نگاهی به زندگی و سوابق ژ. م. گ. لو کلزیو، برنده جایزه نوبل ادبی

ترجمه و تالیف: سمیه نوروزی :
«کتاب نوشتن چه فایدهای دارد؟ فایدهاش این است که چیزهایی را مخفی میکنی، تا دیگران نتوانند کشفشان کنند.»
تکهای از کتابِ «وجدِ مادی» اثر ژ. م. گ. لوکلزیو
ژان- ماری گوستاو لوکلزیو در 13 آوریلِ 1940 در نیس به دنیا آمد، مادرش فرانسوی بود و پدرش اهل یکی از مناطقِ انگلیسی به نام بریتانی (نامِ خانوادگی لو کلزیو از کلمه لِزآنکلو به معنای مناطقِ محصور شده مشتق شده است). اجدادِ ژان ماری در قرنِ هجدهم به جزیره موریس مهاجرت کردند. جزیره موریس در زمان ناپلئون توسط انگلیسیها اشغال شد. ساکنان جزیره یا باید با اشغالگران جدید همپیمان میشدند یا جزیره را ترک میکردند.
پدر و مادر ژان ماری به پادشاه انگلیس ادای احترام کردند و این گونه بود که شهروند بریتانیا شدند. اما پدر ژان ماری نه تنها شهروند، بلکه عاشق انگلیس بود. برای همین به نیجریه که آن زمان مستعمره این کشور بود رفت تا شغل پزشکیاش را در آنجا ادامه دهد. ژان ماری شش یا هفت ساله بود که برای پیدا کردنِ پدرش عازمِ نیجریه شد… پس از اخذ مدرک لیسانسِ ادبیات، در دانشگاه بریستون و لندن مشغول به کار شد.
او در سالِ 1963 در سنِ 23 سالگی رسما پا به عرصه ادبیات گذاشت و جایزه رُنودو – یکی از معتبرترین جایزههای ادبی کشور فرانسه – را برای رمان «صورت مجلس» نصیبِ خود کرد. در سال 1967 و پس از گذراندنِ دوره آموزشی در ایالات متحده، برای گذراندنِ خدمتِ سربازی، به تایلند اعزام و در پی افشای فساد در کودکان، از آنجا اخراج شد. دوره سربازی او در مکزیک به پایان رسید. سپس به کار در انستیتوی آمریکای لاتین مشغول شد و مدتی با سرخپوستهای پاناما زندگی کرد. این تجربه در بسیاری از آثارش منعکس شده است.
او پس از این تجربه، به تدریس در آلبیوکرکی ایالات متحده (نیومکزیکو) پرداخت. لوکلزیو در تمامِ این سالها از نوشتن غافل نشد؛ نه تنها کتابهایش یکی پس از دیگری منتشر میشد، بلکه جوایز متعددی را نیز از آن خود کرد. این نویسنده پرتلاش نزدیک به پنجاه اثر دارد که در قالب مجموعه داستان، رمان، مقالات، قصههای کودکان و… منتشر شده است. از مهمترین آثارش میتوان به تب (1965)، وجد مادی (1967)، دایره و حوادث دیگر (1982)، جوینده طلا (1985)، دیهگو و فریدا (1993)، مردانِ ابرها (1997) و انقلابها (2003) اشاره کرد. ژ. م. گ. لوکلزیو در سال 1980 اولین برگزیده جایزه «پل موران» شد.
این جایزه به مجموع آثارش به ویژه «صحرا» (1980) تعلق گرفت. در سال 1994 نیز عنوان بزرگترین نویسنده زنده فرانسهزبان را به خود اختصاص داد. تلاشهای این نویسنده عاقبت، منجر به دریافت جایزه نوبلِ ادبیاتِ سال 2008 شد. او اکنون در آلبیوکرکی زندگی میکند و به قولِ خودش به هیچ جریانِ ادبی خاصی وابسته نیست. لوکلزیو پس از اعلامِ خبرِ دریافتِ جایزه نوبل، در پاسخ به خبرنگارِ روزنامه اومانیته تاکید کرد که: «مینویسم، چون به نوشتن علاقه دارم» و پیامش برای تمامی علاقهمندانِ ادبیات این است: «رمان بخوانید».
در سال 1988 دائرهالمعارفی از نویسندگانِ معاصر فرانسه زبان، توسط ژروم گارسَن منتشر شد که در آن هر نویسنده، خودش شخصا قسمتِ مربوط به خود را نوشته بود. ژ.م.گ. لو کلزیو نیز این گونه خود را معرفی کرد:
«اولین کلماتِ نخستین رمانهایی که نوشتهام، همیشه با حروف بزرگ شروع میشد؛ کی راه میفتین آقای آولب؟»
سال 1946 یا اوایل 1947 بود، شش سال بیشتر نداشتم که سفرم را به مقصد آفریقا شروع کردم. نایجرستورم کشتی باریای بود متعلق به خطِ هلند – آفریقا که از نژادهای مختلف پُر شده بود؛ این کشتی اروپا را میرساند به جزیرههای بندری غربِ آفریقا که مثل دانههای تسبیح کنار هم ردیف شده بودند و نامهایی عجیب و غریب داشتند که تا به حال به گوشم نخورده بود؛ داکار، تاکورادی، کوناکری، لومه، کتُنو. کشتی باری دنیایی بود مواج و شناور. عرشه بالایی پُر بود از مسافر؛ مدیرهای کلاهبهسرِ مستعمرهنشین، افسرانِ ارتش، خانمهایی با لباسهای بلند و نازک.
