زبالهگردی فرهنگی – آیا باید از داشتن لذتها و مایههای دلخوشی به ظاهر شرمآور، بترسیم؟!

یک متنی این روزها در تلگرام و شبکههای اجتماعی محبوب شده با عنوان لذت شرم آور یا guilty pleasure. این متن بسیار قابل تامل بود. در این متن نوشته شده بود که لذت شرمآور هر چیزی است که شما دوستش دارید یا دوست دارید با آن مواجهه داشته باشید، اما به ظاهر انکارش میکنید و از آن تبری میجویید و وانمود میکنید که در شان و رتبه شما نیست.
لذت شرمآور میتواند هر چیزی باشد: یک فیلم دم دستی، یک ترانه سبک، یک پیج اینستاگرام زرد، شوخیهای سخیف، سبک رفتاری و گرایشات جنسی.
آیا باید لذت شرمآور را واقعا مخفی کنیم یا آشکار کنیم؟ آیا چیز خوبی است؟
پاسخ واحدی برای آن وجود ندارد. گاهی بهتر است که یک چیز مخفی و راز درونیمان باقی بماند. گاهی هم پنهان کردنش واقعا لزومی ندارد. گاهی بهتر است دستنخورده بماند و گاهی بهتر است اصطلاح یا حذف یا تصعید شود.
اما من میخواهم از زاویه دیگری به لذت شرمآور نگاه کنم. از زاویه دید کسی که مینویسد و میداند که آن دسته مطالب غیرتکراری که معمولا به یاد شما خوانندگان عزیز میمانند و میپسندید، چطور تولید میشوند.
۱
بگذارید از اینجا شروع کنم. دو شب پیش یکی از وبلاگنویسهای قدیمی نامآشنا به نام سروش روحبخش یا همان بیگ اسلیپ، لایو یا پخش زنده اینستاگرامی داشت در مورد تن تن و خالق آن هرژه. لایو بسیار خوبی بود و او در مورد جنبههای مختلف خلق تن تن صحبت کرد و کلکسیون جالبی را که در مورد تن تن داشت، به ما نشان داد که بسیار دیدنی بود.
وقتی داشتم این لایو را تماشا میکردم، یاد دو سه سال پیش افتادم. به کتابفروشی رفته بودم و دیدم چاپ جدیدی از تن تن در قفسهاش است. منتها کتابها کمی پراکنده بودند و لازم بود کسی به من کمک کند تا مجموعه کامل را جمع کنم و بخرم. آخر میخواستم این مجموعه را علاوه بر یونیورسال داشته باشم. چاپ زیاد فاخر و باکیفیت حرفهای نبود، اما نمیتوانستم از وسوسه داشتنش هم بیرون بیایم.
یک لحظه با نگاه توام با شگفتی و اندکی از بالا به پایین کتابفروش آشنا شدم. کتابفروشی که میدانم بیشتر کتابهای بخش فلسفه را دوست دارد.
آن لحظه مقداری دچار حس لذت شرمآور شدم. البته به حکم تجربههای وبلاگنویسی، میدانستم که هیچ اعتنایی نباید به این حس بکنم، اما با خودم فکر میکردم که وقتی در من، این حس همچنان وجود دارد، وای به حال خیلیهای دیگر که بهانههای کوچک خوشی را برای هیچ، مثلا برای پیشگیری از شماتت یا برچسب خوردن، پنهان میکنند و از خودشان فاصله میگیرند.
۲
یکی از بهترین تفریحات دوران کودکی من، جستجو در قفسههای مهجور مخزن یک کتابخانه عمومی بود. تصور کنید که ساعت سه عصر مرداد ماه به کتابخانه عمومی بروی و کتابها را بیرون بیاوری. این وسط یک دفعه مثل پیدا کردن گنج، یک کتاب قدیمی بسیار جالب پیدا کنی. مثلا تصور کنید که من مجموعه داستانهای علمی تخیلی «به کجا میرویم» رو تصادفی در بین یک عالم کتابهای نامربوط دیگر پیدا کردم و متوجه شدم که اصلا اشتباهی طبقهبندی شدهاند. احتمالا به خاطر نام خاص کتاب!
حس یک سوپرمن کوچک به من دست میداد که جدا از همه دنیا، یک گنج کوچک پرلذتی را پیدا کرده و گویی که تنها اوست که این کتاب را دارد!
میخواهم بگویم که این عادت به گشتن در انبوهی از اطلاعات را از همان موقع داشتم و پروراندم! این عادت و مهارت خیلی وقت بعد تبدیل شد به شم من برای پیدا کردن سوژه در میان انبوه مطالب و خبرها و مقالات و کلا وبلاگ یک پزشک هم کاملا متکی بر همین مهارت است!
