رمان کلیدر: بررسی شخصیتها و قهرمانهای خلق شده توسط دولتآبادی
دکتر حمید دباشی – ترجمهٔ محمد افتخاری: نخستین آشنایی من با «کلیدر» در تیرماه 1358 بود. حدود پنج ماه از انقلاب میگذشت و تعطیلات تابستانی را در ایران میگذراندم. در یکی از پرسهزدنهای روزمرّهٔ خویش در راستهٔ کتابفروشیهای روبروی دانشگاه تهران، که تقریبا به صورت نوعی اجرای مناسک عبادی درآمده بود، بخت یاری کرد و اوّلین یا شاید هم آخرین شمارهٔ نامهٔ کانون نویسندگان ایران به دستم رسید. در همین شماره [بهار 1358] و در بخش داستانها، چشمم به نوشتهای از محمود دولتآبادی افتاد، نویسندهای که سالها بود میشناختمش و نوشتههایش را میخواندم. آوسنهٔ بابا سبحان او، که به صورت فیلم هم درآمده است، توجّه مرا به سبک و شیوهٔ بیان درخشان و نیرومندی جلب کرده بود که نثر فارسی میتوانست به آن دست یابد. جای خالی سلوچ وی، توانایی نوعی پیشگویی ناخودآگاه را به من داد، پیشگویی پیوندی که میتوانست دیدار با شکوه سخن آراسته و رازدار خراسانی را با آشوبگری پر شرّ و شور روستاییان ایرانی تدارک ببیند.
نام داستان چاپ شده در نامهٔ کانون نویسندگاه ایران، «کلیدر» بود، که البته در آن زمان نمیدانستم چطور تلفّظ میشود. از یک دوست کتابفروش، تلفّظ درست و معنای عنوان آن را جویا شدم. پاسخ، که بعدها به صورت بخشی از افسانهٔ گستردهٔ شهری پیرامون رمان درآمد، این بود که تلفّظ درست عنوان داستان، کلیدر است، و آن تلفّظ گویش خراسانی کلحیدر (به معنای کربلایی حیدر) است! به این ترتیب، بدون داشتن تصوّری اندک از مفهوم عنوان، شروع به خواندن این بخش کوتاه از کلیدر کردم. هرگز بازتاب وجدآور و درخشان نخستین سطرهای بند اوّل از بخش دوّم جلد اوّل را که در این شمارهٔ نامهٔ کانون نویسندگان ایران چاپ شده بود، از خاطر نخواهم برد: «تنگاتنگ هم، پنج سوار در جلگهٔ ماروس میتاختند: خان عمو، صبر خان، مدیار، علی اکبر حاج پسند و گل محمد. پنج مرد از تیرهٔ میشکالی. رو به کلیدر داشتند و در این گاه روز پیچیده در غبار سم اسبان و آفتاب، پیش میرفتند. خورشید شیب کرده بود و سایههای مردان و اسبها، اریب بر خاک افتاده و پیشاپیش میروید. دستهٔ مردان، خاموش، هموار و ناهموار راه را از زیر پای درمیکردند…». (جلد 1-صفحه 153).
این را هم بگویم که توصیف چگونگی رقابت اسبها و سواران با یکدیگر در این بند، با آن زبان نجیب و دقیق و ناگفتنی، و در عین حال رام و دستآموز، مرا سخت متأثر و مجذوب خویش نمود. من نتوانستم مفهوم آن بند را که خوانده بودم، دریابم. ظاهرا پنج مرد سوار به دهکدهای میتازند تا دختری را برای یکی از آن پنج سوار بربایند. در پایان یک مرد [از اهالی دهکده] را میکشند، یکی از آنها کشته میشود، و…ناکام میمانند.
