داستان معمایی ریخشند آز – نوشته ایزاک آسیموف
کتاب «باشگاه معما» را وقتی دبیرستان بودم خواندم.
داستان خریدش هم یادم هست. ریاضی فیزیک بودم و عاشق درس احتمالات شده بودم. حس میکردم باید منابع جدیدی پیدا بکنم. درس احتمالات شده بود، منبع سرگرمی من.
مطلع شدم که مؤسسه علمی آیندهسازان که نمیدانم الان اصلا فعال هست یا نه، کتابی کمکدرسی در مورد احتمالات منتشر کرده. به کتابفروشی شهرمان رفتم که قدری با خانه فاصله داشت. کتاب با جلد سبز در قفسه کتابخانه چشمک میزد. همانجا مشغول ورق زدنش شدم و از اینکه یک عالم مسئله تازه دارم، خوشحال بودم که ناگهان دیدم ای دل غافل یک کتاب آسیموفی هم در قفسه کناری است. خلاصه اینکه با هدف یک عشق رفته بودم و با دو عشق برگشته بودم.
ترکیب احتمالات و کتاب باشگاه معما را حدس بزنید!
کتاب باشگاه معما Tales of the Black Widowers، در مورد اعضای یک باشگاه خصوصی است که اعضایش همه مرد هستند. آنها هر چند وقت یک بار گرد هم میآیند و هر کدام از آنها یا مهمانی که دعوت میکنند، معمایی از زندگیشان را که به آن برخوردهاند و اصلا نتوانستهاند حلش کنند، مطرح میکنند.
همه انواع احتمالات منطقی را برای حل کردن آن مطرح میکنند، اما هر بار این هنری-پیشخدمت زیرک آنها- است که موفق میشود از همه بهتر اندیشه کند و رمزگشایی کند.
داستان ابتدایی این مجموعه به نام ریشخند آز، یک طورهایی شبیه داستان فلسفی ادبیات خودمان هم هست. خب! جناب آسیموف برای خودش منابع الهامی داشته و یک جورهایی بوی فلسفه و عرفان شرقی از این داستان معمایی به مشام میرسد.
ریشخند آز
«هانلی بارترام» میهمان آن شب «بیوه مردان سیاه» بود که هر ماه در همان محل آرامشان گرد میآمدند و برای هر زنی که مزاحم میشد، آرزوی مرگ میکردند. به هر حال، هر ماه، یک بار و در همان شب.
تعداد حاضرین تغییر میکرد: این بار پنج تن بودند.
«جفری آوالون» میزبان آن شب بود. او مردی بود بلند قد، با سبیلی آراسته و ریشی نسبتا کوچک که اینک بیشترش سفید شده بود، ولی موهایش، مثل همیشه سیاه بود.
به عنوان میزبان جلسه، بر عهدهی او بود که به علامت آغاز ضیافت، تشریفات بلند کردن جامها را انجام دهد. با حرکت مخصوص و صدایی بلند گفت: «به سلامتی سلطان کهن سال «کول» که یادش گرامی است. باشد که پیپش همیشه روشن، کاسهاش همیشه پر، سازش همواره کوک باشد و باشد که ما هم مانند او در سراسر زندگی شادکام باشیم. »
همه «سلامتی» گفتند، جام را به لب نزدیک کردند و نشستند. «آوالون» جاماش را کنار سینی گذاشت. این دومین جاماش بود که اینک دقیقا به نیمه رسیده بود. در طول شام دوباره به آن دست نمیزد. او حقوقدان بود و رفتار حرفهایاش را به زندگی اجتماعیاش منتقل میکرد. یک جام و نیم مشروب، دقیقا مقداری بود که او در این جور جاها به خود اجازه نوشیدناش را میداد.
در آخرین دقیقه «توماس ترامبال» پلهها را با سرعت پیموده و طبق معمول داد زد: «هنری»، اسکاچ با سودا، برای مردی در حال موت.»
«هنری»، که وظیفهی پیشخدمتی را چندین سال بود انجام میداد (و هیچ یک از بیوه مردان سیاه به یاد نداشتند که از نام فامیل هنری استفاده شود)، اسکاچ و سودا را آماده کرده بود. با اینکه حدود شصت سال از سناش میگذشت، چهرهای صاف و آرام داشت. موقعی که گفت: «بفرمایید، آقای «ترامبال » صدایش همهی اتاق را پر کرد.
«ترامبال» که ناگهان متوجه «بارترام» شده بود، آهسته از «آوالون» پرسید: «میهمان توست؟ »
«آوالون»، تا آنجایی که میتوانست صدای خود را پایین آورد و گفت: «اصرار داشت بیاید، مرد معرکه ایست، حتما از او خوشت میآید. »
شام هم مانند بقیهی چیزهای «بیوه مردان سیاه» بسیار متنوع بود. «امانوئل روبین»، مرد دیگری که ریشی کم پشت و باریک در زیر دهانی با دندانهای فاصله دار داشت، سر از دفتر یادداشت خود برداشت و با حرارت شروع به بیان جزئیات داستانی کرد که اخیرا تمام کرده بود.
