معرفی کتاب سوزان سانتاگ در جدال با مرگ ، نوشته دیوید ریف

«سوزان سانتاگ» که نویسندهی ۱۷ کتاب است و این کتابها به ۳۲ زبان زندهی دنیا ترجمه شده، یکی از تأثیرگذارترین روشنفکران آمریکایی است که به سبب دلمشغولی سوداوار و دامنهی هوش انتقادی و نیز فعالیت پرشور خود در زمینهی حقوق بشر به شهرتی جهانی دست یافته است.
سوزان سانتاگ را رمان نویس میدانند و فیلمساز جستارنویس و فعال سیاسی. گستردگی آثار سانتاگ نمایانگر کار شبانه روزی این نویسنده آمریکایی است، حاصل کار او به عنوان رمان نویس چهار رمان میشود: «حامی»، «ابزار مرگ»، «عاشق آتشفشان» و«در آمریکا»، که این یک جایزهی کتاب ملی را در سال ۲۰۰۰ نصیب او کرد. دو مجموعه داستان کوتاه دارد: «من و دیگران» .«طریقی که ما امروز زندگی میکنیم». در عین حال جستارنویسی چیره دست است و در ادبیات غیرداستانی نویسندهای است شاخص و حجم یادداشتهای روزانهاش به دو جلد مفصل میرسد.
سانتاگ به توانایی هنر در لذت بخشیدن، آگاهی دادن و دگرگون کردن اعتقادی دیوانه وار داشت. میگفت: «ما در فرهنگی زندگی میکنیم که در مجموع هوش را در آن انکار میکنند چون به دنبال بیگناهی ناب اند، یا از هوش به عنوان ابزار قدرت و سرکوب دفاع میکنند. به عقیدهی من فقط از هوشی میتوان دفاع کرد که انتقادی، جدلی، شکاک و پیچیده باشد.»
سوزان سانتاگ که نام اصلیاش سوزان رزنبلت بود در ۱۶ ژانویه ۱۹۳۳ در نیویورک از پدر و مادری یهودی، جک رزنبلت و میلدرد یاکوبسون، به دنیا آمد. پدر سوزان که تاجر پوست در چین بود وقتی سوزان پنج ساله بود بر اثر ابتلا به سل درگذشت و هفت سال بعد مادرش با ناتان سانتاگ پیوند زناشویی بست و گرچه ناپدری سوزان هیچگاه آنها را رسما فرزند خود اعلام نکرد اما نام خانوادگی او را بر سوزان و خواهرش گذاشتند.
سوزان در توسکان، آریزونا و لوس آنجلس بزرگ شد و همان جا، در سن پانزده سالگی دبیرستان را تمام کرد. سپس در دانشگاههای برکلی و شیکاگو در رشتههای فلسفه، رمان نویسی و ادبیات ادامهی تحصیل داد.
در ۱۹۵۰ وقتی هفده ساله بود با فیلیپ ریف ۲۸ ساله که معلم بود و نظریه پرداز اجتماعی دیدار کرد و ده روز بعد ازدواج کردند که این ازدواج هشت سال به طول انجامید و ثمرهی آن پسری بود به نام دیوید که دو سال بعد به دنیا آمد و بعدها ویراستار مادرش شد و خود نیز نویسندگی پیشه کرد. سوزان در ۱۹۵۹ از فیلیپ ریف جدا شد و دیگرتن به ازدواج نداد.
نخستین کتابی که سوزان را مجذوب کرد«مادام کوری» بود که در شش سالگی خواند. از خواندن نامههای ریچارد هالی برتون و اجرای کمدیهای کلاسیک و نیز«هملت» شکسپیر به وجد آمد. اولین رمانی که بر او تأثیر نهاد«بینوایان» ویکتور هوگو بود. چنین به یاد میآورد: «هق هق گریستم و مویه کردم و به خود گفتم کتاب سترگترین چیزهاست.» و دختری ۹-۸ ساله را به یاد میآورد که در رختخواب دراز میکشید و به کتابخانهی دیواریاش نگاه میکرد.«مثل این بود که به ۵۰ دوست نگاه میکردم. با کتاب انگار در آینه راه میرفتم. همه جا میتوانستم بروم. هر کتاب دری بود به تمامیت یک قلمرو.»