در پایان همان تیرماه، پیش از آنکه ایران را ترک کنم، کلیدر را که در آن زمان تنها در یک جلد درآمده بود خریدم. پس از خواندن آن فهمیدم که در حقیقت دو جلد در یک مجلّد، است و هیچ نمیدانستم اثری خواهد بود در ده جلد. اینک احساسم را دربارهٔ فرجام آن مجلّد، در آن زمان که نمیدانستم دنباله دارد، نمیتوانم صریح و کامل بیان کنم. امّا آشکارا به خاطر میآورم که، آنچه مرا شیفتهٔ خود کرده بود، نه یک داستان حقیقی، که شیوهٔ بیان دولتآبادی بود. شیوهٔ بیانی که در ده سال گذشته بارها چشمانم را در اشک نشانده است.
بین سالهای 1358 تا 1363 به تدریج دورهٔ کامل ده جلدی کلیدر را به دست آوردم. بعدها پیبردم که انتشار دورهء کامل کلیدر شش سال طول کشیده است. جلد اوّل و دوّم در آذرماه 1357، جلدهای سوّم و چهارم در بهمن 1360، جلدهای پنجم و ششم در بهمن 1362 و سرانجام چهار جلد آخر در تابستان 1363 منتشر شد. محمود دولتآبادی نوشتن کلیدر را در سال 1347 آغاز کرد و در 1362 آن را به پایان برد. در مجموع، نگارش کتاب، نزدیک به 15 سال زمان برده است.
پس از نخستین آشناییام با کلیدر در ایران، بین سالهای 1358 تا 1366 نتوانستم از چهار جلد اوّل رمان فراتر روم. بنابراین تا 1366، شش جلد پایانی رمان، برایم همچنان بکر و ناشناخته باقیمانده بود. فکر میکنم در پس بهانههای تکراری و پیش پاافتادهٔ درگیر بودن با گرفتاریهای دانشگاهی و دانشجویی، دلایل دیگری از جمله شاید دلایل پیچیدهٔ روانشناختی وجود داشته باشد که خیال پرداختن به آنها را در اینجا ندارم. فقط این بگویم که بارها و بارها، وقت و بیوقت در شب و روز، کارهایم را نیمه کاره رها میکردم، به سراغ کلیدرمیرفتم و با صدای بلند قطعههایی را میخواندم که به باور من، از باشکوهترین نمونهها در تمام تاریخ ادبیات ما هستند. جلوههای زیباشناسی نثر شاعرانهٔ کلیدر، دارای چنان نیرویی است که یکباره هم برمیانگیزاند و هم عنان سرکش احساسات را میگیرد. گلوی آدم را میچسبد و مجال نمیدهد نفس تازه کنی.
پاییز 1366 در یک گفتگوی تصادفی با محمد رضا قانونپرور به این فکر افتادیم که میزگردی در انجمن مطالعات خاورمیانهای آمریکای شمالی دربارهٔ کلیدر برپا کنیم. این تدبیر بیش از هر چیز، انگیزهای شد تا من از چهار جلد اوّل کلیدر فراتر روم.
این بار از نو و با این قصد آغاز به خواندن کلیدر کردم که واقعا تمامش کنم. نخستین بار این پرسش پیشآمد که، چفت و بست این کتاب ده جلدی را، با حدود سه هزار صفحه و سی بخش که هر بخش آن شامل یک تا چهار بند است. جز چسب و نخ چه چیزی نگاه داشته است. آنچه که با پرسشی در زمینهٔ تکنیک و ساختار رمان آغاز شد، ابعادی نو و دور از انتظار یافت. در آغاز فقط میخواستم رمزوراز درهم پیوستگی این رمان بلند را بدانم. پذیرفته بودم که چفت و بست رمان را یک رشته از قراین و نشانهها محکم میکند، رشتهای که دلالت بر وجود چیزی فراتر از صرف روایت رمان دارد.
