کتاب مغز جنسیتزده ، علم نوین اعصاب علیه باورهای غلط درباره مغز زنان، نوشته جینا ریپون
صورتی یا آبی؟ باربی یا لگو؟ درک احساسات یا نقشه خوانی؟ هنر یا ریاضی؟ مغز شما زنانه است یا مردانه؟ هر روز با پرسش هایی از این دست روبه رو می شویم که جنس بیولوژیک، زن بودن یا مرد بودن ما چه تأثیری بر مهارت ها، رفتارها، انتخاب رنگ، اسباب بازی، شغل و درنهایت سرنوشتمان می گذارد؟ نقش رسانه های جمعی، باورهای عامه و کتاب های شبه علمی، در پذیرش باور جنسیت داشتن مغز تا چه حد است؟ جینا ریپون در «مغز جنسیت زده» با کمک دانش پیشرفته علوم اعصاب تک تک این کلیشه های جنسیتی را تشریح می کند و نشان می دهد چطور این بمباران باورهای غلط بر تصور ما از خودمان و حتی بر مغزمان تأثیری مخرب دارند. مغز جنسیت زده، موشکافانه، هوشمندانه، بهنگام و روشنگر است و اثری فراموش نشدنی بر هرکسی دارد که می خواهد از تأثیر مخرب کلیشه ها و خرافات بگریزد.
«زنان… نمایانگر پستترین نوع تکامل انسان هستند و… به کودکان و وحشیان نزدیک ترند تا به مرد بزرگسال متمدن. »
گوستاو لوبون، ۱۸۹۵
قرنها مغز زنان را وزن کردند، اندازه گرفتند و آن را کوچک و نیازمند یافتند. مغز زنان همچون بخشی از بیولوژی پست، معیوب و شکنندهاش در مرکز هرنوع توضیحی برای فرودستیاش از لحاظ تکاملی، اجتماعی و فکری قرار داشت. ماهیت نازل مغز زنان را به عنوان توجیه این توصیه استفاده کردند که جنس لطیف باید بر موهبتهای زادوولدی خود تمرکز کند و آموزش، قدرت، سیاست، علم و هر کار دیگری در دنیا را بر عهده مردان بگذارد.
اگرچه دیدگاهها درباره قابلیت زنان و نقششان در اجتماع به نوعی طی قرنها تغییر کرده است، درون مایه «ذات باوری» در سراسر این دوران وجود داشته است، ایدهای که تفاوتهای مغز زنان و مردان را بخشی از«ذات» آنها میداند و معتقد است که ساختار و کارکرد این مغزها تثبیت شده و فطری است. نقشهای جنسیتی بنا به همین ذاتها تعیین میشدند. بر هم زدن نظم طبیعی امور برخلاف طبیعت بود.
وقتی فیلسوف قرن هفدهم، فرانسوآپولان دولا بار، شجاعانه ادعای تفاوت جنسیتی را زیر سؤال برد، پرده اول این داستان آغاز شد، اما متأسفانه هرگز به سرانجام نرسید. پولان مصمم بود که نگاهی فارغ از تعصب به شواهد موجود در پس این ادعا بیندازد که مردان به زنان برتری دارند. او موشکافانه میکوشید که هیچ چیز را فقط به این دلیل که قبل از این پذیرفته شده یا توضیحی مناسب در کتاب مقدس برای آن ذکر شده است به عنوان حقیقت نپذیرد.
دو کتابی که پولان منتشر کرد، درباره برابری جنسها: گفتاری فیزیکی و اخلاقی که در آن اهمیت کنار گذاشتن تعصبات در نظر گرفته شده است (۱۶۷۳) و درباره آموزش زنان، هدایت ذهن در حوزه علم و آداب (۱۶۷۴)، رویکردی کاملا مدرن به موضوع تفاوت بین دو جنس دارند. پولان حتی میکوشد نشان دهد که چگونه مهارتهای زنان با مهارتهای مردان برابری میکند؛ بخش جذابی در رسالهاش در باب تساوی جنسی وجود دارد؛ در این بخش به این فکر میکند که مهارتهایی مثل گلدوزی و سوزن دوزی به اندازه مهارتهای لازم برای یادگیری فیزیک اهمیت دارند.
