خاطرهای از استاد حسن کسایی

محمد افتخاری: استاد حسن کسایی نزد دوستداران موسیقی سنّتی ایران، چهرهای آشنا و بینیاز از تعریف و توصیف است. نی، احترام و اعتبار امروزیاش را در موسیقی ایران از او دارد. در سایهٔ تلاش، رنج و آموختههای بیش از چهل سال نینوازی اوست که تواناییهای اجرایی این ساز افزایش بافته و نوازندگان نی به فضاهای صوتی نو و گوناگونی دست یافتهاند. استاد کسایی با فروتنی و وارستگی، ارزشهای موسیقی سنّتی ایران و جایگاه بزرگان این هنر را پاس میدارد و از سر اخلاص و ارادت این گونه به هنر موسیقی مینگرد: «موسیقی هم مثل سایر هنرها، طالب میخواهد و عاشق. باید که خالص باشی و بیریا. نه هر که سازی در بغل گرفت و آوازی زمزمه کرد، موسیقیدان است و اهل این هنر، هنرمند واقعی کسی است که هرگز سازش را، صدایش را به تفنّن و سرگرمی مجلسیان طالب شادی نسپرد…
هنرمندی که شیفته و آلودهٔ این هنر شد از بسیاری بدیها و پلیدیها پرهیز میکند. چون صاف بودن و بیغش بودن و با روح و اندیشهای لطیف زندگی کردن خواست این هنر است…
نمیشود صاحب تجربه در موسیقی شد، استاد در این فن شد و رنج نکشید. آنکه به راه این هنر رفت دیگر نمیتواند پیشه و فنّی سوای موسیقی برگزیند…صاحب شیوه و شگرد شدن در موسیقی کار همه کس نیست. ابتدا باید رنج کشید، شاگردی کرد، اصول و ارزشهای موسیقی سنّتی این سرزمین را شناخت، بعد شهامت بداههنوازی و ارائهٔ شیوه و شگرد را داشت…»1.
چندی پیش، دوست هنرمند نینوازی از اصفهان، نواری هدیهام داد که در یک روی آن، استاد کسایی با کلامی روان، گرم و دلنشین، زندگی جانسوز و عبرتآموز «اکبرخان»، تارنواز اصفهانی را روایت کردهاند. جان کلام این روایت که از روح لطیف و طبع و ذوق سرشار استاد کسایی نیز مایه گرفته است، تصویری است از یک زندگی. زندگی هنرمند ایرانی در برشی از تاریخ زندگی این ملّت. زندگی آنان که شورآفرین و شادیآفرین بودند و جز رنج و ناسپاسی و غم تنهایی و غربت، ندیدند. با شوری که شنیدن این روایت در دلم انداخت، حیفم آمد آن را به گوش دیگر دوستداران موسیقی ایران نرسانم. سعی کردهام در نقل این روایت، امانتدار باشم و تا آنجا در کلام استاد دست بردهام که آن را از شیوهٔ گفتار به شیوهٔ نوشتار درآورم. امیدوارم ایشان از سر لطف، این درازدستی را ببخشایند.