«جیمز در یک» با صورت مستطیلی شکل، با سبیل اما بدون ریش، با یادآوری خاطرات خود از داستانهای دیگر رشتهی سخن را پیوسته قطع میکرد. «دریک» متخصص شیمی آلی بود، ولی اطلاعات جامعی هم در بارهی داستانهای مهیج داشت.
«ترامبال» متخصص رمز که خود را طرف مشورت شورای داخلی حکومت میدانست، به این نتیجه رسیده بود که باید در برابر عقاید سیاسی «ماریو گونزالو »خشمگین باشد. در یکی از حالات که تا حدی از ادب به دور بود، فریادزده بود: «لعنت بر شیطان، چرا به کلاسهای ابلهانه دانشگاه و کیسههای کرباسیتان نمیچسبید و مسائل جهانی را به افراد بهتر از خودتان واگذار نمیکنید؟ »
از «ترامبال» هنوز از نمایشگاه یک نفرهی هنری که توسط گونزالو» در اوایل آن سال بر پا شده بود دلخور بود و «گونزالو» که متوجه این موضوع بود میخندید و با شوخ طبعی میگفت: «کو، بهتر از من را نشان بده. حداقل یکی را اسم ببر. »
«بارترام»، کوتاه و فربه که موهایش حلقه حلقه بود، همچنان نقش مهمان جلسه را بازی میکرد. او به هر کس گوش میداد، به هر کس لبخند میزد و کم صحبت میکرد.
بالاخره زمان آن فرا رسید که «هنری» قهوه بریزد و دسرها را با تردستی جلو میهمانها قرار دهد. در این لحظه بود که میبایست با سؤال پیچ کردن معمول، میهمان را به صلابه بکشند.
نخستین سؤالکننده طبق عادت (در مواقعی که حضور داشت)، «توماس ترامبال» بود. صورت سبزهی او، موقتا با چینهایی از روی عدم رضایت پوشیده شد، نگاهی از سر خشم به او انداخت و سؤال همیشگی خود را شروع کرد: «آقای «بارترام»، شما زندگی خود را چگونه توجیه میکنید؟ »
«بارترام» تبسمی کرد و با دقت چنین گفت: «من هرگز سعی در توجیه زندگیم نکردهام ولی موکلین من، در مواردی که رضایت خاطر آنها را فراهم میسازم زندگی مرا توجیه میکنند. »
«روبین» گفت: «گفتید موکلین؟ مگر شغل شما چیست؟ »
– «من کارآگاه خصوصی هستم. »
«جیمز دریک» گفت: «خیلی خوب، تصور نمیکنم تا حال چنین شخصی در اینجا حضور پیدا کرده باشد، «مانی» برای تنوع هم که شده است میتوانی مطالبی در بارهی مرد سرکشی که داستانش را مینویسی بپرسی. »
«بارترام» سریع جواب داد «از من چیزی در نمیآید. »
«ترامبال» با اخم گفت: «آقایان، لطفا اجازه بدهید تا من به عنوان متخصص به صلابه کشیدن، قضیه را روشن کنم. آقای بارترام شما از مواردی صحبت میکنید که کار شما باعث رضایت خاطر دیگران میشود، آیا همیشه همینطور است؟ ».
– مواردی هست که میتوان در بارهاش بحث کرد.
بارترام ادامه داد: «در حقیقت، میخواستم امشب موضوع بخصوصی را عنوان کنم. شاید یکی از شما بتواند در این مورد مفید واقع شود. تنها به دلیل این موضوع بود که پس از آگاهی از چگونگی این جلسه از دوست خوبم «جف آوالون» خواهش کردم که مرا دعوت کند. او بر من منت گذاشت و من خوشوقتم.
– آیا آمادهاید که در بارهی خوشنودی مورد تردیدی که شما، بسته به موردش، فراهم میکنید یا نمیکنید صحبت کنید؟
– بله، البته اگر اجازه داشته باشم.
«ترامبال» برای مشاهدهی علامتی حاکی از عدم رضایت، به دیگران نگاه کرد. «گونزالو» که با چشمان برجستهاش همانطوری که به «بارترام» خیره شده بود و با سرعت و اختصار قابل تحسینی مشغول کشیدن کاریکاتوری از «بارترام» در پشت لیست غذاش بود، گفت: «میشود توی حرف کسی دوید؟ » این کاریکاتور هم در آینده به دیگر نقاشیهایی اضافه میشد که از میهمانان، به عنوان یادبود، تهیه شده و روی دیوار کنار یکدیگر نصب شده بودند.
