خلاصه 3 داستان شاخص از اشتفان تسوایگ: بیست و چهار ساعت از زندگی یک زن – شب رؤیایی – راز سوزان

اشتفان تسوایگ در 28 نوامبر 1881 در وین به دنیا آمد و دوران دبستان و دبیرستان را در همان شهر گذراند. بعد از دریافت دیپلم، در رشتهٔ ادبیات آلمانی و رومانیایی تحصیل کرد.
در زمان جنگ جهانی اول «بهطور موقت در بخش آرشیو جنگ در شهر وین به کار پرداخت. تسوایگ از سال 1917 تا 1919 در سوئیس زندگی کرد. از سال 1919 تا 1936 در سالزبورگ اقامت گزید و در سال 1936 اتریش را ترک کرد و به لندن رفت، ولی با سفرهای متعدد هم، آرامش روحی خود را بازنیافت.
تسوایگ از دوران کودکی ارتباط خوبی با مادرش نداشت، گریز از حکومت نازیها و فاشیسم هم میتواند یکی از دلایل سفرهای متعدد وی باشد. او در شصت سالگی در ریودوژانیرو خودکشی کرد».
خودکشی تسوایگ به سبب فقر نبود، بلکه او دیگر نمیخواست در جهانی زندگی کند که متعلق به او نبود. «او نمیتوانست باور کند که در این دنیا دیگر نمیتواند هر آنچه را که خلق کرده بود، دوباره به دست آورد».
تسوایک سعی میکرد با ترجمهٔ ادبیات بیگانه، روح زبان خود را عمیقتر درک کند. او میخواست در داستانهای خود از اسرار عمیق روان آدمی پرده بردارد.
در اینجا خلاصه 3 داستان از او را میخوانید.
1-بیست و چهار ساعت از زندگی یک زن
2-شب رؤیایی
3-راز سوزان
در داستان بیست و چهار ساعت از زندگی یک زن موضوع مربوط به یک خانم مسن اشرافی است که در کازینو با جوانی 33 ساله روبه رو میشود که پشت میز بازی نشسته است. توجه این خانم ناگهانی به دستهای مرتعش جوان جلب میشود. او از حرکات لرزان دستها، سریع پی میبرد که جوان در چه موقعیتی قرار دارد، او در بازی، داروندارش را باخته است.
وقتی جوان کازینو را ترک میکند، خانم بلافاصله به دنبال او میرود، جوان به کنار رودخانه میرود، روی نیمکت مینشیند، زن او را نظاره میکند و درست زمانی که جوان میخواهد با گلولهای به زندگی خود پایان دهد، خانم دست او را میگیرد و مانع خودکشی او میشود.
جوان برای خانم توضیح میدهد که دیگر آبرویی برای او نمانده و پولی هم ندارد، از این رو دیگر میخواهد زنده بماند.
خانم او را با خود به هتل میبرد و فردای آن روز برای فرستادن او به شهر خودش، به او پول میدهد و برایش بلیط قطار هم میخرد.
خانم بعد از بدرقه کردن جوان و رفتن او، تازه به فکر فرو میرود که اصلا این جوان چه کسی بوده که او شب را در هتل با وی سپری کرده است اینجاست که احساس ناراحتی شدید میکند، زیرا تنهایی خود را بیش از گذشته احساس میکند و خلاء زندگی او بیشتر میشود.
درست مثل زمانی که همسرش را از دست داده بود، به مکانهایی که با جوان رفته بود، میرود، خاطرات تداعی میشود و در انتها هم به کازینو میرود. اما متأسفانه جوان را دوباره پشتمیز بازی میبیند، اما دیگر به صورت او نگاه نمیکند و از کازینو بیرون میآید. این خانم شروع به سفر میکند، تا شاید بدین طریق بتواند گذشته را فراموش کند. سالهای متمادی فقط به آن یک روز از زندگیش میاندیشد و سفرها هم زخم او را التیام نمیبخشند. این خانم به همسر مرحوم خود وفادار مانده بود، تنهایی او باعث میشد که زندگی را پوچوتهی ببیند، ولی باوجود این جوان، ناگهان زندگی او معنا پیدا میکند، زیرا وظیفهٔ خود میداند که او را به زندگی برمیگرداند. احساس جدیدی در او پیدا میشود که با آشنایی او خوشبختی عمیقی را احساس میکند.