خیلی زود به آنچه که انسجام رمان را حفظ نمیکرد دست یافتم. واحدهای ساختاری کلیدر، یعنی بندها، اجزای کوچکتر شسته و رفتهای نیستند که تنها در بردارندهٔ یک مضمون خاص، یک داستان فرعی، حادثه و یا رویدادی به هم پیوسته و منسجم باشد. هر بند ممکن است شامل یک، دو، و یا سه رویداد باشد، و این رویدادها میتوانند ضرورتا به هم وابسته باشند، یا نباشند. البته دربافت کلّی رمان نشانی از گستگی و درهم ریختگی نیست، همه چیز در نهایت استواری و به همپیوستگی است. امّا واحدها با وجود ترکیب آهنگین بسیار دقیق خود، به تنهایی نمایانگر الگوی سنجیدهٔ پیوستگی ساختاری رمان نیستند. بیان این نکته، خودهگیری بر کار نویسنده نیست، زیرا معتقدم هر کار هنری وفادار به منطق تخیّل خلاّق هنرمند، حتما نباید از نظم پیش ساختهای پیروی کند. این که نظم بخشی سنجیده و آگاهانه به واحدهای تشکیل دهندهٔ رمان، رکن رکین ساختمان داستان است، نکتهای که به سادگی میتوان آن را نادیده گرفت.
به این ترتیب، این پرسش که چه عاملی انسجام رمان، و به همراه آن، ازدحام و اختلاف معانی و مفاهیم آن را حفظ میکند و یگانگی میبخشد، همچنان بیپاسخ ماند. زمانی که در کار مطالعهٔ منظّم رمان بودم و گاه یادداشت برمیداشتم، تنها عامل پیوند دهندهٔ بندها به یکدیگر، شرحروایی حالات شصت و چند نفر شخصیتهای داستان بود، عاملی که گئورک زیمل «بافت پیوندجویی»[«بافت همبستگی»] مینامید. در آغاز رمان، زن جوان زیبا و دلیری به نام مارال برای دیدار پدر و نامزد خویش که در زندانند، به سبزوار میآید. بعد شهر را ترک میکند و نزد عمّهاش میرود تا با آنها زندگی کند. عمّهٔ او بلقیس است که سه پسر دارد به نامهای خان محمد، گل محمد، و بیک محمد، و یک دختر به نام شیرو. شوهر بلقیس، کلمیشی است. از اینجا داستان گشایش مییابد، و شخصیتها و مکانها-در مثلثی با اضلاع سبزوار، نیشابور و تربت حیدریه-درهم بافته میشوند.
تا اینجای کار، تنها سرنخی که دربارهٔ ساختار رمان در دست داشتم، اگر بتوان آن را سرنخ نامید، همین رابطهٔ خانوادگی و قبیلهای میان شخصیّتهای مختلف بود. مارال دختر عبدوس است، عبدوس برادر بلقیس، بلقیس زن کلمیشی، کلمیشی پدر گل محمد، گل محمد برادر شیرو، شیرو زن ماه درویش، ماه درویش نوکر بابقلی بندار، بابقلی بندار آدم آلاجاقی در قلعه چمن، و غیره و غیره.
صفحهبهصفحه و گامبهگام، راه خویش را به سوی شناخت این شخصیّتها میگشودم که فهمیدم اگرچه رابطهٔ اسمی میان آنها تمام و کمال است، امّا پیوستگی و بستگی آنهاست که نشان میدهد واقعا چیستند و کیستند. نگاهم را میدوختم به مارال، گل محمد، زیور، ستار، قدیر، و قربان بلوچ، و از خود میپرسیدم اینها کیستند؟ و مهمّتر از همه، چه عاملی چیستی و چونی آنان را رقم میزند. این سئوال دوگانه که، در پس پشت هویّت اسمیشان، کیستند این شخصیّتها، و چیست آنکه بود و نمودشان را شکل میدهد، بیاندازه مهمتر از روابط قبیلهای آنهاست. حالا در این مرحله اعتراف میکنم که دلواپسیام را پیرامون بنای ساختاری رمان کاملا فراموش کرده و غرق در مسألهٔ چیستی و چونی شخصیّتها شده بودم. آنگاه چیزی کاملا دور از انتظار رخ داده که به نوعی به این دو مطلب جدا از هم مربوط میشد.
