کتاب جاده شخصیت، نوشته دیوید بروکس | معرفی و بررسی

کتاب جاده شخصیت اثر دیوید بروکس، (The Road to Character) که از پرفروشهای نیویورک تایمز نیز بوده است، بروکس با به کمال رساندن رویکرد کتاب پیشین خود و افزودن نقاط قوتی به راهبرد رواییاش، از جمله جایگزین کردن شخصیتهای خیالی و فرضی با افراد حقیقی و شخصیتهای سرشناس، تحسین و تایید منتقدان را به خود جلب کرد.
دیوید بروکس (David Brooks) ما را به نگاهی دوباره به سویه فراموش شدهمان فرا میخواند و در این راه “فروتنی” را به عنوان صفتی کلیدی برمیشمارد، و این نه صرفاً به معنی فروتنی پیشه کردن در برابر دیگر مردمان، که به معنی پذیرش درونی ضعفها، کاستیها و نقصانهایی است که بخشی ناگزیر از ذات آدمی محسوب میگردند و هر انسانی برای دستیابی به شخصیتی قدرتمند و تزلزل ناپذیر نخست نیاز دارد که این ضعفها را به رسمیت بشناسد و سپس به مواجهه با آنها برخیزد.
جاده شخصیت
نویسنده : دیوید بروکس
مترجم : امید کریمپور
انتشارات مهرگان خرد
عصر روزهای یک شنبه، ایستگاه رادیوی ملی سراسری در منطقهای که من در آن زندگی میکنم، برنامههای رادیویی قدیمی را بازپخش میکند. چند سال پیش در حال رانندگی به سوی خانه بودم و از رادیو برنامهای به نام نمایش اختصاصی (۵) پخش میشد که در واقع یک جنگ رادیویی بود که در دوران جنگ جهانی دوم برای سربازانی که در جبههها حضور داشتند پخش میشد. قسمتی که من آن روز تصادف به آن گوش میکردم، در اصل در ۱۵ آگوست ۱۹۴۵ و یک روز بعد از اعلام رسمی پیروزی بر ژاپن در جنگ جهانی دوم پخش شده بود.
آن روز در آن قسمت از برنامه، تعدادی از مشهورترین ستارگان آن دوران حضور داشتند؛ فرانک سیناترا، مارلن دیتریش، کری گرانت، بتی دیویس و خیلیهای دیگر؛ اما آن چه در این برنامه بیش از هر چیز دیگری جلب توجه میکرد، لحن متواضعانه و فروتنانه آنها بود. متفقین تازه توانسته بودند یکی از باشکوهترین پیروزیهای نظامی تاریخ بشر را به دست آورند. با این حال از خودپسندی و نخوت خبری نبود و هیچ کس تلاش نمیکرد فورا به افتخار این پیروزی طاق نصرت برپا کند.
-------
علت و عوارض مشکل پزشکی از چیست؟
«خب، به نظر میرسه که تموم شد. » این جملاتی بود که مجری برنامه، بینگ کرازبی در شروع سخنانش به زبان آورد. او در ادامه گفت: «توی چنین شرایطی چی میشه گفت؟ الان وقت این نیست که فشفشه روشن کنین و ترقه در کنین. این کارها واسه تعطیلات معمولیه. من فکر میکنم کاری که الان همه مون باید انجام بدیم اینه که خدا رو شکر کنیم که بالاخره تموم شد. » بعد از آن خواننده متزو سوپرانو، ریسا استیونز پشت میکروفن قرار گرفت و نسخه موقری از اوه” “ماریا(۶) را اجرا کرد. سپس کرازبی برگشت و حرفهای قبلیاش را این طور تکمیل کرد: «امروز، احساسی که در عمق وجودمان داریم، چیزی از جنس فروتنی است. »
این احساس تواضع و فروتنی در تمام طول آن برنامه تکرار میشد. برجس مردیت بازیگر متنی را خواند که توسط ارنی پایل، خبرنگار جنگی نوشته شده بود. پایل تنها چند ماه پیش از آن در جنگ کشته شده بود، اما متنی نوشته بود که در آن پیش بینی کرده بود که پیروزی چه معنایی میتواند داشته باشد: «ما در این جنگ پیروز شدیم، به این خاطر که مردانمان شجاع بودند و نیز به خاطر خیلی چیزهای دیگر به خاطر روسیه، انگلستان و چین. به خاطر گذر زمان و موهبتهایی که منابع طبیعی در اختیارمان گذاشته. ما به این دلیل جنگ را نبردیم که دست تقدیر ما را برتر از دیگر مردمان قرار داده. امیدوارم نسبت به این پیروزی بیش از آن که احساس غرور کنیم، شکرگزار باشیم. »
آن برنامه نمایی کلی از واکنش ملت آمریکا را منعکس میکرد. البته مطمئنا بساط جشن و پایکوبی هم به راه بود. ملوانان در سان فرانسیسکو ترامواها را قرق کردند و به مشروب فروشیها هجوم بردند. خیابانهای محله گارمنت در منهتن نیویورک به ضخامت ۱۰ سانتی متر پر شده بود از کاغذهای رنگی؛ اما حس و حال آدمها چیز دیگری بود. حس شادی و شعف در برابر هیبت اتفاقات و حس عدم اطمینان به نفس، رنگ میباخت.