«بارترام» مکثی کرد، کمی از قهوهی خود را نوشید و گفت: به طور منطقی داستان با «اندرسن»، کسی که من از او فقط با این نام یاد خواهم کرد، شروع میشود. او یک عتیقه چی بود.
گونزالو با چهرهی درهم پرسید: «عدلیه چی؟ »
– نه، عتیقه چی. او اشیاء را تهیه میکرد، از آنها ارتزاق میکرد، آنها را میفروخت، آنها را انتخاب میکرد و از آنها مجموعه میساخت. به خاطر گل جمال او، جهان، فقط به یک سو جریان داشت: به سوی او، و نه، هرگز به دور از او. خانهای داشت که این سیل اشیاء، با قیمتهای متفاوت، بدان سر منزل میآمد و بسیاری هرگز از آن خانه خارج نمیشد. در طی سالها، این اشیاء، مدام بیشتر و به طرز گیجکنندهای متنوعتر میشد. «اندرسن» شریکی داشت که من از او فقط با نام «جکسون» یاد خواهم کرد.
ترامبال با اخم صحبت را قطع کرد، نه از این جهت که موردی برای اخم کردن داشت، بلکه برای اینکه او همیشه اخمو بود، گفت: «این داستان واقعی است؟
«بارترام» آهسته و شمرده گفت: «من فقط ماجراهای واقعی را نقل میکنم، تخیل لازم را برای دروغ گفتن ندارم. »
– آیا این قضیه باید محرمانه بماند؟
– داستان را طوری بیان خواهم کرد که به سادگی نتوان آدمهای اصلی آن را بازشناخت، ولی اگر شناسایی شدند، باید محرمانه بماند.
از «ترامبال» گفت: «من این شرط را میپذیرم، ولی مایلم به شما اطمینان بدهم که هر موضوعی که در این چهار دیواری مطرح شود، هرگز به بیرون درز نخواهد کرد و حتی اشارهای، هر چند مختصر به آن نخواهد شد. «هنری» هم میتواند…
«هنری» که مشغول پر کردن مجدد دوتا از فنجانهای قهوه بود، با تبسمی مختصر، سر خود را به علامت تصدیق پایین آورد.
بارترام هم لبخندی زد و چنین ادامه داد:
– «جکسون» هم عارضهای داشت، درستکار بود؛ درستکاری تمام عیار و بیبرو برگرد. انگار، این صفت ممیزه، از همان سالهای جوانی بسختی در روح او نفوذ کرده و به کمال رسیده بود.
برای مردی مثل «اندرسن» داشتن شریک درستکاری مانند «جکسون» بسیار مغتنم بود، چرا که لازمهی کار آنها، که با دقت سعی میکنم وارد جزئیات نشوم، تماس با مردم بود. ایجاد این نوع رابطه با مردم از عهدهی «اندرسن» خارج بود، چون ثروت اندوزی فطریش مانع این کار میشد. با هر شیء دیگری که به چنگ میآورد، چین دیگری از تزویر بر چهرهاش مینشست تا اینکه شبیه تار عنکبوتی میشد که دیدنش هر مگسی را متوحش میکرد. این «جکسون» ساده و درستکار و در صحنه بود که همهی بیوه زنان با تحفههای ارزانشان و یتیمان با پول خردهای قدیمیشان به سویش میشتافتند.
از طرفی «جکسون» هم با همهی صداقتی که داشت وجود اندرسن را ضروری میدید، با تمام صداقتش، شاید هم به همین دلیل، لم پول درآوردن را نمیدانست. اگر او را به حال خود میگذاشتند، با بیفکری، تا آخرین دینار پولی که در اختیارش گذاشته شده بود، از دست میداد و بعد، ظاهرا برای جبران آن، دست به خودکشی میزد. اما دست «اندرسن» که به پول میخورد مثل کود برای گل رز حاصل میداد. او و «جکسون» با هم ترکیب موفقی را تشکیل میدادند.
با اینهمه، هیچ خوشیای پایدار نیست و خصلتی که گریبانگیر آدم شد اگر به حال خود گذاشته شود، عمیقتر، گستردهتر میشود و به افراط میکشد. صداقت «جکسون» به چنان حدی رسید که گاهی «اندرسن» با تمام حیلهگریاش ناچار میشد ضررهایی را متحمل شود همینطور، طمع «اندرسن» به چنان حدی رسید که «جکسون» با تمام اعتقادش به اخلاقیات، گاهی پایش در کارهای مشکوکی به میان کشیده میشد.
طبیعی است که چون «اندرسن» ضرر دادن را دوست نداشت و همینطور «جکسون» از خدشهدار شدن شخصیتاش متنفر بود رابطهشان به تیرگی گرایید. در چنین وضعیتی معلوم بود که اوضاع به نفع کدام طرف است. در حالی که «اندرسن» در اجرای اعمالش مرزی نمیشناخت، «جکسون» خود را ملزم به رعایت اصول اخلاقی احساس میکرد.
