متن مصاحبه آرتور میلر با نلسون ماندلا
ترجمهٔ ناصر رحمانینژاد: آنچه مرا در مورد حضور ماندلا در میان آمریکائیان قویا تحت تأثیر قرار داد، نبود هر نشانی از تلخکامی در او بود. پس از بیست و هفت سال و نیم گذراندن پشت میلههای آهنی، چنین به نظر میرسید که تمایلی به ناسزا گفتن به سفیدهاه ندارد؟ سفیدهایی که او را به جرم درخواست رأیگیری در کشوری که برتری تعداد مردم آن نسبت به حکومتگرانش نسبتی حدود شش به یک را تشکیل میدهد.
من گمان میکنم که وقار والای او، با آسیب از خصومت دیرین، موضع دفاعی سفیدپوستان را تا آنجا تنزل داد که حتی مرتجمان، در کف زدن به خاطر سخنان او خطاب به کنگره، توانستند به لیبرالها بپیوندند. اما چنین قدردانی همدلانهای، هنگامی که مرد درستکاری به دشواری میتواند با نظرگاههای خود همگان را شادمان سازد، مشکوک باید انگاشته شود؛ با اینهمه، با تمام مسحورکنندگی و نزاکتش، او همچنان همان کسی است که نیروی چریکی کنگرهٔ ملی آفریقائی 2 را، تنها به خاطر یک چیز، سازمان داده است.
من او را، وقتی از فاصلهای نگاه میکردم، مردی یافتم فوق العاده صریح، در خودداری مصرانهاش از معتدل ساختن سوابق خود به خاطر انطباقبا سلیقههای جاری آمریکائی؛ در اعتقاد داشتن به کمونیستها به خاطر حمایتشان از جنبش او به عنوان اولین سفیدپوستان، و گاه به بهای خطر انداختن جانشان. او همچنین، ضمن انتقاد از اسرائیل، به همان نفس به خاطرمان آورد که اکثریت مغلوب اولین پشتیبانهای او یهودیان بودهاند.
مختصر آنکه، او میخواهد پیچیده بماند؛ بانوهای به نام قذافی (که بههرحال این نامگذاری ایدهٔ او نبود)، نوشته که عالیترین بیان آزادی مجلس عوام انگلیس و بهترین نظام قانونی اعلامیه حقوق بشر آمریکائیان است. در گفتگوهایمان، او برای من گفت که هرگز به حزب کمونیست نپیوسته. او اضافه نکرد که هرگز مارکسیست نبوده است، اما، خواه او تصور کند که مارکسیست بوده یا نه، قضاوت من این است که او مردم را با تمام گونهگونی شخصیتشان میبیند تا مخلوقات سایهواری که بازیچهٔ دست نیروهائی قرار گرفتهاند، و چنین کرده در مورد نزدیکترین وقایع، همانگونه که یک مارکسیست معمولا باید باشد.
من برای صحبت با ماندلا، پس از تردیدهای بسیار، که دو هفتهای طول کشید، موافقت کردم. تمام قضیه با یک تلفن از لندن، از طرف بورلی مارکوس 3 نامی، شروع شد که با لهجهٔ انگلیسی آفریقای جنوبیاش توانستم بفهمم که او به بی.بی.سی.پیشنهاد داده از ماندلا و من در حال گفتگو، بیشتر دربارهٔ زندگی تا دربارهٔ سیاست، فیلمبرداری کنند؛ و اینکه ماندلا این ایده را پذیرفته، زیرا او پیشنهاد هر مصاحبهٔ دیگری را، که در آن به نحو اجتنابناپذیری همان سؤالات سادهلوحانهٔ همیشگی طرح میشود، رو کرده است.
با توجه به نبود غریزهٔ نابودکنندهٔ یک گزارشگر یا شگردهای پرسش و پاسخ، من به طور ساده در مورد ریشههای شخصیت غیر معمول این مرد بسیار کنجکاو بودم. چگونه، فردی موفق میشود پس از تقریبا سه دهه زندان، با چنین امیدی، چنین آرامش درونی، سربرآورد؟ اما انگیزهٔ اساسی من، از گذشتهٔ من در نیویورک، شهری از لحاظ نژادی قطعه-قطعه با بیش از 2000 قاتل در سال گذشته، ناشی میشد. شهری تقریبا بدون هیچ رهبری سیاهپوست الهامبخش، و در نتیجه موفقیت یا شکست ماندلا برای من خارج از مسایل آکادمیک به نظر میرسید، اگر او بتواند کشور دوپارهشدهٔ خود ر به سمت یک دموکراسی چندنژادی راهبری کند، این موجها میتوانند نیویورک، شیکاگو، دیترویت و لندن، اروپا و اسرائیل را تکان دهند، نقاطی که انفجارآمیزترین مشکل اجتماعی قومی و تقاضاهای آن نه-جهانی و اغلب متناقض است.
