کتاب کشتن مرغ مینا (مقلد)؛ نوشته هارپر لی: معرفی و بررسی
وقتی تنها رمان هارپر لی برای اولین بار به چاپ رسید، بحثهای زیادی را در جامعه آمریکا برانگیخت و به پرفروشترین کتاب و همچنین به اثر ادبی موفقی از نظر منتقدان تبدیل شد و حتی در سال ۱۹۶۱ جایزه پولیتزر را دریافت کرد.
نویسنده ادعا کرده بود که داستان او درباره تبعیضهای نژادی در شهر خموده و خیالیاش، میکوم در ایالت آلاباما، تخیل محض بوده؛ ولی گزارشگرایی که در سیامین سالگرد چاپ کتاب از شهر زادگاه لی، مونروویل در ایالت آلاباما، بازدید کردند، بین محیط رویداد حوادث و شخصیتهای داستان و حوادثی که در این شهر اتفاق میافتاد، شباهتهای زیادی دیدند. در واقع، خشونتهای نژادی که در این رمان تصویر شده، به نظر برگرفته از زندگی واقعی خود نویسنده است.
رمان از زاویه دید زن بالغی به نام ژان لوئی فینچ روایت میشود که حوادثی را که بین 6 تا 9 سالگیاش شاهد آنها بوده، نقل میکند. او به همراه برادرش که چهار سال از او بزرگتر است و همچنین با کمک یکی از مهمانان به نام دیل در سه ماه تعطیلی تابستان نقشهای طراحی میکنند تا همسایه مرموز دیوار به دیوارشان، آرتور بو بردلی، را از خانهاش بیرون بکشند. جالب اینجاست که شخصیت دوستی که اسکوت و برادرش را همراهی میکند، کاملا شبیه به هم بازی واقعی دوران تابستان نویسنده و کسی است که بعدها خود، نویسنده مشهوری به نام ترومن کپوتی شد.
نخستین فصلهای رمان لذات دوران کودکی اسکوت را توصیف میکند: هنگامی که پا به مدرسه میگذارد، با پسرها در گیر میشود و مشتزنی میکند و با پدرش که وکیل و نامش آتیکوس فینچ است، رازهایش را در میان میگذارد.
وقتی پدر اسکوت برخلاف میل عمومی، وکالت کارگر سیاه پوستی به نام تام رابینسون را که متهم به تجاوز به زن سفید پوستی به نام مایلا اولین است، قبول میکند، دنیای راحت و آسوده اسکوت و خانوادهاش از هم میپاشد. مردم شهر میخواهند تام اعدام شود؛ ولی آتیکوس معتقد است تام بیگناه است و ثابت میکند که دست چپ ناتوان تام نمیتواند سمت راست صورت مایلا را کبود کرده باشد.
همین طور که خشونت در شهر اوج میگیرد، آتیکوس نه تنها باید از موکلش در دادگاه دفاع کند؛ بلکه باید او را از دست جماعتی خودسر که میخواهند بدون محاکمه تام را به دار بکشند، نجات دهد…
اگرچه رمان کشتن مرغ مینا اثری پرفروش بود و همیشه آن را در فهرست دروس اجباری مدارس سراسر ایالات متحد امریکا قرار میدادند، اغلب والدین و گروههایی که با زبان اثر یا نحوه پرداختن به نژادها در داستان مخالف بودند، به این رمان اعتراض میکردند. کمیته آزادی اندیشه انجمن کتابخانههای امریکا این کتاب را در فهرست ده کتابی قرار داده که تاکنون بیشتر از همه کتابها ممنوع شدهاند. در سال ۱۹۷۷، ناحیه آموزشی ادن ولی (مینسوتا) این کتاب را به طور موقت ممنوع کرد؛ زیرا عباراتی همچون «لعنتی» و «روسپی خانم» در متن آن دیده میشد. در سال ۱۹۸۰ نیز، والدین دانشآموزان در ناحیه آموزشی ورنان – ورونا – شریل (نیویورک) به این کتاب اعتراض کردند و آن را «رمانی آشغال و کثیف» نامیدند. در سال ۱۹۸۱، والدین دانشآموزان سیاه پوست مدارس شهر وارن تانشیپ (ایندیانا) به بخشهایی از داستان اعتراض کردند که شخصیتهای سیاه پوست، از جمله تام رابینسون، کالپورنیا و بقیه سیاه پوستان را بردهوار تصویر میکند. آنها همچنین به استفاده دائم از کلمه «کاکاسیا» اعتراض کردند. به عقیده آنها، این مسائل نشان میدهد این کتاب طرفدار نژادپرستی مرسوم در جامعه است و به همین دلیل، بر روند همآمیزی سیاهان و سفید پوستان تأثیر سوء دارد. با اینکه این دسته از والدین خیلی تلاش کردند کتاب را ممنوع کنند، موفق نشدند.
کشتن مرغ مقلد به چهل زبان دنیا ترجمه شده و تاکنون بیش از سی میلیون نسخه از این کتاب در جهان به فروش رفته است.