در چهارده سالگی رمان «کوه جادو» شاهکار توماسمان را خواند: «یک نفس آن را خواندم. پس از پایان آخرین صفحه دلم نمیخواست از کتاب جدا شوم. پس یک بار دیگر آن را از سر گرفتم و برای آنکه لذت کتاب را از دست ندهم هر شب یک فصل از آن را به صدای بلند میخواندم.»
کتاب سوزان سانتاگ در جدال با مرگ
نویسنده : دیوید ریف
مترجم : فرزانه قوجلو
انتشارات نگاه
۱۴۹ صفحه
سانتاگ خود را وقف از میان برداشتن تمایز بین تفکر و احساس کرد که آن را اساس همهی نگرشهای ضد روشنفکری میدانست. معتقد بود بین قلب و مغز، اندیشیدن و احساس کردن، خیال بافی و قضاوت تمایزی وجود ندارد. اندیشیدن شکلی است از احساس، احساس شکلی از تفکر»
در ۱۹۷۶ و در ۴۳ سالگی فهمید که به سرطان بدخیم سینه مبتلا شده است. به او گفتند که یک به چهار شانس دارد
پنج سال دیگر زندگی کند. اما پس از گذراندن عمل جراحی گسترده و نیز انجام شیمی درمانی به طرزی معجزه وارو باورنکردنی از خطر جست. خود میگوید: «اولین واکنش من وحشت بود و ماتم. اما روی هم رفته بد نیست که آدم بداند قرار است به زودی بمیرد. نخست آن که نباید به حال خود تأسف بخوری.»
او تا آنجا که توانست دربارهی بیماری خود خواند و بعدها«بیماری همچون استعاره» را نوشت که مقالهای بود تأثیرگذار. او اصرار داشت که بیماری حقیقت است نه تقدیر. سالها بعد، همین جستار را در حد یک کتاب، «ایدز و استعارههایش» بسط داد.
سوزان سانتاگ را نویسندهای معترض میدانند که به ویژه سیاستهای آمریکا را به چالش میکشید. او را که مخالف دوآتشهی جنگ ویتنام بود به سبب عقاید سیاسیاش میستودند و ارج مینهادند.
در ۱۹۶۷ در گردهم آیی پارتیسان ریویو نوشت: «آمریکا برپایهی نسل کشی بنا شده، براساس فرضیهی بیچون و چرای حق سفیدپوستان اروپا برای نابودی ساکنین رنگین پوست که از حیث تکنولوژی عقبتر هستند تا بتوانند قاره را زیر سلطهی خود بگیرند.» او در خشم و نومیدی و اندوه چنین نتیجه گرفت:
«حقیقت آن است که هیچ کس، نه موتسارت؛ نه جبر بول، نه شکسپیر، نه دولتهای شورایی، نه کلیساهای باروک، نه نیوتون، نه اعطای حق به زنان، نه کانت، نه مارکس، نه رقصهای بالهی بالنشین و… آنچه را این تمدن خاص بر سر جهان آورد جبران نمیکند. نژاد سفید سرطان تاریخ بشر است؛ نژاد سفید و فقط نژاد سفید – به همراهایدئولوژیها و اختراعاتش – با گسترش خود در همه جا تمدنهای مستقل را نابود میکند، توازن زیست محیطی کرهی خاکی را بر همزده است و اکنون موجودیت خود زندگی را تهدید میکند.»
سوزان سانتاگ به عنوان سنت شکن استعداد آزردن هر دو جناح چپ و راست را در خود داشت. در ۱۹۸۲ در جلسهای در تالار شهر نیویورک برای اعتراض به سرکوب جنبش مقاومت لهستان، با وجود سالها حمایت از انقلابهای مارکسیستی، اظهار داشت که کمونیسم همان فاشیسم است اما با ظاهری انسانی. او در انتقاد از انفعال، بیاعتنایی و سکوت بخش اعظمی از جناح چپ در برابر تبعید، اسارت و قربانیان کشته شدهی دوران وحشت استالینی بسیار جدی بود و از اعمال جباریت در هرجا که کمونیسم پیروز میشد احساس انزجار میکرد.