آفریقای جنوبی سرشار از چیزهای تعجبآور بود، ابتدا وجود این امر که خواهر جوانتر بورلی مارکوس، جیل 4، واقعا دست راست نلسون ماندلا و سخنگوی کنگرهٔ ملی آفریقا است و پدر آنها حسابدار ماندلا بود. من تصور میکنم باید احساس میکردم که با اینگونه اطلاعات، حیثیت خود را به خطر انداختهام، اما من هیچ قصد نداشتم که توجه ماندلا را جلب یا پرت کنم. من، فقط در جستجوی راهی بودم که به درون طبیعت این مرد و جنبش او منتهی میشد. جیل، با اطلاعات خود از مسایل درونی جنبش و پذیرش بیپروای شکستهای غیر حرفهای آن، همچنین طبقهبندی کردن دائمی به اصطلاح برخوردهای قبیلهای، در واقع کمک بزرگی بود در دریافت من از این موقعیت.
کیپتاون و منطقهٔ کیپ، که بورلی به همسر من، اینگه موارث 5، پیشنهاد کرده بود و من، پس از یک سفر هوایی چهارده ساعته، برای یک استراحت چند روزه به دیدن آن رفتم، محل نامناسبی برای تدارک مقدمات یک گفتگو با یک رهبر انقلابی است زیرا همانقدر به بورلی هیلز 6 و ساحل کالیفرنیا شبیه است که شما میتوانید بدون سفر پا به یک استودیوی شنا و رستوانها با ماهیهای عالی-احساس کردم داررم به درون رخوت دوستداشتنی آن فرو میلغزم.
اما، بعد از یک تل شنی که بالا میرفتی، صد متر آنطرفتر از جادهٔ ساحلی در خلیج هاوت 7، خانههای بینهایت گرانقیمتی را با زمینهای تنیسشان میدیدی که کنار هم لمیدهاند. از لبهٔ تل شنی که به پائین نگاه میکردی شهر قوز کردهای را میدیدی با صدها آلونک حلبی و مقوائی که کنار یکدیگر، درست تا لب دریا پیش رفتهاند. آیا ثروتمندانی که در آن نزدیکی زندگی میکنند، مخالفت نمیکنند؟ نه همهٔ آنها-برخی با شادمانی تمام به سیاهانی که آب لولهکشی ندارند، آب میفروشند. اما، مسلما، این حلبیآباد باید جاکن شود، زیرا منظرهٔ دریا در اینجا اعجابانگیز است و ماسهها به سفیدی شکر، قطعه ملک نابی که هیچگاه وعدهاش انکار نشده بوده.
میتوان تمام منطقهٔ کیپ و کیپتاون، و در واقع از این سر تا آن سر آفریقای جنوبی را با اتومبیل طی کرد، بیآنکه متوجه شوید که از این کامیابی شسته و رفته تنها پیج میلیون از سی میلیون جمعیت آن بهرهمند هستند. برای اطمینان، صفحهٔ پشت روزنامهها را با آگهی سیمخاردار برای محصور کردن خانهها تزئین شده، و روی دیوارهایی که خانههای اکثر سفیدپوستان را محصور کرده یک نشان آهنی دیده میشود که روی آن نوشته شده: «پاسخ مسلحانهٔ فوری»، و در بسیاری مناطق راهنمایی کردهاند که شبها در برابر چراغ قرمز توقف نکنید، مبادا اتومبیلتان را بربایند. اما به زودی به این ترس ملموس عادت میکنید؛ درست همانگونه که ما در نیویورک عادت کرده بودیم. وقتی به بچه بودم، در هارلم، همیشه وسایلم را تا پای تخته سیاه با خودم حمل میکردم. در غیر این صورت هنگامی که به جای خود برمیگشتم تا بنشینم، همهٔ آنها از دست رفته بودند.
