جانمی جان، آن
زمانها زندگی خیلی خیلی جال – منظورم این است که روزی روزگاری بدجوری این دور و اطراف را به هم میریختید. لطف بفرمایید ببخشید، ولی اصلا خبر نداشتم که هنوز توی کار و کاسبی خودتانید.»
ساحر گفت: «پس باید کجا میبودم؟ با همه اینها خوشحالم که میبینم هنوز چیزهایی از من یادت است. به هر حال این طور که پیداست آتش بازیهای من خوب یادت مانده؛ پس هنوز جای امیدواری هست. راستش محض رضای خاطر پدربزرگت توک و باز محض رضای خاطر طفلک بلادونا چیزی را که خواستی به تو میبخشم.» لطف میکنید، ولی من که چیزی نخواستم! » | «چرا، خواستی! با الآن شد دوباره لطف من را. من هم مضایقه نمیکنم. راستش را بخواهی تا آنجا پیش میروم که تو را دنبال این ماجرا میفرستم. هم برای خود من بامزه است، و هم برای خود تو خوب است . و شاید پرمنفعت هم باشد، البته اگر از عهدهاش بربیایی.» «متأسفم! من یکی ماجرا نمیخواهم، متشکرم. امروز نه. روز خوش! اما خواهش میکنم برای صرف چای تشریف بیاورید – هر وقت که مایل اید! چرا فردا نمیآیید؟ فردا تشریف بیاورید! مرحمت عالی زیاد! » هابیت با گفتن این حرف، چرخید و تند از در سبز و گرد خانهاش داخل رفت و به خودش جرأت داد و با آخرین سرعتی که توهین آمیز به نظر نرسد، در را بست. هر چه باشد با ساحرها نمیشد در افتاد. همان طور که داشت میرفت طرف انبار آذوقه با خودش گفت: «هیچ معلوم است چرا خواستم برای صرف چای بیاید؟ » تازه صبحانهاش را خورده بود، ولی فکر کرد یکی دو تا کیک و یک نوشیدنی بعد از این همه هول و هراس شاید حالش را جا بیاورد.
گندالف در این ضمن هنوز بیرون در ایستاده بود و زمانی دراز، اما بیسروصدا میخندید. کمی بعد پا روی پله بالایی گذاشت و با نوک تیز چوبدستاش علامت عجیبی روی در سبز و زیبای هابیت گذاشت. بعد به سرعت دور شد، و درست در همین زمان بیل بو داشت خوردن دومین کیک را تمام میکرد و یواش یواش به این فکر افتاده بود که خوب خودش را از شر ماجراجویی خلاص کرده است.
روز بعد، قضیه گندالف را تقریبا فراموش کرده بود. قرار و مدارها خوب یادش نمیماند، مگر آن که آنها را در تابلوی یادداشت روزانهاش ثبت میکرد. مثلا مثل این: چای با گندالف چهارشنبه. دیروز دستپاچهتر از آن بود که کاری مثل این بکند. درست قبل از وقت چای عصرانه صدای مهیبی از زنگ در جلوی خانه بلند شد، و تازه آن وقت بود که یادش آمد! با هول و ولا کتری را گذاشت سر اجاق و یک فنجان و نعلبکی و یکی دو تا کیک اضافی بیرون آورد و دوید طرف دن داشت میگفت: «می بخشید که منتظرتان گذاشتم! » که دید طرف اصلا گندالف نیست. یک دورف بود با ریش آبی که آن را چپانده بود توی کمربند زرنشاناش و برق چشمهای خیلی درخشان او از زیر باشلق سبز تیره دیده میشد. به محض آن که در باز شد، انگار که منتظرش باشند، چپید تو. شنل باشلق دارش را از دم دستترین گل میخ آویخت و تعظیمی بلند بالا کرد و گفت: «دوالین هستم، چاکر شما! »
هابیت گفت: «بیلبو بگینز هستم، به همچنین! » متعجبتر از آن بود که فعلا چیزی بپرسد. وقتی سکوتی که از پی درگرفت آزاردهنده شد، اضافه کرد. «داشتم برای خوردن چای آماده میشدم؛ خواهش میکنم تشریف بیاورید و شما هم میل کنید.» شاید کمی رسمی به نظر برسد، اما قصد داشت صمیمی باشد. حالا بیل بو نه، شما، اگر یک دورف سرزده بیاید و رخت
و پختاش را بدون یک کلمه توضیح روی جالباسی راهرو شما آویزان بکند، چه میکنید؟