پولان بر اساس مطالعات و یافتههایش از علم نوین آناتومی به مشاهداتی رسید که قبلتر هم کشف شده بودند: «دقیقترین تحقیقات آناتومی ما هیچ تفاوتی را بین زن و مرد در این بخش از بدن (سر) نشان نمیدهند. مغز یک زن دقیقا همانند مغز یک مرد است. » ارزیابی دقیق او از مهارتها و حالتهای مردان و زنان و دختران و پسران، او را به این نتیجه رساند که زنان، چنانچه فرصت در اختیارشان قرار گیرد، توانایی استفاده از همان مزیتهایی را دارند که آن زمان تنها در اختیار مردان بود، مانند آموزش و پرورش. از نظر پولان، هیچ شواهدی وجود نداشت که تأیید کند جایگاه فرودست زنان در دنیا به دلیل نقص بیولوژیکی آن هاست. او اعلام کرد: «ذهن هیچ جنسی ندارد. »
نتیجهگیریهای پولان به شدت در برابر عقاید غالب قرار گرفت؛ در زمانهای که وی مینوشت، نظام مردسالاری در جوامع تثبیت شده بود. ایدئولوژی «حوزههای مجزا»، که بنا بر آن مردان برای نقشهای اجتماعی و زنان برای نقشهای حوزه خصوصی و درون خانه مناسب نشان داده میشدند، فرودستی زنان را قطعی میکرد، که ناگزیر آنها را تابع پدران و سپس شوهران قرار میداد و آنها را به لحاظ جسمی و فیزیکی ضعیفتر از هر مرد دیگری قلمداد میکرد.
با گذشت زمان، این رویکرد رو به افول نهاد. نظرات پولان بعد از انتشار در کمال ناامیدی وی نادیده گرفته شدند(دست کم در فرانسه) و تأثیری اندک بر دیدگاه تثبیت شده فرودستی زنان نسبت به مردان و نیز ناتوانی در بهرهگیری از فرصتهای آموزشی و سیاسی داشتند(که البته نوعی پیشگویی خودمحققکننده بود، چون زنان به استثنای گروهی به فرصتهای آموزشی و سیاسی هیچ گونه دسترسی نداشتند). این ایده در طول قرن هجدهم چنان غالب بود که گویی بحث بر سر آن ارزشی نداشت.
در قرن نوزدهم، با ظهور علاقه به علم و اصول علمی، تلاشهایی برای پیوند دادن ساختارها و کارکردهای جامعه با فرایندهای بیولوژیک صورت گرفت که به آن شکلهای ابتدایی داروینیسم اجتماعی میگویند. برخی از روشنفکران آن دوره پیگیرانه به «مسئله زنان میپرداختند؛ این مسئله عبارت بود از مطالبات فزاینده زنان برای حق آموزش، مالکیت و قدرت سیاسی این موج فمینیستی همچون اعلان آماده باشی بود که دانشمندان را فرا میخواند تا شواهدی به نفع وضع موجود فراهم کنند و نشان دهند اعطای قدرت به زنان چقدر میتواند مخرب باشد؛ نه فقط برای خود زنان، بلکه برای چهارچوب کلی جامعه. حتی شخص داروین نیز وارد قضیه شد و ابراز نگرانی کرد که چنین تغییرایی سفر تکامل انسان را از مسیر اصلی خود خارج خواهد کرد.بیولوژی حکم سرنوشت را داشت و«ذات» متفاوت زنان و مردان جایگاه به حق و متفاوتشان را در جامعه تعیین میکرد.
نظرات سایر دانشمندان نشان داد که آنها در رویکرد خود به این موضوع بیطرف نبودند. نقل قول محبوب من در این باره از گوستاو لوبون، اهل پاریس، است که به انسانشناسی و روانشناسی علاقهمند بود. تمرکز اصلی او نشان دادن فرودستی نژادهای غیراروپایی بود، اما مبادا فکر کنید زنان را از قلم میانداخت
بدون شک زنانی برجسته هم وجود دارند که بسیار برتر از مردان عادی هستند، اما به اندازه تولد هر نوع هیولایی مثل یک گوریل دو سر، استثنایی محسوب میشوند؛ در نتیجه ما میتوانیم آنها را به کل نادیده بگیریم.
