کتاب فیلِ درون مغز، انگیزههای پنهان زندگی، نوشته رابین هنسن و کوین سیملر

در کتاب فیلِ درون مغز ( ۲۰۱۸ ) انگیزههای خودخواهانهای که تشکیل دهنده بخش بزرگی از رفتار انسان هستند، برای ما توضیح داده میشود؛ چیزهایی که ما ناخودآگاه ترجیح میدهیم از آنها بیاطلاع بمانیم.
نویسندههای کتاب:
کوین سیملر طراح، مهندس و نویسنده است. او در ابتدا راجع به رفتارشناسی و فلسفه مینوشت. سیملر در سان فرانسیسکوی کالیفرنیا سکونت دارد.
رابین هنسن معاون تحقیقات دانشگاه آکسفورد و عضو هیئت علمی دانشگاه جورج منسون در ویرجینیاست. او دکترای دانش عمومی خود را از موسسهی تکنولوژی کالیفورنیا گرفته و در ناسا و لاک هد مارتین – شرکت مشهور فضانوردی و دفاع – روی هوش مصنوعی کار کرده است. هنسن همچنین کتاب سن زمین ( ۲۰۱۶ ) را نوشته که در آن راجع به تاثیرات پیشرفت صنعت روبوتیک روی آیندهی کرهی زمین توضیح داده است.
میکروبوک فیلِ درون مغز
انگیزههای پنهان زندگی
نویسنده : رابین هنسن ، کوین سیملر
ترجمه مقاله رابین هنسن (منبع: روزنامه سازندگی)
در دهه ۱۹۶۰ یکی از مهمترین آزمونهای تاریخ روانشناسی توسط دو عصبشناس صورت گرفت. بعضی بیماران به دلایل پزشکی تحت جراحی قرار گرفته و عصبهایی را که دو نیم کره مغزشان را به هم متصل میکنند قطع میکردند. تا آن زمان کسی متوجه هیچ چیز عجیبی در مورد این افراد نشده بود. آنها مانند بقیه مردم عادی زندگی میکردند. با قطع شدن آن عصبهای میانی یعنی دو نیم کره دیگر قادر به تبادل اطلاعات با هم نبودند.
در آزمایش صورت گرفته دو تصویر متفاوت به طور همزمان برای مدت زمان کوتاهی به دو چشم متفاوت نشان داده میشدند. مثلا چشم راست (نیمکره چپ) یک دشت برفی را میدید و چشم چپ (نیم کره راست) یک مرغ. سپس از شخص خواسته میشد از بین یک مجموعه کلمات با دست چپش به کلمهای اشاره کند که بهتر از همه با تصویری که دیده بود ارتباط داشت.
از آنجایی که نیمکره راستی تصویر برفی را دیده بود، دست چپ به پاروی برف روبی اشاره میکرد. تا اینجا همه چیز عادی است. . اما مشکل وقتی آشکار میشد که از شخص پرسیده میشد چرا به پارو اشاره کرد؟ بخش مربوط به صحبت کردن به طور کلی در نیمکره سمت چپ انسان قرار دارد بنابراین نیم کره سمت چپ در وضعیتی ناجور قرار گرفته بود. نیم کره سمت راست تصویر برفی را دیده بود و تصمیم گرفته بود به پارو اشاره کند. نیمکره چپ که اصلا از این موضوعات خبر نداشت، ولی حالا باید دلیل آن را توضیح میداد.
از دیدگاه نیمکره چپ تنها جواب منطقی این است که نمیدانم»؛ اما این چیزی نیست که اتفاق افتاد. در عوض نیمکره چپ مثلا پاسخ میداد «پارو را انتخاب کردم زیرا از آن برای تمیز کردن مرغدانی استفاده میشود. به عبارت دیگر نیمکره چپ که دلیل واقعی را نمیدانست، از خودش یک دلیل تراشید و تظاهر کرد که انگار از ابتدا دلیل آن را میدانسته. شخص مورد آزمون خیلی عادی و باورپذیر رفتار میکرد؛ در حالی که حتی خودش هم نمیدانست حرفش صرف ایک داستان ساختگی است.
در آزمایش دیگری در گوش چپ شخص (نیمکره راست) نجوا میکردند که برخیزد و به سمت در برود و وقتی او این کار را میکرد از او میپرسیدند چرا برخاسته. مجددا نیمکره چپ که در وضعیتی ناخوشایند قرار گرفته بود مثلا پاسخ میداد «میخواستم بروم یک نوشابه بردارم! »
آزمایشاتی مانند این نشان میدهند که مغز چقدر ساده و راحت میتواند رفتارش را توجیه کند. انسانها قادر به توجیه و داستانسرایی در مورد انواع چیزها هستند: عقاید، خاطرات، و حتی حقایق. بر خلاف آنچه ممکن است تصور کنیم، در واقع قوه استدلال مانند سخنگوی دولت عمل میکند.