-------
علت و عوارض مشکل پزشکی از چیست؟
در شرق اصفهان، دهی هست به نام «قهجاورستان»، و چند کیلومتری بیشتر با اصفهان فاصله ندارد. در این ده طفلی پا به عرصهٔ وجود گذاشت که «اکبر» نام گرفت. او تا سنّ 9 سالگی نتوانست اصفهان را، این بهشت خیالانگیز را که به نصف جهان معروف است، ببیند.9 ساله بود که پدر و مادر را از دست داد و به اجبار و ناچار به اصفهان آمد. شبهای اصفهان را دید، سر زدن آفتاب را دید، غروب آفتاب را دید و بازتاب نور را در کاشیهای مسجد شیخ لطف اللّه و مسجد شاه دید. در چشم او این زیباییها جلوهٔ دیگری داشت. زمانه، زمانهٔ حرمتها و سختگیریها بود. در عروسیها و مجالس شادمانی، مردها در لباس و نقش زنان میرقصیدند. ساززنها، پسربچهها را میآوردند و لباس زنانه تنشان میکردند و رقص و پایکوبی به آنها میآموختند. اکبر که سیمای بسیار زیبا و جذّابی داشت، مورد توجّه نوازندهها قرار گرفت. لباس رقص بر تنش کردند و آموختندش تا برقصد. خیلی زود «اکبر خان» شهرهٔ شهر اصفهان شد. امّا بدبختانه کارهای هنری، همان اندازه که زود صاحب هنر را به شهرت میرساند، گاه به همان زودی نیز وی را به تلخترین زهرهای اجتماع آلوده میکند. «اکبر» چنان در دام اعتیاد گرفتار شد که پس از گذشت یکی دو سال، در بیست سالگی، چهل ساله مینمود. از بخت بد «اکبر»، رفته رفته پای زنها به مجالس عروسی و شادمانی باز شد و دیگر کسی سراغ او نیامد. «اکبر» غریب و تنها شد. دستههایی که به خاطر بردن او به مجالس شادمانی باهم رقابت میکردند و مرتّب دور و بر او میچرخیدند، رهایش کردند. حالا اکبر بود که دلش برای آن مجالس پر میزد و از آنها میخواست تا او را با خود ببرند، و آنها اعتنایی به او نمیکردند.
«اکبر» سراغ تار رفت و به آموختن آن پرداخت. کاسهٔ تار را توی دل و روی زانویش میگذاشت و دردها و ناکامیهای خویش را درون کاسهٔ ساز میریخت. گاه با ید رقصها و پایکوبیها و گاه به یاد رنجها و دلآزردگیهای خویش، چنان رقصان و بانشاط، و دردمندانه و کشنده ساز میزد که طاقت از کف شنونده میبرد. «اکبر» پیش «شکری ادیب السلطنه» که از نوازندگان چیرهدست و از شاگردان «آقا حسینقلی» یا «درویش خان» بود، مشق تار کرد و کارش بالا گرفت. آب رفته به جوی بازگشت و دوباره «اکبر خان» گل سرسبد مجالس و محافل شد. «اکبر» پایش را در «تار» جایی گذاشت که پای کسی به آنجا نرسید. «تاج اصفهانی» میگفت: تنها کسی که میتواند جواب آواز مرا بدهد، «اکبر خان» است و من جز با ساز او نمیخواهم بخوانم. «ادیب خوانساری» نیز میگفت: جایی که «اکبر» هست، اجازه بدهید با او بخوانم. و این زمانی است که در اصفهان، نوازندههای پرقدرتی ساز میزدند.
«اکبر» به اوج قدرت و شهرت میرسد و سرآمد نوازندگان روزگار خود میشود. امّا روزگار، در آستانهٔ شصت سالگی، بازی تلخی را آغاز میکند و ضربه مهلکی بر روح حساس و پیکر رنجدیدهٔ او میزند. یک روز که از خواب برمیخیزد، متوجّه میشود که گوشهایش نمیشنوند. با دو گوش کر، دیگر نمیتوانست ساز بزند. زخمههای تار «اکبر» که خاموش شد، تنهایش گذاشتند. او ماند و غم غربت و ناسپاسی و روزهای تلخ تنهایی.
روزی، من و آقای «جلیل شهناز» به دیدار «اکبر خان» رفتیم. آقای شهناز از او خواست برایمان ساز بزند. «اکبر خان» با اندوه تلخی گفت: با گوشی که نمیشنود چگونه ساز بزنم. آقای شهناز ساز را کوک کردند و به دست او دادند و اصرار کردند که چیزی بزند. خندهٔ رضایتمندانهای در چهرهاش آشکار شد. خوشحال از اینکه فرصتی پیش آمده تا باز زخمههایش را با سیمها آشتی دهد و نقش خویش را بر پردهٔ ساز کشد، تار را گرفت و روی زانو نهاد و چنان نواخت و آنقدر نواخت که آرام و قرارمان را گرفت و من و آقای شهناز هر یک به سویی افتادیم. «اکبر» یکی از مقامهای کوچک-یعنی آواز دشتی-را نواخت. شاید دو ساعت و نیم، آن هم بدون اینکه مضرابی را تکراری بنوازد. به چهار مضراب که رسید، غوغایی به پا کرد و نعمههایی را نواخت که حیرتانگیز بود.