بخشی از این موضوع به این علت بود که جنگ آن چنان رخداد تاریخی و مهمی بود و آن قدر رودخانههایی از خون به راه افتاده بود که آدمها در برابر آن احساس کوچکی میکردند. نکته دیگر شکل پایان یافتن جنگ در جبهه اقیانوس آرام بود؛ به کارگیری بمب اتم. پیشتر مردم در سرتاسر دنیا با چشمان خود دیده بودند که نوع بشر قادر به انجام چه اعمال وحشیانهای است. حالا سلاحی پیدا شده بود که به این وحشیگری ابعادی آخرالزمانی میبخشید.
همان هفته جیمز ایجی در سرمقاله تایمز نوشت: «خبر این پیروزی به همان اندازه که پیامآور شادی و خرسندی است، اندوه و تردید را نیز با خود به همراه آورد. »
اما لحن فروتنانه نمایش اختصاصی تنها مربوط به حس و حال و شرایط روحی نبود. آدمهای حاضر در آن برنامه بخشی از یکی از بزرگترین پیروزیهای تاریخ بودند؛ اما آنها راه نیفتادند تا به همه بگویند چقدر انسانهای بزرگی هستند. روی سپر ماشینهایشان برچسبهایی با این مضمون که چقدر شگفت انگیزند، نچسباندند.
نخستین چیزی که به ذهنشان خطور کرد این بود که به خودشان یادآور شوند که آنها اخلاق از هیچ کسی برتر نیستند. احساس جمعی آنها این بود که باید به خودشان در برابر خودبرتربینی و غروری که تهدیدشان میکرد، هشدار بدهند. آنها به طور شهودی در برابر تمایل غریزی انسان به خودپسندی افراطی، مقاومت میکردند.
آن روز پیش از آن که آن برنامه رادیویی به اتمام برسد به خانه رسیدم و مجبور شدم برای شنیدن بخشهای بیشتری از آن، در پارکینگ و داخل ماشینم بمانم. سپس به داخل خانه رفتم و به تماشای یک بازی فوتبال آمریکایی مشغول شدم. یکی از بازیکنان خط حمله یک پاس کوتاه برای بازیکن کنار خط انداخت و یکی دو متر جلوتر، بلافاصله یکی از بازیکنان مدافع حریف او را سرنگون کرد. بازیکن مدافع همان کاری را کرد که این روزها تمام ورزشکاران حرفهای در مواقع رسیدن به موفقیتهای فردی انجام میدهند. هم زمان که دوربین از کنار او میگذشت رقص پیروزی خودنمایانهاش را به نمایش گذاشت. برای یک لحظه به این فکر کردم که جشن و سروری یک بازیکن فوتبال بابت یک موفقیت بسیار ناچیز در تلویزیون دیدم، بسیار پرآب و تابتر از جشن گرفتن بابت پیروزی آمریکا در جنگ جهانی دوم در برنامه رادیویی ای بود که پیشتر شنیده بودم.
چنین تضادی به بروز سلسلهای از افکار در ذهنم منجر شد. به این فکر افتادم که چنین دگرگونی ای ممکن است یک مثال کوچک از تغییر در فرهنگ باشد، یعنی از فرهنگ ناچیز شمردن خود و افتادگی که میگوید «هیچ کس بهتر از من نیست، اما من هم بهتر از هیچ کس دیگری نیستم. » به فرهنگ برتر شمردن خود که میگوید«دستاوردهای من را ببینید، من آدم خاصی هستم. » این تضاد گرچه که در ابتدا موضوعی پیش پا افتاده مینمود، اما برای من در حکم دریچهای بود برای مشاهده مسیرهای کاملا متفاوتی که میتوانیم در زندگیمان در این دنیا در پیش بگیریم.