جلد ششم را دست گرفته بودم و اشتیاق نخستین من دربارهٔ ساختار رمان، آرامآرام امّا به گونهای اثربخش، داشت جای خود را به اشتیاق فزایندهام به شخصیتها میداد که نمیدانم چرا احساس کردم باید «سیاست و رمان» ایروینگ هاو را دوباره بخوانم، کتابی که حدود ده سال پیش در فوریه 1979 خوانده بودم. رابطهٔ پنهان میان دلبستگی من به شخصیّتهای کلیدر، این که چه هستند و کیستند و چه نیروهایی در کار ساختن هویّت آنهاست، از یکسو، و اصرار در دوبارهخوانی مجموعهٔ مقالات درخشان ایروینگ هاو، از سوی دیگر، سبب شد تا بپذیرم که دیدار کارسازی با روح کلّی رمان خواهم داشت. به هر دلیلی ناپیدایی که بود، بار دیگر سراغ کتاب هاو رفتم.
طولی نکشید که در فصل مالرو، سیلونه، و کستلر به این عبارتها رسیدم: «آنجا که داستایفسکی، رادیکالسیم را یک توطئه جانبی میشمارد، یک بیماری که روشنفکران و لومپن پرولتاریا را آلوده کرده است، مالرو و سیلونه در رمانهای برجستهٔ خویش، آن را به عنوان فرصتی مناسب برای نخستین ورود آزادانهٔ تودهها به درون تاریخ میشناسند. از نظر داستایفسکی و کنراد، وقوع انقلاب، به معنی درهم شکستن ناگهانی نظم موجود و بازگشت به وحشیگری اخلاقی است. مالرو و سیلونه، فروپاشی جامعه را واقعیتی میدانند که ناگزیر و در مدّتی دراز اجتنابناپذیر است؛ آنچه اکنون اهمیت دارد، توانایی، شجاعت اخلاقی و شیوههای تلاش برای رسیدن به سوسیالیسم است. آنچه که از سوی داستایفسکی…و کنراد دربارهٔ «سرشت آدمی» مطرح شده، از دیدگاههای افراطی فلسفهٔ بدبینی است: انسان باید با تسمهٔ قوانین اخلاقی مهار شود تا هرج و مرج درون وی راهی برای گریز نیابد. دیدگاه مالرو اگزیستانسیالیستی است: انسان چه در پیروزی و چه در شکست، محصول کار خویش است، و تنها با عمل گزیده میتواند امکانات بیاندازهٔ وجودش وجودش را به کار گیرد. از نظر مالرو، چهرهٔ میلیونها انسان خاموش که از سکوت سدهها بالا میروند، واقعیت چارهناپذیر زندگی سیاسی ماست».
این عبارتها، بدون این که بخواهم، مرا به خواندن آثار داستایفسکی، کنراد، مالرو و سیلونه هدایت کرد، به مطالعهٔ آن دوگانگی و دو مقولگی که پیش از این احساسش کرده بودم، امّا به آن نپرداخته بودم. درحالیکه داستایفسکی و کنراد، فرد را در انزوای پسندهای اخلاقیاش به تصویر میکشند، مالرو و سیلونه، بازیگر (فعّال) اجتماعی را در اجتماع اعمال سیاسیاش بررسی میکنند. به نظر میرسد میان افراد و بازیگران (فعّالان) اجتماعی که در انزوا و اجتماع به سر میبرند و بین پسندهای اخلاقی و اعمال سیاسی در نوسانند، طیف پیوستهای وجود دارد که شخصیتها در آن ساخته میشوند و به جرأت میتوانم بگویم، فرهنگها در آن فرمانبردارند.
