فیلم راه مالهالند – خلاصه داستان، نقد و تحلیل – Mulholland Drive
کارگردان و فیلمنامهنویس: دیوید لینچ
بازیگران: نیومی واتس، لورا هارینگ، آن میلر، دن هدایا، جاستین تروکس، برنت بریسکو، رابرت فورستر، کاترین تاونی، لی گرانت، مانتی مونتگامری، ملیسا جرج. رنگی
لس آنجلس. زنی (هارینگ)، سوار بر اتوموبیلی بزرگ که در جاده مالهالند پیش میرود، پی میبرد که میخواهند او را به قتل برسانند. پیش از آن که این جنایت اجرا شود، دو اتوموبیل دیگر (که راننده هر دو جوانهایی هستند که با هم مسابقه گذاشتهاند) با اتوموبیل بزرگ به شدت تصادف میکنند.
زن، گیج و مبهوت خودش را از اتوموبیل بیرون میکشد و به آپارتمان «روت» – ستاره سینمایی که دارد به مسافرت میرود – پناه میبرد. «بتی» (واتس)، خواهرزاده «روت» که آرزوی بازیگر شدن در سر دارد، توسط «کوکو» (میلر)، مدیر مجتمع به داخل آپارتمان هدایت میشود. «بتی»، زن را در آپارتمان مییابد. زن اسم واقعیاش را به یاد ندارد و با دیدن پوستری از «ریتا هیورث» خودش را «ریتا» معرفی میکند.
در رستورانی به نام «وینکی»، مردی برای مردی دیگر تعریف میکند که کابوسی دیده که پشت رستوران اتفاق میافتد. وقتی دونفری به پشت رستوران میروند، مرد با دیدن چهره سوخته یک ولگرد، شوکه میشود. «آدام» (تروکس)، فیلمسازی جوان، در برابر پیشنهادهای سرمایهگذارهای مشکوک پروژه جدیدش مقاومت میکند.
این سرمایهگذارها از او میخواهند از ستارهای به نام «کامیلا» (جرج) در نقش اصلی استفاده کند. قاتلی مزدور، جنایتی را عملی میکند که با پیش آمدن شرایطی پوچ، پیچیده و پیچیدهتر میشود؛ سپس در خیابان دنبال «دختری جدید» میگردد. «آدام» پی میبرد که همسرش با متصدی تمیز کردن استخر رابطه دارد و مأموران سرمایهگذارها، حسابهای بانکی او را بستهاند. «بتی» برای کمک به «ریتا» اعلام آمادگی میکند. «ریتا» که کیف دستیاش حاوی مقدار زیادی پول و یک کلید آبی رنگ است، سرانجام به هویت واقعی خود پی میبرد.
«آدام» در نیمههای شب با مرد عجیبی ملاقات میکند که خود را «کابوی» (مونتگامری) مینامد. مرد، «آدام» را میترساند که خواسته سرمایهگذارهایش را بپذیرد. «ریتا» اسم «دایان سلوین» را به یاد میآورد و «بتی» طوری برنامهریزی میکند که بتواند او را تا خانه زن همراهی کند ولی پیش از آن در یک آزمون بازیگری شرکت میکند که در همان استودیوی محل کار «آدام» برگزار میشود. از محل ازمون، «بتی» را به استودیویی راهنمایی میکنند که «آدام» در حال انتخاب بازیگرهایش است.
«آدام» چشمش به «بتی» میخورد ولی «کامیلا» را انتخاب میکند. «بتی» صحنه را ترک میکند تا قراری را که با «ریتا» داشته، عملی کنند. آنان جسد «دایان» را در آپارتمانش مییابند و شوکی که به ایشان وارد شده، آنان را به هم نزدیکتر میکند. در نیمههای شب، «ریتا» بیدار میشود و نیرویی مهارنشدنی او را همراه با «بتی» به تماشاخانهای به نام «سیلنسو» راهنمایی میکند. در آن جا جعبهای آبی رنگ پیدا میکنند که با کلید جفت است. وقتی جعبه را میگشایند، «بتی» در مییابد که دارد نسخهای از زندگی «دایان» را زندگی میکند و «ریتا» به «کامیلا»، ستاره سینما، تبدیل شده است. وقتی «آدام» و «کامیلا»، نامزدیشان را اعلام میکنند، «دایان» حسادت میکند و قاتل مزدور را استخدام میکند تا «کامیلا» را بکشد. قاتل قول میدهد به نشانه این که قتل انجام شده، یک کلید آبی رنگ معمولی را در محل جنایت بر جای بگذارد ولی «دایان» که زوج مسن جن مانندی – که «بتی» در پروازش به لس آنجلس با آنان آشنا شده او را زجر میدهند، خودکشی میکند.
مطمئن باشید که حتی با چندبار خواندن خلاصه داستان بالا یا هر خلاصه دیگری، چیزی از داستان (کدام داستان؟ ! ) فیلم دستتان را نمیگیرد! منتفی شدن تولید مجموعه تلویزیونی راه مالهالند. به هر دلیل – بهانه مناسبی شد تا لینچ در اوج پختگی و خلاقیت، از نماهای گرفته شده برای دو سه قسمت این مجموعه و اضافه کردن چند صحنه دیگر، فیلم مستقل سینمایی نبوغآمیزی بسازد؛ کاری که فقط از او بر میآید و بس. فیلم به سنت چند تجربه دیگر کارنامه این فیلم ساز، با شخصیتهایی معقول و روایتی مشخص شروع میشود و پیش میرود، اما هر چه جلوتر میرویم، هم چون شخصیتهای داستان، تجربه غریب و وهمانگیزی را تجربه میکنیم که جایی درست در مرز واقع گرایی و سوررآلیسم و زندگی و کابوس زندگی پیچ و تاب میخورد و این دو دنیا را در هم تلفیق میکند؛ طوری که در انتهای فیلم تشخیص میان خیال و واقعیت برای تماشاگر راه مالهالند محال است. لینچ این تبحر را بیش از هر چیز با اجرایی فوق العاده و کارگردانی قدرتمندش (برنده جایزه بهترین کارگردانی جشنواره کن به رخ میکشد و یک داستان ظاهره جنایی و ژانر آشنا و محبوب نوآر را ابعادی تازه و تجربه نشده و استثنایی میبخشد.
راه مالهالند. در یک سنت شکنی پست مدرنیستی – هر چه جلوتر میرود، فقط و فقط بر پرسشهایش اضافه میکند وگره گشایی نهایی به عنوان یکی از اصول درام پردازی از فیلم حذف شده و جایش را به ابهامی غریب و سردرگمی دلپذیری داده که هم باعث خلق هویت چندگانه شخصیتها میشود و هم ساختار روایت را به منشوری چندوجهی برای تفسیر و تاویلهای گوناگون تبدیل میکند. در کنار اینها، لینچ هجویهای تند و تیز از ساز و کار رسانه سینما و زد وبندها و اتفاقهای پشت صحنه دنیای سینما و هالیوود میسازد که به تعبیری میتواند شرح سینمایی حال و روز خودش در مواجهه با فیلم و سرنوشت نهایی آن باشد. فیلم لینچ به جنیفر سایم تقدیم شده است؛ بازیگر جوانی که به شکل عجیبی سرنوشتی مشابه شخصیت «بتی» در فیلم داشته است.