در کارزار اثبات فرودستی زنان و بیولوژیشان، ابتدا بر اندازه مغز تمرکز میشد. این واقعیت که محققان فقط به مغز مردگان دسترسی داشتند نتوانست راه را بر اظهارنظرهای قاطع دربارۀ مغز و توانمندیهای ذهنی کمتر زنان، رنگین پوستان، مجرمان و طبقات فرودست سد کند. با نبود دسترسی مستقیم به مغز درون جمجمه، ابتدا به جای اندازه مغز، از اندازه سر استفاده میشد. لوبون این بار هم حامی پروپاقرص این «تحقیق» بود و به این منظور یک سفالومتر ساخت که همه جا همراه خودش میبرد تا اندازه سر کسانی را اندازهگیری کند که کمابیش محتمل بود«ساختمان ذهنی»شان تاب دشواریهای استقلال و آموزش را نداشته باشد. در اینجا مثال دیگری داریم از علاقه شدید او به مقایسه با میمونها: «زنان بسیاری هستند که مغزشان از لحاظ اندازه به گوریلها نزدیکتر است تا به اندازه مغز مردان بالغ… این ضعف آشکارتر از آن است که کسی یارای مخالفت با آن را داشته باشد. »
در جست وجوی روشهایی برای اثبات ارتباط بین اندازه مغز و هوش، ظرفیت جمجمه نیز شاخص جایگزین دیگری بود، به این ترتیب که داخل جمجمههای خالی را با ساچمه یا دانه پر و بعد آن را وزن میکردند. یافتههای ابتدایی، که بر اساس آنها مغز زن ۱۴۰ گرم از مغز مرد سبکتر است، در حکم گواهی بیچون و چرا مشتاقانه پذیرفته شد. واضح بود که طبیعت ۱۴۰ گرم بیشتر از ماده مغز به مردان هدیه داده بود، و این راز قابلیتهای برتر و حق مردان برای قرار گرفتن در جایگاه قدرت و نفوذ بود. اما همان طور که جان استوارت میل فیلسوف عنوان کرد، نقصی در این استدلال وجود داشت: «به این ترتیب، مردی قدبلند و با استخوانبندی درشت از لحاظ ذهنی به مردی ریزنقش برتری دارد یا نهنگ و فیل از لحاظ اندازه مغزو قوای فکری به انسان برتری دارند. » در ادامه تغییرهای متعدد دیگری از جمله محاسبه اندازه بدن – مغز نیز مطرح شد، اما این روش هم پاسخی روشن ارائه نداد.
این تناقض را پارادوکس شی واوا نامیدند: اگر شما ادعا کنید که نسبت وزن مغز به بدن معیار سنجش هوش باشد، بنابراین نژاد شی واوا باهوشترین سگ هاست.
شاید جزئیات بیشتر درباره مخزن مغز، یا همان جمجمه، برای رسیدن به جواب «صحیح» کمک میکرد. اینجا بود که علم کرنیولوژییا سنجش اندازه جمجمه وارد صحنه شد. به نظر میآمد کرنیولوژی، که بر اساس اندازهگیریهای دقیق تمام زوایا، ارتفاع، نسبتها، برجستگی پیشانی و بیرون زدگی فک عمل میکرد، جواب مناسبی ارائه دهد. تغییر و تحولات کرنیولوژی پیچیده و گوناگون بودند. زوایای صورت رواج خاصی داشت، که با بررسی به
زاویه بین خط افقی رسم شده از سوراخ بینی تا گوش و خطی از چانه تا پیشانی اندازهگیری میشدند. یک زاویه بزرگ، با قرارگیری پیشانی روی خط چانه، معیار سنجش چیزی قرار گرفت که آن را«ارتوگناتیسم» نامیدند؛ یک زاویه تند کوچک، یک چانه بیرونزده و پیشانی پس نشسته معیار سنجش «پروگناتیسم» قرار گرفت. کرنیولوژیستها با تعیین معیار بر اساس اورانگوتانهای نر در آفریقای مرکزی تا اروپا به این یافته رضایت بخش دست یافتند که ارتوگناتیسم مشخصه برتری تکاملی و نژادهای برتر است. اگرچه، برای جای دادن زنان در این مقیاس، مشکلی ظهور کرد: کشف شد که زنان به طور متوسط ارتوگناتیکتر از مردان هستند! خوشبختانه کمک از غیب رسید.