اما آفریقای جنوبی بیهمتاست؛ برای سفیدپوستان سوسیالیسم دولتی-تا سرمایهگذاریهای اخیر 60 درصد کلیهٔ مشاغل متعلق به مؤسسات دولتی بود-و برای سیاهان فاشیسم. باوجوداین، هنگامی که، پس از پنج روز سفر، ما به ژوهانسبورگ بازگشتیم، آنجا را عجیب، اما قابل درک یافتم؛ همانا، صرفا به عنوان یکی دیگر از سرزمینهای انکار، و به نحوی غیر عادی به خاطر سهم عظیم اکثریت پسزده شده و محروم آن از کلیهٔ حقوق مدنی.
خانهٔ جدید ماندلا واقع در وسط سووهتو، که برخی از آن به عنوان یکی از خودنمائیهای وینی ماندلا انتقاد کرده بودند، در میانهٔ قسمت پرجمعیت و کثیف سووهتو واقع شده است. این خانه، درواقع، از قبل بخششها ساخته شده است. در آنجا خانههای کاملا مناسب دیگری، متعلق به طبقهٔ متوسط سیاهپوست، در میان آشفتگی و کثافت، نیز وجود دارد، زیرا این معدود سیاهپوست موفق طبقهٔ متوسط، از مناطق سفیدپوستنشین به محلهٔ فقیران رانده شدهاند. اینهمه بخشی از سردرگمی نومیدانهٔ یک دولت مجهز به تکنولوژی مدرن است که تلاش میکند که بدویترین جرمها و تعصبات نژاد برتر نازی را حفظ کند. به این ترتیب سوررئالیسم در هر چرخشی رخ مینماید-یک بنگاه معاملات بی.ام.دبلیو، با مالکیت سیاهپوست، در مرکز سووهتو برپا ایستاده، نمایشگاه مکعب شکل تمام شیشه با درخشش پرتوهای نور سفید بر روی خانههایی آنسوتر، که هیچیک از آنها نه آب دارد و نه مجرای فاضلاب، و ساکنان آن، که بیشک بیکار و احتمالا بیسوادند.
خانهٔ ماندلا از بیرون بیشتر عجیب به نظر میرسد تا خوشریخت؛ با هیأتی بزرگ و جعبهمانند از دیوارهای آجری اریب زاویهدار، نوعی ساختمان بدون نقشه تا زمانی که داخل آن شوید و دریابید که نوعی دژ است؛ اتاقهای نهارخوری و نشیمن با درهای شیشهای آسیبپذیرشان به وسیله یک ایوان عریض آجری که تا نزدیک ده متر به طرف بیرون گسترش پیدا کرده، حفاظت میشوند. از حیاط پذیرش، محصور با دیوارهای بلند، مثل بسیاری از خانههای دیگر این کشور ترسزده، با یک در فولادی لغزندهٔ برقی نگهبانی میشود. درهای اتاقهای اصلی با لولای دوسویهٔ ورودی فولادی داخلی را، که برای یکدست شدن با دیوارها با دقت رنگ عاج زدهاند، تقویت میکند. احتمالا اینها سدهایی برای یک نیروهای مهاجم هستند.
زیندزی 8، دختر ماندلا، درحالیکه به دنبال پسربچهٔ سه سالهاش میآمد تا او را بگیرد، وارد اتاق نشیمن شد. هر دوی آنها زیبا، با صورتهای گرد، و بدون شک عادت کرده به جمعیت بیگانه در خانه. گروه ما کابلهایشان را بیرون میآوردند؛ جیل مارکوس مشغول تلفن کردن بود؛ کف اتاقها و دیوارها از هدایا، جوایز و اشیاء زینتی کوچک پوشیده بود؛ و اکنون، وینی اینجا بود، توضیح میداد که نمیتواند با ما غذا بخورد، زیرا نلسون پیوسته مراقب غذاهای کالریدار اوست، درحالیکه او مایل است هرچه دوست دارد بخورد. در هیمن لحظه ماندلا ظاهر شد، و همچنان که با هر دو دستش حرکت دایرهواری را، با اشاره به وزن وینی، ترسیم میکرد، گفت: «آفریقا!»؛ هر دو خندیدند و در همان حال وینی خم شد تا نوهٔ پرسروصدایش را بلند کند و به پرستار بسپارد. حتی در همان نگاههای گذرا و سریع ماندلا به وینی، میتوانستی عشق چیرهٔ او را به همسرش جوانش، و لذت آشکار وینی را، ببینی اما، ماجرای بستن اتهام قتل به وینی و دادگاه قریب الوقوع آن، علیرغم شادمانی خستهاش، به نظر میرسید که بر فراز سر آنها معلق است.