آنچه به ویژه این سنخشناسی دوگانه را برجسته کرد، کتاب «انزوا» نوشتهٔ آنتونی استور، از روانپزشکان آکسفورد بود که امسال خواندم. عنوان فرعی کتاب، «بازگشت به خویش»، روشنایی بیشتری بر دو مقولگی هاو که در ذهن من پرسه میزد، تاباند. موضوع بحث استور در «انزوا» این است که روانپزشکی پس از فروید تأکید بسیار زیادی روی رابطهٔ میان افراد، به عنوان نشانهٔ حالت روانی آنها، کرده است. استور آنگاه این استدلال را پیش میکشد که افرادی که زندگی در انزوا را برمیگزینند، کموبیش میتوانند به سلامت روانی دست یابند. وی سپس به شرح زندگی گروهی از بزرگان اندیشه، مانند ویتگنشتاین و کانت، میپردازد که زندگی در انزوا را برگزیدند و به زندگی اجتماعی پشت کردند.
اگرچه موضوع بحث استور به تنهایی و به دلایلی دیگر برایم جالب بود، امّا بازشناختن بیشتر انواع شخصیّتهای دو مقولهای که هاو در بحث خود مطرح کرده بود، پیآمد دور از انتظار آن بود. اینجا این پرسش پیشآمد که شخصیتها چگونه در مقیاسی از افراد منزوی تا بازیگران (فعالان) اجتماعی، گسترش مییابند. البته شکلگیری این شخصیّتها، فورا به این پرسش پیوند میخورد که آنها کیستند، چیستند، و خودآگاهیشان از هویّت خویش کدام است. افراد، در خلوت تنهایی و درجمعیت خاطر زندگی اجتماعی خویش، با سطح مطلوب از تصوّرات فردی و جمعی کنار میآیند که در مجموع، آن چیزی را پدید میآورد که به طور معمول شخصیّت آنها نامیده میشود. بدون تردید، این دو تصوّر فردی و جمعی، و نوع شخصیّتی که براساس آنها بنا میشود، پدیدههای فرهنگی هستند. گفتنی است که ما نمیتوانیم از نظر فرهنگی، تصورّات غیر قابل تصورّ، و تفکّرات غیر قابل درک را به عنوان پایهٔ شخصیّت خویش در خیال ببندیم و به آن بیندیشیم. آن زمان که فرهنگ ما فرصت انتخاب فردی یا جمعی را بیابد، از فرایندی که فعلا بهتر است نیازموده رهایش کنیم، به تعریفی از شخصیت خویش دست خواهیم یافت که با مزاج ما سازگاری بسیار خواهد داشت.
از همینجا بود که در پیوند مستقیم با نخستین پرسشم دربارهٔ ساختار رمان، به گسترش و نظم دادن اندیشههایم پیرامون شخصیتهای کلیدر پرداختم. اکنون به نظرم میرسید، آنچه که چفت و بست رمان را نگاه میدارد، کنش متقابل میان شخصیّتها بود که فقط رابطهٔ اسمی، خانوادگی و قبیلهای با یکدیگر نداشتند، بلکه مجاورت جسمانی، عاطفی و اخلاقی هم آنها را به هم پیوند میداد. دقیقا در همین مجاورت جسمانی، عاطفی و اخلاقی است که شخصیّتهای گوناگون کلیدر سرانجام شناخته میشوند. به یاری همین نظام و مجموعهٔ مجاورتهاست که رمان درهم میپیوندد.