پس از مدّتی، کار «اکبر» به بیمارستان کشید و بستری شد. یکی از نوازندگان تنبک که سالها با او کار کرده بود، یگانه مونسش در آخرین روزهای زندگی در بیمارستان بود. روزی «اکبر» او را به در خانهٔ تاجری فرستاد و پیغام داد که: «به پاس سالها شادیآفرینی و شبهایی که تا صبح در مهمانیهایت ساز زدم، مرا دریاب و دستگیرم شو. من بدون غذا شاید دو سه روزی دوام بیاورم امّا بدون تریاک…». پاسخ صاحب مال به پیغام «اکبر» این بود: «از این اکبر خانها زیاد هستند و اگر من بخواهم آنها را دریابم، چیزی برای خودم نخواهد ماند.» پیش از آنکه پاسخ آن مخدوم بیعنایت به «اکبر» برسد، وی روی تخت بیمارستان جان سپرده بود. ساززنهای قهوهخانه پولی روی هم گذاشتند و به پاس و به احترام پیشکسوتی، جنازهاش را بلند کردند و به خاکش سپردند. یک هفتهای از مرگ «اکبر» گذشته بود که بنده و آقای تاج اصفهانی و جلیل شهناز، بیخبر از این ماجرا، به منزل «شاطر رمضان» رفتیم. «شاطر» را اصفهانیها خوب میشناسند. خانهاش محفل انس و الفت و صفاست و در این حلقهٔ هنردوستی و هنرپروری، هنرمندان عزّت و احترام میبینند. ظهر سهشنبه بود. «شاطر» پرسید: «میدانید امروز چه روزی است؟». گفتیم: «خیر». با گریه و اشک تأثر و تحسّر گفت: «امروز هفتم «اکبر خان» است».
-ای داد! اکبر مرد؟
با اینکه زمستان سردی بود، قرار گذاشتیم برویم سر خاک او در «تخت پولاد»، و رفتیم. در ابتدا نشانی از گورش نیافتیم. خوب، اگر یک ریسمانفروش یا روغنفروش معروفی مرده بود، همه میشناختندش. نشان گور او را از گورکنی گرفتیم. پرسید: «قبر این مطربه را میخواهید؟…توی خرابهای، توی یک گودالی خاکش کردند». با نشانی گورکن، گور «اکبر» را یافتیم و آن دستمان رقصان در باد را بر روی گور او؛ دستمالی که در گذشتهای نه چندان دور، رقصش را با مچ و مضراب «اکبر» بارها دیده بودم. میدانید که سیمهای تار را در انتهای ساز به «سیمگیر» میبندند و تکّهای نایلون زیر و روی سیم میگذارند تا به آستین صدمه نزند. در قدیم از این نایلون استفاده نمیکردند و در نتیجه، ته سیم، آستین را پاره میکرد. «اکبر» برای اینکه هنگام ساز زدن آستینش پاره نشود، یک دستمال ابریشمی میانداخت روی مچش و ساز میزد.این دستمال همیشه مونس «اکبر» بود. بارها رقص این دستمال را همراه با لرزش سیمها و جنبش مضرابهای او روی کاسهٔ ساز، به چشم خود دیده بودم. چه رقصی با آن مچ و چه هماهنگی با آن چپ و راستها داشت. و آن روز سهشنبه، در گورستان «تخت پولاد»، آن دستمال ابریشمی یزدی را پهن کرده بودند روی گور «اکبر»، و یک ریگ انداخته بودند میان دستمال، تا باد آن را نبرد. نمیدانم چه کسی این کار را کرده بود. باد سرد ملایمی میوزید و دستمال دستخوش باد، در جنبش بود. اگر میشد که موسیقی را ببینی، این ترنّم نغمههای مضراب و مچ اکبر بود که دستمال را به رقص درآورده بود.