ده سال بعد، تقریبا به همراه دیگر روشنفکران آمریکا خواستار دخالت جدی اروپاییان و نیز آمریکا برای توقف محاصره سارایوو و تجاوز صربها در بوسنی و کوزوو شد. همدلی او با مردم سارایوو او را بر آن داشت تا بیش از دهها سفر به شهر محاصره شده داشته باشد. حتی در حادثه ۱۱ سپتامبر آن را حاصل سیاستهای غلط آمریکا میدانست و همین سبب شد که به او برچسب و اتهام ضد آمریکایی زدند.
وقتی در ۱۹۹۵ از او پرسیدند که هدف ادبیات چیست، پاسخ داد: «رمانی ارزش خواندن دارد که قلب را تعلیم دهد، احساس شما را از امکانات بشری بسط دهد، از آنچه که سرنوشت انسان است و آنچه در جهان رخ میدهد. چنین رمانی درون ما را میآفریند.»
و سرانجام در ۲۸ دسامبر ۲۰۰۴ و هنگامی که سوزان سانتاگ در سن هفتاد و یک سالگی بود و هنوز بسیار ایدهها داشت و انبوه طرحها تا به سرانجام برساند مرگ به سراغش آمد. او که همچنان زندگی را باور داشت در اثر ابتلا به سرطان خون در نیویورک چشم از جهان فروبست و در گورستان مونبارناس پاریس به خاک سپرده شد.
پسرش، دیوید ریف، با آگاهی از عشق ژرف مادرش به زندگی بر آن شد تا با انتشار روزشماری از آخرین بیماری مادرش چهرهای ملموستر از این نویسنده برجسته ارائه دهد. دیوید ریف در ۲۸ سپتامبر ۱۹۵۲ در بستن به دنیا آمد. او نویسندهی ادبیات غیرداستانی و تحلیلگر سیاسی است. کتابهایش بر محور مهاجرت، مناقشههای بین المللی و انسان گرایی استوار است. او مقالات بیشماری در نیویورک تایمز، لس آنجلس تایمز، واشنگتن پست، وال استریت ژورنال، لوموند و… منتشر کرده است
ریف هفت کتاب منتشر کرده که میتوان از میان آنها به «لس آنجلس پایتخت جهان سوم» و«کشتارگاه: بوسنی و شکست غرب»اشاره کرد.
ریف سه سال پس از مرگ مادرش، عمیقا در واپسین روزهای زندگی او غوطه میخورد. در سال ۲۰۰۴ پزشکان تشخیص دادند که سوزان سانتاگ به سومین سرطان خود، سرطان حاد خون، مبتلا شده است. سوزان مثل همیشه نبرد با بیماری را برگزید چرا که از دو مبارزه قبلی خود پیروز به در آمده بود.
ریف در این کتاب خاطرات خود را از این واپسین روزها بازمی گوید و با دقتی موشکافانه به توصیف لحظه به لحظهی این ستیز جانکاه میپردازد. دست و پا زدن خود را بین امید و حقیقت، به عنوان نزدیکترین فرد به انسان رو به مرگ، نشان میدهد که عذابی است ناگفتنی و تحمل ناپذیر. و به گفتهی خودش شاید فقط کسانی که مثل او در چنین موقعیتی گرفتار شدهاند بتوانند احساس و عجز او را دریابند و با او همدلی کنند.
ریف طی بیماری مادرش ترجیح داد دربارهی بیماری او هیچ چیز ننویسد و حتی یادداشت هم برنداشت. به نظرش کاری بیهوده و دور از ذهن میآمد. در عوض یار همراه مادر شد، دوستی معتمد و مشاور که در پژوهشهایش برای یافتن راه بهبود یاورش بود.
ریف در تمام طول کتاب از خود سئوال میکند، به دنبال تقصیر خود میگردد، حقیقت، منطق، امیدها و باورها را به چالش میکشد.
شاید بتوان گفت که او با توصیف لحظهها، رویدادها و پیشرفتهای پزشکان برای بهبود مادرش جا پای او میگذارد و میشود فرزند خلف سوزان سانتاگ که هیچ چیز از نگاه تیزبینش دور نمیماند.