من کوچک چند سال پس از آن روزی که من آن قسمت از برنامه نمایش اختصاصی را گوش کردم، سری به گذشتهها زدم و در مورد آدمهای برجسته دوران گذشته مطالعه کردم. تحقیقاتم قبل از هر چیز به من نشان داد که هیچ کدام از ما نباید آرزوی برگشتن به فرهنگ میانه قرن بیستم را در سر بپرورانیم. در فرهنگ آن زمان، نژادپرستی، تبعیض جنسیتی و یهودستیزی بسیار بیشتر از اکنون غالب بود. بیشتر ماها اگر در آن دوران میزیستیم، فرصت چندانی برای لذت بردن از زندگی و موفقیت در آن نمییافتیم و ضمنا فرهنگ آن دوران بسیار کسالت بارتر بود، با غذاهای بیمزه و چیدمان یکنواخت خانهها. فرهنگ دوران گذشته، فرهنگی سرد از نظر احساسی بود. به طور خاص پدرها اکثرا در ابراز عشق خود به فرزندانشان ناتوان بودند. شوهرها نمیتوانستند درک عمیقی از همسرانشان داشته باشند. به همین دلیل از بسیاری جهات، زندگی اکنون بسیار بهتر از چیزی است که در گذشته بود.
اما من این را هم دریافتم که در مقایسه با اکنون، در آن زمان شاید یک نوع خوی متواضعانه در بیشتر آدمها وجود داشت، یک نوع زیست اخلاق محور که قرنها سابقه و پشتوانه داشت، چیزی که اکنون کمتر به آن توجه میشود. روش زندگی و طرز تفکری که آدمها را تشویق میکرد نسبت به خواستهها و امیال خود با دیده تردید بنگرند، نسبت به ضعفها و ناتوانیهایشان آگاه باشند، در مبارزه با نقایص نهفته در سرشت خود ثابت قدم باشند و ضعفهایشان را به نقاط قوت تبدیل کنند؛ و به این فکر کردم که در سایه چنین تفکری، شاید مردم کمتر به این فکر میکردند که هر فکر، ایده، احساس و یا دستاوردی را بیدرنگ با تمام دنیا به اشتراک بگذارند.
در دورانی که نمایش اختصاصی متعلق به آن بود، فرهنگ عامه به نظر محتاط ترو آرامتر به نظر میرسید. آن زمان از تی شرتهایی که رویشان شعار و پیام نوشته شده خبری نبود و روی ماشینهای تحریر هم دکمهای برای علامت تعجب وجود نداشت. مردم برای هم دردی با بیماران مبتلا به امراض گوناگون روبانهای مخصوص نمیبستند و بر روی پلاک یا سپرهای ماشینهایشان پیامهای اغراقآمیز یا اعلام موضع شخصی و اخلاقی درج نشده بود. مردم در مورد دانشگاهی که در آن تحصیل کرده بودند یا جاهایی که در تعطیلات به آنها سفر کرده بودند، به یکدیگر پز نمیدادند. فخرفروشی در مورد دستاوردها، از دماغ فیل افتادن و خود بزرگ پنداری نسبت به امروز، در دید اجتماع عملی به مراتب نکوهیدهتر بود.
اخلاقیات اجتماعی در رفتار متواضعانه بازیگرانی چونگریگوری پک یاگری کوپر و یا جو فرایدی – شخصیت سریال پرطرفدار دام تبلور یافته بود. زمانی که هری هاپکینز، یکی از مشاوران فرانکلین روزولت یکی از پسرانش را در جنگ جهانی دوم از دست داد، افسران ارتش خواستند ترتیبی اتخاذ کنند که دیگر فرزندان او از آسیب جنگ مصون بمانند. هاپکینز آن گونه که در آن زمان بسیار بیشتر از اکنون مرسوم بود. این مسئله را ناچیز قلمداد کرد و از پذیرش چنین طرحی سر باز زد و در جایی نوشت که پسران دیگرش نباید تنها به این دلیل که برادرشان در جبهه اقیانوس آرام یک مقدار دچار بدشانسی شده» از مصونیت خاصی برخوردار شوند.
از بیست و سه مرد و زنی که در مدت هشت سال ریاست جمهوری دوایت آیزنهاور در کابینه او خدمت کردند، تنها یک نفر، وزیر کشاورزی، کتاب خاطراتی منتشر کرد که آن هم آن قدر با احتیاط و فروتنانه نوشته شده بود که خواننده موقع مطالعهاش احساس خواب آلودگی میکرد، اما در پایان دوران ریاست جمهوری ۸ ساله رونالد ریگان، دوازده نفر از سی نفر اعضای کابینه اوخاطراتشان را منتشر کردند که تقریبا تمامشان در حکم آگهیهای تبلیغاتی برای نویسندگانشان عمل میکردند.