وسطِ عرشه که وسیعتر بود و در معرض باد، متعلق بود به آفریقاییهایی که گذری سوار میشدند؛ زنها و بچهها لابهلای بار و بندیل و آذوقه سفرشان جا میگرفتند. باد، گرم بود؛ آسمانِ شب، باشکوه و عظیم. روز، انگار نمیخواست تمام شود؛ آفریقاییها، برهنه، با بدنهایی که از فرطِ عرق میدرخشیدند، با پُتک ضربه میزدند به بدنه کشتی، به میلهها و ستونهای فلزی تهِ کشتی و به محافظهایش، تا زنگارها را بخراشند و از بین ببرند. این صدای خستگیناپذیر و بیهوده (چرا که زنگارها خیلی سریع دوباره تشکیل میشدند)، هر روز صبح تا شب، تکرار میشد؛ شده بود مثل ضربآهنگ، مثل طپش قلب.
صدا منعکس میشد تا قعرِ دریای انبوه، با نورِ تند و تیزِ خورشید، ابرهای راکد، ساحلهای دوردست، با رویای خلیجهای کوچک اما پُرآبِ رودها، شنزارهای کنار دریای کازامانسِ غنا، با انعکاسِ خیرهکننده نور، همراه با تکانهای آرامِ کشتی از وزشِ باد و لرزشِ موتورها.
فعلِ نوشتن برای من، به همان اولین سفر گره خورده است. غیبت، فاصله، سرگردانی و شناور ماندن در طولِ قارهای نادیدنی، تماس با سرزمینهایی وحشی و بدوی، با خطرهایی موهوم و خیالی. شیفتگیام به رودخانهها، برمیگردد به سالهایی بسیار دور.
در همان سالِ 1946 یا 47 بود که دومین رمانم «اُرادی سیاه» را نوشتم؛ ماجرایی در سرزمینی آفریقایی که هنوز نمیشناختمش، انگار نوشتن از خطرها نجاتم میداد و با آینده آشنایم میکرد (در فکرِ پدری که هیچوقت ندیده بودمش، و شعری که کشتی باری با حرکتِ آهستهاش در ذهنم تداعی میکرد). هیچ کدام از کتابهایی که بعدها نوشتم، برایم به اندازه این دو رمانِ آفریقایی مهم نبودند.
بعدها، در کتابها دنبالش گشتم؛ در رمانهای دیکنز، کیپلینگ، کنراد. در زبانِ انگلیسی که تازه کشفش کرده بودم، جناسهایش، ضربآهنگش، آوایش. دنبالِ آن تکانهایی که مرا با خود میبُرد، از من آدم دیگری میساخت، تکانهای آهسته و مقاومتناپذیری که تسخیرم میکرد.
ادبیات هم برایم همان راز و رمز را داشت، لندنِ نیکولاس نیکلبای، شهرِ دیوید کاپرفیلد، بدهیها و حبس کشیدنهای پیکویک. اصلا نمیتوانستم فضاها و موقعیتها را درک کنم، مثل ساحلهایی که سایهشان از دور دیده میشد، مثل قصبههای شیبدارِ حاشیه خلیجها، مثل بندرِ هارکورت که در بارانی به شدتِ طوفان نوح غرق شد و آب مرا تا جنگلهای حومه اُبودو جلو بُرد.
کتابها هم مثلِ رویااَند؛ کتابهایی که هیچگاه نوشته نمیشوند، به خاطرِ این که زندگی بسیار مختصر و کوتاه است، به خاطرِ این که خورشید مقتدرانه میتابد، به خاطر جیغ بچهها در خیابانها، به خاطر قد علم کردنِ آرزوها، به خاطر هیجانِ شورشهای شکستخورده. «رابینسون»، «اوتوپی»، «پلنگِ برفها». کتابهایی که در وجودِ خودمان نگهشان میداریم، مثل خیالاتمان؛ کتابهایی که یک روز دوباره برخواهند گشت.
روزی خواهد رسید که من هم «تاریخِ زمین» را بنویسم؟ روزی خواهد آمد که من هم داستانِ این زوج را بنویسم که از دور دیدمشان، زیرِ باران، در رُزهیل، قدم میزدند، هر دو بسیار زیبا، بسیار جوان، ساکی کنفی روی شانه مرد، با وسایلی مختصر، زن، ساری کهنهای تن کرده، طفلِ تازه به دنیا آمدهاش را محکم در آغوش گرفته، بیهیچ مقصدی پیش میرفتند، در جستجوی پناهگاهی، کارِ گِلی، ستاره بختی؟
یک روز صبح، از خواب بیدار شدم؛ خواب دیده بودم که بالاخره کتابم را نوشتهام، منظورم آن کتابی است که همیشه در وجودم بود، و من خودم خبر نداشتم. کتابی که انگار میتوانستم در آن زندگی کنم، آهنگی بسیار زیبا، که در دل و جانم نشست. چند لحظهای احساس خوشبختی کردم؛ مثلِ کشتیای عاقبت شنهای ساحل را لمس میکند.
چند کلمه دیگر باید بنویسم؟ تا یک روز، دوباره همان برقِ درخشان و ملایم را ببینم، آن برقی که در کابینِ کشتی باریای چشمم را زد، که مرا میبُرد به ناکجا آباد؛ همان روزی که با مدادِ چربم روی ورق کاغذ با حروف بزرگ نوشتم: «کی راه میفتین آقای آولب؟»
ژ. م. گ. لوکلزیو
«فرهنگِ نویسندگانِ معاصرِ فرانسه زبان، از زبانِ خودشان»، تحتِ سرپرستی ژروم گارسن،
انتشاراتِ میل اِ اون نویی