سفرهایی که او میکرد، در واقع فرار او از خودش بود. او نمیتوانست گذشته را فراموش کند، هرروز به یاد میآورد که حاضر بود همه چیز خود را برای یک انسان دیگر بدهد، تا بدین طریق زندگی خود را بازیابد.
«همه اینها به خاطر کسالت روحی است، به خاطر پوچی که در زندگی حس میکنم که میخواهم با سفرهای کوتاهی که دارم آنها را از بین ببرم…»
(تسوایگ،1950 الف، ص 124) اما بعد از گذشت سالها، این زن با بیان آنچه روح او را آزار میداد، باور کرد که میتواند گذشته را فراموش کند و روح خود را آرامش بخشد.
در این داستان تسوایگ اعتقاد دارد که این خانم با اعتراف کردن میتواند خود را از فکر کردن به گذشته رها کند و روح خود را آرامش بخشد و انسان اجازه ندارد مورد این خانم را با معیارهای اخلاقی بسنجد، زیرا او بیمار است.
در واقع همان روانکاری فروید موردنظر است که به بیمار این اجازه را میدهد تا با بیان مطلب خود از خاطرهای که باعث عدم آرامش روحی او شده، رها کند.
داستان شب رویایی داستان مردی ثروتمند و بهتر بگوییم، اشرافزادهای است که زندگی مرفهی دارد و همه فکر میکنند، که او بسیار خوشبخت است، اما او خوب میداند که نمیتواند با دیگران ارتباط برقرار کند، زیرا علاوه بر اینکه پدر و مادر خود را از دست داده و تنها است، روزی از دختری که سالها با دوست بوده، نامهای دریافت میکند که در این نامه چنین نوشته که میخواهد با شخص دیگری ازدواج کند و او دیگر باید رابطهاش را با این اشرافزاده قطع کند. این مسئله ضربهٔ سنگینی برای او بود، در این زمان نیز یکی از دوستان بسیار خوب این مرد هم میمیرد. در اینجاست که اشرافزاده احساس دلزدگی از زندگی میکند و کاملا منزوی میشود.
در یک روز یکشنبه به مسابقهٔ اسبسواری میرود، در آنجا بیشتر حس میکند که هیچ چیز او را خوشحال نمیکند و هیچ خانمی هم توجه او را جلب نمینماید، تا اینکه ناگهان صدای خندهٔ خانمی را که پشت سر او نشسته بود، میشنود. این خانم به لهجهٔ مجاری با همسرش مشغول صحبت بود و مرتب میخندید. خندههای این خانم توجه مرد را جلب میکند و مرد کنجکاو میشود که این خانم را ببیند.
هنگام برخاستن از دیدن خانم خوشحال میشود، ولی ناگهان به همسر این خانم که در کنار او ایستاده بود، برخورد میکند و بلیطهایی که در دست همسر این خانم مجارستانی بود، روی زمین پخش میشود. همسر آن خانم بلیطها را جمع میکند، ولی یک بلیط روی زمین میماند که آن بلیط را این مرد برمیدارد.
ولی شمارهٔ برندهشدگان اعلام میشود، او پی میبرد که بلیطی که او برداشته است، جزء برندهشدگان است، ولی او به خوبی میداند که برندهٔ واقعی همسر آن خانم است، چونکه بلیط به او تعلق دارد. اما اشرافزاده با پول آن برای بار دوم هم در مسابقه شرکت میکند و دوباره برنده میشود.
احساس خوشحالی و زنده بودن به او دست میدهد. این احساس را مدیون برخورد با آن خانم میداند، این یک واقعیت است که نگاه نافذ آن زن او را تغییر داده است بهطوری که او دیگر قادر به تحمل تنهایی نیست.