نشستن سر میز زیاد به درازا نکشید، یا واقعیتاش را بخواهید به خوردن سومین کیک نرسیده بودند که یک بار دیگر صدای زنگ در، حتی بلندتر از قبل شنیده شد. هابیت گفت: «عذر میخواهم! » و راه افتاد و رفت طرف در. داشت آماده میشد که این بار به گندالف بگوید که «بالاخره رسیدید اینجا! » ولی طرف گندالف نبود. در عوض یک دورف که خیلی پیر به نظر میرسید، با ریش سفید و باشلق سرخ روی پله ایستاده بود؛ این دورف هم تا در باز شد درست مثل این که از او دعوت کرده باشند جستی زد و داخل شد. وقتی چشمش به باشلق سبز دوالین افتاد که از گل میخ آویزان بود، گفت: «معلوم است که یواش یواش دارند میرسند.» باشلق سرخ خودش را کنار آن آویزان کرد و دست روی سینه گذاشت و گفت: «بالین هستم، چاکر شما! »: بیل بو نفس نفس زنان گفت: «متشکرم! » البته این جواب مناسبی نبود، ولی یواش یواش دارند میرسند بدجوری دست پاچهاش کرده بود. از مهمان خوشش میآمد، اما دوست داشت از قبل بداند که دارند میآیند، و ترجیح میداد که خودش آنها را دعوت کند. وحشت برش داشته بود که نکند کیک کم بیاورد، و بعد خودش – به عنوان میزبانی که وظیفهاش را خوب بلد است، هرچند وظیفهای دردناک – سرش بیکلاه بماند.
بعد از آن که نفس عمیقی کشید، موفق شد بگوید: «تشریف بیاورید داخل چای میل کنید! » بالین ریش سفید گفت: «اگر براتان فرقی نمیکند، کمی آبجو بیشتر به من میسازد، حضرت آقا. ولی راستش از کیک بدم نمیآید – کیک زیره، اگر توی بساطتان پیدا میشود.» بیل بو در کمال تعجب دید که دارد جواب میدهد: «تا دلتان بخواهد! » و یک دفعه دید که راه افتاده است که برود سردابه و یک پیمانه آبجو بریزد داخل لیوان دسته دار و برود انبار آذوقه و دو تا کیک زیره گرد و قشنگ بیاورد که همان بعد از ظهر برای دسر بعد از شامش پخته بود. وقتی برگشت بالین و دوالین مثل دوستهای قدیمی پشت میز شروع کرده بودند به گپ زدن (راستش این دو با هم برادر بودند). بیل بو آبجو و کیک را تالاپی جلوی آنها روی میز انداخته بود که باز صدای زنگ در بلند شد، و بعد صدای یک زنگ دیگر. همین طور که هن و هن کتان در طول راهرو راه افتاد، با خودش فکر کرد: «این دفعه دیگر حتما گندالف است، » ولی نبود. دو دورف دیگر بودند، هر دو با باشلقهای آبی، کمربندهای نقره و ریشهای زرد و هر کدام یک خورجین پر از ابزار و یک بیل دستشان بود. تا در شروع کرد به باز شدن، پریدند داخل و بیل بو اصلا تعجب نکرد. گفت: «چه خدمتی از دستم ساخته است، دورفهای عزیز؟ » یکی از آنها گفت: «کیلی هستم، چاکر شما! » و دیگری اضافه کرد: «و فیلی! » و هر دو باشلقهای آبی را به سرعت از روی سر کنار زدند و تعظیم کردند.
بیل بو که این بار مراقب رفتار خود بود، جواب داد: «چاکر شما و خانواده شما! » کیلی گفت: «معلوم است دوالین و بالین از قبل اینجا هستند. بیا برویم به جمع ملحق شویم! » . آقای بگینز فکر کرد: «جمع! اصلا از بوی این قضیه خوشم نمیآید. واقعا باید یک دقیقه بنشینم و هوش و حواسم را جمع کنم و یک نوشیدنی بخورم.» تازه یک جرعه از چاییاش را خورده بود – توی یک گوشه دنج، و در تمام این مدت چهار دورف دور میز نشسته بودند و از معدن و طلا و جنگ و دعوا با گابلینها و حمله اژدها و کلی چیزهای دیگر حرف میزدند، چیزهایی که آقای بگینز از آنها سر در نمیآورد، و نمیخواست سردربیاورد – چون بوی ماجراجویی از آنها بلند بود – که دینگ-دونک-آ-لینگ لونگ زنگ در خانهاش دوباره به صدا درآمد. انگار یک بچه هابیت تخس قصد کرده بود دسته زنگ را از جا بکند.