«اندرسن»، مزورانه شروع به کار کرد و مقدماتی فراهم آورد که بیچاره «جکسون» درستکار، مجبور شد سهم خود را در نامناسبترین شرایط، یکجا، واگذار کند.
میشد گفت که طمع «اندرسن» به نقطهی اوج خود رسیده بود، چرا که، حالا که رتق و فتق امور منحصرا در دست او بود تصمیم گرفته بود خود را بازنشسته کند، کارهای روزمره را به مزدبگیران واگذار کند. بنا بر این، کاری باقی نمیماند جز اینکه درآمد حاصله را به جیب بزند. از طرفی، برای «جکسون» چیزی جز صداقتاش باقی نمانده بود و اگر چه صداقت خصلتی است تحسین برانگیز، با این حال، سمسارها پشیزی برایش نمیدهند.
«آقایان، در این موقعیت بود که من وارد ماجرا شدم… آه، ممنونم «هنری».
گیلاسهای براندی دور گشته بود.
«روبین» در حالی که با چشمان تیزش مژه میزد پرسید:
-آنها را از قبل میشناختید؟
«بارترام» در حالی که فقط با تماس لب بالاییاش با گیلاس براندی آن را با ملاحظه استشمام میکرد، گفت: «به هیچ وجه، اگر چه تصور میکنم در این اتاق کسی هست که آنها را میشناخت. از این موضوع چند سالی میگذرد.
با «اندرسن» زودتر آشنا شدم، آنهم روزی که به دفترم آمد و از خشم کبود شده بود. گفت: «میخواهم چیزی را که از من دزدیدهاند پیدا کنید. در طول زندگی حرفهایام با موارد زیادی از سرقت روبرو شده بودم، بنابراین، طبعا گفتم: «چی از شما دزدیدهاند؟ » جواب داد: «لعنت برشیطان، این درست همان چیزی است که میخواهم شما پیدایش کنید. »
داستان را تکه تکه تعریف کرد. «اندرسن»» و «جکسون» سخت با هم مرافعه کرده بودند. «جکسون» بشدت خشمگین شده بود، خشمی که فقط وقتی مردی درستکار در مییابد که صداقتاش نتوانسته است مانع تحقیر دیگران شود بر او عارض میشود. سوگند خورده بود انتقام بگیرد و «اندرسن» با بیاعتنایی پوزخندزده بود.
«آوالون» که به کم اهمیتترین جملاتش چنان حالتی میداد که گویی پس از مداقه بسیار بدان رسیده باشد چنین نقل قول کرد:
از او بترس که سر به تو دارد و «بارترام» گفت: «من هم این را شنیده بودم، اگر چه موردی پیش نیامده بود تا درست بودن این ضرب المثل را تجربه کنم. ظاهرأ برای اندرسن هم همینطور بوده، چون اصلا از «جکسون» بیمی نداشت. آنطور که میگفت، «جکسون» که درستکار بود و تا سرحد جنون پایبند قانون، امکان نداشت به کار خلافی دست بزند. حداقل، «اندرسن» اینطور فکر میکرد. حتا به فکرش خطور نکرد تا از «جکسون» کلید دفتر را بخواهد. جالبتر اینکه دفتر در خانهی اندرسن و در وسط خرت و پرتها قرار داشت.
آندرسن چند روز پس از مرافعه، متوجه اشتباهش شد، آنهم وقتی که پس از دعوا بعد از ظهری با یکی به خانه بازگشته بود و جکسون را در خانهاش دیده بود. «جکسون» که کیف دستی کهنهاش همراهش بود همینکه «اندرسن» وارد شد در کیف را بست؛ طوری که «اندرسن» فکر کرد باید غافلگیر شده باشد.
««اندرسن» با چهرهی درهم کشیده، ناگزیر پرسید: «اینجا چه کار میکنید؟ »
«جکسون» جواب داده بود: «قصد داشتم تعدادی از اسناد متعلق به شما را که نزد من مانده بود برگردانم، همینطور کلید را در دفتر بگذارم. » با ادای این توضیح کلید را به دست او داده و بعد از اشاره به اسناد روی میز، با انگشتانی که «اندرسن» به جرأت میتوانست سوگند بخورد که کمی میلرزیدند اعداد قفل کیف دستیاش را تغییر داده بود.
«جکسون» با نگاهی که برای اندرسن عجیب به نظر میرسید اتاق را از نظر گذرانده، با رضایتی پنهانی و لبخند مرموز گفته بود: «حالا دیگر میرم» و به راه افتاد.
اندرسن تنها پس از شنیدن صدای روشن شدن موتور اتومبیل «جکسون» و دور شدنش توانسته بود از آن حالت گیجی فلجکننده بیرون بیاید. میدانست که از او سرقت شده است و روز بعد پیش من آمد.