این شبرؤیایی بسیاری از احساسها را در او بیدار کرده است. او میخواهد خود را به دیگران نزدیک کند و پی میبرد که ترس از تنهایی، یکی از دلایلی است که باعث کشش مردها نسبت به زنها میشود.
مسابقه به پایان میرسد. یک روسپی به او نزدیک میشود. او دست روسپی را میگیرد ولی درمییابد که کسانی در کمین روسپیاند، او به روسپی پول میدهد اما همینکه میخواهد برگردد، حس میکند، روسپی دنبال اوست. این احساس در او زنده میشود که در این دنیا یک نفر هست که دلش برای او تنگ میشود.
وقتی آن افراد از این فرد پول بیشتری طلب میکنند، روسپی از او دفاع میکند، او خوشحال میشود که یک نفر وجود دارد که با او همدردی میکند، و او برای اولینبار در این دنیا برای یک انسان زندگی میکند. این مرد با همدردی همنوع خود، دوباره زندگی را باز مییابد.
در واقع نویسنده تأثیر همدردی را روی این مرد بیان میکند و اینکه چگونه یک زن میتواند مرد را دگرگون کند و از نظر روحی روی او تأثیر بگذارد.
این مرد محل مسابقه را ترک میکند و به منزل میرود و نمیخواهد دیگر آن مرد بیاحساس باشد.
«من میترسم که با خوابیدن، تمام آن احساسهایی که در من بیدار شده است، دوباره از بین برود و دوباره همان انسان بیاحساس شوم و تمام اینها فقط رؤیا باشد»
روز بعد خوشحال از خواب بیدار میشود، هیچچیز تغییر نکرده و همان احساس خوب را دارد. او یک انسان دیگری شده است.
«ادعا میکنم، انسان دیگری شدهام، میدانم که خوشبختم، زیرا معنا و مفهومی برای زندگی سرد گذشتهام پیدا کردهام، معنا و مفهومی که واژهای برای آن نمیتوانم پیدا کنم…»
از زمانی که او خود را به خوبی درک کرده است، خیلی چیزهای دیگر را هم درک میکند. نگاههای دیگران او را تحتتأثیر قرار میدهد. دیگر بیتفاوت نیست. به همه چیز توجه میکند. و زندگی برایش زیبا و لذتبخش است.
«تازه شروع به زندگی کردهام و تازه میدانم، زندگی واقعی چیست. کسی که خود را بیابد، دیگر نمیتواند چیزی را در این دنیا از دست بدهد…»
تسوایگ در این داستان وحشت از تنهایی را ترسیم میکند و اینکه چگونه یک مرد با از دست دادن اطرافیان خود، منزوی میشود و بعد وجود یک زن میتواند از نظر روحی روی او تأثیر مثبت بگذارد و او را از انزوا خارج کند و در عین حال تأثیر همدردی را روی انسانها نشان میدهد.
داستان رازسوزان مربوط به خانم ثروتمندی است که به خاطر بیماری پسر 12 سالهاش مجبور است به یک محیط کوهستانی و خوش آبوهوا سفر کند. همسر این خانم وکیل است و در ترتیب فرزندش بسیار سختگیر است.
در آنجا جوانی به نام بارون میخواهد با این خانم رابطهٔ دوستی برقرار کند. ابتدا او با پسرک دوست میشود تا راه را برای دوستی با مادرش هموار کند. بارون با مادر پسرک به گردش میرود و پسرک ادگار، ناظر رابطهٔ دوستی این دو میشود، این مسئله برای پسرک خوشایند نیست و سعی میکند مزاحم رابطهٔ دوستی آنها شود.