اجازه بدهید چند نمونه بدهم تا بدانیم شخصیّتها از طریق مجاورت جسمانی، عاطفی و اخلاقی خویش چگونه ساخته میشوند و هویّت مییابند. نخستین و بهترین نمونهای که به خاطر میرسید، خان محمد، گل محمد و بیک محمد، سه پسر کلمیشی و بلقیس است. هنگامی که آنها دور از یکدیگر هستند، شناخت اندکی از این سه شخصیّت داریم. مثلا وقتی خان محمد به جرم دزدی در زندان است، گل محمد به گذرانی ناچیز و زندگی بیبرکتی تن میدهد، و بیک محمد نزد ارباب تلخآبادی به بیگاری میرود و نوکری میکند. درست به هنگام پیوستن این سه برادر در لحظهٔ طغیان آنهاست که رفتهرفته، به کمک رابطهای که با یکدیگر دارند، به ویژگی منشهای فردی آنها پیمیبریم. در مقایسه با گل محمد، بیک محمد شخصیّتی است آرام، خوش قلب و حسّاس؛ درحالیکه در قیاس با گل محمد، خان محمد سرشتی بدگمان، سنگدل و خشن دارد. در میان این دو، چه به سنّ و سال و چه به خلقوخو، گل محمد، آرامش و نازک دلیاش را از برادر کوچکتر و سادهتر خویش بیک محمد میگیرد و تیزهوشی کارآمد خود را از برادر بزرگتر و پختهترش، خان محمد دارد. نکته اینجاست که درست در لحظهٔ مجاورت جسمانی، عاطفی و اخلاقی آنها باهم است که ویژگی شخصیّتشان روشنتر به چشم میخورد. هر زمان که گل محمد درون اتاقی باشد، بیک محمد بر روی بام آن قراول ایستاده و از صمیم دل نگاهبان برادر است. اما زمانی که این پرسش سرنوشتساز تدبیر جنگ پیش میآید که قشونکشی نظامی مشهد چه پیآمدی برای آنها خواهد داشت، این خان محمد است که برای یافتن پاسخ روانه میشود.
برویم سراغ مجموعهٔ دیگری از شخصیتها؛ سراغ گل محمد، مارال و دلاور. هنگامی که مارال نزدیک نامزد خود-دلاور-است، مهر و نشان یک زن شجاع را با خود دارد. امّا این واقعیت، چنانکه باید و شاید، ملموس نیست. قوارهٔ کامل و شکوه عشق و از خودگذشتگی او آنگاه جلوه میکند که در کنار گل محمد قرار میگیرد. قهرمان کلیدر، مهمترین چیزهای زندگیاش را، اسبش، تفنگش، پسرش و همهٔ نشانههای قهرمانیاش را از مارال دارد. در همجواری با گل محمد، مارال چنانکه شایستهٔ اوست، جلوه میکند. در این شایستگی، یک جذبه، یک گزینش بیشفقت نهفته است. از آنجا که برترین فضیلتهای عشق، از خودگذشتگی و دلواپسی مارال، در کنار گل محمد به جلوه درمیآید، فضیلتهای دیگر او، مانند دلاوری و قهرمانی و جنگجویی، فضیلتهایی که مارال سزاوار آن است، کمرنگتر میشود. جز در یک لحظهٔ با شکوه طغیان که مارال پسرش را بر پشت میبندد و تفنگ برمیدارد و برای نبرد سوار بر قرهآت میشود، هرگز بخت آن را نمییابد تا ژاندارک درون خود را بشناسد. اینجا ما به محدودیّتهای فرهنگیی روبروییم که بر گل محمد و مارال، و بر ژاندارک نیز چیره میشوند؛ محدودیتی که نه خود آنها و نه دولتآبادی را یارای سرپیچی از آن نیست. گل محمد و مارال با مقدرّات بازدارندهٔ فرهنگیشان، هر یک سبب میشوند تا بهترین ظرفیّت، یا دلخواهترین شکل هویت آرمانی خویش را در دیگری به جلوه درآورند.