«دریک« لبهایش را جمع کرد و جام نیمه خالی براندیاش را به گردش در آورد و گفت: «چرا پیش پلیس نرفت؟ »
بارترام گفت: «اشکالی وجود داشت. «اندرسن» نمیدانست چه به سرقت رفته است. طبیعی است که پس از مطمئن شدن از دزدی به طرف گاوصندوق دوید. محتویات آن دست نخورده بود. میزش را خوب جستجو کرد به نظر نمیآمد چیزی کم شده باشد. از اتاقی به اتاق دیگر رفت. همهی ظواهر حکم میکرد که همه چیز سر جای خودش بود.
گونزالو پرسید: مطمئن نبود؟
– «نمیتوانست مطمئن باشد. خانه پر از اشیاء مختلف بود و او نمیتوانست همهی اموالاش را به خاطر بیاورد. مثلا، به من گفت که زمانی ساعتهای قدیمی جمع میکرد. آنها را در کشوی میز کارش گذاشته بود. شش عدد بودند. هر شش تا آنجا بودند ولی خاطرهی نامحسوسی از هفتمین ساعت او را آزار میداد. نمیتوانست دقیقا به خاطر بیاورد. موضوع از اینهم پیچیدهتر بود، چون یکی از شش ساعت حاضر، به نظرش ناآشنا میآمد. آیا ممکن نبود که هر شش ساعت باشند ولی یکی از کمبهاترین به جای یکی از پربهاترین آنها گذاشته شده باشد؟ چیزی شبیه این فکر، بارها و بارها، در هر گوشه و با نگاه به هر تکه شیئی در مغز او تکرار میشد. بنابراین، به من مراجعه کرد…
«ترامبال» در حالی که دستش را به دشواری روی میز قرار میداد، گفت: «کمی صبر کنید، از کجا این طور مطمئن شده بود که اصولا «جکسون» چیزی را برداشته است. »
و «بارترام» گفت: «این، جالبترین قسمت داستان است. بستن کیف دستی، تبسم مرموز «جکسون» زمانی که به اطراف اتاق نظر میانداخت، اینها باعث برانگیخته شدن سوء ظن «اندرسن» شده بود. از اینها مهمتر زمانی که در پشت سرش در بسته میشد «جکسون» نقلی خندیده بود. البته ریشخندش معمولی نبود… اما اجازه بدهید تا آنجایی که حافظهام یاری میکند عین کلمات «اندرسن» را بیان کنم.
او گفت: بارترام! من در زندگیم ریشخندهای بیشماری را شنیدهام. خود من هزاران بار به همین نحو خندیدهام. ریشخندی است به خصوص، غیرقابل اشتباه و مخفی نکردنی. ریشخندی از روی آز؛ ریشخند مردی که به چیزی که آرزویش را داشت، با مشقت دیگری، دست یافته باشد. اگر یک نفر در دنیا وجود داشته باشد که بتواند ریشخند را، حتا از پشت در بسته باز شناسد، آن منم. نمیتوانم اشتباه کرده باشم. «جکسون» چیزی را از من ربوده بود و خیلی هم خوشحال بود.
او مردی نبود که بشود با او در این مورد بحث کرد. او واقعا اسیر این فکر بود که قربانی سرقت شده است و البته من هم گفته او را باور میکردم. مجبور بودم قبول کنم که «جکسون» به رغم صداقت دیوانهوارش، در تمام عمر، برای یک بار پایش لغزیده و دست به دزدی آلوده است. آشنایی به حالات روحی «اندرسن» هم باید به او کمک کرده باشد. او میدانسته که «اندرسن» تا چه حد به حفظ متعلقاتش، حتا کم ارزشترین آنها، علاقمند است و دریافته که صدمهی روحی که از این راه وارد میشود بیشتر از ارزش شیئی با هر قیمت است.
روبین گفت: «شاید همان کیف دستی را برداشته بود.
-نه، نه، کیف دستی، از سالها قبل متعلق به جکسون بود. حالا متوجه مسأله شدید؟ «اندرسن» از من میخواست تا شیء گم شده را پیدا کنم، چون تا شیء مسروقه شناسایی نمیشد و ثابت نمیشد که آن شی ء در اختیار «جکسون» است یا قبلا بوده است نمیشد او را تحت پیگرد قانونی قرار داد و سعی داشت، به هر وسیله که شده است او را به دادگاه بکشاند. بنابراین، وظیفه من گشتن منزل او و یافتن شی ء گمشده بود.
