داستان ملکه سرزمین برفها
سالها پیش در ده کوچکی در شمال نروژ پسر و دختر کوچولوئی بنام گیلدا و پیتر که از دو فامیل بودند، در یک خانه زندگی میکردند. پیتر در یکی از شبهای سرد زمستان، و گیلدا درست یکسال بعد از او متولد شده بود و وقتی که کشیش خواسته بود آنها را نامگزاری کند از بس هوا سرد بود، مجبور شده بود آب مقدس را گرم کند و بعد به پیشانی آنها بمالد.
در دهی که گیلدا و پیتر زندگی میکردند گاهی یک پری سورتمه سوار پیدایش میشد که باو ملکه برفی میگفتند.
پیترو گیلدا خیلی بهم علاقمند بودند و هیچوقت از هم جدا نمیشدند و همیشه با هم بازی میکردند. ورشته دوستی آنها بقدری محکم بود که هیچکس تصورش را هم نمیتوانست بکند.
در یکی از شبهای زمستان پیتر مشغول خواندن داستان «شاهزادههای پرنده » بود، که دید چشمهایش درد گرفته. سرش را از روی کتاب بلند کرد و در حالیکه چشمهایش را میمالید گفت: «چشمهایم درد میکند! »
گیلدا گفت: «بگذار آنها را بشویم. »
بعد از مدتی باز پیتر توانست داستان را بخواند و از آن لذت ببرد و دوباره پیتر و گیلدا بدون آنکه بدانند در ده چه اتفاقی افتاده برختخواب رفتند.
آن اتفاق این بود که یک آدم شرور آیینه سحرآمیزی ساخته و آنرا خورد کرده بود و میخواست باین وسیله باعث اذیت و آزار مردم شود.
بدبختانه دو تکه کوچک از آن آیینه بداخل خانهای که پیتر و گیلدا در آن زندگی میکردند خزید، و یکی در چشم و دیگری در قلب پیتر فرورفت.
از آن روز بعد دیگر پیتر به گیلدا اعتنائی نداشت، و با وجود گریه فراوان گیلدا دیگر نمیخواست با او بازی کند. و بنظر میرسید که دیگر دوستی آنها به پایان رسیده است.
یکروز وقتی که پیتر سوار بر لوژ روی برفها بازی میکرد اختیار از دستش در رفت و در سرازیری تندی افتاد. لوژ او را برداشت و بخارج از ده برد. پیتر خیلی ترسید و داد و فریاد براه انداخت. ولی اینکار فایدهای نداشت زیرا در آنجا کسی نبود که کمکش کند و بدادش برسد. ناگهان پیتردید که از دور سورتمهای بطرفش میآید. در سورتمه زن بلند بالائی نشسته بود. آن زن وقتی که به پیتر رسید گفت: « پسر جان لوژت را ول کن، بیا و در سورتمه من بنشین. »
گیلدا هنوز هم پیتر را دوست میداشت و وقتی که شنید او ناپدید شده خواست بداند بکجا رفته و چه بر سرش آمده است. به شکارچی ای برخورد که پیتر را در حالیکه سوار بر سورتمه زنی بوده دیده بود. گیلدا | نمیدانست خود را چطور باو برساند و نور آفتاب باو گفت: « چرا سعی نمیکنی دوست قدیمت را پیدا کنی؟ من بتو کمک میکنم. بطرف شمال برو! »
گیلدا بیآنکه لحظهای تأخیر کند در جستجوی پیتر براهی که نور آفتاب گفته بود رفت. تازه سپیده دمیده بود که او پایش را از خانه | بیرون گذاشت و آنقدر رفت تا یک روز غروب خسته و مانده پای درخت بلوط کهنسالی بر زمین خورد، وگریه را سر داد. او در اینوقت کلاغ سیاهی که بالای درخت بود از او پرسید: «دنبال چه کسی میگردی؟ » گیلدا جواب داد: «دنبال پیتر کوچولوی عزیزم! تو او را ندیدی؟ »
کلاغ سیاه جواب داد: « او در حالیکه بطرف شمال میرفت از اینجا گذشت. به قلعه برو و یک سورتمه بگیر و بگو که من ترا فرستادهام. آنوقت دیگر خسته نمیشوی و آسانتر میتوانی دوست گمشدهات را پیدا کنی. »
گیلدا از این حرف تعجب کرد، ولی وقتی که به قلعه رسید دید همانطور که کلاغ سیاه گفته بود باویک سورتمه دادند و از آن پس او خیلی تندتر میتوانست براهش ادامه دهد.
یکروز عدهای دزد بگیلدا بر خوردند و سورتمهاش را گرفتند و رئیس آنها او را بخانه خود برد و در آنجا کبوتری آبی باو گفت که ملکه برفی پیتر را در قصر خودش واقع در اپلند نگهداشتند. یک گوزن شمالی هم با خبر داد که قصر ملکه برفی در کجاست. گیلدا سرگذشتش را برای دختر رئیس دزدها تعریف کرد. دختر غصهاش شد و در فرار باو کمک کرد و گوزن شمالی هم باو اجازه داد تا بر پشتش سوار شود.
گوزن شمالی بقدری از رفتن به سر زمین خودش خوشحال بود که تا میتوانست تند میرفت. در راه گرگهای گرسنه دنبالشان کردند ولی نتوانستند بپای گوزن برسند، و آنها را بگیرند.
وقتی که گیلدا به دروازه قصر ملکه برفی رسید، از سرما داشت یخ میزد که نور آفتاب او را نزد پیتر برد. پیتر در آنجا با مرواریدهای شفافی بازی میکرد. نور آفتاب به گیلدا گفت: «این مرواریدها اشکهای پیتر است. و او دارد با اشکهای خود بازی میکند.
در این وقت نور آفتاب به بدن پیتر خورد و او را گرم کرد، و تکه آیینهای که در قلبش بود آب شد.
پیتر گیلدا را شناخت و از خوشحالیگریهاش گرفت. اشکهایش تکه آیینه دوم را از چشم او بیرون انداختند. گوزن شمالی که منتظرشان بود بدون معطلی آنها را به پشت خود نشاند و نزد دختر رئیس دزدها برد. و او هم سورتمه ایراکه از گیلدا گرفته بودند بانها پس داد و گیلدا و پیتر سوار بر یک سورتمه بطرف ده خودشان براه افتادند.
در یک روز یکشنبه دو دوست قدیمی در حالیکه از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدند بخانهشان رسیدند و از آن پس به خوبی و خوشی زندگی کردند و مثل سابق با هم دوست شدند!
منبع: مجموعه کتابهای داستانهای طلایی