پلک زد و گفت: «یک نفر در میزند! » فیلی گفت: از روی صدا باید بگویم چهار نفر، بعلاوه وقتی داشتیم میآمدیم از دور دیدیم که پشت سر ما میآیند.» بیچاره هابیت کوچک توی تالار نشست و سرش را گذاشت روی کف دستهایش و مات و مبهوت ماند که چه اتفاقی افتاده است و چه اتفاقی قرار است بیافتد، و این که نکند همگی آنها بخواهند برای شام بمانند. آن وقت صدای زنگ شدیدتر از دفعات قبل بلند شد، طوری که مجبورش کرد بدود به طرف در. روی هم رفته چهار نفر نبودند، پنج نفر بودند. در همان زمان که توی تالار ماتش برده بود، یک دورف دیگر هم از راه رسیده بود. هنوز دستگیره در را نچرخانده همه داخل شده بودند و تعظیم کنان یکی پس از دیگری میگفتند «چاکر شما» . اسمشان دوری و نوری وآوری و اوین و گلوین بود؛ و طولی نکشید که دو باشلق ارغوانی و یک باشلق خاکستری و یک باشلق قهوهای و یک باشلق سفید از گل میخها آویزان شد، و در حالی که دستهای پت و پهنشان را در کمربندهای طلایی و نقرهای خود فرو کرده بودند، راه افتادند تا به بقیه ملحق شوند. از همین الآن شده بودند یک جمع درست و حسابی. چند نفرشان آبجو معمولی خواستند و چند نفرشان آبجوی سیاه، و یک نفرشان قهوه، و همهشان کیک؛ این طور شد که هابیت مدتی سرش گرم بود.
یک آبتابه بزرگ قهوه را یک دقیقه پیش گذاشته بود روی اجاق، و کیکهای زیره همه خورده شده بود، و دورفها افتاده بودند به جان کماجهای کرهای، که صدای بلند در زدن شنیده شد. نه صدای زنگ در، بلکه تق تق صدای ضربههای محکمی که به در زیبا و سبز هابیت میخورد. یک نفر داشت با عصا به در میکوبید! | بیل بو شتابان از راهرو به پیش شتافت و خون خونش را میخورد، و پاک مات و متحیر بود به این آزاردهندهترین چهارشنبهای بود که تا امروز به یاد داشت. در را با عصبانیت کشید و باز کرد و آنها که پشت در بودند همه روی هم توی خانه ولو شدند. باز هم دورف، چهار تای دیگر! و گندالف هم پشت سرشان، تکیه داده به عصا و خندان. در به آن قشنگی را حسابی قر کرده بود؛ ضمنا شر آن علامت مخفی دیروز صبح را با این ضربهها کنده بود.
گفت: «مواظب باش! مواظب باش! از تو بعید است بیل بو که دوستانت را روی پادری معطل نگه داری و بعد در را مثل شلیک چوب پنبه از تفنگ باز کنی! اجازه بده بیفور و بوفور و بمبور و مخصوصا تورین را معرفی بکنم! » بیفور و بوفور و بومبور صف کشیدند و گفتند «چاکر شما! » بعد دو باشلق زرد و یک باشلق سبز روشن را به جارختی آویزان کردند؛ همین طور هم یک باشلق آبی آسمانی را با منگوله نقرهای دراز. این آخری متعلق به تورین بود، یک دورف فوق العاده مهم، که در حقیقت کسی نبود جز خود تورین کبیر، تورین سپربلوط که از ولو شدن روی پادری بیل بو، در حالی که بیفور و بوفور و بومبور رویش افتاده بودند، اصلا دل خوشی نداشت. و مهمترین دلیلاش این که بومبور بیاندازه چاق و سنگین بود. تورین واقعا خیلی مغرور بود و حرفی از چاکرم و اینها وسط نکشید؛ اما در عوض بیچاره آقای بگینز تا دلتان بخواهد عذرخواهی کرد تا آن که آخر سر تورین با غرولند گفت: «خواهش میکنم حرفش را نزنید» و دست از اخم و تخم کردن برداشت.