«ترامبال» غرغرکنان گفت: «چطور این کار امکانپذیر بود در حالی که او خودش آن را نمیدانست. »
«بارترام» گفت: «من این را به او متذکر شده، ولی او سخت عصبانی بود و نمیتوانست منطقی فکر کند. مبلغ زیادی پول پیشنهاد کرد، چه موفق میشدم چه شکست میخوردم؛ به راستی پول خوبی بود و مقدار قابل ملاحظهای از آن را در شروع کار پرداخت. واضح بود که این خشم بیاندازه، به دلیل توهینی بود که آگاهانه به احساس مالپرستی او وارد شده بود. وقتی فکر میکرد که یک مبتدی قانع، نظیر «جکسون» جرأت کرده است به مقدسترین علایق او، مخصوصا به این نقطه حساس، دستدرازی کند دیوانه میشد و حاضر بود هر چقدر لازم است بپردازد تا آن دیگری به پیروزی نهایی نرسد. من هم کاملا انسانم. حاضر شدم به استخدام او درآیم و پول را هم گرفتم. دست آخر فکر کردم من هم شیوهی خودم را دارم. نخست از فهرست بیمهها شروع کردم. تاریخ همهی آنها منقضی شده بود، ولی این کار باعث شد که مبلمان و همهی اشیاء بزرگتر را که ممکن بود توسط «جکسون» دزدیده شده باشد کنار بگذارم، چون همهی اشیاء مندرج در فهرست هنوز موجود بودند.
«آوالون» دخالت کرد: «آنها، به هر حال کنار گذاشته میشدند، چون شیء گمشده میبایست در کیف دستی جا میگرفت.
بارترام با حوصله متذکر شد: «درست است، به شرطی که فرض کنیم از کیف دستی برای انتقال شیء مورد نظر استفاده شده، اما به سادگی ممکن بود که از آن برای گمراه کردن استفاده شده باشد. «جکسون» میتوانست، قبل از مراجعت «اندرسن» کامیونی را جلو خانه بیاورد و پیانو بزرگی را که آنقدر برایش عزیز بود در آن بگذارد، سپس برای گمراه کردن «اندرسن» در جلوی چشم او کیف دستیاش را قفل کند.
ولی مهم نیست. این کار محتمل نبود. به همراه او خانه را اتاق به اتاق گشتیم، کف اتاق، دیوارها، سقف را به دقت معاینه کردیم. همهی طاقچهها را جستجو کردیم، همهی درها را گشودیم، تمام اثاث خانه را نگاه کردیم، به هر پستویی سر کشیدیم.
«اندرسن» قبلا هرگز مجبور نشده بود که مجموعهی بیحد و حصرش را قلم به قلم نگاه کند تا به نوعی، در جایی یک قلم جنس ذهن او را به یاد یک لنگه دیگرش بیندازد که آنجا نبود. خانهای بود بسیار وسیع، تودرتو و بیانتها. جستجوی آن روزهای متمادی وقت میگرفت و بیچاره «اندرسن» هر روز آشفتهتر میشد. این بار از زاویه دیگری به موضوع نگاه کردم. واضح بود که «جکسون» عمدا چیز غیرقابل اعتناء، شاید هم کوچکی را برداشته بود؛ مطمئن چیزی بود که اندرسن به آسانی متوجه فقدانش نمیشد و از این رو چیزی نبود که او با آن زیاد سر و کار داشته باشد. از طرفی، معقول این بود که فرض میکردیم، آن شیء باید مورد توجه «جکسون» باشد. چیزی باشد که او برایش ارزش قائل بود. البته اقدام او موقعی بیشترین رضایت خاطر را فراهم میکرد که اندرسن هم موقعی که میفهمید چه چیزی را از دست داده است. آن را با ارزش مییافت.
«گونزالو» با اشتیاق گفت: «شاید یک تابلو کوچک بوده که «جکسون» میدانسته که اثر واقعی سزان است ولی اندرسن تصور میکرده که کپیه است.
روبین گفت: «شاید یک تمبر از آلبوم «اندرسن» بوده که «جکسون» متوجه شده که اشتباه کم نظیری در نقش آن رخ داده است. » «روبین» زمانی در یکی از داستانهای خود از این نکتهی ظریف استفاده کرده بود.
«ترامبال» گفت: یا کتابی که در آن اسرار خانوادگی آمده باشد و «جکسون» میتواند به موقع با تهدید به افشای آن اخاذی کند.
آوالون با حرکاتی اغراقآمیز گفت: «عکسی از یک معشوقهی قدیمی که اگر «اندرسن» به خاطر میآورد، حاضر میشد برای باز خرید آن ثروتش را بدهد. »
«دریک» متفکرانه گفت: «من واقعا نمیدانم که شغل آنها چه بوده، ولی شاید شغلشان کاری بوده که هر چیز بنجلی برای رقیب ارزش بسیاری داشته است و میتوانسته «اندرسن» را به ورشکستگی بکشاند. یادم میآید که موردی پیش آمد که یک فرمول میانجی …
«بارترام»، یکباره، صحبت را قطع کرده و گفت: «عجیب است، من هم به تک تک این امکانات فکر کردم و آنها را با «اندرسن» در میان نهادم. او آشکارا فاقد ذوق هنری بود و مطمئنه آثاری را که داشت واقعا کم ارزش بودند. او تمبر جمع نمیکرد و اگر چه کتابهای زیادی داشت ولی نمیتوانست با اطمینان بگوید که کدام یک گم شده است و سوگند میخورد که در هیچ جا اسرار خانوادگی چنان ارزشمندی وجود ندارد که بشود از او اخاذی کرد.