همهٔ دلایل و نشانهها حکایت از آن دارند که دلاور نیز مانند گل محمّد، شجاع و دلیر است. آنچه او از آن بیبهره است، کیمیای همجواری و اسباب وابستگی است که گل محمد و مارال را به سوی هم میکشد. اگر دو نمونهٔ برجستهٔ همجواری بین گل محمد و دلاور را مقایسه کنیم، شکلگیری تدریجی هویّت آنها روشن میشود: نمونه اوّل، هنگامی است که آن دو در زندان به هم میپیچند و باهم کشتی میگیرند؛ دوّمین نمونه را در اردوی گل محمد، پس از طغیان وی میبینیم، آنگاه که دلاور با چربزبانی خطاب به گل محمّد میگوید: «صبح زود باید به قلعه چمن باشم، سردار!…اگر مرخصم کنید همین الان راه میافتم!». (جلد 8-صفحه 2103). گل محمد و دلاور از جایگاهی برابر تا نشانههای روشن و آشکار فرماندهی و فرمانبرداری، یکدیگر را با هویّتی ویژه معرفی میکنند. همدستی شکآلود دلاور در توطئهٔ قتل گل محمد، این هویّتهای ویژه را به شیوهای کارساز، دگرگون نمیکند. اقرار صمیمانهٔ دلاور به این که او نمیتوانست بیک محمد را بکشد امّا چنین نکرد و این که او تفنگش را آگاهانه به سوی قربان بلوچ و شیرو نشانه رفته، درست ماند بخشش کریمانهٔ گل محمد است که پایهای سلسله مراتب رابطهای را که بین آن دو ایجاد شده است، محکم میکند.
دو نمونهٔ بالا، میان نمونههای بسیار دیگر، گواه آن است که همزمان با گسترش رمان و آنگاه که گل محمد، شخصیت انقلابیاش را مییابد، نقش مرکزی و تعیینکنندهای در شکل دادن و شناساندن شخصیتهای دیگر به عهده میگیرد. در رابطهٔ با اوست که دیگران هویّت خویش را درک میکنند. به نظر میرسد که عیار کامل تعهد انقلابی ستّار، یا وسعت دلبستگی عاطفی خان عمو به برادرزادهاش، و نیز عمق نیرنگ بازی بابقلی بندار، یا عظمت دسیسههای آلاجاقی، جز در مجاورت ویژهشان با گل محمّد، روشن نمیشود. گل محمد امّا، در دام باور عمومی گرفتار است. از گل محمد کلمیشی تا گل محمد سردار، چهرهٔ مرکزی کلیدر، آرامآرام سیمای افسانهای نیرویی را به خود میگیرد که پیرامونش، باور عمومی افراد آغاز به یافتن و شناختن هویّت خویش میکند.
اینجا به قلمرو قهرمانان و قهرمانی، و ساخت و کار هویت اجتماعی آنها میرسیم. زمانی که افسانههای جمعی دربارهٔ گل محمد دهان به دهان میگردند، او به صورت کانون فضیلتهای عمومی متروک به پایمال شدهای درمیآید که در خیال مردم پراکنده و منتشر میشوند. این باورهای جمعی، وقتی که بازتاب عینی و خارجی روشن و ملموسی یافتند، به واقعیّت یگانهای تبدیل میشوند که میتوانند مانند یک سازماندهنده، آنهایی را که گنگ و خاموشند، برانگیزانند.
برای آزمایش این فرضیّه، یعنی مشاهدهٔ نقشی که ساختار عمومی هویّت افسانهای گل محمد در آفرینش جدلی شخصیّتها و هویّت آنها دارد، باید دنبال چهرههایی بگردیم که هیچ شباهت رفتاری بازشناختی با قهرمان ندارند. برای رسیدن به این مقصود، جستجوی دشواری در پیش نداریم. عباسجان و قدیر، دو پسر ناسازگار و بیگانهٔ کربالایی خداداد، چهرههای برجستهای هستند که به سرعت خود را پیش مینهند. این دو برادر هرکدام با راه و رسم غریب خویش، نمایشگر چهرههایی هستند که نه تنها کمترین پیوندی با گل محمد و هویّت افسانهای وی ندارند، بلکه هیچ نشانی از دلبستگی به چیزی در آنها نمیتوان یافت. عباسجان و قدیر هم با گل محمد و هم با هر چهره و سیمایی در پیرامونشان که بتواند به وجود بینوای آنها معنایی بدهد، بیگانهاند. بدون شک، انزوای آنها، خلوت خاصّ شخصیّتها نیست؛ تنهایی اندوهبار نکبت و بینوایی است. در دو لحظهٔ کارساز زندگیشان، عباسجان و قدیر به سوی آرامش خاطر و شناخت هویّت خویش نزدیک میشوند. این دو لحظه ارتباطی با گل محمد ندارد. امّا آنچه که به این دو لحظه مربوط میشود، دقیقا نقطهای است که نقش باور عمومی دربارهٔ گل محمّد در آن آشکار میشود. قدیر آن زمان به شناسایی هویّت خویش نایل میشود که تمام محصول را به آتش کشیده است؛ سرپیچی تباهکننده و بدخواهانه از قانون نانوشتهٔ روستا. لحظهٔ خودآگاهی عباسجان نیز زمانی فرامیرسد که وسوسههای پرآشوب پدرکشی، جانش را به لب رسانده است. بنابراین در نبود همجواری کارساز با گل محمد، این مرگ و ویرانی است که شخصیّت عباسجیان و قدیر را میشناساند.