در دنیای سیاست فارغ از اینکه سیاستهای دولت چقدر بد باشند، سخنگوی دولت همیشه راهی برای دفاع از آنها خواهد یافت. او هرگز به اشتباه خود اعتراف نمیکند، زیراسخنگو هیچ قدرتی ندارد و تنها وظیفهاش توجیه سیاست هاست.
دانشمندان مثالهای بیشماری در تایید این تئوری ثبت کردهاند. مثلا در یک تحقیق سه ظرف مختلف حاوی ماده شوینده مشابه به افراد داده شده و از آنها خواسته میشد تا کیفیت آنها را ارزیابی کنند. تنها فرق سه ظرف، تصویر روی آنها بود. یکی زردرنگ، یکی آبی، و سومی پس زمینه آبی با نقاط زرد روی آن. نتیجه اینکه عموم شرکت کنندگان اعلام کردند که مایع درون ظرف زردرنگ خیلی قوی بود و لباسهایشان را خراب کرد، در حالی که مایع درون ظرف آبی لباسشان را تمیز نشست. تنها ظرف سوم بود که کیفیت و اثر خیلی خوبی داشت. تحقیقات مشابه با شراب و جوراب هم نتایج مشابهی داشتند.
در آزمونی دیگر تصویر دو زن به شرکت کنندگان مرد نشان داده شده و از آنها خواسته میشد به تصویر زن جذابتر اشاره کنند. سپس بدون اینکه آنها متوجه شوند آزمونگر جای عکسها را عوض میکرد و از آنها میخواست دلیل انتخاب خود را توضیح دهند. اکثر شرکت کنندگان نه تنها متوجه جابه جایی عکسها نمیشدند بلکه شروع به توضیح دادن در مورد دلایل خود و زیبایی زن درون عکس میکردند.
با وجود اینکه خودروهای الکتریکی گرانتر از خودروهای بنزینی هستند اما همچنان بعضی مردم آنها را میخرند. آیا انگیزه آنها کمک به محیط زیست است؟ در یک تحقیق از افراد خواسته شد بین دو گزینه انتخاب کنند؛ دو خودروی مشابه و هم قیمت، یکی لوکس شش سیلندر بنزینی و با تجهیزات کامل، و دیگری خودرویی سازگار با محیط زیست ولی بدون آن تجهیزات لوکس. در این حالت عموم شرکت کنندگان مورد اول را انتخاب کردند. در آزمایش دوم اما وقتی انگیزه کسب پرستیژ و تلاش برای تاثیرگذاری بر بقیه در افراد تحریک شد تمایل آنها به انتخاب خودروی دوم افزایش یافت.
در تحقیق دیگری از افراد در مورد دو سناریوی مختلف سوال شد؛ یکی خرید آنلاین و دیگری خرید درون یک فروشگاه فیزیکی. نتیجه اینکه وقتی انگیزه کسب پرستیژ افراد تحریک میشد، تمایل آنها برای خرید کالاهای سازگار با محیط زیست در فروشگاه فیزیکی (که دیگران آنها را میدیدند) افزایش مییافت، اما در فروشگاه آنلاین نه. واضحا دلیل خرید کالای سازگار با محیط زیست صرفا کمک به محیط زیست نبود بلکه همچنین کسب پرستیژ بود. البته که بخش بازاریابی شرکت تویوتا این موضوع را به خوبی درک میکند و خودروی برقی خود، پرایوس، را خیلی متفاوت طراحی کرد تا دارندگان آن بتوانند از متفاوت بودن و جلب توجه دیگران لذت ببرند.
در سال ۲۰۰۶ دو نفر تحلیلگر سابق بازار سرمایه پس از بازنشستگی تصمیم گرفتند که مقداری از ثروت خود را به خیریه بدهند اما میخواستند بدانند آیا کمک مالی آنها به شکل مفیدی مصرف خواهد شد یا نه. آنها ضمن تحقیق خود از سازمانهای خیریه در مورد فعالیتهایشان و خصوصا میزان موفقیت نتیجه به دست آمده درخواست اطلاعات کردند. پاسخها اما دل سردکننده بود. بیشترشان چیزی به جز چند بروشور با تصاویر کودکان خندان روی جلدشان نداشتند و بعضی دیگر حتی ضمن برخورد خصمانه آنها را به تلاش برای سرقت اطلاعات محرمانه متهم کردند. اما آیا هدف ما از کمک به خیریه این نیست که پولمان صرف کار مفیدی شود؟
وقتی به دنیای واقعی نگاه کنیم متاسفانه خواهیم دید کمک به دیگران در واقع اولویت اول ما نیست. مردم آمریکا سالانه معادل دو درصد تولید ناخالص داخلی کشور را به خیریهها میبخشند اما ضمن نظرسنجی مشخص شد تنها ۳ درصد مردم واقعا به تحقیق برای پیدا کردن بهترین موسسه خیریه دست میزنند. در یک تحقیق از افراد پرسیده شد که حاضرند چقدر به خیریهای برای نجات پرندگان کمک کنند. در این آزمون اما به افراد، اعداد مختلفی گفته میشد: نجات دو هزار پرنده، بیست هزار پرنده، و دویست هزار پرنده. جالب اینکه این اعداد تقریبا هیچ تاثیری روی میزان کمک مردم نداشت. ما تمایل به کمک داریم ولی میزان تاثیرگذاری کمک رابطهای با مقدار کمکمان ندارد.