مرگ، این واقعیت اجتناب ناپذیر هستی، که هیچ موجودی امکان گریز از آن را ندارد، از دیرباز انسانی را به خود مشغول داشته که با همهی دانش و توانایی خود در برابر آن بیسلاح و درمانده است. شیوهی رویارویی ما انسانها با مرگ و جدال انسانی که در آستانه آن قرار دارد در آثار نویسندگان و هنرمندان، هریک به گونهای نمود مییابد و این نمود بنا بر باورها، معیارها و اندیشههای هریک بسیار متفاوت است.
کتاب دیوید ریف که عنوان اصلی آن Death of Seaa in Swimming یا در حقیقت «شنا در دریای مرگ» است، گزارشی است از شیوهای که مادرش، سوزان سانتاگ، با بیماری و مرگ دست و پنجه نرم کرد.
این کتاب هراس سوزان سانتاگ را از مرگ، اعتقاد به ارادهی انسانی و اعتماد راسخش را به دانش روز روایت میکند. سوزان سانتاگ پس از آنکه در ۱۹۷۵ به سرطان سینه گرفتار شد و به طرزی شگفتانگیز از مرگ رهایی یافت تا ۲۰۰۴ دو بار دیگر به سرطان مبتلا شد. او با اتکا به روحیهی جنگنده و همیشه معترض خود باور داشت که این بار نیز از پس بیماری برمی آید ولی در سومین بیماری خود، با همهی سرسختی، امید و باور به ارادهی خود در تقابل با مرگ می بازد.
این کتاب توصیفی است از زیر و بمهای روحی، روانی و عاطفی نویسندهای که در عرصهی هنر و اجتماع بسیار جسور بود و همواره به نظام سیاسی حاکم بر آمریکا اعتراض داشت. زنی که نمیخواست تسلیم مرگ شود و از پذیرفتن سر باز میزد. اما سرانجام مرگ او را به زانو درآورد.
دیوید ریف در این کتاب میکوشد تا قضاوتی دربارهی مادرش نداشته باشد بلکه از آنچه بر او رفته و باورهایش، سرسختی و مبارزهی ناامیدانهاش با دشمنی که به هیچ روی هم سنگ او نیست تصویری روشن دهد.
بیماریهای متوالی سانتاگ چنان بر او تأثیر مینهد که در اثر بحث انگیزش «بیماری همچون استعاره» و «ایدز و استعارههایش» در چند و چون ابتلای انسان امروز به بیماریهایی است که چون زمانهاش مدرن است و پیچیده، به نحوی که علم مدرن را نیز به هماوردی خوانده و همچنان، به رغم همهی تلاشها و تبلیغاتی که برای یافتن داروهای جدید میشود، بیدرمان باقی مانده است. تقابل سانتاگ با بیماری و پس از آن مرگ و نیستی، پس از ابتلا به اولین سرطان در ۱۹۷۵، تقابلی هماوردطلب است.
در نگاه به زندگی سانتاگ و نبردی که برای ادامه آن به جان خریده و تحمل کرده با زنی روبرو میشویم که از نیستی میترسد و ترسش را پنهان نمیکند. نمیخواهد او را انسانی برتر ببینیم که از هراسهای زمینی به دور است. نمیخواهد برای مخاطب آثارش تصویری فرا انسانی بسازد. برعکس، سانتاگ در قلهی صداقت جای میگیرد. او در تمام تاروپودش انسان است و ورای آن هیچ. انسان با همهی گوشت و خونش، بیم و امید و دلهرههایش و ناباوری به جهان پس از مرگ. این ناباوری برای هیچ کس غریب نیست: «باز آمدهای کو که به ما گوید راز». شاید برخی نگرش سانتاگ را به زندگی نگرشی اپیکوری ببینند اما سانتاگ به هیچ روی نمیخواهد فقط به شرط لذت بردن از زندگی زنده بماند. او میخواهد«باشد»، ستیزهایش با زمانه و زندگی به هیچ روی کم و آسان نبوده، او از «نبودن» میهراسد. هراسی که بیگمان به سراغ بیشتر ما، در هنگام تنهاییمان، آمده است اما جسارت ابراز آن را نداشتهایم و خواستهایم شاید حتی از خودمان پنهانش کنیم.