۳
این را در کتاب کوچک «لازم نیست نابغه باشیم» نوشته آستین کلیون خواندم:
حدود بیست سال پیش، یک رفتگر به نام نلسون مالینا در نیویورک، شروع به جمعآوری خرده ریزهای آثار هنری و اشیای منحصر به فردی کرد که در مسیرش دور ریخته شده بودند و او پیدایشان میکرد. مجموعه او، موزه زباله، در طبقه دوم گاراژ اداره بهداشت در خیابان ۹۹ شرقی قرار دارد و حالا بیش از هزار تابلوی نقاشی، پوستر، عکس، ساز، اسباب بازی و چیزهای دیگر به نمایش گذاشته است.
هیچ اصل یکپارچه و برجستهای برای جمعآوری وجود ندارد، دقیقا همان چیزی که مالینا دوست دارد. او از همکارانش نظر میخواهد، اما خودش تعیین میکند که چه چیزی روی دیوار نصب شود و چه چیزی نصب نشود.
«من به بچهها میگویم که شما فقط آن را بیاورید و من تصمیم خواهم گرفت که آیا میشود آن را نصب کرد یا نه.»
مالینا، جملهای برای موزه نوشت که این طور خوانده میشود: گنج در زباله از نلسون مالینا.
۴
با همه این مقدمات میرسیم به مفهوم زبالهگردی فرهنگی:
یک نویسنده و تولیدکننده موفق محتوا در سطح بالا، نمیتواند بدرخشد مگر اینکه شهامت زبالهگردی هم داشته باشد!
تصور میکنید که ایدهها آسان به دست میآیند؟ فکر میکنید که مثلا ایده یک داستان همین طوری به ذهن یک نویسنده راه پیدا میکند یا اینکه او چند کتاب فاخر کلاسیک ورق میزند و یک ایده جدید تولید میکند؟
خیر!
خیلی وقتها ایدهها از دم دستیترین چیزها به دست میآیند. ایدهها مانند منظره مناسب عکاسی هستند که ما در هنگام رانندگی میبینیم. افراد بی هنر آنها را نمیبینید. خیلیها هم فقط یک لحظه متوجهشان میشوند و فراموششان میکنند. فقط آدمهای خاصی هستند که خودرو را نگه میدارند و از آن عکس میگیرند!
حتی در میان به ظاهر نازلترین داستانها، فیلمها، نمایشها، ترانهها و طرحها، ایدههای خوب وجود دارند که میتوان آنها را پیراست و با چیزهای دیگر ترکیب کرد و به چیز جدیدی رسید.
ما نباید اجازه بدهیم که کسی این به اصطلاح زبالهگردی فرهنگی یا گنجیابی را در نزد ما خوار و خفیف جلوه دهد
«زباله گردی» یکی از وظایف هنرمند است – پیدا کردن گنج در زبالههای سایر مردم، مو به مو گشتن بین نخالههای فرهنگمان، توجه کردن به چیزهایی که بقیه به آنها بیاعتنایی میکنند، و الهام گرفتن از چیزهایی که مردم به هر دلیلی آنها را دور انداختهاند.
بیش از ۴۰۰ سال پیش، میشل دمونتین در مقالهاش «درباره تجربه» نوشت: «به نظر من، اگر ما بتوانیم معمولیترین، رایجترین و آشناترین چیزها را با نور حقیقیشان ببینیم، بزرگترین معجزهها پدید و شگفت آورترین نمونهها خواهند آمد.»
تمام چیزی که برای کشف کردن جواهرات مخفی نیاز است، یک چشم پاک، یک ذهن باز و اشتیاقی برای جست و جوی الهام در جاهایی است که سایر مردم نمیخواهند و یا نمیتوانند بروند.
همه ما چیزهایی را دوست داریم که سایر مردم فکر میکنند زباله هستند. شما باید شهامت این را داشته باشید که زبالههایتان را دوست داشته باشید، چون آن چیزی که ما را منحصر به فرد میسازد، تنوع و گستردگی تأثیراتمان است؛ با روشهایی منحصر به فرد، بخشهای فرهنگ دیگران را که «والا» و «پست» میپنداریم، در هم میآمیزیم.
وقتی شما چیزهایی را پیدا میکنید که از صمیم قلب از آنها لذت میبرید، به هیچ کس دیگری اجازه ندهید تا کاری کند که نسبت به آنها احساس بدی داشته باشید. از لذت چیزی که دوست داشتید به دست آورید، احساس گناه نکنید. آنها را تحسین کنید.
این میتواند کمیکهای یا علمی تخیلیهای به ظاهر بچگانه یا نوجوانانه باشد یا کتابهایی که عوام میگویند که ربطی به رشته تحصیلیتان ندارد، این میتواند میل شما به عکاسی خیابانی باشد یا همصحبتی با عامه مردم.