این موضوع در سال ۱۹۸۹ توسط جیمز اندرونی اقتصاددان، اینطور توضیح داده شد که دلیل کمک ما به خیریهها تا حدودی ناشی از انگیزهای خودخواهانه است، اینکه فارغ از نتیجه آن به ما احساس خوبی بدهد. همین حالا با خود فکر کنید کدام گزینه برای شما جذابتر است: اینکه مبلغی را ماهانه به بنیاد مالاریا کمک کنید یا اینکه همان مقدار را به فقرا و بیخانمانهای سر خیابان بدهید. ما زمانی بیشتر به دیگران کمک میکنیم که دیده شویم یا تحت فشار جامعه قرار بگیریم مثلا وقتی که کسی مستقیما از ما درخواست کمک کند.
جفت یابی هم از انگیزههای مهم دیگر اعمال خیریه است؛ چنان که تحقیقات نشان میدهند وقتی که شخص درخواستکننده یک زن باشد، مردان با احتمال بالاتری کمک میکنند. در تحقیق دیگری در سال ۲۰۰۷ افراد شرکتکننده در آزمون به دو دسته تقسیم شدند. تنها تفاوت دو گروه این بود که از گروه اول سوالاتی شد که آنها را به یاد موضوع جفت یابی بیندازد؛ مثلا تصور یک قرار ملاقات عاشقانه. سپس از افراد دو گروه در مورد تمایلشان به فعالیتهای خیرخواهانه پرسیده شد و گروه اول به طرز چشمگیری ابراز علاقه بیشتری نشان دادند. اما این تمایل فقط مربوط به اعمال قابل مشاهده بود و آنها علاقهای به مثلا کوتاه کردن زمان استحمام خود برای مصرف کمتر آب نداشتند.
نمونههای این چنینی در زندگی روزمره ما بسیارند. مثلا والدین معمولا در مورد زمان خواب فرزندانشان بسیار سختگیری میکنند «چون به صلاح آنهاست»، اما انگیزه واقعیتر احتمالا این است که میخواهند یکی دوساعت از دست بچهها خلاص شوند. یا افرادی که موزیک و فیلم را به صورت غیرقانونی روی اینترنت دانلود میکنند عمل خود را با عباراتی همچون «شرکتهای بینامی که از زحمات هنرمندان منفعت میبرند» توجیه میکنند، در حالی که همان افراد هرگز دست به دزدیدن یک سی دی از فروشگاههای فیزیکی همان شرکتهای بینام نمیکنند، چون دلیل اصلی عملشان خطر گیر افتادن ضمن سرقت است.
خود من همیشه گفتهام که انگیزه اصلی فعالیتهای آکادمیکم این است که ایدههای خوب را برای هدف پیشرفت فکری به گوش همه برسانم؛ اما بعدا متوجه شدم که هر وقت کسی ایدههای من را بدون اشاره به نامم در جایی بازگو میکرد احساس ناخوشایندی به من دست میدهد. در واقع عصبانی بودم و حس میکردم به من خیانت شده؛ در حالی که اگرهدف من واقعا گسترش دانش بود باید خوشحال هم میشدم. پس نتیجهگیری صادقانهتر این است که من به دنبال پرستیژ هم هستم. نه اینکه هدف گسترش دانش دروغ بود، ولی همه واقعیت را بیان نمیکرد.
قوه استدلال ما انگیزه واقعی پشت اعمالمان را مخفی میکند. انگیزههای ما در صحبت کردن، مصرف، هنر، آموزش، مذهب، وسیاست. نکته اینکه ما دلایل مختلفی برای رفتارهای خود داریم ولی همیشه آنهایی که در ظاهر خوب و جامعه پسند هستند را بزرگ میکنیم و آنهایی که خودخواهانه و زشت هستند مخفی. ما حتی معمولا انگیزههای واقعی خود را درست درک نمیکنیم. امیدوارم دانستن این ضعف همچنین باعث شود کمتر انگشت اتهام به سمت دیگران بگیریم.
خیلی مطلب مهم و جالبی بود
عالی بود