گندالف، به ردیف سیزده باشلق – از آن باشلقهای درجه یک مخصوص مهمانی که از شنل جدا میشوند – و کلاه خودش که از گل میخ آویزان بود نگاهی انداخت و گفت: «حالا همهمان اینجاییم! چه جمع با نشاطی! دارید چه میخورید؟ چای! نه، متشکرم! فکر میکنم کمی شراب برایم بهتر باشد.»
تورین گفت: «من هم همین طور.» بیفور گفت: «و مربای تمشک و تارت سیب.» بوفور گفت: «و پیراشکی گوشت چرخ کرده و پنیر.» بومبور گفت: «و پیراشکی گوشت خوک و سالاد.» و دورفهای دیگر از آن طرف گفتند: «اگر زحمتی نیست، باز هم کیک – و آبجو – و قهوه.» وقتی هابیت راه افتاد برود سراغ انبارهای آذوقه، گندالف از پشت سر صدایش زد: «چند تا تخم مرغ هم آب پز کن. آفرین پسر خوب! راستی جوجه سرد و ترشی هم یادت نرود! » آقای بگینز که سخت احساس سردرگمی میکرد و کم کم به این فکر افتاده بود که نکند یکی از آن ماجراهای کوفتی پا به خانهاش گذاشته، با خودش گفت: «انگار مثل خود من خوب خبر دارند که توی گنجهها چه چیزهایی هست! » دیگر همه بطریها و ظرفها و کاردها و چنگالها و لیوانها و بشقابها و قاشقها و خرت و پرتها را روی سینیهای بزرگ کپه کرده بود، و کم کم داشت داغ میکرد و خون به صورتش میدوید و یواش یواش داشت دلخور میشد.
با صدای بلند گفت: «ای داد بیداد، امان از دست این دورف ها! چرا نمیآیند کمکم؟ » که یک دفعه دید بالین و دوالین مثل شاخ شمشاد جلوی در آشپزخانه ایستادهاند و فیلی و کیلی هم پشت سر آن دو. و توی یک چشم به هم زدن سینیها و یک جفت میز کوچک را برداشتند و بردند به اتاق پذیرایی و همه چیز را از نو چیدند.
گندالف صدر مجلس نشسته بود و سیزده دورف دور او را گرفته بودند. و بیل بر روی یک چهارپایه کنار بخاری نشسته بود و به یک بیسکویت تک میزد (اشتهایش پاک از دست رفته بود) و سعی میکرد به خودش بقبولاند که این قضیه کاملا عادی است و هیچ ماجرایی توی آن نیست. دورفها خوردند و خوردند و حرف زدند و حرف زدند و زمان سپری شد. سرانجام صندلیهای خود را عقب زدند و بیل بو راه افتاد تا بشقابها و لیوانها را جمع کند.
با مؤدبانهترین لحنی که حاکی از اصرار نباشد، گفت: «لابد برای شام میمانید، نه؟ » تورین گفت: «البته! همین طور هم برای بعد از شام. چون تا دیروقت قضیه حل و فصل نمیشود، و قبل از آن هم کمی برنامه ساز و آواز داریم. حالا پیش به طرف مرتب کردن میز! » تورین را که کنار بگذاریم – چون دورف خیلی مهمی بود و ماند تا با گندالف حرف بزند – دوازده دورف بلافاصله از جا پریدند و همه چیز را کپه کپه روی هم جمع کردند. بدون آن که منتظر سینی بشوند، هر کدام با ستون متعادلی از بشقابها روی یک دست و یک بطری درست در بالا، راه افتادند، و در این حال هابیت دنبالشان میدوید و از ترس جیرجیرکنان می گفت: «خواهش میکنم مواظب باشید! » و «خواهش میکنم زحمت نکشید! خودم ترتیباش را میدهم.» اما دورفها بیآن که محلاش بگذارند شروع کردند به خواندن لیوان لب پر و بشقاب شکسته کارد کند شده و چنگال خمیده!
نفرت بیلبو بگینز هم از اینه –
بطری شکسته و چوب پنبه سوخته! لکه روغن و رومیزی پاره!
شیر ریخته کف آشپزخانه! استخوان رو پادری اتاق خواب! روی در و دیوار شتک شراب! بیانداز کوزه را توی دیگ جوشان؛ بکن دیرک را تو و با آن بکوبان؛کارت تمام شد، چیزی ماند اگر بیانداز توی سرسرا و بغلتان نفرت بیلبو بگینز هم از اینها بپا، بپا! بشقاب هارو که همینه!