مقایسهٔ عباسجان و قدیر از یکسو، و ستّار و نادعلی از سوی دیگر، به گل محمّد به عنوان معیار افسانهای حقیقت در مرکز ماجرا، ما را در راه شناخت ساخت و کار قهرمان که در تصویر عمومی آن، گروهی از افراد، خویشتن خویشی را میشناسانند. یک قدم جلوتر میبرد. آنجا که ستّار با کارآیی، و نادعلی با سستی و بیحالتی خود در مدار ساختار شخصیّتی گل محمد قرار میگیرند و به این ترتیب با دو شیوهٔ مختلف در افسانهٔ عمومی سهیم میشوند، عباسجان و قدیر آگاهانه و با بدگمانی خود را از هر تصوّر حسی، عاطفی و افسانهای پیرامون گل محمد کنار میکشند. به ویژه عباسجان با آن لحظههای ترسناک باورهایی که به طبیعت واقعی زندگی دارد، باورهایی که براساس آن، زندگی در نهایت و بدون تردید بر نیروی درندهخویی و دروغ استوار است. وی در لحظهٔ نادری از ایمان به زندگی اندوهبار خویش میگوید: «یقین دارم تمام مردم در یک کشتی دروغ میان همدیگر وول میخورند و با این کشتی روی یک دریای بیسروته سرگردانند». (جلد 9-صفحهٔ 2449). حقیقتی که عباسجان به آن میرسد این است: «عمرم و زندگانیام و دنیایی که در آن زندگانی میکنم به من فهماند که یک چیز حقیقت دارد، فقط یک چیز. آن یک چیز میخواهی بدانی چیست [نادعلی]؟…قدرت، قدرت؛ فقط قدرت…همان چیزی که من ندارمش؛…قدرت!». (جلد 9- صفحه 2450).
افرادی که در مجاورت جسمانی، عاطفی و اخلاقی گل محمّد قرار دارند، با هویّت اجتماعیشان در افسانهٔ عمومی سهمی میشوند؛ و افرادی که بیرون از مدار افسانهٔ جمعی گل محمد میمانند، در گمگشتگی خویش به حقایق ترسناکی میرسند…افسانهٔ جمعی پیرامون گل محمد، هر کسی را که در پیوند با آن قرار گیرد، سربلند میکند؛ و حقیقت شخصی عباسجان و قدیر، هر که را که به آن دل ببندد، خوار و بیمقدار میکند. میان آن افسانهٔ جمعی غرورآفرین و این حقیقت شخصی سفلهپرور، چشمانداز وسیعی گسترده است که در آن بنای با شکوه حماسهٔ کلیدر با درهم پیوستگی جدلی خود سربرافراشته است.
این که دیالکتیک آن افسانهٔ جمعی و این حقیقت شخصی چگونه بنا شده، یا اثر متقابل تخیّلات جمعی و فردی شخصیّتهای کلیدر بر یکدیگر چیست، خود داستان جذابی است که گمان میبرم زمانی دیگر آن را خواهم گفت.