مادر از حالات پسرک عصبی میشود و سعی میکند او را با تکالیف مدرسه سرگرم کند، اما او میگوید:
«پدر درس خواندن را در اینجا ممنوع کرده است، پدرم گفته که من فقط باید اینجا استراحت کنم»
ادگار با تأکید روی کلمه پدر میخواهد ترس را در وجود آن دو برانگیزاند، روزبهروز تأثیر منفی این رابطه، دوستی مادر با بارون، روی پسرک بیشتر میشود تا اینکه یک شب، در حالی که آن دو از گردش برگشته بودند و مادر میخواست به اتاق بارون برود، پسرک با بارون درگیر میشود، مادر از پسرک میخواهد که از بارون عذرخواهی کند، اما پسرک این کار را نمیکند و به نزد مادربزرگ خود که در شهر دیگری زندگی میکرد، میرود. ولی قبل از اینکه به آنجا برسد، مادر و پدر پسرک خود را به آنجا رسانده بودند.
زمانی که پدر میخواست پسرک را تنبیه کند، مادر با اشاره به او میفهماند که باید دربارهٔ رابطهٔ او با بارون سکوت کند، تا زندگی مشترک آنها خدشهدار نشود. پسرک میگوید:
«نه، نه، بابا، تقصیر من بود، رفتار مامان با من خوب بود…من فرار کردم چون ترسیده بودم تقصیر من بود…»
پدر انتظار هرچیزی را داشت غیراز اعتراف پسرک. در هر صورت دربارهٔ رابطهٔ مادر با بارون سکوت اختیار کرد و خود را مقصر قلمداد نمود.
تسوایگ در این داستان حالات روحی یک پسر 12 ساله را ترسیم میکند که به راز بین مادر و معشوقش پی میبرد و سرانجام علیرغم آزار روحی زیادی که میبیند، رابطه مخفیانهٔ بزرگسالان را درک میکند و میپذیرد.
نتیجهگیری
تسوایگ بیش از دیگر نویسندگان تحتتأثیر فروید بوده است. در داستانهای تسوایگ ملاحظه میشود که او چگونه راجع به حرکات دستها مینویسد، نمونهٔ این حرکات دستها در داستان اول بیست و چهار ساعت از زندگی یک زن است، که این خانم بدون اینکه به صورت آن جوان نگاه کند، از دستهای در حال ارتعاش آن جوان پی میبرد که او در چه موقعیتی قرار دارد. نویسنده میخواهد بگوید که برای شناختن انسانها لازم نیست، صورت آنها را نگاه کرد، چون انسانها از صورتکها استفاده میکنند تا بتوانند آنچه را که در درونشان است، پنهان کنند. پس باید به چیزهایی مانند حرکات دستها توجه کرد که نمیتوان آنها را پنهان کرد.
مطلب عمدهای که تسوایگ در داستانهایش به آن میپردازد، توصیف حالات روحی اشخاص و بهویژه زنان است. ترس از تنهایی را وصف میکند که تا چه اندازه وحشتناک است.
اعتراف در اکثر داستانهای تسوایگ دیده میشود. قهرمانهای داستانهای تسوایگ با اعتراف کردن، در واقع با بیان آنچه روح آنها را آزار میدهد، خود را از اعمال بدشان رها میکنند که در روانکاوی، کاملا ثابت شده است که با بیان کردن مطاطب، انسان بدین طریق روح خود را آزاد و رها میکند.
در واقع بیان کردن مطلب، به نوعی تکرار آن عملی قلمداد میشود که شخص خود را واقف به آن عمل میداند و از آنجایی که تسوایگ پایبند به روانکاوی فروید است، خود جایگزین پزشک روانکاوی میشود که به بیمار این اجازه را میدهد تا با بیان مطالب، خود را از خاطرهای که باعث عدمآرامش روحی او شده، رها کند.
تسوایگ تأثیر همدردی را روی انسانها بیان میکند و تأثیر مثبت آن را روی روح و روان انسان ترسیم میکند. در داستان شبرؤیایی هم ملاحظه شد که چگونه آن اشرافزاده در اثر خیانت دوست دخترش و از دست دادن اطرفیان، منزوی شده بود و بعد نویسنده تأثیر مثبت یک زن را روی او ترسیم کرد که چگونه او را دگرگون کرد و به زندگی برگرداند.
منبع: شماره 22 نشریه پژوهش ادبیات معاصر جهان