و البته هیچ کدام از این کارهای وحشتناک را انجام ندادند و مثل برق همه چیز را تمیز کردند و صحیح و سالم کنار گذاشتند، و در تمام این مدت هابیت ما وسط آشپزخانه دور خودش میچرخید و سعی میکرد ببیند که آنها دارند چه میکنند. وقتی برگشتند، دیدند که تورین پایش را روی لبه پایین شومینه گذاشته و چپق دود میکند. بزرگترین حلقههای دود ممکن را بیرون میدمید، و این حلقهها به طرفی میرفت که او اراده کرده بود: بالای دودکش، یا پشت ساعت روی رف شومینه، یا زیر میز یا دورتادور سقف؛ اما این حلقههای دود هر کجا که میرفتند آن قدر چالاک نبودند که از دست گندالف فرار کنند. پوف! حلقههای دود کوچکتر را از چپق کوتاه سفالیاش صاف به وسط حلقههای تورین میفرستاد. آن وقت حلقه دود گندالف به رنگ سبز در میآمد و پروازکنان برمی گشت و بالای سر ساحر معلق میماند. از همین الآن ابری از درد دورش را گرفته بود، و در این روشنایی تیره باعث میشد که عجیب و جادویی به نظر برسد. بیل بو بیحرکت ایستاد و نگاه کرد – عاشق حلقههای دود بود – و از فکر این که دیروز صبح چقدر به آن حلقههای دود خودش مینازید، همان حلقههایی که با
کمک باد فرستاده بود بالای تپه، از خجالت سرخ شد.
تورین گفت: «حالا نوبت موسیقی است! سازها را بیاورید! »
کیلی و فیلی به طرف خورجینهای خود دویدند با دو ویولن کوچک برگشتند؛ دوری و نوری وآوری نمیدانم از کجای ردای خود فلوت بیرون آوردند؛ بومبور رفت و از تالار یک طبل آورد؛ بیفور و بوفور هم رفتند بیرون و با قره نیهایی که وسط عصاها جا گذاشته بودند، برگشتند. دوالین و بالین گفتند: «می بخشید ما ساز خودمان را توی هشتی جا گذاشتهایم! » تورین گفت: «پس مال مرا هم بیاورید.» با کمانچههایی بزرگ به قد و قواره خودشان برگشتند. و چنگ تورین هم پیچیده در یک پارچه سبز همراهشان بود. چنگ زرین زیبایی بود و وقتی تورین زخمهای به این ساز زد، موسیقی یک باره شروع شد، چنان ناگهانی و دلنشین که بیل بو هر چیز دیگری را فراموش کرد، و موسیقی او را با خود برداشت و به سرزمینهای تاریک برد،
سرزمین مهتابهای عجیب، به دوردستها در آن سوی آب، بسیار دورتر از سوراخ هابیتیاش در زیر تپه.
تاریکی از پنجره کوچکی که روی دامنه تپه قرار داشت، وارد اتاق شد؛ آتش بخاری به پت پت افتاد – ماه آوریل بود – و دورفها همچنان نواختند، تا آن که سایه ریش گندالف روی دیوار به جنبش درآمد.
تاریکی تمام اتاق را پر کرد، و آتش خاموش شد و سایهها گم شدند، و آنها همچنان به نواختن ادامه دادند. و یک دفعه یکی پس از دیگری در حال نواختن شروع به خواندن کردند، و با صدای بم از دورفهایی خواندند که در خانههای باستانیشان در جاهای ژرف زمین خانه کرده بودند؛ این شعر شبیه قسمتی از ترانه آنهاست، اگر شعر بدون موسیقی را واقعا بشود گفت ترانه.
در آن سوی سرمای کوههای مه آلود به سوی دخمههای عمیق و مغارههای کهن رهسپاریم. پیش از دمیدن صبح به جست وجوی زیر افسون شده و پریده رنگ. کهن دورفها، افسونهایی شگرف پرداختند، در آن هنگام که چکش به سان ناقوس طنین افکن میشد در جاهای ژرف، آنجا که موجوداتی پلید مأوا گرفتهاند، در تالارهای گود زیر تپه ماهورها.
چه، شاه باستانی و فرمانروای الف گنجینههای درخشنده بسیار از طلا بساختند و پرداختند و روشنایی را برای پنهان کردن در گوهرهای قبضه شمشیر به دام انداختند.
بر گردن آویز نقره ستارگان شکوفان را به رشته کشیدند و آتش اژدها را بر تاج نشاندند

کتاب زبان اصلی رو انتشارات جنگل عرضه میکنه