ماندلا از کتوشلوارهای رسمی دوخت لندن خود نپوشیده بود، ولی به جای آن یک پیراهن بییقهٔ آستین کوتاه آفریقائی، با سرشانههای گلدوزی طلایی به تن داشت که به نظر پیراهن رئیس یک قبیله مینمود. جیل امیدوار بود که او (ماندلا) با من احساس راحتی بکند، و پس از مدت زمان کوتاهی او کاملا به من نزدیک شده بود. اما، او خصلتا آدمی است رسمی و محافظه کار که در کشوری آرام میتوانست رئیس قضایی دادگاه عالی آن یا شاید رئیس یک دفتر بزرگ حقوقی باشد. اولین سؤال من از او-پس از آنکه از سالن به ایوان او آمدیم و به سووهتو-آشغالدان موجودات انسانی-نگاه کردیم، این بود که چگونه رشد کرده است.
ابتدا نشست و به پشتی نیمکتش تکیه داد؛ به نحوی گارد بسته، محاصره شده توسط گفتگوکنندگانی که برایشان غیر ممکن بود باور کنند که منظور او به سادگی همان چیزی است که میگوید. او پسر رئیس یک قبیله بوده، و میتوانستی مشاهد کنی که پسر رئیس قبیله بودن چقدر جدی بوده است؛ خیلی زود آموخته است که مسئولیتهای حکمرانی و قضاوت را به عهده خواهد داشت. حتی هم اکنون کمی شق و رق و استوار مینمود وقتی که گفت ده ساله بوده که پدرش درگذشته و عمویش مسئولیت تحصیلات و زندگی او را به عهده گرفته بوده است. «پدرم در قبیله مقامی برابر با نخست وزیر داشت…برای من به عنوان یک کودک، ترانسکی 9 مرکز کل جهان بود…مبلغان مذهبی (مسیحی) سعی میکردند اعتقادات ما به آداب و رسوم را از بین ببرند و این معنی را جا بیندازند که ما هیچ تاریخ و فرهنگی نداریم.» و با پوزخندی تمسخیرآمیز افزود: «هنگامی که در سال 1939 جنگ آغاز شد، ما احساس کردیم بندگان وفادار ملکهٔ انگلیس هستیم. چنین بود فضایی که ما در آن رشد کردیم.»
-در درون شما چه گذشت، وقتی مبلغان مذهبی به شما گفتند که شما هیچ تاریخی ندارید؟
«زیاد مطمئن نیستم که در آن زمان میدانستم تاریخی داریم.» و ادامه داد: «باید اقرار کنم که آفریقا قارهٔ ناشناخته و مجهولی مانده بود؛ من خیلی کم و دربارهٔ آن میدانستم در حالی که اروپا، بهویژه انگلستان، را بهتر میشناختم.»
این تصریح وسواسآمیز در بازگفتن جزئیات، و ساخت موقر و تقریبا ویکتوریان زبان و سلوک او، بناگاه ریشه و ظرفیت قدرت درونی او را، که بیشک کمک کرده بود تا در طول دههها زندان همچنان راسخ و استوار بماند، ظاهر ساخت. بهطور ساده، میتوان گفت که ماندلا یک رهبر است.
و شاید همین امر کمکی باشد در توضیح اینکه چرا برای او قبول مشورت با منگوسوتو بوتهلزی 10 از قبیلهٔ زولوها، که اخیرا علیه زوسا 11 عضو کنگرهٔ ملی آفریقا، دست به حمله زده بودند، دشوار مینمود. اینطور احساس شده بود که بوتهلزی با پذیرفتن رهبری یک سرزمین مرکب از نژادهای مختلف، به موجه جلوه دادن آپارتاید کمک کرده است، درحالیکه در همان حال قبیلهٔ او رها و فراموش شده بودند. و این مانند آن است که یک چریک نیروی مقاومت فرانسه همکاری و برابری سیاسی با یکی از شرکاء حکومت ویشی را پذیرفته باشد؛ در اینجا نه تنها مسألهٔ اخلاقی، که مسألهٔ غرور نیز برای او مطرح است. با این حال، هنگامی که ماندلا به تازگی به همراه بوتهلزی در یک کنفرانس مطبوعاتی ظاهر شد، مردم قبیلهٔ بوتهلزی او را مجبور ساختند تا محل کنفرانس را ترک کند.