آناتومیست آلمانی، الکساندر اکر، این مشاهدات نگرانکننده را در مقالهای منتشر کرد. او یادآوری کرد که ارتوگناتیسم پیشرفته ویژگی کودکان هم محسوب میشود، پس بر همین اساس زنان را میتوان در زمره کودکان و از این رو در گروه پستتر دستهبندی کرد. این نظرات با یافتههای جان کلیلندقوت گرفتند. در ۱۸۷۰ او در قالب یک طبقهبندی دقیق، نتیجه ۳۹ اندازهگیری از ۹۶ جمجمه مختلف را گردآوری کرد. این جمجمهها متعلق بودند به انسانهای «متمدن» و «غیرمتمدن»، تعدادی مرد و تعدادی زن، یک«رئیس قبیله خوی خوی» در آفریقا، چند«کندذهن و احمق»، یک«دزد دریایی وحشی اسپانیایی» و جمجمه مردی اهل فایف اسکاتلند به نام ادموندز که به جرم قتل همسرش اعدام شده بود (گفته شده که ادموندز اهل فایف بوده و قتل را«متأثر از شرایط تحریککننده» مرتکب شده بود، اما نگفتهاند که این توضیح او را در طبقهبندی «متمدن» قرار میدهد یا«نامتمدن»). بر
اساس یک اندازهگیری به خصوص در طبقهبندی کلیلند، یعنی نسبت قوس جمجمه به خط پایهاش، به وضوح مشخص شد که زنان بزرگسال از مردان بزرگسال متمایز و (اغلب ) از ملتهای «نامتمدن» قابل تشخیصاند.
برای اثبات فرودستی زنان، از هیچ تلاشی فروگذار نشد و هیچ جمجمهای نبود که بررسی نشود. یک مقاله بیش از پنج هزار اندازهگیری را روی فقط یک جمجمه بررسی کرد. از قرار، بینهایت روش برای اندازهگیری جمجمه وجود داشت و اصل، تمرکز بر اندازهگیریهایی بود که نه فقط مردان و زنان را به بهترین شکل از هم متمایز میکردند، بلکه اطمینان مییافتند که زنان کاملأ جزء طبقهبندی فرودست مانند کودکان یا مشابه نژادهای «پست» قرار میگیرند.
اندکی بعد، گروهی از ریاضیدانان در دانشگاه لندن نیز به بازی بزرگ اندازهگیری پیوستند و یافتههایشان منجر به بدنامی کرنیولوژی شد. این گروه از محققان به رهبری کارل پیرسون، پدر علم آمار، و آلیس لی، یکی از اولین زنان فارغ التحصیل از دانشگاه لندن، فعالیت میکردند. لی برای یافتن ظرفیت جمجمه یک فرمول حجم سنجی مبتنی بر ریاضیات طرح کرد و ظرفیت جمجمه را به میزان هوش ربط داد. او اندازهگیریهایش را روی گروهی اجرا کرد متشکل از سی دانشجوی زن از کالج بدفورد، ۲۵ نفر از پرسنل مرد دانشگاه لندن، و(این یکی انتخاب جالبی بود) گروهی ۳۵ نفره از آناتومیستهای پیشرو که در ۱۸۹۸ در همایش انجمن آناتومی دابلین شرکت کرده بودند.
عنوان اصلی: The Gendered Brain: The New Neuroscience that Shatters the Myth of the Female Brain
Gina Rippon
مغز جنسیتزده
علم نوین اعصاب علیه باورهای غلط درباره مغز زنان
نویسنده : جینا ریپون
مترجم : رضا اسکندری آذر
نشر خوب
530 صفحه