از همین نویسنده کتاب برو دیدهبانی بگمار با ترجمه روشنک ضرابی توسط انتشارات میلکان منتشر شده است. هارپر لی در زمره نویسندگانی است که تنها با یک کتاب موفق شد مشهور شود. او هرگز نتوانست یا نخواست کتابی همرده این کتاب با آن لحن و سبک یگانه و صمیمانه بنویسد.
همان طور که میدانید کتاب یک اقتباس سینمایی بینظیر دارد که در سال ۱۹۶۲ به کارگردانی رابرت مالیگان صورت گرفته است. در این فیلم هنرپیشه نامدار دنیای سینما گریگوری پک بازی میکرد.
کتاب کشتن مرغ مینا
نویسنده: هارپر لی
مترجم: فخرالدین میررمضانی
انتشارات امیرکبیر
وقتی که برادرم جیم تقریبأ سیزده ساله بود، دستش از ناحیه آرنج به سختی شکست. هنگامی که دستش معالجه شد و ترسش از اینکه دیگر هیچ وقت نتواند فوتبال بازی کند تخفیف پیدا کرد، به ندرت به این حادثه فکر میکرد. بازوی چپش اندکی از بازوی راست کوتاهتر بود. وقتی که میایستاد یا راه میرفت، پشت دست چپش زاویه قائمهای با تنش تشکیل میداد و شستش موازی رانش قرار میگرفت. همین قدر که میتوانست توپ را پاس بدهد و پانت کند، دیگر غمی نداشت.
سالها بعد وقتی مجالی دست داد که به گذشته فکر کنیم، گاهی درباره عللی که منجر به این حادثه شد با هم صحبت میکردیم. من عقیده داشتم که خانواده یوئل همه این ماجرا را موجب شدند، ولی جیم که چهار سال از من بزرگتر است، میگفت مطلب سابقه طولانیتری دارد. به عقیده او ماجرا از تابستانی که دیل نزد ما آمد و برای اولین بار، فکر از خانه بیرون کشیدن بو دلیرا مطرح کرد شروع شد.
گفتم اگر بخواهد سابقه امر را در نظر بگیرد، در واقع ماجرا با اندرو جکسون شروع میشود. اگر ژنرال جکسون، کریکها را بیرون نریخته و به آن طرف رودخانه کوچ نداده بود، قایق سایمون فینچ هرگز به آبهای رودخانه آلاباما نمیرسید و در آن صورت حالا ما کجا بودیم؟ سن ما خیلی بیشتر از آن بود که با هم دست به یقه شویم، بنابراین برای داوری به آتیکوس مراجعه کردیم. پدرمان گفت که هر دو حق داریم.
برخی از اعضای خانواده از اینکه با وجود جنوبی بودن، در میان اجداد و نیاکانمان کسانی را نداشیم که در جنگ هیستینگزدر یکی از دو طرف مخاصمه شرکت کرده باشند، احساس شرم میکردند. ما فقط سایمون فینچ، یک شکارچی و دوافروش اهل کورنوال را داشتیم که خستش از تقوایش پیشی میگرفت. در آن زمان، متدیستها در انگلستان از جانب برادران دینی معتدلترشان تعقیب و آزار میشدند. سایمون که متدیست بود و از این وضع دل خوشی نداشت، از اقیانوس اطلس به قصد فیلادلفیا عبور کرد و از آنجا به جامائیکا و بعد به موبیل رفت و بالاخره در جهت مخالف مسیر رودخانه سنت استیونز به راه افتاد. از راه طبابت و با به کار بستن وصایای جان وسلی درباره اجتناب از پرحرفی در موقع معامله، ثروت هنگفتی به چنگ آورد، اما از اینکه غالبا به وسوسههایی از نوع پوشیدن البسه مرصع و گران بها – که میدانست رضای خدا در آن نیست – تن در میداد، ناخشنود بود. بالاخره زمانی رسید که تعالیم مرادش را درباره مالکیت بر موجودات انسانی از یاد برد. سه برده خرید و به کمک آنها در ساحل رودخانه آلاباما در فاصله چهل میلی بالای سنت استیونز خانهای بنا کرد. بعد از آن فقط یک بار به سنت استیونز بازگشت تا زن بگیرد. ثمره این ازدواج یک دوره تسبیح دختر بود. سایمون عمری دراز داشت و ثروتمند مرد.
سنت این بود که مردان خانواده بر سر خانه و زندگی سایمون در آبادی فینچ بمانند و با کشت پنبه امرار معاش کنند. این آبادی همه چیز داشت و اگرچه در مقایسه با آبادیهای بزرگ اطراف حقیر مینمود، اما غیر از یخ و آرد گندم و پوشاک که به وسیله قایق از موبیل تأمین میشد، آنچه برای گذران روزمره لازم بود میشد در آنجا تدارک دید.