در نگاه به ادبیات جهان و نویسندگان نام آور آن، شاید با اندکی حیرت، درمی یابیم که اغلب این چهرههای فراموش نشدنی و تأثیرگذار درگیر بیماری بودهاند، حتی برخی از بدو تولدشان. فرانتس کافکا از ضعف عمومی بدن و سل رنج می برده، جیمز جویس در تمام طول زندگی با خطر نابینایی روبرو بوده، مارسل پروست سرشتی بیمار داشته و دچار تنگی نفس بوده، داستایوسکی صرع داشته، ویرجینیا وولف از افسردگی رنج میبرده که همان نیز سبب خودکشیاش میشود، و…
انگار در حالی که مرگ بر بالای سر آنها پرواز میکرد میخواستند جهان را به تسخیر درآورند و نامشان، و با آن آدمی، را جاودان سازند، و از آن رو که رمان مدرن بیان و توصیف تمام پیچیدگیهای درون و بیرون نویسنده است بیماری در جان و تن این انسانهای متفاوت ریشه میدواند تا بدان حد که به آنها بصیرتی جانکاه عطا میکند، انگار بیماری موهبتی میشود برای آنان تا آنچه را ببینند که ما نمیتوانیم. به درون همه چیز راه یابند و از پس آن جهانی متفاوت را طلب کنند، طلبی ناممکن. آنها همچنان با حسرت چشم بر جهانی دارند که ما انسانهای به ظاهر سالم نه میشناسیم و نه حتی تحمل شناخت آن را داریم. اما سانتاگ تا ۱۹۷۵ فردی سالم بوده و پرانرژی و آماده برای ستیز در اعتراض به هر چیزی که نادرست میدیده.
جستارنویس است و معترض سیاستهای آمریکا. نمایشنامه نویس است و عکاس و فیلمنامه نویس و فیلمساز و رمان نویس. آن وقت ناگهان در ۱۹۷۵ بیماری، آن هم از نوع درمان ناپذیر، به سراغش میآید. و سانتاگ مرگ را باور نمیکند و میکوشد تا به مدد دانش روز با آن روبرو شود و شگفت آنکه در همان سرطان اول پیروز میشود، به رغم آن که پزشکان متخصص هیچ امیدی به ادامهی حیات او ندارند. و همین پیروزی در نبردی نابرابر این اعتقاد را در سانتاگ میپروراند که، به گفته پسرش، موجودی استثنایی است و مرگ نمیتواند به این زودیها او را از پای درآورد. و سپس ابتلای مجدد به دو سرطان دیگر که سومی، سرطان خون، او را به تسلیم وامی دارد و مرگ چهره سهمگین و هولانگیز خود را به تمامی به او مینمایاند.
به این ترتیب بیماری، و نه مرگ، مضمون و بهانهای میشود برای سوزان سانتاگ تا با نگارش کتابهایی در همین زمینه بتواند بر ترس انسانی خود غلبه کند، ترسی که بنا به تجربه میداند همه بیماران را گرفتار خود میکند. با خواندن روزشمار سالهای پایانی سانتاگ به این باور میرسیم که بزرگترین رمان این نویسنده آمریکایی زندگیاش بوده و سترگترین اعتراضش به هستی و ستم انکارناپذیر آن. و سانتاگ نه فقط در پی دستیابی به سبک خود در نگارش رمان مدرن است که مرگش نیز به شیوهای مدرن رقم میخورد.
در حقیقت گزارش دیوید، پسر سانتاگ، زندگی هر روزهی این نویسنده است و داستان جدال او با بیماری و در نهایت مرگ که تا آخرین لحظه باورش ندارد. قصهی امید و ناامیدی انسانی که زیستن را طلب میکند و سرنوشت بیرحمانه او را به بازی میگیرد.
از آن رو که میدانم زمان هماره زمان است
و مکان هماره مکان و فقط مکان و آنچه واقعی است، واقعی است و فقط برای یک بار و فقط برای یک مکان
پس، از همه چیز همان گونه که هست سرمست میشوم و از بهشتیان دوری میجویم.
تی /. اس الیوت