او تأکید میکند که قبیله در اساس یک خانوادهٔ گسترش یافته است و در دوران جدید هیچ برخورد «طبیعی» میان قبایل وجود ندارد. قبایلی که امروزه بهطور وسیعی شهری شدهاند، در کنار یکدیگر زندگی میکنند، اعضایشان با یکدیگر ازدواج میکنند، به یک اتحادیه میپیوندند و به یک مدرسه میروند. ابتدا انگلستان و سپس دولت نژادپرست بود که دائما سعی میکردند آفریقا را قبیلهای کنند، یکی را علیه دیگری بشورانند، به اصطلاح سرزمینهایی برپا دارند، قلمروهای جدیدی بنیان بگذارند که پیش از این هرگز وجود نداشته است. ماندلا، در حالی که با دو دستش شکل توپی را میساخت، گفت: «تنها یک آفریقا وجود دارد و یک آفریقا خواهد بود»
برخورد کنونی «تنها یک برخورد میان دو سازمانی سیاسی» است؛ برخوردی که در پیشروی به درون سووهتو شکست خورد؟ برای مثال میتوان گفت به این دلیل که سووهتو از لحاظ سیاسی پیچیدهتر است تا مردمی که عمدتا از قبیلهٔ «زوسا» هستند. «اما وقتی زولوها حمله میکنند هرگز نمیپرسند شما زولو هستید یا از یک قبیلهٔ دیگر، مثل حملهٔ اخیر به مردم ورترن، به این بهانه که طبق رسم قبایل رفتار نمیکنند. آنها به هرکسی حمله میکنند.»
و منافع چه کسی در رهبری این حملات نهفته است؟
پیش از پاسخ خود، پاسخی که تا قلب امیدهای او راه مییابد، مکث میکند: «عقیدهٔ من این است که آقای دکلرک میخواهد که آفریقای جنوبی سمت و سوی جدیدی بگیرد، و مسأله، بنابراین دشوار است…میتوان گفت که خود دولت است که این خشونتها را رهبری میکند.»
چنین به نظر میرسد که دکلرک هنوز اعتماد ماندلا را دارد، اما جوّ مسموم و سنگین همچنان باقی است و برخی از مسئولان رسمی پائیندست دولتی نگران هستند. در ماه جولای هواداران ماندلا اطلاع پیدا میکنند که اینکاتا 12(سازمان سیاسی بوتهلزی) در تدارک حمله به یک شهرستان است، و به پلیس و مقامات رسمی بالاتر اطلاع داده شده بود. حمله انجام شد، سی نفر کشته شدند و پلیس هیچ اقدامی برای جلوگیری از آن به عمل نیاورد. «من بلافاصله به دیدن دکلرک رفتم…چرا به آنها اجازه داده شده به شهر داخل شوند، درحالیکه ما قبلا به شما اطلاع داده بودیم که چنین حملهای در پیش است؟…آقای دکلرک مرد بسیار باهوش و رهبر نیرومندی است. او قادر نبود پاسخ مرا بدهد.» باوجوداین، روزی که ماندلا به بازدید صحنهٔ قتل عام رفته بود، دکلرک شخصا چهار هلیکوپتر و پانصد پلیس برای حفاظت او روانه کرده بود. و به جر این «هنگامی که با آقای دکلرک بحث میکنید، به نظر میرسد برخلاف دیگران، یک حس حقیقی ترس دارد»
و سرانجام اینکه «آنها یا چیرگی خود بر عناصر بخشهای معینی از نیروهای امنیتی خود را از دست دادهاند، با این عوامل دقیقا همان چیزی را انجام میدهند که دولت میخواهد… آنها میخواهند با یک «کنگرهٔ ملی آفریقا» ی ضعیف شده مذاکره کنند…. شما دیگر با افراد قبایل روستاها سروکار ندارید، بلکه با کسانی سروکار دارید که در کاربرد اسلحه مسلط و ماهر هستند و آموختهاند که با سرعت و با دقت نظامی نقل مکان کنند. هماکنون تلاشهایی میشود تا جنبش رنامو 13 در آفریقای جنوبی آغاز شود.»(رنامو مزدوران سازمان داده شدهٔ رودزیائی بودند که هزاران نفر را در موزامبیک به قتل رساندند).