هنگامی که جرج بوش پدر که در همان دوران بزرگ شده بود، نامزد ریاست جمهوری شد، با در پیش گرفتن ارزشهای دوران کودکی خود، از این که مدام در مورد خودش سخن بگوید سرباز میزد. اگر یکی از تنظیمکنندگان سخنرانی هایش، در یکی از نطقهایی که برای او آماده میکرد از کلمه “من” استفاده میکرد، جرج بوش پدر به طور غریزی روی آن خط میکشید و حذفش میکرد. اعضای ستاد انتخاباتیاش به او التماس میکردند: «تو داری برای ریاست جمهوری مبارزه میکنی باید در مورد خودت صحبت کنی. » یک بار اعضای ستادش بالاخره توانستند به زعم خودشان او را سر عقل بیاورند تا در یکی از سخنرانیهایش چنین کند؛ اما فردای آن روز، مادرش با او تماس گرفت و گفت: «جرج، دوباره داری فقط از خودت حرف میزنی. » و بوش دوباره به سیاق قبلی خود بازگشت و دیگر از “من” در نطقهای انتخاباتیاش استفاده نکرد و سعی نکرد خودش را بزرگ و برجسته جلوه دهد.
من بزرگ در طول سالهای بعد، من دادههایی را گردآوری کردم که از یک تغییر مسیر بزرگ از فرهنگ فروتنی به فرهنگی خبر میداد که میتوان نام آن را«من بزرگ» گذاشت. رویگردانی از فرهنگی که مردم را تشویق میکرد که در مورد خود متواضعانه بیندیشند، به فرهنگی که مردم را وا میداشت خود را مرکز عالم هستی بپندارند.
یافتن چنین مستنداتی چندان دشوار نبود. برای مثال در یک نظرسنجی گالوپ (۷) در سال ۱۹۵۰ از دانشآموزان سال آخر دبیرستان پرسیده شده بود تا چه حد فکر میکنند در آینده فرد بسیار مهمی خواهند شد. آن زمان تنها ۱۲ درصد پاسخ مثبت دادند. همین موضوع در سال ۲۰۰۵ دوباره به پرسش گذاشته شد و این بار پاسخ مثبت دانشآموزان به این که در آینده آدم بسیار مهمی خواهند شد، به جای ۱۲ درصد، ۸۰ درصد بود.
روانشناسان از چیزی با عنوان آزمون خودشیفتگی بهره میبرند. آنها عباراتی را برای افراد میخوانند و از آنها میپرسند که آیا این جملات در مورد آنها صدق میکند یا خیر؟ مثلا عباراتی نظیر«دوست دارم در مرکز توجه باشم… اگر شرایطش را داشته باشم خودنمایی میکنم چون آدم خارق العادهای هستم… یک نفر باید زندگی نامه من را بنویسد. » میانگین امتیاز افراد در آزمون خودشیفتگی در دو دهه گذشته ۳۰ درصد افزایش یافته است. نود و سه درصد جوانهای امروز امتیازی بیش از امتیاز میانگین بیست سال پیش کسب میکنند. بیشترین میزان افزایش هم در تعداد آدمهایی بوده که عنوان کردهاند جملات«من آدم خارق العادهای هستم» و «دوست دارم به بدن خودم نگاه کنم» در موردشان صدق میکند.
هم زمان با بالا رفتن آشکار میزان اعتماد به نفس آدمها، تمایل آنها به شهرت نیز افزایشی چشم گیر یافته است. در گذشته از میان آرزوهای مردم، شهرت عموما در ردههای پایین جای میگرفت. در یک بررسی در سال ۱۹۷۶ که از مردم میپرسید اهدافشان در زندگی را فهرست کنند، شهرت، از میان شانزده هدف بالقوه، در جایگاه شانزدهم قرار گرفت. در سال ۲۰۰۷ اما ۵۱ درصد از جوانها عنوان کردند که به شهرت رسیدن یکی از مهمترین اهدافشان در زندگی است. در یک پژوهش، از دختران دانشآموز دوره متوسطه پرسیده شد که دوست دارند با چه کسی شام بخورند. با
بررسی پاسخها، جنیفر لوپز اول شد، عیسی مسیح دوم و پاریس هیلتون سوم. در پرسشی دیگر از آنها خواسته شد در میان گزینههایی که به عنوان شغل آینده در برابرشان قرار داده شده بود یکی را انتخاب کنند. تعداد افرادی که گزینه دستیار شخصی یک چهره مشهور – مثلا جاستین بیبر(۸)- را انتخاب کرده بودند دو برابر افرادی بود که ترجیح میدادند به ریاست دانشگاه هاروارد برسند. (که البته اگر از حق نگذریم، مطمئنم خود رئیس دانشگاه هاروارد هم ترجیح میدهد دستیار شخصی جاستین بیبر باشد! )
با کنکاش در فرهنگ عامه، مدام این پیام یکسان را همه جا مییابم؛ شما ویژه هستید. به خودتان اعتماد کنید و با خودتان روراست باشید. فیلمهای پیکسار و دیزنی پیوسته به کودکان میگویند که چقدر شگفت انگیزند. سخنرانیهای جشنهای دانش آموختگی یا آغاز سال تحصیلی هم همین کلیشهها را تبلیغ میکنند؛ عشقتان را دنبال کنید زیر بار محدودیتها نروید، مسیرتان را خودتان تعیین کنید، مسئولیت انجام کارهای بزرگی بر دوش شماست
چراکه خودتان هم آدم بزرگی هستید. برای کسانی که در جست و جوی افزایش اعتماد به نفس هستند چنین جملاتی به وحی منزل میمانند.