همینطور هیچوقت معشوقهای نداشته، از روزگار جوانی، خود را به رابطه با زنهای حرفهای محدود کرده بود که عکسشان برای او بیارزش بود. راجع به اسرار شغلی هم باید گفت که آنها بیشتر میتوانستند مورد توجه دولت باشند تا رقیب شغلی و هر مدرکی از این نوع در درجه اول از معرض دید «جکسون» درستکار، دور نگه داشته میشد و از آن گذشته این نوع مدارک هنوز در گاوصندوق موجود بودند یا مدتها پیش سوزانده شده بودند. به امکانات دیگری هم فکر کردم ولی مجبور شدم آنها را یک به یک کنار بگذارم. البته این امکان هم وجود داشت که «جکسون» خود را لو بدهد. اگر به ثروت ناگهانی دست مییافت، ما میتوانستیم با تحقیق در مورد منبع ثروت شیء گمشده را بیابیم.
این موضوع را خود اندرسن متذکر شده بود و پول زیادی را هم برای تحت مراقبت گرفتن بیست و چهار ساعته «جکسون» پرداخته بود. این کار هم بیفایده بود. او، چنانکه انتظار میرفت، زندگی کسالتآور مردی را داشت که از پس انداز زندگیش محروم شده باشد. او بسیار مقتصدانه زندگی میکرد و بالاخره هم به شغل پیش پا افتادهای روی آورد که با صداقت و رفتار آرامش متناسب بود.
سرانجام، برای من فقط یک راه باقی ماند.
گونزالو» گفت: «صبر کنید، صبر کنید، بگذارید حدس بزنم، بگذارید حدس بزنم. »
باقیمانده براندیاش را بالا انداخت و گفت: «از «جکسون» پرسیدید! »
«بارترام» اندوهناک گفت: «خیلی وسوسه شده بودم این کار را بکنم، ولی این کار کمتر میتوانست نتیجه بخش باشد. در حرفهی من نمیتوان کسی را بدون داشتن مدرک متهم کرد. قوانین در این مورد خیلی سختگیر است و اگر او را متهم هم میکردم ممکن بود به سادگی انکار کند و حتا ممکن بود بیشتر مواظب باشد تا چیزی را لو ندهد.»
«گونزالو» بدون ملاحظه گفت: «پس، بنابراین…» و از پای درآمد. .
هر چهار نفر دیگر ابروها را در هم کشیده ولی به اآرامی گوش میکردند.
بارترام پس از اینکه از روی ادب کمی منتظر ماند گفت: آقایان، شما نمیتوانید حدس بزنید، برای اینکه حرفهای نیستید. شما فقط مطلبی را که در رمانها خواندهاید میدانید، بنابراین فکر میکنید که شخصی مانند من امکانات نامحدودی را در اختیار دارد و قادر است همه معماها را، بدون استثنا حل کند. ولی خود من که در این حرفه هستم طور دیگری فکر میکنم. آقایان تنها راهی که برایم باقی مانده بود اعتراف به شکست بود. باید اذعان کنم که با وجود این «اندرسن» پولی را که قول داده بود، پرداخت. وقتی با او خداحافظی میکردم پنج، شش کیلویی لاغر شده بود. نگاهی مات داشت و زمانی که با من دست میداد، دورتا دور اتاق را زیر نظر داشت، هنوز هم جستجو میکرد. من من کنان گفت: «باز هم به شما میگویم که ممکن نیست در مورد آن ریشخند اشتباه کرده باشم. او چیزی را از من ربوده است. او چیزی را از من ربوده است.» «بعد از این جریان، دو یا سه بار دیگر او را دیدم. از جستجو دست برنداشته بود؛ او هرگز شیء گمشده را نیافت. تقریبا به دورهی زوال زندگیش رسیده بود. ماجرایی را که شرحش را بیان کردم نزدیک به پنج سال پیش اتفاق افتاده بود و او ماه گذشته در گذشت.»
چند لحظه به سکوت گذشت.