من به بحث دربارهٔ دوران زندان او بازگشتم. در اصل، او و رفقایش را، توسط یک افسر زندان، مطمئن ساخته بودند که آنها پس از پنج سال آزاد خواهند شد، زیر جهان به واسطهٔ احکام ابد آنها به شدت خشمگین است. اما پنج سال سرآمد و گذشت. وینی تنها دو بار در سال میتوانسته به ملاقات برود؛ فرزندان او رشد میکردند، اما بدون پدر. در اینجا، در چهرهاش دردی ناشی از ناتوانی در سرپرستی خانوادهاش آشکار شد-درماندگی ناشی از هتک حرمت از نقش اساسی او.
مزاحمتهای مدام دولت نسبت به وینی، او را مجبور ساخته بود که از این شغل به شغلی دیگر تغییر جا بدهد، تا زمانی که «لحظهای فرا رسید که من به فکر فرو رفتم که آیا من در اقدام خود برای مبارزه، تصمیم درستی گرفته بودم. اما در پایان همهٔ آن تردیدهایی که با خود داشتم، احساس کردم که من تصمیم درستی گرفته بودم…حتمیت پیروزی نهایی ما همیشه حضورر داشت. البته، گهگاه، وقتی به آزارها و زجرهایی که همسرم میکشید فکر میکردم، سخت خشمگین میشدم، و اینکه نمیتوانستم از او حمایت کنم-زمانی که او به حمایت نیاز داشت. من احساس ناتوانی میکردم. و همینطور بچههایم از این مدرسه به آن مدرسه تعقیب میشدند.» آسیبپذیری او در این لحظه بیپیرایه بود، اما بالاتر از آن استحکام درخشان او بود. این نزدیکترین شناخت از فقدان امید آزادی بود که میتوانست پیش از مرگش به آن دست یابد؛ اما، به عکس، او ترجیح داده بود چیز مثبتی بیابد تا بر آن تأکید کند. هنگامی که جهان آغاز کرده بود تا او را فراموش کند و تمام جنبشهای سیاهان سرکوب شده بودند، دولت تصریح کرده بود که محکوم به حبس ابد، یعنی ابد، «اما در دانشگاههای انگلیسی همه بیرون ریخته بودند تا علیه اینگونه اقدامات خشن مخالفت کنند…. مردم تمایل دارند سهمی را که به وسیلهٔ اتحادیهٔ ملی دانشجویان آفریقای جنوبی ساخته شده فراموش کنند؛ اتحادیهای که یک سازمان سفیدپوستی بود.»
این یک یادآوری بهنگام و خوشبینانه نبود، اما بازپسین رؤیای او از یک آفریقای غیرنژادی بود. من اطمینان داشتم که این پیش از یک تاکتیک برای شناخت نیاز مطلق آیندهٔ سفیدپوستان، که تحصیلات و مهارت حرفهای پیشرفتهتری دارند، است. جالب توجه است که به نظر میرسید که و هرگز مردم را از لحاظ نژادی، یا حتی طبقاتی، دستهبندی نمیکرد، و اینکه به طور طبیعی تمایل داشت مردمان خوب را، حتی در میان دشمنان، تحسین کند.
«این را من از تجربهٔ زندان دارم. رابن آیلند 14 خیلی سرد میشد و ما لباس زیر نداشتیم. بعضی زندانبانها در اجرای مقررات سختگیر بودند-اما اجازه داشتیم فقط دو پتو داشته باشیم. اما برخی دیگر از زندانبانها یک پتوی اضافی رد میکردند. من چند دوست خوب از میان زندانبانها پیدا کردم؛ بعضی از آنها به دیدن من میآیند.»
در واقع او در اواخر دورهٔ زندان خود «دانشگاه ماندلا» در رابن آیلند را اداره میکرد، و زندانبانهای سفیدپوست از جمله شاگردان او بودند. اما برای صحبت در این باره وقت نبود. ما برای دو جلسه برنامهریزی کرده بودیم و در آخرین دقایق توانستیم تنها یکی از قرارها را مشخص کنیم، زیرا او مجبور بود به خاطر کشتارهایی که در منطقه در جریان بود و نیز به علت ناتوانی-یا عدم تمایل-دولت، برای برقراری نظم عجله کند.
شب هنگام در راه بازگشت به ژوهانسبورگ، جیل مارکوس به راننده فشار میآورد که نگران توقف در پشت چراغ قرمز نباشد، و تا آنجا که ممکن است هرچه سریعتر، به درون تاریکی، براند.
(1). این گفتگو از شمارهٔ 5 تاریخ 11 فوریه 1991 مجله Nation ترجمه شده است.