اگر سایمون میدانست جنگ بین شمال و جنوب همه چیز اعقابش را به جز ملکشان از چنگ آنها خواهد ربود، بیآنکه کاری از دستش برآید دیوانهوار به خشم میآمد. در هر حال سنت اقامت در آبادی برای اعضای دکور خانواده تا دل قرن بیستم همچنان رعایت میشد تا اینکه اولین بار پدرم آتیکوس فینچ، برای تحصیل حقوق به مونتگمری و برادر کهترش برای تحصیل پزشکی به بوستون مسافرت کردند. خواهرشان الکساندرا در آبادی ماند و با مرد کم حرفی ازدواج کرد که اغلب در گهوارهای کنار رودخانه، به انتظار اینکه قلابهای ماهیگیریش طعمهای شکار کنند، یله میداد.
همین که پدرم جواز وکالت گرفت، به میکمب مراجعت کرد تا شروع به کار کند. میکمب در فاصله تقریبا بیست میلی مشرق آبادی فینچ، مرکز استان میکمب، بود. اثاثیه دفتر آتیکوس در عدلیه از یک جالباسی، یک سلفدان، یک تخته شطرنج و یک کتاب دست نخورده قانون آلاباما تجاوز نمیکرد. نخستین مشتریان او آخرین دو نفری بودند که در زندان استان میکمب به دار آویخته شدند. آتیکوس اصرار کرد مساعدت مقامهای رسمی را که به آنها اجازه میداد به عنوان مجرم درجه دوم شناخته شوند تا زندگیشان را نجات دهند بپذیرند، ولی آنها از خانواده هورفورد بودند و در استان میکمب این نام مرادف با کله خر است. هورفوردها بهترین آهنگر شهر را در منازعهای بر سر یک مادیان کشتند. ادعایشان این بود که آهنگر مادیان را به قصد دزدی نزد خود نگاه داشته است و آن قدر بیپروا بودند که عمل قتل را در حضور سه نفر شاهد مرتکب شدند. برای دفاع از خودشان در قبال جنایتی که مرتکب شده بودند، به عقیده آنها کافی بود تکرار کنند «پدرسگ حقش همین بود» میخواستند حتما به عنوان مجرم درجه اول، بیتقصیر اعلام شوند و در نتیجه تنها کاری که آتیکوس میتوانست برای مشتریانش انجام دهد، این بود که در مراسم خداحافظی ابدی آنها حضور یابد و شاید از همین جا بود که تنفر عمیق پدرم نسبت به وکالت در مدافعههای جنایی شروع شد.
آتیکوس طی پنج سال اول اقامتش در میکمب، تا سرحد امکان صرفه جویی کرد و در سالهای بعد مخارج تحصیل برادرش را تأمین نمود. جان هیل فینچ ده سال از پدرم جوانتر بود و رشته پزشکی را زمانی انتخاب کرد که کشت پنبه درآمد چندانی نداشت. وقتی عموجک داشت سرپای خود میایستاد، درآمد آتیکوس از شغل وکالت کافی و مناسب بود. میکمب را دوست داشت، زیرا آنجا به دنیا آمده و همان جا بزرگ شده بود. مردم را میشناخت و مردم او را میشناختند. کارخانه تولید مثل سایمون فینچ او را نسبی یا سببی تقریبا با تمام خانوادههای شهر مربوط ساخته بود.
میکمب اصلا شهر کهنهای بود، ولی اولین بار که آن را دیدم علاوه بر این خسته و فرسوده به نظرم رسید. موقع باران خیابانها با گل سرخ رنگی آلوده میشد. در پیاده روها علف میرویید و در میدان شهر، ساختمان ادارات دولتی شکم داده بود و انگار فرو میریخت. هوا داغتر بود. سگ سیاهی از گرمای تابستان له له میزد. در گرمایی رخوتآور، زیر سایه درختان بلوط میدان شهر قاطرهایی که استخوان تنشان از زیر پوست بیرونزده بود و به گاریها بسته شده بودند با دمشان مگس میپراندند. ساعت نه صبح، یقههای آهاری مردان چروک شده بود و خانمها یک بار قبل از ظهر و یک بار بعد از خواب ساعت سه بعدازظهر حمام میکردند و شب هنگام به شیرینیهای لطیف و نرمی میماندند که روی آنها با خاکه قند و قطرات شبنمگون عرق، زینت شده باشد.
مردم آهسته حرکت میکردند. این طرف و آن طرف میدان پرسه میزدند. پاهایشان را روی زمین میکشیدند. مغازههای اطراف میدان را تماشا میکردند و وقتشان را بیهوده به هدر میدادند. یک روز بیشتر از بیست و چهار ساعت نبود، اما طولانیتر به نظر میرسید. هیچ شتابی در کار نبود، زیرا نه جایی بود که آدم برود، نه چیزی که بخرد و نه پولی که به کار خرید آید. در نواحی مجاور میکمب نیز چیز جالبی برای دیدن وجود نداشت. با این همه، کسانی بودند که خوش بینی مبهمی ابراز میکردند. همین اواخر درباره میکمب گفته شده بود: هیچ چیز ندارد که از آن بترسد جز خود ترس.