«آوالون» پرسید: «بیآنکه شیء گمشده را بیابد؟ »
– «بیآنکه بیابد. »
«ترامبال» سرزنش کنان گفت: و شما، حالا، به اینجا آمدهاید تا از ما در حل مسأله کمک بگیرید؟
– به ناچار، بله. موقعیت بسیار خوبی بود که نمیخواستم از دست بدهم. «اندرسن» مرده است و همگی توافق داریم که هر چه که در این چهاردیواری گفته شود جایی بازگو نخواهد شد، بنابراین، میتوانم حالا سؤالی بکنم که قبلا نمیتوانستم …
«هنری»، ممکن است به من کبریت بدهید؟ »
«هنری» که با نوعی تسلیم پریشان خیالانه، گوش میداد کبریت بغلی را درآورد و سیگار «بارترام» را روشن کرد.
– «هنری» به من اجازه بدهید تا شما را به کسانی که با چنین کفایت به آنها خدمت میکنید معرفی کنم… آقایان اجازه میخواهم «هنری جکسون» را به شما معرفی کنم. »
صحنهی کاملا غیرمترقبهای بود و دریک گفت. «همان «جکسون»؟ »
بارترام» جواب داد: «دقیقا. میدانستم که او اینجا کار میکند و وقتی که شنیدم که در این باشگاه است که شما جلسهی ماهانهتان را تشکیل میدهید، مجبور شدم، تقریبا با بیشرمی، تقاضای دعوت کنم. تنها در اینجا بود که میتوانستم صاحب آن ریشخند آن را پیدا کنم، آنهم در جمعی رازدار و با انصاف. »
«هنری» تبسم کرد و سر خود را فرود آورد.
«بارترام» گفت: « «هنری» طی جریان تحقیقات لحظاتی پیش میآمد که گیج میشدم، نمیتوانست «اندرسن» اشتباه کرده باشد و شاید اصلا سرقتی اتفاق نیفتاده باشد. اگر چه هر بار که به ریشخند آز میاندیشیدم نظر «اندرسن» به نظرم صائب میآمد.
«جکسون» به نرمی گفت: «شما حق داشتید به او اعتماد کنید، به دلیل اینکه من از این آقایی که شما با نام «اندرسن» یاد کردید و زمانی شریک من بود یک چیزی را ربودم و هرگز، حتی برای یک لحظه هم، از عمل خودم پشیمان نشدم. »
– تصور میکنم چیز با ارزشی بود.
– پر ارزشترین چیز ممکن. روزی نمیگذشت که به یاد آن نیفتم و براستی خوشحال نباشم از اینکه آن مرد نگونبخت فاقد چیزی بود که من از او ربودهام.
– و شما بعمد سوء ظن او را برانگیختید تا بیشتر لذت ببرید؟
– بله، قربان.
– و نترسیدید که گیر بیفتید؟
– «نه، حتی برای یک لحظه، قربان. »
ناگهان «آوالون» که صدایش به حد غیر قابل تحملی اوج میگرفت فریاد زد: «خدای بزرگ، دو باره تکرار میکنم از خشم مرد صبور بر حذر باشید. من مرد صبوری هستم و دیگر از این بازجویی بیپایان خسته شدهام. «هنری» از خشم من برحذر باش. چه چیزی در کیف دستیتان حمل کردید؟ »
«هنری» گفت: «مگر چی شده، هیچ قربان، کیف خالی بود.
– خدایا کمکم کن! پس آن چیزی را که از او ربودید کجا گذاشتید؟
– مجبور نبودم آن را داخل چیزی بگذارم، قربان.
– پس، چه چیزی را برداشتید؟
«هنری» با ملایمت جواب داد:
«من از او فقط آرامش خیالش را گرفتم. »
مؤخره آسیموف بر این داستان
این داستان، نخستین بار در شمارهی ژانویه ۱۹۷۲ مجلهی داستانهای پلیسی الری کوئین به چاپ رسید.
این داستان، در مورد نتیجهگیری منطقی از سلسله حوادث درسی عملی به من آموخت. اغلب فکر میکردم که خلق داستانهای پلیسی با حوادث متعدد منطقی، بدون نقص، به علت فراغتی که نویسنده دارد آسان است.
بعضی اوقات حتی در داستانها هم میتوان ایرادهایی را مشاهده کرد. پس از انتشار «ریشخند آز» خوانندهای به من نوشت که من فراموش کردهام تأکید کنم که کیف دستی، واقعأ، متعلق به «جکسون» بوده است، چون امکان داشت که خود کیف دستی را به سرقت برده باشد. البته، این موضوع نه به ذهن من و نه به ذهن دیگر شخصیتهای داستان خطور نکرده بود.
از این رو، در چاپ کتاب چند سطری را در مورد این امکان اضافه کردم. به هر حال، این موضوع نشان میدهد که خوانندگان، چنان که مقدمهی کتاب گویای آن است، صرفا به سؤالات وقت گیر نمیپردازند. گاهی سؤالات آنها بسیار هم مفید است، و من این موارد را بسیار مغتنم میشمارم.