آن گونه که الن دی جنرز(۹) سال ۲۰۰۹ در سخنرانیاش در جمع تعدادی از فارغ التحصیلها گفت: «نصیحت من به شما این است؛ کافی است با خودتان روراست باشید و همه چیز درست خواهد شد. » آشپز معروف، ماریو باتالی (۱۰)هم به فارغ التحصیلان پیشنهاد کرد که «حقیقت خودتان را، همان چیزی که همیشه از وجودتان برمی آید، دنبال کنید. » آنا کویندلن (۱۱)هم از عده دیگری خواست که شجاعت داشته باشند و«شخصیت خود، اندیشه خود،
تمایلات خود و البته روح خود را محترم بشمارند و به جای آن که به دنبال پیامهای چرکین دنیای کم روها و خجالتیها، به صدای شفافی که از درونشان برمی آید گوش دهند. »
الیزابت گیلبرت (۱۲) در کتاب بسیار پرفروش خود بخور”، عبادت کن، عشق بورز(من تنها مردی هستم که این کتاب را تا پایان خواندهام مینویسد که خداوند خود را در قالب «صدای خود من که از درون خودم به گوش میرسد به نمایش میگذارد… خداوند در درون شما و در قالب خود شما، دقیقا همان گونه که هستید، سکونت گزیده است. »
سپس شروع کردم به بررسی این که ما بچههایمان را چطور بزرگ و تربیت میکنیم و در این بررسیها متوجه تغییراتی اخلاقی شدم. برای مثال نسخههای اولیه کتاب راهنمای سازمان پیشاهنگی دختران آمریکا پر بودند از اندرزهای اخلاقی در خصوص از خودگذشتگی و فروتنی. مطابق آن چه آن کتابها تبلیغ میکردند، مانع اصلی بر سر راه رسیدن به سعادت، تمایل بیحد و مرز به قرار گرفتن در مرکز توجه دیگران است.
تا سال ۱۹۸۰ همان طور که جیمز دیویسون هانتر(۱۳) اشاره میکند، این لحن به کلی تغییر کرده بود. حالا راهنمایی با عنوان «شما عامل تغییر هستید؛ کتاب راهنمای دختران پیشاهنگ» به دخترها میگفت که بیشتر به خودشان توجه کنند: «چطور میتوانید بهتر با “خودتان” ارتباط برقرار کنید؟ شما چه حسی دارید؟ … هر گزینهای که یک پیشاهنگ ارشدتر در برابرتان قرار داده میشود میتواند به نوعی کمکتان کند تا درک بهتری نسبت به خودتان داشته باشید… خودتان را در مرکز تصویر افکارتان قرار دهید تا برداشتی از چگونگی احساس، تفکر و عملکرد خودتان به دست بیاورید. »
چنین تغییر رویکردی حتی در خطابههایی که از سکوها و منابر مذهبی بیان میشوند نیز قابل ردیابی است. جوئل اوستین (۱۴) یکی از محبوبترین رهبران کلیساهای عظیم آمریکا در دوران حاضر، مستقر در هیوستون تگزاس، در کتاب خود چطور به خود بهتری تبدیل شوید مینویسد: «خداوند شما را خلق نکرده که معمولی باشید. شما به وجود آمدهاید که برتر باشید. به وجود آمدهاید که بر این نسل اثر بگذارید… این اعتقاد را در خودتان پدید بیاورید که من انتخاب شدهام، جدا شدهام و مقدر گشته که زندگیام سرشار از پیروزی باشد. »